SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

من که فراموشش نکردم 4


 


سلام دوستای عزیزم....


امشب با یه قسمت دیگه اومدم..تو این قسمت یه خورده ماجرا باز میشه....  واینم بگم  ماجراهای این داستان برگرفته از اتفاقاتیه که واقعا برای سوجو افتاده ..البته این تصادف و فراموش کردن  و این چیزا نه همش زایده مخ بی مخ منه... یه سری اتفاقات که بعدها میفهمید و  توی  داستان میاد... و اینکه من واقعا نمیدونم شیوون و کیو اولین بار همو دیدن چه حسی داشتن و چطور صمیمی شدن  این حساسها زایده ذهن منه ...ولی  اینو میدونم که شیوون و کیو خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید همو دوست دارن  عشقشون شدید برادرانه ست از برادر واقعی هم بیشتر بهم علاقه دارن ...


حالا بفرماید ادامه....


 

پارت چهارم


سکوت در اتاق حکمفرما بود، اعضای سوجو دورمیزروی مبلها نشسته بودنند، نگاه مات وگیجشان به برگه ها و نامه کیو روی میز بود. چند دقیقه یا شایدم چند ساعت گذشته بود انها همانطور زل زده به برگه ها نگاه میکردنند حرکتی نمیکردنند. گویی هنوز باور نمیکردنند چه اتفاقی افتاده ،اتفاقی که نشان از این داشت که انها خطای بزرگی در حق دوستشان کردنند، دوستی که ده سال جز محبت و لطف از او چیزی ندیده بودنند به او جفا کرده بودنند. حتی باور کاری که خود کرده بودن هم برایشان غیر ممکن بود مهر سکوت را به لبانشان زده بود که بالاخره دونگهه سکوت را شکست.

دونگهه که هنگ شده مثل بقیه نگاهش به میز بود یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد و مات به بقیه نگاهی کرد گفت: واقعا چی شده؟... این برگه ها چی میگه؟...با دست به برگه ها اشاره کرد رو به لیتوک پرسید: هیونگ واقعا شیوون برامون اینکارو کرده؟...اگه اینجوریه ...یعنی ما اشتباه کردیم؟... ما درمورد شیوون اشتباه کردیم؟... لیتوک با چشمانی خیس و سرخ شده به میز نگاه میکرد لال شده بود گویی نمیتوانست حرفی بزند، جایش کانگین که اوهم نگاهش مثل بقیه به میز بود اخم کرد بدون سرراست کردن با صدای خفه ای گفت: اره...ما اشتباه کردیم...ما ده سال دستیمونو با یه اشتباه  لگدمال کردیم... که شیندونگ وسط حرفش گفت: با یه اشتباه نه چند تا اشتباه...همه بالاخره گویی با حرف شیندونگ به خود امده سرراست کردنند رو به او برگردانند و شیندونگ هم به کسی امان نداد چهره اش درهم و اخم الود بود گفت: همه فکر میکردیم کارخودمون درست بود شیوون اشتباه میکنه...چون اون یه پسر ثروتمنده ...یعنی ثروتش از همه ما بیشتره...از همه ما مشهورتره...چون اون چویی شیوونه...پس کارهای که میکنه برای خودنمایی خودشه...نه برای ما...حتی اصلا احساسش به اون چیزی که اون میخواست توجه نمیکردیم...برای شیوون  احساس ما ...خواسته ما خیلی مهم بود ...ولی برای ما نه...چون شیوون همیشه به فکر ما بود...ما رو پرتوقع کرد...ما ازش انتظار داشتیم هر کاری برامون بکنه...حتی جونشو برامون بده...ولی ما اینکارو براش نمیکردیم...میگفتیم اون زیاد میخواد...زیادی توقع از ما داره....ما درجواب محبتهاش بهش زخم زدیم...عهدمونو شکستیم...نابودیش کردیم...ولی  با اون همه کاری که باهاش کردیم اون بازم به فکر ما بود...ما معنی دوستی رو اشتباه فهمیدیم...دوستی و وفا اون چیزیه که شیوون برامون انجام داده...

همه درسکوت به شیندونگ نگاه کردنند جوابی نداشتند بدهند ،حرفهای شیندونگ درست بود ولی قبول کردنش قدری برای  بعضی ها سخت بود.یسونگ اخمی به صورتش ماتش داد وسط حرفش گفت: همچین میگی کارهای که شیوون برامون کرده انگار چیکار کرده...خوب اون امکاناتشو داشته...از دستش برمیامده...برامون انجام داده...برای غریبه ها که انجام میداد برای دوستاش کرد... ریووک هم در ادامه حرف یسونگ سریع گفت: اره...ما دوستاشیم...برامون انجام داده...اون برای غریبه ها هر کاری میکنه...ما که دوستاشیم...بعلاوه نگو برای خودنمایی کاری نمیکنه...به هر حال خودنمایی هم توش دخیل بوده...که هیچل با چهره ای که درهم و سرخ از خشم بود با صدای کمی بلند خفه شان کرد: شما دوتا خفه میشد یا خودم خفتون کنم عوضی هااااااااااا...این دری بری ها چیه که میگید....عوضی ها ... یسونگ و ریووک یکه ای خوردن با چشمانی گشاد شده به هیچل نگاه کردنند ،هیچل هم امان نداد با همان حالت فریاد زد : شیوون میخواست خودنمای کنه؟...اگه میخواست خودنمایی کنه میرفت به کسایی کمک میکرد که براش سودی داشته باشن...دو برابر براش شهرت بیارن...نه برای ما...این توری که ترتیبشو داد یا اون پولی که برای البوم جدیدمون داده چه شهرتی براش داره؟ ...ما که فراموشش کرده بودیم... اصلا عضو گروهمون حسابش نمیکردیم...بعلاوه شیندونگ راست میگه... ما کثافتا توقع داریم شیوون برامون هر کاری بکنه نه ما کاری براش بکنیم...پس تا نزدم شما دوتا رو له نکردم خفه شید...عوضی های کثافت... بقیه با بهت به هیچل عصبانی که میدانستند اگر یک کلمه حرف بزنند انها را به قول خودش لت و پار میکند و تنها کسی که میتوانست در چنین مواقعی ارام کند شیوون بود که او هم دراین جمع نبود، پس ترجیح دادن از ترس جان ساکت بمانند.

فقط شیندونگ که نگاه اخم الودی به هیچل میکرد با مکث نگاهش را به لیتوک کرد بیتفاوت به عصبانیت هیچل وسط حرفش گفت: تیکی هیونگ...بهتره یه کاری بکنیم...هیچل ساکت شد لیتوک هم سراست کرد نگاه بهت زده ای به شیندونگ کرد و شیندونگ هم امان نداد گفت: البته الان هر کاری بکنیم جبران کارهای که با دونسنگامون کردیم نمیشه و فایده ای نداره...بخصوص برای شیوون...ولی میشه حداقل از دلشون در بیاریم... تلاشمونو بکنیم...بهتره بریم اونا رو ببنیم...اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: باید ببینم اونا کجان ...اصلا الان اون دوتا کجان...بریم سراغشون ببنیم توی این  مدت چی شده...چه اتفاقی براشون افتاده...شماره چانگمین رو نداری؟... بهش زنگ بزن...ببین کیوهیون کجاست... لیتوک که گویی با حرفهای شیندونگ به خودش امد بدون جوابی سریع گوشی را از جیبش دراورد شروع به گرفتن شماره چانگمین کرد.

*********************************************************

(بیمارستان)

لیتوک و اعضا سوجو به همراه چند منیجر با ظاهر مبدل که با عینک و کلاه و ماسک صورتشان را پنهان کرده بودنند وارد راهرو بیمارستان شدند با قدمهای سریع و بلند راهرو را طی کردنند، به جلوی دراتاق عمل رسیدند. روی نیمکتهای دو طرف راهرو یکی خانواده چویی نشسته بودنند و در طرف دیگر کیو .بعد از چند ماه اعضای سوجو خانواده چویی را میدیدند ،همینطور برای دومین بار کیوهیون را. افرادی که دراوج عذاب کشیدن عزیزشان تنها مانده بودنند، از قامتهای لاغرو شکسته و شانه های افتاده صورتهای بیرنگ و بیروحشان میشد فهمید چقدر عذاب کشیدن شرم را بیشتر به جان اعضای سوجو انداخت، با فاصله ایستاده قدرت روبرو شدنش را از انها گرفت . ولی باید جبران خطا میکردنند .پس اعضای سوجو با اشاره سر لیتوک که جلوتر از بقیه ایستاده بود چند قدم جلو گذاشتند که گویی اقای چویی زودتر از بقیه متوجه حضور انها شد. 

اقای چویی که همسرش را بغل کرده روی نیمکت داشت مادر شیوون سربه شانه همسرش گذاشته ارام گریه میکرد فمتوجه امدن افرادی شد رو برگردانند با دیدن ادمهای که زمانی اشناترین فرد بودن ،اشنایی که پسرش ،تنها دردانه اش برایشان جان میداد حال از هر غریبه ای غریبه تر بودنند برای لحظه ای چشمانش گشاد شد میشد تعجب وباور نکردن حضور انها را درچشمانش دید ولی سریع چهره اش تغییر کرد درهم شد اخمی به ابروها داد ولی چیزی نگفت. گویی او هم منتظر انها بود به چشمانش لاشخورانی بودن که امده بودنند جسم بیجان پسرش را ببرند. نگاه معنادار پر نفتری که لرزه به اندام انها انداخته بود کرد رو بگرداند حلقه دستانش را دور تن همسر گریانش تنگتر کرد نیم نگاهی به دخترش کرد گفت: جیوون بیا مامانتو ببریم پیش دکتر...حالش خوب نیست...جیوون با حرف پدرش چشمانش را از وحشت گشاد شد گفت: مامان بازم حالش بد شده؟...به پدرش که همسرش را بغل کرده از روی نیمکت بلند کرد کمک کرد تا مادرش بلند شود .مادر شیوون سراز شانه همسرش جدا کرد میان هق هق گریه ش گفت: نه یوبو ( عزیزم)...من حالم خوبه...میخوام اینجا باشم...تا عمل تموم بشه...پسرمو ببینم...

آقا ی چویی هم همسرش را وادار به راه رفتن کرد با مهربانی گفت: باشه یوبو( عزیزم)...تا بریم پیش دکتر برگردیم شیوونم میارن بیرون...بیا یوبو ...به همسرش امان نداد رو به کیو کرد گفت: کیوهیون...پسرم ...من مادر شیوونو میبرم یه دارویی سرمی چیزی بهش بزنن...دوباره فشارش افتاده...برمیگردم...باشه؟.... کیو با صدا زدن آقای چویی به خودامد چشم باز و قدری سرراست کرد با چشمانی که از نگرانی قدری گشاد شده بود به خانم چویی نگاه کرد گفت: باشه ...میخواید من بیام؟... آقای چویی که با همرای جیوون همسرش را راه میبرد گفت: نه پسرم...نمیخواد ...تو همین جا بمون...از کنار لیتوک و بقیه بدون اینکه نگاهی به انها بکند میگذشت . خانم چویی و جیوون که گویی با رد شدن از کنار اعضای سوجو متوجه اشان شدند با چشمانی کمی گشاد و اخم الود نگاهشان کردنند گریه خانم چویی هم بند امد ولی  چیزی نگفتند رو برگردانند رفتند، متوجه منظور اقای چویی هم شدند که نمیخواست اعضا را ببیند.

با این حرکت خانواده چویی اعضا از شرم سرشان را پایین کردن و لیتوک هم قدمی جلو گذشت با شرمندگی دهان باز کرد تا حرف بزند، ولی آقای چوی اجازه نداد به قدمهایش سرعت بخشید خانواده اش را برد. لیتوک هم با نگاهی شرمگین بدرقه اش کرد نگاهش به کیو شد که اصلا متوجه انها نشده خم شد به روی زانوهایش دستانش را جلوی صورتش گذاشته چشمانش را بسته گویی در حال دعا خواندن بود. لیتوک اب دهانش را قورت داد با صدای که سعی میکرد بلند باشد گفت: کیوهیون...کیو به خود امد چشم باز کرد ارام رو بگردانند  با دیدن اعضا چهره اش به شدت درهم و اخم الود شد.

لیتوک با جواب ندادن کیو جرات گرفت قدمی جلو گذاشت گفت: کیوهیون ما...کیو یهو کمر راست کرد اخمش بیشتر شد از خشم دندانهایش را به روی هم میساید و انگشتانش را بهم مشت کرد امان نداد گفت: اینجا چیکار میکنید؟... برای چی اومدید؟... کی بهتون ادرس داد؟... دوباره چی میخواید؟؟... دوباره چی از جون شیوون میخواید؟...چیه؟... بستون نبود؟.. دیگه چیزی نیست که شیوون بهتون بده...چون فرصتشو نداشته...چون شما بهش فرصت ندادید... مطمین باشید اگه اجازه میداید جونشم براتون میداد...ولی حالا دیگه هیچی نداره...لیتوک چهره اش حالت بیچاره گرفت وسط حرفش نالید: نه کیوهیون...امون بده بذار حرف بزنم... کانگین هم قدمی جلو گذاشت با نگاهی درهم و ناراحت هم نگاه پر خشم کیو شد گفت: اروم باش کیوهیون...خواهش میکنم...فرصت بده بهمون...ما برای این چیزا نیومدیم.... لیتوک هم امان نداد دستانش را قدری بالا اورد با بیچارگی گفت: اره کیوهیون...ما برای همچین چیزی نیومدیم... ما...ما برای تو و شیوون اومدیم...ما اومدیم تا....

کیو گره ابروهایش دوبرابر و چهره ش از خشم سرخ تر و دندانهایش از شدت سایش بهم در حال شکستن بود ناخن انگشتانش در گوشت کف دستش فرو رفته بود وسط حرف لیتوک با صدای خفه ای اما محکمی غرید: آقای پارک نگو که اومدی حال شیوونو بپرسی ...نگو که اومدی ببینی شیوون چطوره...نگوکه نگران شیوونی...نگو که از چانگمین شنیدی شیوون بخاطر پاش امروز عمل داره... ادرس اینجا رو گرفتی اومدید تا ببنید حالش چطوره... چون تو هیچی نمیدونی... نگاه پر خشمش به بقیه شد غرید : هیچکدومتون هیچی نمیدونید...شما فقط چیزی میدونید که چانگمین گفته...ولی اون همه چیزو نگفته...فقط بهتون گفته که شیوون شماهارو از ذهنش پاک کرده... فراموشتون کرده...اره..خوشبختانه اون تیکه از زندگیشو که براش زج اور بوده  پاک کرده...یادش رفته که برای نامردا چیکارا کرده...زمانی برای چه کسایی داشت جونشو میداد...

لیتوک با  قدمی بلند جلوی کیو ایستاد بازوهایش را گرفت با چشمانی خیس و شرمگین به کیو که از خشم میلرزید نگاه میکرد وسط طغیانش نالید: نه کیوهیون...خواهش میکنم امون بده...با ارام گرفتن کیو از حرف زدن نفس نفس میزد نالید : ما اومدیم تا حال هردوتونو بپرسیم...چون دلمون براتون تنگ شده...چون اومدیم معذرت بخوایم...چون اومدیم دونسنگ های خودمو ببینم...چون اومدیم ...کیو از حرفهای لیتوک ارام نگرفته که اتش گرفت چون کوه اتشفشان فوران کرد بازوهایش را با شدت از چنگ انگشتانش لیتوک بیرون کشید حرفش را برید فریاد زد : اومدید معذرت بخواید؟... دروغ میگی...شما با دیدن اون برگه ها اومدید معذرت بخواید؟... پوزخندی از خشم زد غرید : به نظرتون این کارشما مسخره نیست؟...تا قبل دادن اون برگه ها من و شیوون پسرهای بد بودیم... حالا شدیم دونسنگت تو؟... از خشم به شدت نفس نفس میزد غرید : ازهمتون متنفرم...متنفر...از پارک لیتوک و افرادش متنفرم ...که با باز شدن درهای شیشه ای اتاق عمل جمله ش ناتمام ماند یهو رو بگردانند، چهره اش تغییر کرد با چشمانی گشاد و نگران و قدمهای لرزان به طرف دکتر جراح که با دکتری از اتاق عمل بیرون امدند دوید نالید : آقای دکتر ... لیتوک و بقیه هم از حرفهای کیو بهم ریخته بودند میخواستند جوابش را بدهند با بیرون امدن دکتر فرصت نکردن به طرف دکتر رفتند .  

کیو جلوی دکتر ایستاد با چهره ای که از نگرانی بیرنگ شده گویی نایی نداشت نالید : چی شده آقای دکتر؟... شیوون... شیوونی حالش ...دکتر جراح امان نداد دست روی شانه کیو گذاشت وسط حرفش با لبخند کمرنگی گفت: اروم باشید آقای چو...حال دوستتون خوب خوبه... عملش خیلی خوب بوده...مشکلی هم نداشته.... مثل دفعه های قبل که مشکلی براش پیش میامد ...اینبار خیلی خوب بدون هیچ مشکلی عملو دووم اورده.... نگران نباشید ...سری تکان داد  گفت: خوب؟...کیو با جواب دکتر خیالش راحت شد چشمانش خیس اشک و دستانش را به روی سینه خود گذاشت چشمانش را بست گفت: خدارو شکر ...دکتر جراح با حرف کیو لبخند ش پررنگتر شد سرچرخاند نگاهی به اطراف و اعضا سوجو را دید تابی به ابروهایش داد لبخندش محو شد رو به کیو گفت: آقای چوی و بقیه کجان؟... این آقایون با شمان؟..

کیو چشمانش را باز کرد با پشت دست اشکهای چشمانش را پاک کرد صدایش از بغض میلرزید گفت: خانم چویی حالش خوب نبود... اقای چوی بردتش پیش دکتر ...اخم شدید کرد بدون رو بگردانند گفت: این اقایون هم نمیشناسم... دکتر جراح ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: خانم چویی حالش خوب نیست؟...اوه...بازم فشارشون افتاده حتما... کیو چهره ش پژمرده شد گفت: اره...معمولا موقع عمل های شیون اینطور میشه...دکتر هم چهره اش ناراحت شد وسط حرفش گفت: اره...حقم داره...مادره دیگه....بهتره برم یه سربهش بزنم... با حالت کیو که با تغییر چهره دهان باز کرد حرف بزند فهمید میخواهد چه بگوید مهلت نداد با لبخند کمرنگی گفت: میدونم چی میخوای بگی... شیوون شی رو دارن میبرن بخش ریکاوری ...توهم میتونی بری...سپردم بهشون ..مشکلی نیست...میتونی بری پیش باشی تا به هوش بیاد... کیو با حرف دکتر با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون آقای دکتر...خیلی خیلی ممنون...دکتر هم دستش را چند بار ارام روی شانه کیو زد گفت: خواهش میکنم...من که کاری نکردم... لبخندش پررنگتر شد با حالتی شوخی گفت: خوب برو مواظب شیوون شی باش تا من برم به کارام برسم میام بهش سرمیزن....با سرتکان دادن رو بگرداند به همراه دکتری که همراهش بود رفت.

کیو هم با سرتعظیم نیمه ای کرد گفت: چشم دکتر...چرخید میخواست به طرف بخش ریکاروی برود که لیتوک اجازه نداد باخیز برداشتن بازویش را گرفت نالید : کیوهیون وایستا...کجا میری؟... کیو ایستاد چهره تاریک از خشمش یهو رو به لیتوک کرد غرید: کجا میخوام برم؟...میخوام برم عروسی ...میای؟... به لیتوک که با طعنه اش چشمانش گشاد و حالت بیچاره گرفت امان نداد با همان حالت گفت: میخوام برم پیش شیوونی ...همونی که شما فراموشش کردید... لیتوک چهره اش را درهم کرد گفت: بس کن کیوهیون...انقدر نگو فراموشش کردیم... ما فراموشتون نکردیم... کیو از خشم چهره اش سرخ شد چشمانش گشاد  و ابروهایش درهمتر با شدت دستش را کشید بازویش را از چنگ دست لیتوک بیرون کشید با صدای دورگه از خشم وسط حرفش گفت: مارو فراموش نکردید؟... شما به یاد ما بودید؟... اره؟...  جدی؟... راست میگی؟... چی میگی آقای پارک؟... شما میدونید توی این هشت ماه چه اتفاقاتی افتاده و ما کجا بودیم؟...اره؟... میدونید شیوون چند تا عمل کرده؟....چه بلاهایی سرش اومده ...اره؟...شماها هیچی نمیدونید...شما بخاطر خودتون مارو از گروه اندختین بیرون... شماها بخاطر اینکه به شهرت و عابرتون لطمه نخوره مارو انداختین دور...درحالی که کسی کاری بهتون نداشت...این مسائل از وقتی سوجو به وجود امده بود...خیلی ها تو کی پاپ باهاش درگیر بودن ...هستن... ولی شماها نمیدونم چرا ترسیدید؟... نمیدون از کی افراد سوجو عوض شدن...بخاطر حرف منیجر یه تهدید ساده و همیشگی کمپانی دوستی ده ساله رو زیر پاتون لگد مال کردید... مگه عشق من و شیوون چیکار به شما داشت؟؟...کی از این رابطه ضرر میکرد ...هااا؟؟... شماها کاری کردید...چشمانش از خشم و درد سرخ و خیس اشک شد ولی چهره اش درهمتر با صدای لرزانی از بغض گفت: که من داشتم از شیوون جدا میشدم...اونم بخاطر شما...بخاطر دوستیمون...در حالی که این کار لازم نبود...رابطه ما به کسی ضرر نمیزد...برعکس براتون شهرت هم میاورد... شماها تو فکر ما بودید؟... شماها حتی رحم نکردید بعد از اون اتفاق هم کار خودتونو کردید...حتی نفهمیدید اون اتفاق تقصیر شما بود... شما مسبب اون تصادف بودید... ولی به جای اینکه بیاد سراغمون...مارو تنها گذاشتید.... حالا میگید فراموشمون نکردید؟...

لیتوک که درمانده جواب دادن بود حرفهای کیو درست بود اونمیدانست چطور ارامش کند حداقل بتواند دلجوی کند با درماندگی وسط حرفش نالید: کیوهیون... حرفات درسته...ما اشتباه کردیم...ولی ما اومدیم ...کیو به شدت عصبانی بود با هر کلمه ای که از دهان لیتوک بیرون میامد بیشتر عصبانی میشد دوباره امان نداد با خشم و صدای بلندتر با طعنه وسط حرفش گفت: آها...تازه فهمیدم... شما برای احوال پرسی حال شیوون و تشکر بابت اون تو نیومدید...برای خودتون اومدید...برای اون تور وسفر دور اروپا و امریکا نگرانید نه؟... اون نماینده شیوونو میشناسه و به واسطه اون بوده ...شماها  حالا که شیوون اینطور شده میترسید نتونید برید به این سفر نه؟...با صدای خفه ای که تنفر و خشم دران فریاد میزد اما ارام بود غرید: نگران نباشید...من بهشون میگم شیوون نمیتونه بیاد...پوزخندی از خشم و تمسخر زد گفت: بهشون میگم برنامه کاری شیوون انقدر زیاده که نمیرسه به تور بیاد ...شما راحت برید به کسب شهرت و پول برسید...حداقل اینجوری ثروتمندتر میشید... دیگه حسرت ثروت شیوونو نمیخورید...نگاه ازرده و پر نفرتی به همه اعضای سوجو کرد رو بگردانند خواست برود که لیتوک خیز برداشت دوباره به بازویش چنگ زد نگهش داشت با بیچارگی نالید : نه کیوهیون...اینطور نیست...ما برای دیدن تو و شیوون امدیم...ما اومدیم دونسنگومو ببینم...به گروه  بگردونیم... اومدیم بگم که میخوام شما تو این تور باهامون باشید ....تا شما نیاید ما به این سفر نمیریم... اصلا این سفر مهم نیست...خودتون مهمید...با حالت بعض نالید : میخوام دونسنگام برگردن ...دلم براتون تنگ شده... کیوهیون من خیلی دلم براتون تنگ شده...من خیلی دوستتون دارم...

کیو با اخم شدید نگاهی به دست لیتوک که بازویش را گرفته بود صورتش کرد با صدای خفه و ارامی اما پرنفرتی که حالت عجیبی بود حرفش را برید گفت: دیر شده آقای پارک... برای گفتن این حرفا خیلی دیر شده...اون زمانی که باید میگفتی دستمون داری 8 ماه پیش بود...الان دیگه فایده ای نداره... شیوونی دیگه تیکی هیونگی نمیشناسه...اون 8 ماه پیش توی اون روزهای سخت به این حرفا احتیاج داشت نه حالا که دیگه هیچکی یادش نیست.... اون تورم باید خودتون تشریف ببرید...چون شیوون نمیتونه بیاد...منم نمیتونم بیام... چون شیوون نمیاد... در ضمن ما دیگه عضو سوجو نیستیم... همینطور که تا حالا فراموشمون کرده بودی از این به بعد هم فراموشمون کن... بازویش را با خشم از چنگ دست لیتوک بیرون کشید با نگاهی به بقیه گفت: خداحافظ برای همیشه... رو بگردانند اینبار با قدمهای سریع و بلند به طرف اتاق ریکاروی رفت ، لیتوک و سوجو را با دنیای از شرم و عذاب وجدان تنها گذاشت.

........................................................................

کیو با لباس مخصوص و قدمهای لرزان خود را به تخت رساند نگاه چشمان سرخ و خیسش فقط به تنها دلیل زندگیش بود . سفید و استریل بودن اتاق که روشنایش چشم را اذیت میکرد بوی الکل و ضدعفونی کننده که مشام را آزار میداد به چشمش نمیامد وگویی چیزی نمیشنید چشمانش فقط شیوونش که پیکرنیمه جانش به روی تخت بود میدید بوی عطر تنش که فضا را پر کرده بود مشامش را سیراب کرده بود، بی نفس کنار تخت  نشست نگاه لرزانش به صورت رنگ پریده شیوون که زیر چشمانش کبود و گود افتاده بود مژهای بلند و پرپشتش خستگی از عمل را فریاد میزد ،لبانش که جای بوسه های کیو بود بی رنگ بود، سینه خوش فرمش که جایگاه سرکیو بود جانشین یافته بود سیم های پزشکی ، دستان مهربانش که همیشه دور تن نیازمند کیو حلقه میشد هم بی نسیب از وسایل پزشکی نبودن واندام خوش تراشش که کیو حساسیت داشت کسی ان را لخت ببیند هم حال عریان در دیدگان نامحرم پزشکان و پرستاران بود ،صدای نفس و ضربان قلبش نیز بی حال و درد را فریاد میزد قلب کیو را بیتاب ضربان میفشرد ،چشمانش را بیشتر خیس اشک میکرد، دستان نیازمندش دستان  یخ زده شیوون را به میان گرفت ارام بالا اورد ماسک صورتش را پایین اورد بوسه ای به پشت دستش زد ،دستش ارام گونه شیوون را به آغش گرفت خم شد بوسه ای ارام به لبان شیوون زد قدری سرپس کشید نگاهش به تک تک اعضای صورت شیوون بوسه میزد با صدای لرزانی از بغض زمزمه کرد : دوستت دارم شیوونی... من اینجام...کنارتم مثل همیشه تا چشمای قشنگتو باز کنی...انگشتانش چون نوازش به گلبرگ گل گونه شیوون را نوازش کرد زمزمه کرد : من اینجام شیوونی...تنهات نمیزارم...هیچوقت هیچوقت تنهات نمیزارم...تا همیشه کنارتم... با مکث کمر راست کرد دوباره روی صندلی نشست چشمانش ارام و بی صدا اشک میریخت دست شیوون را میان دستان خود فشرد چشمانش به صورت شیوونش بود در سکوت به نوای قلبش گوش میداد و نگاهش میکرد بی اختیار ذهنش به گذشته رفت به هر انچه که بر او و شیوون گذشته بود.

(فلش بک)

کیو نگاهش به پسرهای جوانی  که همه هیونگ هایش حساب میشدن بود . موفق شده بود پدرش را راضی کند درآزمون ثبت نام کند بعد از قلول شدن دیدن دوره خوانندگی کمپانی او را وارد گروهی کرد که این روزا داشت مشهور میشد " سوپر جونیور" .کیو هم طبق قانون کمپانی وسایلش را جمع کرد به خوابگاه رفت تا با بقیه افراد در انجا زندگی کند .به محض ورود با پدیده عجیبی روبرو شد گویی جنگی در خوابگاه به پا بود.

تا منیجر در ورودی را باز کرد انها وارد شدن یهو کتابی از جلوی صورت انها پرت شد تا کیو و منیجر خواستند بفهمند چه بوده چه اتفاقی افتاده اینبار سطلی با پارچه چرکی از جلوی وصورتشان رد شد صدای فریادی امد: هیـــــــــــــــوک ...حرومزاده خودم میکشمــــــــــــت( هیچل) ... صدای فریادی امان نداد : هیونــــــــــــــــــــگ ...تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ( هیوک) ...تا کیو و منیجر رو بگردانند به دو طرف که صداها امده  نگاه کردنند یهو پسرکی مثل برق از جلویشان رد شد تقریبا بوی بد عرق هم همراهش امد و کیو منجیر فقط فرصت کردند رو بگرداند دیدند پسر جوان دوان به پسر جوان دیگری رسید با هم گلاویز شدن چنگی به موهای هم زدن بهم لگد میزدنند داد هم را در میاورند.

چشمان کیو گشاد شد ولی فرصت عکس العملی نکرد یهو یکی با صدای بلند گفت: نهار حاضــــــــــــــره... بیاید بخوریـــــــــــــــــــــــــــد( ریووک)  ...همین زمان یکی با صدای بلند گفت: اااااااااههههههههه...ریووک ...بالاخره حاضرش کردی( شیندونگ)...مردم از گشنگی ...پسر چاقی بود ، همین حین هم یکی به چینی چیزی گفت ( هان) سریع هم گفت : اخه چند بار بگم بچه...تو چرا حافظه ات کوتاهه؟... به سه ثانیه هم نمیرسه؟... پسر جوانی که بغض کرده بود ( دونگهه) روبرویش ایستاده بود نالید: خوب چیکار کنم هیونگ... من حفظ کردنیم بده.... پسری که صورت ماتی داشت پتوی هم رو شانه هاش بود ( یسونگ) از کنار ان دو رد میشد بدون رو بگردانند گفت: بیخودی خودتو خسته نکن...این دونگهه فیشیه...چیزی تو مخش فرو نمیره.... اون مخش از نوزاد هم کمتره... نی نی کوچوله.... که یهو معلوم نیست از کجا پسری که هیکلی چهارشانه داشت ( کانگین ) پیداش شد با دست محکم به پس گردن پسر جوان زد ناله اش را دراورد غرید: صد بار گفتم به دونی نگو نی نی کوچولو ...پسر جوان که همراه پسر هیکلی بود چهره ش به زن ها میماند( سونگمین) با اخم گفت: هیونگ هر چی بگی تو مخ این یسونگ فرو نمیره... که صدای همه را ساکت کرد ( لیتوک) : ااااااااااههه...اینجا چه خبره بچه ها ؟...عضو جدیدمون اومده...عابرمون رفت ...همه ساکت شدن حتی دو پسری که درحال کتک زدن هم بودنند ،همه باهم رو بگردانند به کیو که با چشمانی به شدت گرد شده مات برده ایستاده بود نگاه کردنند .  

مرد جوان که همه را ساکت کرده بود با قدمهای بلند لبخندی که به لب داشت به طرف کیو امد گفت: سلام خوش اومدی...هیونگ این عضو جدیدمونه دیگه نه؟... منیجر که دست به کمر ایستاده بود با اخم به همه نگاه میکرد گفت: بله ...عضو جدیدتونه....

( چند دقیقه بعد)

همه جلوی کیو ایستاده بودنند کیو با معرفی لیدر گروه اسم همه را فهمیده بود خود را هم معرفی کرده بود . لیدر گروه یعنی لیتوک که به ظاهر از همه سن بالاتر نشان میداد کنار کیو ایستاد  دست به پشت کیو گذاشت با لبخند گفت: خوب...همه رو معرفی کردم ..لقبهاشونم گفتم... البته  بعضی هامون لقب داریم...همه عضو سوجو که اینجا هستند رو معرفی کردم... فقط یه نفر مونده که تو خوابگاه نیست.... چویی شیوون... اون اینجا زندگی نمیکنه...چون خوابگاه جا کافی نداریم ... سه ماه بیشتر با ما زندگی نکرد ...خونه پدرش هم نزدیکه میره اونجا... ولی میاد اینجا... ولی بیچاره اینجا اتاق نداره... انگار برای همه جا هست الا اون... کانگین با اخمی وسط حرفش گفت: چند برابر این سوراخ موش تو خونه باباش جا داره... همچین میگی جا نداره که هرکی بشنوه فکر میکنه اون بیچاره هیجا نداره...قصر باباش که هست...قصر نیست که کشوریه برای خودش...ما و اجدامون و نسل مون هم بریم توی اون خونه زندگی کنیم بازم جا هست... لیتوک رو به کانگین اخمی کرد خواست حرفی بزند که ریووک امان نداد با اخم ملایمی نگاهی به سرتاپای کیو کرد گفت: سیزدمین عضو گروه...چوکیوهیون... من اخری بودم ...حالا شده این...

هیوک دستانش را به روی سینه خود گذاشته با اخم نگاهش میکرد گفت: همچین میگی اخری بودی ...خوب قبل از تو شیوون دهمین بود اخری حساب میشد ...بعدشم ... که دونگهه امان نداد با لبخند پهنی به همه نگاهی کرد گفت: جالبه ها ...ما گروهمون سیزده نفر شده...یعنی  هیچکی تو کی پاپ اینقده عضو نداره... شیندونگ هم لبخند زد در تایید حرفش سری تکان داد گفت: اره ...جالبه...که منیجر وسط حرفش رو به لیتوک پرسید : راستی شیوون هنوز نیامده؟... مگه قرار نیست برید تمرین؟؟....لیتوک سری تکان داد گفت: چرا ...میخوایم بریم تمرین... شیوونم میاد...دیر نکرده ...خودت میدونی که شیوون هیچوقت بد قول نیست دیر نمیکنه... همیشه سروقت میاد ...ولی هیونگ...ما عصر تمرین داریم... الان هنوز نهار هم نخوردیم... منیجر اخمش بیشتر شد سرش را چند بار تکان داد گفت: اره..باشه...شما نهارتون بخورید من کار دارم میام...لیتوک  هم با لبخند کمرنگی گفت: باشه...چشم...با دستش که پشت کیو بود کمرش را نوازش کرد همان لبخند مهربانش گفت: بیا کیوهیون ...بیا ناهار بخوریم  تا شیوونم  بیاد....

همه دور میز غذا نشسته بودنند با ولح میخورنند حرف میزدند ،از تمرین از شیوون حرف میزدنند و گاهی اوقات هم با هم سرموضوعی کل کل میکردنند پاچه هم را میگرفتند . لیتوک هم بیتوجه به درگیری انها برای کیو که با حرکات بقیه یهو چشمانش گشاد میشد متعجب نگاهشان میکرد درمورد کارهای که قرار بود بکنند یا شرایط خوابگاه توضیحاتی میداد کیو را با محیط اشنا میکرد سوالاتی را در ذهن کیو بیشترو بیشتر میکرد کنجکاوترش میکرد، در مورد چویی شیوون که عضو غایب گروه بود. افراد هم تعریفش را میکردند هم گویی در حرفهایشان حسادت بیداد میکرد . کیو خیلی کنجکاو بود بداند این عضو غایب کیست که هم خیلی خوب هست هم خیلی حرص بقیه را دراورده ، نمیدانست چرا ولی برای دیدن شیوون بیتاب بود له له میزد.   

 

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
sogand پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 23:32

خیلی نامرد بودن حقشونه کیو اینجوری رفتار میکنه خخخ خوشم میاد همه مثل سگ از چولا میترسن مرسی بیبی

هی تازه اولشه...اصل ماجرا مونده.... اره همه زا چولا میترسن...خواهش نفسم

tarane جمعه 4 دی 1394 ساعت 23:26

در مورد انتقام الان واقعا ایده ای ندارم . فکر میکنم و اگه چیزی به ذهنم اومد باهات در میون میذارم. البته بستگی به اینم داره که چه نوع انتقامی مد نظرت باشه . به نظر من همین بی محلیا و ایجاد عذاب وجدان بیشتر برای اعضا خودش یه جور انتقامه.

هممم...باشه عزیزدلم..منتظر نظراتت هستم...

Sheyda جمعه 4 دی 1394 ساعت 22:14

چقدر بده که آدم چشم به مال دیگرون داشته باشه
من اگه جای کیو بودم اصلا به لیتوک نگاه هم نمینداختم چه برسه که بخوام باهاش حرف بزنم
مرسی عزیزم

اهم ...همینو بگو...
ازشون انتقام میگیره سختتتتتتتتتتتت..کیو دویله دیگه...

wallar جمعه 4 دی 1394 ساعت 19:16

دوست دارم تلافی همه بلاها شیون و کیو ازشون در بیاد ,چطور دلشون اومد ,چطور بعد ده سال اینقدر راحت پسشون زدن ,ازشون بریدن حتی اون لیتوک که لیدره
شیونی که همیشه از جون و دل مایه میذاره براشون از هیچ کمکی براشون دریغ نمیکنه بدون هیچ چشم داشتی جوابشو اینجور دادن
دستت درد نکنه اجی

اوه..من یه انتقام درست حسابی ازشون میگیرم...باشه؟... کاری مکینم که از کرده خودشون پشیمون بشن....
خواهش نفسم

wallar جمعه 4 دی 1394 ساعت 19:10

اعصابم خط خطی شد سر این قسمت نامردا و بی وجدان ها هر بلای سرشون بیاد سوجو در اینده حقشونه ,خیلییییی نامردن

اوه ...عزیزم اروم بگیر.... باشه تلافی میکنم...

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:54

فدات

خدا نکنه

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:38

ای وای
من اینجوری که مقابل محبتات کم میارم
اگه بگم نه که دروغ گفتم
اما طبق همون برنامه ای که داری پیش برو
میدونی که خیلی دوستت دارم
حتی نمیدونم در مقابل این همه محبتت چی میتونم بگم

ای بابا این حرفاچیه خوشگلم... اصلا حرفشو نزن...
از داستان رو روزه دارم میزارم پنج شنبه ها میزارم... قانونش مگه بهم میخوره..بی خیال عزیز دلم.... اصلا حرفشم نزن خوشگلم...

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:25

نه
نمیخوام به زحمت بیافتی
آخه من نمیدونستم پنجشنبه ها آپش نمیکنی
از حالا میدونم

اپش کردم عزیزدلم..از این به بعد پنج شنبه ها هم اپش میکنم..خوبه؟

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:19

با من بمان

اوه شرمنده.... پنج شنبه ها اپش نمیکنم... حالا که تو میخوای اپش میکنم الان...

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:54

حتما عزیزم

فقط اون یکی رو آپ نمیکنی؟

کدوم رو؟چی رو اپ نمیکنم؟...

tarane پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:34

سلام گلم.
یه چیزایی مشخص شد . واقعا اعضا اینقدر به شیوون حسادت میکردن؟ حالا خوبه شیوون این همه به فکرشون بود و براشون کارهای زیادی انجام داد . ادمی هم نبود که بخواد پز موقعیتش رو بده . واقعا رفتار اعضا باهاش خیلی بد و بی انصافی بود.
راب/طه کیو و شیوون هم که مثل اینکه بهونه ای شد تا کامل از خودشون برونن این دو تا رو.
بیچاره شیوون چقدر درد و رنج کشیده و در کنار اون کیو . الان شیوون اون اتفاقا یادش نیست اما کیو باید برای اونچه که در گذشته بوده و این وضع شیوون و همه ی چیزای دیگه غصه بخوره . خیلی تحت فشاره . شیوون هم که مریضه و باید کلی درد رو تحمل کنه .
این چه کاری بود گروه با دو تا عضو کرد . اونها که اعضا رو برادرشون میدونستن. امیدوارم شرایط برای همه بهتر بشه.
مررررسی گلم عاااالی بود.

سلام نازنینم...
اره واقعا بهش حسادت میکردنند....
اره واقعا اعضا بی انصافی رو از حد گذرونندن...
اره این دوتا خیلی عذاب کشیدن
اره...میخوام کیو انتقام بگیره..دنبال ایده برای انتقامم... میتونی کمکم کن....یه ایده برای انتقام بده.....
خواهش خوشگلمممممممممممم...ممنون که هستی

zeynab پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:29 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

اختیار داری آبجی منکه جسارت نمیکنم امابرخوردشون رو جوری بزار کیو حسابی کف کنه با توجه به این دیوونه خونه و شخصیت خوب شیوون خلاصه هیجان هیجان آبجیخودت اوستایی

خدا نکنه این حرفا چیه..شما عزیزمنی... اتفاقا منظورم این بود که از کامنتت خیلی خوشم اومده...
اره میدونم... کیو که کلا کنه ست...اولش شوکه بود بعدا جبران میکنه...

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:17

خدا نکنه گلم،؛ تنت سلامت باشه
نفس من
ممنون بخاطر روحیه ای که دادی
حتما عزیزم
فعلا موضوع اولیه رو دارم تا ببینم چی میشه
دنیا-دنیا ممنون

خواهش عزیزدلم...سرفرصت بعد از امتحانات یه وقت بذار تو تلگرام باهم بحرفیم..میخوام بدونم موضوعش چیه..شاید یه نظری چیزی داشتمشاید خواستم یه صحنه های رو برام بنویسی..باشه؟..
قربون تو...دوستت دارم...ممنون که هستی عشقم

ریحانه پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:04

وای خابگاه نیس که دیوانه خونه بود
خوب شد شیوون دونجا زندگی نمیکرد وگدنه دیونه میشد
دستت درد نکنه خیلی خوب بود این قسمتم

خخ..اره اینا دیونه ان دیگه....اره شیوونم بهشون عادت کرده...
خواهش عزیزدلم

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 20:43

البته
در تلاشم...
دنبال موضوع میگرم
حالا داشتم کامنت قبلی را میذاشتم یه موضوع اومدم توی ذهنم
فعلا نگهش داشت
امتحانم دادم سعی میکنم بهش شاخ و برگ بدم
اما خب احتمالا این اتفاق توی انتخانا می افته چون میدونی که امتانا میتونن چقدر ذهن را باز کنن

اره عشقم...اخجونننننننننننننننننننننن...من فدای تو بشم... منتظرمممممممممممممممم شدید... برو امتحاناتو بده...موفق ترین باشیییییییییییییی

maryam پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 20:39

سوجو چقدر زود یادشون افتاده من اگه جای کیو بودم اون تورو کنسل میکردم بعد کتکشون میزدم تا دیگه به شیوون چپ نگاه نکنن

اوه...خخخخخ..چه خشن....چه باحال گفتی

zeynab پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 20:07 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام آبجی گلم خوبی وای امان از دست سوجو طلفی شیوون عوض محبتهاش نگاه چیکار کردن همه ش حسادت کردن تازه چه پرتوقع چون شیوون پول داره که دلیل نمیشه براشون همه کار کنه شیوون خیلی مظلومهطلفی کیو اونهم خیلی اذیت شدهخودمونیم ذیدار اول کیو با شیوون خیلی با حال بود یعنی اولین ملاقاتش با شیوون چطوریه؟

سلان عزیزدلم...
اره سوجو ظلم بزرگی به شیوون کردن....اره کیو هم اذیت شد من اگه جای کیو بوبدم انتقام میگرفتم...
هی تو چه فکر مکینی..فعلا ذهنم درگیر صحنه اولین دیدار ایناست...چی بنویسم؟>.

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 19:43

ای جان من
بمیرم برای شیون
اوه راستی من یه کشف بزرگ کردم
فهمدم چرا اینقدر نوشتن شیون.کیو برام سخته
آخه توی همه داستانا یکی باید بد باشه یا یه اتفاق بد بیافته اما چون هردوشون برای من ع ز ی ز ن نمیتون!
اما سعیم میکنم...

خدا نکنه....
شما که بهبم قول دادی یه وونکیو بنوییس برام البته یه کیوون قرار بودبنویسی هنوز ننوشتی

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 19:23

اول
برم بخونم
ذوق مرگ

افرین ..اره اولی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد