SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love 11


سلام دوستای گلم....


خوب اینم از این قسمت.... راستی بچه ها چی شد؟... کسی داستانی نداره...این داستان بیست قسمت بیشتر نیست ...دراه تموم میشه.... اگه چیزی ندارید جاش هیچی ندارم بذارما..... خالی میمونه جاش...


بفرماید ادامه....

  

 

نمیدونم چرا اما حس میکنم همه اتفاقا تند اتفاق افتادن

آیا؟

 

با شنیدن صدای پچ-پچ غلتی زد

-بیدار شد

با شنیدن صدای کیو بی اختیار روی تخت نشست، کیو، یونجه و جونسو پایین تخت ایستاده بودند

-شما؟

کیو تلفنش روی تخت انداخت و غرید:اگه میخوای فرار کنی تلفنتم همرات ببر، از بس زنگ خورد خروسک گرفت

با تمام شدن حرف کیو، تلفن دوباره به صدا در آمد

کیو:اگه قرار میزاری بهتره قرارت یادت بمونه، من به جای تو براشون ماشین فرستادم، حالا که لباساتُ پوشیدی پاشو برو پیششون، گفتن توی باغ گل منتظرت می مونن

با تمام شدن حرف کیو زنگ تلفن قطع شد، چطور قرارش با بچه های بیمارستان را فراموش کرده بود، به سرعت از تخت پایین آمد اما پیش از آنکه قدمی به سمت حمام بردارد صدای پر از بغض جونسو متوقفش کرد:خوبی؟

نگاه دقیق به چشم های قرمز و پف کرده جونسو انداخت و بادلخوری پرسید:گریه کردی؟

قطره اشکی از گوشه چشم جونسو چکید، شیون بامهربانی او را در آ غ و ش کشید و گفت:تو به من قول دادی هرگز گریه نکنی

به پهلوی شیون چنگ انداخت و ن ا ل ی د:تو رفتی، من تنها شدم

ب و س ه خسته ای به موهای جونسو زد و گفت:تو میکی رو داری

جونسو:خواهش میکنم برگرد

جونسو را از آ غ و ش ش بیرون کشید و درحالیکه اشک های روی گونه اش پاک میکرد گفت:باید برم پیش بچه ها

جونسو:منم میام

کیو خیلی ناگهانی غ ر ی د:لازم نکرده، من باهاش میرم

رو به سمت کیو چرخید و باالتماس ن ا ل ی د:مراقبش باش، باشه؟ قول بده برش گردونی باشه؟

-بچه نیس که بخوام اونو دنبال خودم بِکِشَم

جونسو:پس منم میام

کیو:لازم نیس، اونو میارم

با تمام شدن بحث میان کیو-جونسو و شیون، ججونگ بالاخره به حرف در آمد

-میشه مارو تنها بزارین؟

بی اختیار نگاهش از ججونگ دزدید از توضیح دادن دلیل رفتنش خجالت میکشید، از ججونگ و تمام محبت هایی که به او کرده بود خجالت میکشید

یونهو:مطمئن باش بعد از تموم شدن حرف جه یک کتک حسابی پیش من داری

با بیرون رفتن همگی از اتاق زمزمه کرد:معذرت میخوام

ججونگ بامهربانی قدمی به جلو برداشت و گفت:وون من هیچوقت نخواستم بدونم چرا این زندگی رو برای خودت ساختی اما فک کنم بعنوان کسی که تو رو بخشی از خونوادش میدونه، یا حداقل بعنوان هم خونه ایت این حقُ دارم بدونم چرا بی هیچ حرفی دیشب مارو تنها گذاشتی، ما از هرکسی که فکرش بکنی سراغت گرفتیم حتی هیوک گفت نمیدونه تو کجایی، اگه کیو پیدات نکرده بود ما هنوزم مثه دیوونه ها دور خودمون میچرخیدیم

-متاسفم هیونگ

-میدونی که چقدر از شنیدن معذرت خواهی و متاسفم بیزارم پس اگه نمیخوای توضیح بدی حداقل بگو که برمیگردی

-من نمیخوام مزاحمتون باشم

-و چی باعث شده فک کنی مزاحممونی؟

در اتاق باز شد و کیو با نارضایتی گفت:میخوای بری یا نه؟

یونهو:متاسفم جه اما اون یه احمقه که به حرف هیچکس گوش نمیده

ججونگ سرش به علامت رد تکان داد و گفت:فک کنم شیون از اینجا بودن ما خوشحال نشده باشه

پیش از آنکه شیون پاسخش را بدهد از اتاق خارج شد

با بیرون رفتن ججونگ از اتاق کیو در را بست و روی صندلی راحتی داخل اتاق نشست

-تو یه دیوونه ای، زندگی توی این همه رفاهُ ول کردی هرروز سیصدتا پله رو بالا و پایین میشی

-چی میخوای کیو؟

-گفتم که باهات میام باغ گل

-تو مجبور نیستی خودم از پسش بر میام

-تو فعلا از پس خودتم بر نمیای

-تو هم یاد نمیگیری مودب باشی

-حداقل بلدم چطور زندگی کنم

-تو هیچی راجب من نمیدونی پس زخم زبون زدنُ تموم کن

نیشخندی زد و گفت:من راجب تو همه چیز میدونم

-هیچکس هیچی نمیدونه پس ساکت شو

-من میدونم تو فرزند آقای چوی نیستی، میدونم پدرت همیشه ع ا ش ق مادر هیوک بوده، میدونم مامانت تو رو به پدرت تحمیل کرده درحالیکه تو فرزند پدرت نیستی

-تو... تو چطور...

-تو همیشه فراموش میکنی من کیَم!

-هیچکس نباید اینو بفهمه، بهم قول بده

-چرا باید به کسی که میخوام نابودش کنم چنین قول احمقانه ای بدم؟ این بهترینُ کوتاهترین راه ممکن برای از بین بردنته

-تو چی میخوای کیو؟ هرچی که میخوای بگو اما اینکار نکن، بابا اگه اینو بشنوه میشکنه

-هرچی که بخوام؟

-هرچی

-چیزای زیادی ازت میخوام یکی-یکی بهت میگمُ منتظر نابودیت میمونم

-هر بلایی که میخوای میتونی سرِ من بیاری اما با شرکتُ بقیه کاری نداشته باش، تو میخوای منو نابود کنی ، باشه من مقاومت نمیکنم اما هرکاری که داری با خودم داشته باش

-زیادی داری حرف میزنی، میای یا ببرمت؟

-دوش میگیرم، میام

کیو از روی راحتی بلند شد و پیش از آنکه از اتاق خارج شود گفت:لباساتم عوض کن، بوی مرده میدی

با بیرون آمدن کیو از اتاق ججونگ اولین کسی بود که جلو آمد

-چی شد؟ باهاش حرف زدی؟ فهمیدی چرا اومده اینجا؟

-نرفتم توی اتاق که این سوالای بچگانه رو بپرسم

یونهو:یاااا تو یه کتک حسابی میخوای

جونسو:حالش خوب بود؟

نادیده اشان گرفت و درحالیکه به سمت پله ها میرفت گفت:میرم صبحونه بخورم

با ورودش به سالن غذاخوری هیوک و دونگهه ساکت شدند

هیوک:آقای چو، شما واقعا خودتونین

روی یکی از صندلی ها نشست و درحالیکه نان تستی بر میداشت پرسید:آقای چوی کِی برمیگردن؟

دونگهه:شما؟

هیوک:چهار روز دیگه، مشکلی پیش اومده؟

نان تستش گاز زد و ابرویش به علامت نه بالا داد، در سالن باز شد یونجه و جونسو وارد سالن شدند

کیو:صبحونه برای همه هس، بیاین

یونهو:ما برای صبحونه خوردن اینجا نیومدیم

ججونگ:ششش آروم باش

یونهو :چرا دروغ گفتی وون اینجا نیس

هیوک:چون نمیخواست کسی بدونه اینجاس

یونهو:و تو اینو از کجا میدونی؟

کیو:تو عادت داری با همه یکی به دو کنی؟

یونهو:و تو انگار دلت کتک میخواد

ججونگ:شما میدونین چرا اومد اینجا؟

دونگهه:گفت چند روز اینجا میمونه تا یه جا برای موندن پیدا کنه

شیون وارد سالن غذاخوری شد و گفت:من دارم میرم

دونگهه:هنوز صبحونه نخوردی

شیون:سیرم

کیو نان تستش برداشت و گفت:بریم

با بیرون آمدنشان از ساختمان کیو به سمت ماشین گران قیمتی که مقابل خانه پارک شده بود رفت، نان تستی که دستش بود به شیون داد و گفت:سوار شو

شیون بابهت برای چند ثانیه به ماشینی که مقابلش بود نگاه کرد، کیو شیشه را پایین کشید

-سوار شو

-این ماشین؟

کیو در را باز کرد و گفت:مال منه

-اما...

کیو چشم هایش چرخاند، خم شد دست شیون گرفت و داخل ماشین کشید

-تو جدی گاهی اوقات کندذهن میشی

-چطور اینو خریدی؟

-همونجوری که همه آدما میخرن

-اما این ماشین هنوز وارد کره نشده

بی اختیار به خنده افتاد

بادلخوری گفت:حرف خنده داری نزدم

درحالیکه سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت:البته که خنده دار بود، تو ادعا میکنی که بی خیال ثروتت شدی اما از جدیدترین و گرونترین چیزایی که ساخته میشه خبر داری!

نفسش بیرون داد و درحالیکه به پشتی صندلی تکیه میزد گفت:اگه قصد داری اذیتم کنی همین روشُ پیش بگیر مطمئن باش خیلی زود از پا در میام

نیم نگاهی به شیون انداخت، باور اینکه پسر مهربانی که عطرش این همه آرامش دهنده بود خودش شکسته و دردکشیده باشد سخت بود، شاید ادعا میکرد که میخواهد او را نابود کند اما مگر میتوانست؟ اگر شیون نبود او هم دیگر آرامشی نداشت

-میخوای حرف بزنی؟

-چی میخوای بشنوی؟ چیزایی که بتونن کمکت کنن تا نابودم کنی؟

-همینطوره

حقیقت این بود که هیچوقت با کسی آنقدر هم کلام نشده بود که بتواند واژگان درست را پیدا کند، حقیقت این بود فقط یک بار با کسی صمیمی شده بود و همان یک بار برای همیشه بس بود

-تو همه چیز میدونی، چیزی وجود نداره که چو کیوهیون بزرگ ندونه

-شاید، شایدم خیلی چیزا رو ندونم

-من چیز زیادی برای دونستن ندارم

-البته چون خیلی خوب تونستی همه چیز پنهون کنی

با متوقف شدن ماشین نفس راحتی کشید، این قسمت از زندگیش چیزی نبود که بخواهد به دیگران نشان دهد و اگر نمیرسیدند ممکن بود دیر یا زود همه چیز را بگوید

-ممنون که رسوندیم

بدنبال شیون از ماشین پیاده شد و گفت:فک نکن همه چیز اینجا تموم میشه

البته که هیچ چیز اینجا تمام نمیشد، هیچوقت هیچ چیز تمام نمیشد برای شیون همیشه همه چیز شروع میشد و باری سنگین تر روی شانه هایش میشد

-اوپاااااااااا

با هجوم دختربچه ها و پسربچه ها به سمتشان بی اختیار یک قدم عقب گذاشت اما شیون روی زمین زانو زد، دست هایش از هم باز کرد و با لبخندی گرم از همه آنها استقبال کرد

-خب بچه ها کافیه

بچه ها با شنیدن صدای سرپرستار با اکراه از آ غ و ش شیون بیرون آمدند، شیون با لبخند گرمی ایستاد و به سرپرستار دست داد

-روزبخیر

-روزبخیر آقای چوی

-همه چیز مرتبه؟

-حالا که شما اینجایین بله، میدونین که چقدر دوس دارن شما پیششون باشین، به هرحال شما تنها کسی هستین که مقرارات زیر پا میزاره و به خواسته هاشون تن میده!

خنده کوتاهی کرد و گفت:خوشحالم که میبینم مثه همیشه پر انرژی هستین

-این شغل منه، صبحونه خوردین؟

-بله

کیو از پشت سرش گفت:هیچ خوب نیس کسی که بچه ها این همه دوسش دارن دروغ بگه

سرپرستار نگاهی به پشت سر شیون انداخت با دیدن کیو ابرویی بالا انداخت و پرسید:شما با آقای چوی هستین؟

کیو:من قراره نقش شما رو ایفا کنم

پرستار نگاه پرسشگرایانه ای به شیون انداخت، شیون چشمک ریزی زد، دستش دور شانه سرپرستار انداخت و درحالیکه او را به سمت حصیری که کمی عقب تر پهن کرده بودند می برد زمزمه کرد:نادیدش بگیرین

کیو:شنیدم چی گفتی

با کشیده شدن آستین کتش نگاهی به پایین انداخت، پسربچه ای کنارش ایستاده بود، اخم درشتی کرد دستش عقب کشید و غرید:چی میخوای؟

پسربچه بغض کرد و لب هایش لرزیدند

چشم هایش چرخاند و گفت:اوه بی خیال من که چیزی نگفتم

دختربچه ای جلو آمد دست پسرک را گرفت و گفت:بیا بریم، این آجوشی اوپا نیس!

-یااا کی گفته من آجوشیم؟

شیون با شنیدن صدای فریاد کیو به عقب چرخید و بالحنی که تهدید به خوبی در آن موج میزد گفت:حق نداری سرشون داد بزنی، حق نداری ناراحتشون کنی، اگه نمیتونی عصبانیتت کنترل کنی برو

مقابل دختربچه و پسربچه زانو زد و درحالیکه دست هایشان را میگرفت پرسید:چی شده؟

-اوپا، اون خیلی مریضه، با هیچکس دوس نمیشه، فقط میخواد پیش اوپا باشه

-آره؟

پسربچه سرش به علامت تایید تکان داد، شیون با مهربانی اشک روی گونه پسربچه را پاک کرد و گفت:این که گریه نداره

پسربچه را در آ غ و ش کشید و گفت:بیا بریم ببینیم چی برای خوردن پیدا میشه

کیو:یاااا تو حق نداری اونو ب غ ل کنی

احساس میکرد آن پسربچه چیزی که متعلق به او بود را دزدیده است، آن آ غ و ش گرم حق نداشت برای دیگری باز شود، آن گرما متعلق به او بود

بی توجه نسبت به غرغرهای بی دلیل کیو روی حصیر نشست و پسربچه روی زانوهایش

-خب بگو ببینم صبحونه خوردی؟

پسربچه سرش به علامت رد تکان داد

سرپرستار:هیچوقت هیچی نمیخوره، مجبوریم با سرم تغذیه اش کنیم

-تو اسمت به من نگفتی

-مینجون

-خب مینجون اگه قول بدی از حالا به بعد همیشه به حرف نونا گوش کنی و غذات بخوری منم قول میدم بهت یکی از رازام بگم

-قول میدم

شیون خنده شیرینی کرد و گفت:پس شروع کنیم

سرپرستار با دیدن غذا خوردن پسربچه با ناباوری به شیون چشم دوخت

-چطور این کار کردین؟

-این یه رازه

کیو درحالیکه دست هایش توی جیب شلوارش فرو کرده بود از دور به شیون و پسربچه خیره بود، چه چیزی شیون را این همه از آدم های اطرافش متمایز کرده بود؟ چه چیزی شیون را این همه محکم نگه داشته بود، چه چیزی قلب شیون را این همه گرم نگه داشته بود؟ "چه چیز"های زیادی بودند که کیو پاسخشان را نمیدانست

با به صدا در آمدن زنگ تلفنش نگاهش از شیون گرفت تا پاسخ تلفنش را بدهد

-بفرمایید

-کیوهیون خواهش میکنم

نیشخندی زد و با صدایی که ل ذ ت در آن موج میزد گفت:اینطور که به نظر میرسه حسابی داره بهت خوش میگذره

-بهت التماس میکنم کیوهیون

-باید وقتی که میخواستی منو بازی بدی بهش فک میکردی

-من به جهنم به والدینم رحم کن

پوزخندی زد و گفت:چرا باید برام مهم باشه؟

-بهت التماس میکنم، رحم کن، هرکار که بگی میکنم، فقط دست از سرشون بکش، هرچقد که بخوای حاضرم درد بکشم اما بزار اونا زندگیشون بکنن، اونا گناهی ندارن

-همینجوری ادامه بده، میدونی که چقدر از زجر کشیدنت ل ذ ت میبرم، تو باید تاوان بازی با منو بدی، میدونی که من اصلا دوس ندارم تو یه مرگ راحت داشته باشی

-میدونم کیوهیون، میدونم که اگه بلایی سرم بیاد اونا رو زنده-زنده میسوزونی

-من اینقدر بد نیستم

با دیدن ب و س ه ای که پسربچه به گونه شیون زد خشمی وحشتناک در وجودش زبانه کشید

-آدمام مراقبت هستن

تلفن قطع کرد و خودش به حصیر رساند، پسربچه را بلند کرد و آن سوی حصیر نشاند، پسربچه با دیدن کیو ترسید و بازهم بغض کرد

-کیو تو اونو ترسوندی

دست هایش از هم باز کرد تا پسربچه بازهم به آ غ و ش ش باز گردد اما وجود کیو آن هم آنقدر نزدیک شیون پسربچه را میترساند

شیون:یالا این آجوشی نمیتونه اذیتت کنه، بیا اینجا تا برات یه دوست پیدا کنم

کیو:یاااااا تو به کی میگی آجوشی؟

شیون چشمک ریزی به کیو زد و درحالیکه از روی حصیر بلند میشد گفت:وقت بازیه

کیو:با توئم

با رفتن شیون نگاه پر از خشمش به سمت سرپرستار چرخید

-انگار تازه با شیون شی آشنا شدین، ایشون همیشه اینجورین، باید به شوخیاشون عادت کنین

غرید:شوخی؟... اینکه منو آجوشی صدا میکنه اصلا شوخی قشنگی نیس

-مینجون ازتون میترسه برای همین شیون شی شما رو آجوشی صدا کردن، به هرحال شیون شی با دنیای بچه ها آشناتره

-شما اونو چطور میشناسین

-شیون شی یه بار اومدن بیمارستان و گفتن می خوان بچه ها رو ببرن بیرون، ما تقریبا از اون موقع باهاش آشنا شدیم

-ینی میخواین بگین هیچی راجبش نمیدونین؟

سرپرستار میوه هایی که قاچ کرده بود را مقابل کیو گذاشت و گفت:نه

-ینی همینجوری بهش اعتماد کردین؟

-شیون شی زیاد بیمارستان میان برای همین تقریبا همه میشناسنش، اون آدم مهربونیه

-اینا دلیل نمیشه که قابل اعتماد باشه

پرستار خندید و گفت:شما خیلی بدبین هستین اما نگران نباشین، بودن با شیون شی شما رو تغییر میده

-هیچکس نمیتونه منو تغییر بده

-شیون شی همه رو تغییر میده

کیو چشم هایش چرخاند اما با ندیدن شیون باوحشت بلند شد

-شیون کو؟

سرپرستار با دیدن حالت وحشتزده کیو نگاهی به اطراف کرد، شیون بازهم با بچه ها فرار کرده بود

-ما دیگه به این کاراشون عادت کردیم

کیو غرید:میگم کجاس؟

-با بچه ها فرار کردن

-ینی چی فرار کردن

-بچه ها توی بیمارستان نمیتونن هرکاری خواستن بکنن برای همین شیون شی گاهی باهاشون فرار میکنه تا یکم آزادتر باشن

-شما مگه مسئولشون نیستین چطور میتونین این همه راحت اینجا بشینین؟

-چنتا از پرستارا مراقبشونن

-اینا دلیل نمیشه این همه بی خیال باشین، شیون کجاس؟

-چرا اینقدر فریاد میزنین، همینجان یا توی محوطن، یا توی مغازه های اطراف

کیو باخشم به سمت محوطه بازی بچه ها رفت، شیون نمیتوانست به همین راحتی از مقابل چشم هایش گم شود، شیون حق نداشت این همه راحت با دیگران برخورد کند، و چرا حس میکرد تمام آن بچه ها رقیبش هستند؟

-آجوشی

دختربچه ای آستین کتش را کشید

غرید:چی میخوای؟

-شما با شیون اوپا اومدین مگه نه؟

رنگ سفید و مریض دختربچه نشان میداد او هم یکی از بچه های بیمارستان است

-شیون کجاس؟

دختربچه با دست سرد و کوچکش دست بزرگ و قوی اما سرد کیو را محکم گرفت، به نزدیکترین نیمکت اشاره کرد و گفت:بیا بریم اونجا بشینیم

-ازت پرسیدم شیون کجاس

-اگه به حرفم گوش کنی میگم کجاس

کارش به جایی رسیده بود که باید به شرط های یک دختربچه مریض گوش میداد

برای زودتر پیدا کردن شیون دختربچه را بغل کرد و با چند گام بلند خودش را به نیمکت رساند، دختربچه روی نیمکت نشاند و گفت:هرچی هس بگو

دختربچه بی آنکه از این همه سردی و تندی کیو بترسد آستین کتش را کشید و گفت:میشه کنارم بشینی؟

چشم هایش چرخاند و روی نیمکت کنار دختربچه نشست

-خب؟

دختربچه خنده ریزی کرد و گفت:چقدر عجله داری

-زودباش

دختربچه تکه کاغذ کوچکی که شکل پروانه بسته شده بود از داخل جیب لباسش بیرون آورد و توی دست کیو گذاشت

-این چیه؟

-من میدونم دارم میمیرم، میشه وقتی مُردم مراقب اوپا باشی؟

-تو چرا باید بمیریُ من چرا باید مراقب او مرد گنده باشم

-میشه وقتی دیگه نبودم این پروانه رو بدین بهش؟

-نه، خودت این کار بکن

-اگه ما بمیریم اوپا خیلی غصه میخوره، بچه ها میگن وقتی بچه بوده یکی رو از دست داده

-هی سیندرلا برات بستنی شکلاتی خریدم

با شنیدن صدای شیون ب و س ه کوتاهی به گونه کیو زد و گفت:مراقبش باش

به سرعت به سمت شیون دوید دست هایش دور گردن شیون ح ل ق ه کرد و گفت:ممنونم

چطور تمام این آدم ها میتوانستند اینطور خوب نقش بازی کنند، شیون امروز صبح اصلا حالش خوب نبود و مقابل این بچه ها این همه خوب بود و لبخند میزد، یا همین دختربچه که به مرگ نزدیک بود و مقابل شیون چه شیرین میخندید، گویی تمام آنها قصد داشتند دردشان را پنهان کنند و برای امروز شاد باشند

سرپرستار:شیون شی

شیون بالبخندی خجل دختربچه را پشت سرش پنهان کرد و گفت:ما فقط رفتیم اطراف بگردیم

سرپرستار:و من بستنی دور دهن بچه ها رو نمیبینم

-من دهن همه رو شستم

کیو:تو احمقی؟ اون بهت یه دستی زد

شیون بی توجه نسبت به کیو ادامه داد:اما اونا دلشون میخواست

سرپرستار پسربچه را از آ غ و ش شیون بیرون کشید و گفت:میدونم برای همین دیگه دنبالت نمیام، حالا وقت خوردن قرصاشونه، باید استراحت کنن

بچه ها شروع به ناله کردن کردند و شیون بالبخند گفت:به حرف نونا گوش کنین، بعد دوباره باهم بازی میکنیم

بچه ها بدنبال نونا همراه با بقیه پرستارها به سمت حصیر رفتند، شیون به عقب چرخید و مقابل سیندرلا زانو زد

-خوبی پرنسسِ من؟

دختربچه سرش به علامت تایید تکان داد، بستنی شکلاتی به سمت ل ب های شیون گرفت و پرسید:میخوای؟

شیون نوک بینیش داخل بستنی فرو کرد و گفت:مرسی

دختربچه خندید و شیون موهایش را بهم ریخت

-زود تمومش کن برو پیش سرپرستار تا دنبالت نگشته

دختربچه سرش به علامت تایید تکان داد ب و سه پرمحبتی به گونه شیون زد و به سمت حصیر رفت، با رفتن دختربچه شیون بی توجه نسبت به گونه بستنیش ایستاد و درحالیکه رفتن دختربچه را نگاه میکرد گفت:اون دخترِ شجاعیه، درمانش موفقیت آمیز نبود اما هنوزم داره لبخند میزنه

-تو چطور میدونی؟

-از دکترش شنیدم

-اون نمیدونه تو میدونی

-میدونم، اون دختر مهربونیه، هیچوقت چیزایی که دیگرانُ ناراحت میکنه نمیگه

-تو چی؟ تو چیزایی که دیگران ناراحت میکنه میگی؟

-میدونم به چی میخوای برسی، پس بزار بگم که تو یه استثنایی

-واقعا؟ و چی منو استثنا کرده؟

در حالیکه به سمت حصیر میرفت گفت:حرف زدن با تو بی نتیجهِ

-تاوان این رفتارت میدی

-منم بهت گفتم باشه، پس دیگه لازم نیس مدام این بحثُ بکشی وسط

شیون تمام روز را سرگرم بچه ها بود و این همه انرژی برای کیو غیرقابل درک بود، چطور میتوانست با همه آن ها بازی کند و بخندد و آن ها را بخنداند

بچه ها درحالیکه از شدت خستگی زیاد به سختی از پله های اتوبوس بالا میرفتند با شیون-کیو خداحافظی میکردند

مینجون:مرسی هیونگ

موهای روی پیشانی مینجون را مرتب کرد و گفت:خوب غذا بخورُ با بقیه دوس باش

-چشم هیونگ

باتردید به کیو نگاهی انداخت و خیلی سریع گفت:خدافظ

با بالا رفتن پسربچه از پله ها با آرنجش ضربه آرامی به پهلوی کیو زد و گفت:سعی کن یکم مهربونتر باشی

دختربچه مقابل پله ها ایستاد، دست کیو را گرفت و گفت:اوپا دستات سردن اگه با شیون اوپا باشی گرم میشی

شیون خندید و گفت:تو عادت داری به همه بگی اگه با من باشن گرم میشن

دختربچه:من روی قولت حساب میکنم

کیو:حالا هرچی

دختربچه لبخند مهربانی زد، دست کیو پایین کشید با پایین آمدن سر کیو گونه اش را ب و س ی د

شیون مقابل دختربچه زانو زد و درحالیکه میدانست شاید این آخرین باری باشد که دختربچه را میبیند او را در آ غ و ش کشید و عطر تنش را عمیق بویید

-اوپا نکن قلقلکم میاد

گوشه لبش گزید تا اشک نریزد، دختربچه را از آ غ و ش ش بیرون کشید و گفت:پرنسسِ من مراقب خودت باش

دختربچه خنده شیرینی کرد و گفت:من مراقب خودم هستم

با بالا رفتن دختربچه از پله ها سرپرستار جلو آمد

-خوشحالم که این سفر جور شد، اون همیشه دوس داشت یه بار دیگه با شما بیاد بیرون

قطره اشکی از گوشه چشم شیون چکید و گفت:نزارین زیاد درد بکشه

سرپرستار دست شیون را محکم فشرد و گفت:اگه ببینه گریه میکنین دلش میشکنه، سعی کنین لبخند بزنین

لبخند تلخی زد و سرش به علامت تایید تکان داد

-ممنون از دعوتتون



نظرات 11 + ارسال نظر
wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 14:25

عسل جان جدا خسته نباشید هر چند دلم نمیخواد داستان قشنگت اینقدر زود تموم بشه ولی قلمت خیلی زیباست عاشق شخصیت های داستانت شدم

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 01:02

اون قضیه تلفن چی بود یعنی کیو خلاف میکنه کسی رو ازار میده,یه حسی بهم میگه این به بی رحم شدن کیو ربط داره
دستت درد نکنه اجی عالیییی بود

هممم...بعدا میفهمید...
خواهش خوشگلم

wallar دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 00:59

دلم کباب شد شیون واقعا شیون این چه کاری با خودش میکنه تو دلش چه اشوبیه,,دلش معلومه از خیلی چیزها شکسته و پر درده
کیو چه حسوده طاقت هیشکی این به شیون دست بزنه رو نداره البته حقم داره اون چو کیو هیونه,حتی به بچه ها هم رحم نمیکنه هییییی
شیون داره همه رو نگران میکنه همه دوستتش اطرافیانش,حالا دیگه یه اتو هم داده دست کیو ولی خوبه حداقل باعث میشه کیو یکم سر عقلش بیاره

WBiL یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 16:56

taraneجون
ممنون بابت دقت نظرت
از خوندنش ل ذ ت بردم

tarane یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 00:49

سلاااام گلم.
شیوون باید با یکی درد دل کنه نمی شه که همه چی رو بریزه توی خودش . اون برای همه سنگ صبوره اما یکی نیست تا خودش به اون تکیه کنه . یک نفر نمیاد سعی کنه به شیوون ارامش بده.البته مقصر خودشه که همه چی رو میریزه توی خودش و به هیچ کس هم بروز نمی ده . همه براش نگرانن . این طوری دیگران هم ازار میبینن.
کیو قلبش بدجور شکسته که این طور نسبت به همه چی حتی بچه های مریض هم بی تفاوته . اون دختر کوچولو حق داره شیوون هم میتونه دستش رو گرم کنه و هم قلبش رو.
یعنی کیو داره از اونی که اذیتش کرده یه جورایی انتقام میگیره؟ این تلفن هم از طرف همون بود؟ به نظرم اومد تهدیدش کرده اگه بلایی سر خودش بیاره به خانوادش اسیب میزنه فکر کنم نمی خواد اون شخص راحت بمیره . میخواد زجر بکشه تا شاید زجرایی که خودش کشیده جبران بشه . نمیدونم حدسم درسته یا نه و نمی دونم اون فرد چی کار کرده که کیو اینقدر ناراحته وایا اینقدر کارش بد بوده که لایق همچین مجازاتی باشه یا نه؟ باید صبر کرد و دید.
ممنون عزیزم . عالی بود.

سلام خوشگلم...
اوهم همینو بگو...
الهی
چه سطر به سطر و قشنگ میخونی و براش کامنت گذاشتی...فدای تو بشم که اینقدر قشنگ همه چیزو میخونی
من ازت ممنونم خوشگلم

Sheyda شنبه 5 دی 1394 ساعت 22:18

وونی دیگه چه چیزی رو داره پنهون میکنه
کیو چه باحال حسودی میکنه
مرسی عزیزم

اره حسودی کیو باحاله...

خواهش خوشگلم

hanie شنبه 5 دی 1394 ساعت 21:56

خیلی حس خوبی میده داستانش.

اره داستانش خیلی قشنگه

WBiL شنبه 5 دی 1394 ساعت 21:24

خب باید بگم اسم این داستان وقتی این اجرا دیدم به ذهنم رسید
البته خودم زیرنویس فارسیش داشتم اما نمیدونم چی شد گم شد
تونستم یکی دیگش پیدا کنم اما خب با زیرنویس انگلیسی
اما زیرنویس فارسیش معرکه بود
دلم خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااستش(فارسی)

حالا فعلا این زیرنویس انگلیسیه اگه خواستین:
http://allaboutsuperjunior.rozblog.com/post/430/way-back-into-love-with-kyuhyun-and-soehyun.html

سلام عشقم....ممنون از توضیحی که دادی.. یه دنیا ممنون

sogand شنبه 5 دی 1394 ساعت 20:42

الهی بچم چه خوبهخخخخ شیوون خدا به داد برسه کیو میخواد چه شرطایی بذارهاون کی بود که کیو سرش قاطی کرده بود؟مرسی جیگر

خخخخ..اره تو قسمت بعد میفهمی..خواهش خوشگلم

maryam شنبه 5 دی 1394 ساعت 20:31

اخیییی کیو حسود چقدر دوست داشتنیه

اوهم...کیو همیشه حسوده...من از حسادتش خوشم میاد

zeynab شنبه 5 دی 1394 ساعت 20:14 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام آبجی خوبی گلم چقدر شیوون غم داره چه دل مهربونی داره کیو و شیوون جفت همن هردوشون بهم نیاز دارن خسته نباشی

سلام عزیزدلم...
اه اره...
اهم بهم نیاز دارن و بهم ارامش میدن
ممنون خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد