SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 10


سلام دوستای گلم....


هی چی بگم...این داستانم رسید به جاهای غم انگیزش تا مثل معجزه عشق بشه...بعدش میرسن به جاهای شاد..مطمین باشید این داستانها قسمتهای شاد هم داره...

  

گل دهم  


کانگین چشمانش را بسته بود ارام اشک میریخت بیتوجه به حرف دکتر که پرونده پزشکی دستش بود با اخم به کانگین نگاه میکرد گفت: آقای کیم کارتون خیلی اشتباه بود... شما ضربه به سرتون خورده.. استخون بازوتون ترک خورده... شانس ارودی با دوباره افتادن نشکسته... گچ دستون هم که خوشبختانه سالم مونده ... ولی شما نباید از جاتون پا میشدید... درسته برای دوستون نگران بودید...ولی نباید اینکارو میکردید... دیگه تکرار نشه... تا اومدن جواب آزمایشاتون نباید از جاتون تکون بخورید... باید بستری باشید.... بود تمام هواسش به شیوون بود، میخواست از او بداند. در تصادف سرش شکسته بود استخوان بازوی چپش هم ترک برداشته در گچ بود ،روی تخت بیمارستان دراز کشیده سرمی به دستش بود سرش باند پیچی بود . دکترکلی حرف زد دستوراتی به پرستار داد از تاق خارج شد.

کانگنین هم که تمام مدت بی صدا اشک میریخت با بیرون رفتن دکتر چشم باز کرد روبرگردانند به هنری که کنار تخت ایستاده بود با چشمانی سرخ و پف کرده نگاه کرد با صدای ضعیف و بیحالی گفت: شیوونی چی شده؟... حالش خیلی بده؟...بهم دروغ نگو...الکی نگو حالش خوبه.... شنیدم که دکتر گفته رفته  کما...راستشو بگو... شیوونم چطوره؟...هنری با چشمانی سرخ و خیس به کانگین نگاه میکرد با حرفش گوشه لبش را گزید .میخواست به کانگین جواب نده چون میدونست کانگین عاشق شیوونه اگه از وضعیتش بفهمه حالش بدمیشه ،ولی مجبور بود جواب کانگین بده. چهره اش درهمتر شد نگاهش رو از کانگین دزدید  با مکث گفت: راستش اره...معاون چویی رفته به کما ...اخه تو تصادف به سرمعاون چویی ضربه خورده... ضربه مغزی شده...خون تو سرش لخته شد... دستشم شکسته ...بردنش عملش کردن... هم برای دستش هم برای بیرون کشیدن لخته خون... دکتر که اولش امیدی بهش نداشت... گفته نمیشه کاری کرد... ولی بعدش راضی شدعملش کنه.... 9 ساعت عملش طول کشید...یعنی توی مدتی که تو بی هوش بودی...حالا هم دکتر گفته عملش خوب بوده...ولی معاون چویی رفته تو کما... الانم بردنش آی سی یو... سرراست کرد با بغض به کانگین که با چشمانی کمی گشاد  خیس که آرام اشک میریخت لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید نگاه کرد، از حالت چهره کانگین وحشت کرد دهان باز کرد تا برای آرام کردنش حرفی بزند که کانگین امان نداد با صدای که به شدت میلرزید گفت: منو ببر ببینمش...خواهش میکنم...منو ببر ببینمش...

هنری چشمانش  گشاد شد گفت: بری ببینیش؟...چی میگی سونبه؟... نمیشه...خودت شنیدی که دکتر چی گفته...نمیشه از جات پاشی...میخوای دوباره دکتر بیاد سرو صدا کنه... بعلاوه نمیزارن بری آی سی یو.... رات نمیدن...که بری ببینش... کانگین هق هق آرام گریه اش درامد با التماس گفت: خواهش میکنم منو ببربیینمش...اذت التماس میکنم هنری ...منو ببر پیشش... شیوونی روباید ببینم... هنری از اصرار کانگین که با حالت التماس میگفت کلافه شد چهره اش درهم شد دست به سرخود گذاشت موهای خود را بهم ریخت گفت: آیشششششش.... سونبه اصرار نکن.. کانگین دستش را آرام بلند کرد لبه کت هنری را گرفت میان گریه اش که بیشتر شده بود با حالت التماس بیشتری گفت: هنری تو رو خدا ...منو ببرپیش شیوونی ...منو ببر ببینمش...تو رو خدا...هنری از التماس کانگین بیشتر دلش سوخت چهره اش غمگین درهم شد لپ های باد کرده اش را با پوفی خالی کرد با بیچارگی گفت: باشه.... ببنیم چیکار میتونم بکنم..باید با دکتر حرف بزنم...

>>>>>>>>>>>

کانگین دستش وبال گردنش وسرش باند پیچی شده روی ویلچر نشسته به همراهی هنری که ویلچر را هول میداد در راهرو بیمارستان میرفت. نگاه چشمان خیس و پف کرده اش به دراتاقها و افرادی بود که از کنارش میگذشتند ولی کسی و چیزی را نمیدید فقط میخواست دلیل زندگی و زنده ماندنش را ببیند ،میخواست هر چه زودتر به آی سی بود برسد  شیوون را ببیند.

 از بس کانگین بیتابی کرده بود هنری با دکتر حرف زد راضیش کرد که اجازه دهد کانگین شیوون را ببیند .حال هم هنری با ویلچر کانگین را به آی سی یو میبرد .راه زیاد طولانی نبود فقط از راهری به راهری دیگری رفته بودنند. ولی برای کانگین بسیار طولانی بود. گویی سالهاست که دارند میروند نرسیدن، با چهره ای درهم و عصبی سرراست کرد رو به هنری با صدای گرفته ای گفت: پس کجاست؟...چرا نمیرسیم؟... هنری رو بگردانند به در سمت چپش نگاه میکرد جواب داد : رسیدیم... اینجاست... ویلچر را نگه داشت با چرخاندن به طرف در سفید رنگ که نصفش شیشه بود رویش کلمه آی سی یو به انگلیسی نوشته بود رفت گفت: باید بریم اینجا... کانگین با دیدن دراتاق چهره ش به شدت درهم و غمگین شد از اینکه شیوون را تا چند لحظه دیگر میدید قلبش از درد بیتاب میزد نمیدانست وضعیت شیوون چطور است چشمانش خیس اشک شد.

...............

با وارد شدن هنری و کانگین با ویلچر پرستاری که لباس مخصوص با ماسکی به دهان داشت جلو امد گفت: آقا کجا؟... کی بهتون اجازه داد بیاد تو؟... اینجا چیکار میکنید؟... کانگین با گیجی وعصبی به پرستار نگاه کرد هنری سریع گفت: به ما دکتر پاک اجازه دادن... از طرف دکتر پاک هستیم... پرستار با اخم نگاهی به سرتاپای هنری و کانگین کرد گفت: قرار بود فقط به نفر بیاد تو... اونم نه با ویلچر...نمیشه که دونفری بیاد تو...فقط یک نفر اجازه دارید بیاد تو...هنری قدری چشمانش گشاد کرد گفت: نه....من که نمیخوام بیام...دست روی شانه کانگین گذاشت گفت: ایشون میخوان مریضو ببینه...میخواد چویی شیوونو ببینه...من فقط اوردمش...اگه نمیشه بیام تو میشه شما...پرستار امان نداد وسط حرف هنری گفت: خیلی خوب ...من خودم میبرمش... فقط شما کمک کن لباس مخصوص رو بپوشه... نمیشه با این وضعیت بیاد ...برای بیمار چویی خوب نیست.... هنری با سرتکان دادن گفت: چشم ...حتما....

..........

کانگین با لباس مخصوص و ماسک و کلاه مشمایی که پرستار داده بود به کمک هنری پوشیده بود روی ویلچر نشسته بود با کمک پرستار که ویلچر را هول میداد وارد اتاق که تمام وسایلش سفید بود شد، نگاه چشمان خیس لرزانش فقط دنبال گمشده خود بود که به محض ورود بوی عطرش به مشامش رسیده بود برای لحظه ای نفسش را بند اورده بود. میان ان همه بوی الکل و ضدعفونی کنند بوی عطر تن شیوون چون رایحه ای بهاری گل رز مشامش را پر کرد، صدای ضربان قلب که آرام و خسته مینواخت از دستگاه مانیتورینگ چون نواهای خسته برای زنده ماندن شنیده میشد ضربان قلب کانگین را دیوانه وار بالا برد ،صدای پوف که نشان از جدال بیماری با مرگ را داشت تن کانگین را لرزاند، نگاهش بی هیچ راهنمایی به تخت وسط اتاق شد، دلبرش رابیهوش به روی تخت دید چشمانش گشاد شد اشک داغ آرام بی صدا از گوشه چشمانش  جاری شد. با هول دادن ویلچر توسط پرستار به کنار تخت امد، نگاه مات و خیسش به کیو که کنارتخت روی صندلی نشسته بود با وارد شدن انها سرراست کرد نگاه چشمان به شدت سرخ و پف کرده ش به آنها شد کرد. کیو بدون هیچ حرکتی و حرفی فقط به کانگین نگاه کرد تا به کنار تخت رسید. با رو برگردانند کانگین که با صورتی ازاشک خیس میشد مات نگاهش میکرد گویی کانگین چیزی گفته باشد مانند" حالش چطوره؟... یا چی شده فرمانده؟... شیوونی چش شده؟ ...یا فرمانده شیوونی من چش شده؟.." ولی در واقعا بخاطر شوکی که این ماجرا به کیو فشار اورده بود با دیدن کانگین گویی از شوک بیرون امد بغضش ترکید هق هق گریه ش ارام درامد دست روی دهان خود که او هم لباس مخصوص به تن ماسک به جلوی دهان داشت گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود .

کانگین هم نگاه مات و گریانش را از کیو گریان گرفت به شیوونش کرد ،شیوونی که درزخم و باند غرق بود .سر شیوون باند پیچی بود طوری که نصف پیشانی بلندش که جایگاه بوسه های آرام بخش کانگین بود را هم پوشانده بود ،صورت جذاب شیوون که کانگین با همان نگاه اول عاشقش شده بود نیز پر زخم بود، چشمان بسته ش گود افتاده بود دور چشم چپش کبود بود، گونه هایش که از بوسه کانگین خیس میشد حال جایگاه خراشهای خونی و باند های باریک زخم بود. لوله تنفس به لبان صورتی رنگ شیوون به شدت سفید و پوست پوست شده بود  چنگ زده بود، بینی خوشحالتش نیز بی نصیب از زخم وخونی نبود. به گردن شیوون هم که گردنبند طبی بسته بود سینه خوش فرم شیوون که اروزی کانگین بود که بران بوسه زدن به جای بوسه های کانگین جایگاه زخم شده بود که با باند بسته بودنند، سیم مانیتورینگ هم بیاجازه کانگین به ان بوسه زده بود. دست راست شیوون هم از بازو تا مچش در گچ بود ،دست چپش هم از مچ تا نیمه انگشتانش باند پیچی بود بازویش هم جای چند خراش بود.

 چشمان کانگین از این همه زخم بیتابتر شد اشک چون سیلابی راهی گونه هاش کرد هیچ جای سالمی در بدن عشقش نبود ،قلب کانگین از درد فشرده شد دستش را آرام بالا اورد دست باند پیچی شیوون را میان دست سالم خود گرفت نگاه گریان بی صدایش به صورت جذاب اما رنگ پریده و بیهوش شیوون شد ،بیوجه به حضور کیو چون انقدر در حال خود بود با دیدن شیوون بیتاب شده بود که حضور کیو را نادیده گرفت با صدای لرزان و گرفته ای نالید : شیوونم...عشقم...همه وجودم...چی شده؟...من با تو چه کردم؟... شیوونم چشماتو باز کن... شیوونی منم کانگین.. شیوونی جونم...همه هستی ام... چشای قشنگتو باز کن... شیوونم خواهش میکنم...عزیزدلم... منو ببخش... دست شیوون را میان دست خود نوازش میکرد میفشرد نالید : همش تقصیر منه...من تو رو به این روز انداختم...عشقم منو ببخش...شیوونی خواهش میکنم... چشاتو باز کن...خواهش میکنم نفسم...چشاتو باز کن...گویی با حرف زدن با شیوون انتظار داشت شیوون به هوش بیاد، با عکس العمل نشان ندادن شیوون بیتابتر شد. دست شیوون را بالا اورد بوسه ای پشت باند دست شیوون زد هق هق گریه ش ارام درامد نالید : شیوونی منو ببخش... شیوونم تو رو خدا چشاتو باز کن...دارم دق میکنم... شیوونی...خواهش میکنم...از روی ویلچر بلند شد روی شیوون خم شد دست سالمش را کنار سرشیوون ستون کرد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد چشمان خیس تارش به پلکهای بسته شیوون که دور چشم چپش کبود خیره شد از گریه شدید زمزمه کرد :عزیزدلم چشای قشنگتو باز کن...تو که میدونی من عاشق چشاتم...بازشون کن بیانصاف ...باز کن چشای قشنگتو...سرجلو برد ماسک صورتش را پایین ارود بوسه ای ارم به پلک کبود و پلک سالم شیوون زد، چشمانش را بست پیشانی اش را آرام به پیشانی شیوون چسباند طوری که فشار به ان نیاورد فقط گرمای پیشانی شیوون که از تب داغ بود را لمس کند نجوا کرد: شیوونم...عشقم...نفسم...فرشته من...همه وجودم...منو ببخش...منو ببخش همه وجودم...با حرکت و صدای پرستار به اجبار نجوایش قطع شد پیشانیش از پیشانی شیوون جدا شد.

 پرستار که با فاصله در حال ورنداز کردن وسایل پزشکی اطراف تخت بود با حرکت کانگین که روی شیوون دمر شد چشمانش گشاد شد گفت: هی آقا داری چیکار میکنی؟... بلند شو از روی مریض...بازوی کانگین را گرفت به عقب کشید گفت: مگه قرار نبود ساکت باشید...فقط مریض رو ببیند...این چه کاریه؟... کیو هم که تمام مدت در سکوت فقط به شیوون نگاه میکرد آرام گریه میکرد به نجواهای کانگین گوش میداد، با حرکت پرستار او هم بلند شد بازوی کانگین را گرفت کمک کرد روی ویلچر بنشیند، با صورتی خیس از اشک رو به پرستار کرد با صدای که از گریه گرفته بود میلرزید به سختی شنیده میشد گفت: ولش کنید...کاری نمیکنه که... دستانش را روی شانه کانگین گذاشت ،از ان همه دردی که داشت، مرگ همسرش ،حال بد تنها برادرش  که برایش از همه کس عزیزتر بود، به پناهگاهی احتیاج داشت، شانه های برای گریه کردن .پس همانطور دست روی شانه کانگین گذاشته سربه شانه کانگین گذاشت هق هق گریه ش آرام درامد کانگین هم که فقط به شیوونش نگاه میکرد با حرکت کیو او هم به آغوش برای پناه بردن نیاز داشت، صدا البته به آغوش گرم شیوونش. ولی شیوون که حال بیهوش بود تن رنجورش اجازه نمیداد، کیو که برادرش بود گویی جایگزین او برای کانگین شده بود. کانگین هم با حلقه کردن دستانش دور کمر کیو او را به خود چسباند که هق هق گریه ش آرام درامد. صدای گریه دو مرد از میان صدای ضربان قلب و تنفس شیوون دراتاق پیچید پرستار با اخم ایستاده بود نگاهشان میکرد.

............................................................

( روز دوم )

کانگین پلیورش را به کمک هیونجو پوشید تند دستپاچه ژاکت را هم رویش پوشید از لبه تخت بلند شد، بند آتل را به دست هیونجو داد تا دستش را به گردنش اویزان کند رو به دکتر کرد که ایستاده کنار تخت دستانش را در جیب روپوشش گذاشته با اخم ملایمی نگاهش میکرد گفت: خوشبختانه ازمایشات خوب بوده...مشکلی ندارید...فقط باید  برای عوض کردن پانسمان سرتون بیاید...اتل دستتون هم بیست روز دیگه باز میکنیم...اینجوری دیگه مشکلی ندارید...میتونید برید...کانگین تعظیم نیمه ای کرد گفت: ممنون آقای دکتر...ممنون از زخمتی که کشیدید...دکتر هم با سرتعظیم نیمه ای کرد گفت: خواهش میکنم...کاری نکردم...چرخید به همراه پرستار از به طرف دراتاق رفت.

هیونجو به بیرون رفتن دکتر نگاه میکرد رو بگردانند به کانگین که با باند اتل خود ور میرف گفت: سونبه من برم کارهای ترخیصتو انجام بدم میام... میبرمت خونه...میرسونمت.... کانگین بدون سرراست کردن همچنان مشغول بند اتل بود گفت: باشه بروکارهای ترخیصو انجام بده.. ازهمون طرف خواستی برو ...ممنون از کمکت... هیونجو از حرف کانگین تعجب کرد با اخم گفت: میتونم برم؟...خوب میرسونمت...کانگین سرراست کرد با اخم ملایمی گفت: من نمیام ...جایی ندارم که بیام...من جام همینجاست... هیونجو چشمانش گشاد شد  با تعجب گفت: جایی نداری بری؟...چرا؟... مگه تو خونه معاون چویی زندگی نمیکنی؟... فرمانده چویی بیرونت کرده؟...

کانگین سرچرخاند دنبال موبایل خود روی تخت و اطرافش میچرخید گفت: نه...کسی بیرونم نکرده... من هنوزم اونجا زندگی میکنم...ولی نمیرم خونه...با برداشتن موبایلش از روی میز کنار تخت رو به هیونجو کرد با اخم نگاهش کرد گفت: الان خونه ام اینجاست... چون شیوونم اینجاست...تو فکر میکنی من میتونم شیوونو اینجا ول کنم برم خونه استراحت کنم اره؟... تو میگی من اینکارو بکنم اره؟.. موبایلش را درجیبش گذاشت چرخید میان چشمان گشاده شده هیونجو که گفت: ولی سونبه تو باید استراحت کنی...درسته  معاون چویی هنوز تو کماست... ولی تو هم به استراحت احتیاج داری...توجه ای به حرفهایش نکرد با قدمهای بلند و سریع به طرف در اتاق رفت.

.......................

کانگین با قدمهای سریع و بلند در راهرو میرفت تا به آی سی یو برود. از دیروز که هنری او را با ویلچر به دیدن شیوون درآی سی یو برده بود تا حالا شیوونش را ندیده بود ،شدید و دیوانه وار دلتنگ شیوون بود میخواست هر چه سریعتر به پیشش برود. از دکترپاک ،دکتر متخصص شیوون اجازه گرفته بود تا کنار شیوون در ای سی یو بماند. قول داده بود که سرو صدایی نکند کنار شیوون در آی سی یو بماند . البته با کلی التماس و خواهش دکتر اجازه داده بود . حال کانگین به ای سی یو رفت تا خود را هرچه سریعتر به معشوقش برساند که یهو در ای سی یو باز شد کیو از داخل ای سی یو بیرون امد نزدیک بود بهم برخورد کنند.

کانگین یکه ای خورد چشمانش گشاد شد قدمی به عقب گذاشت گفت: فرمانده چویی.... کیو هم قدری چشمان غمگینش گشاد شد گفت: کانگین شی...اینجا  چیکار میکنی؟...نرفتی شما؟... مگه مرضص نشدی؟..کانگین چهره اش تغییر کرد غمگین شد گفت: نه قربان... مرخص شدم ...ولی نرفتم ...سرش را پایین کرد تا چشمان خیسش را  کیو نبیند با صدای ارامی گفت: میخوام پیش شیوون شی باشم... از دکتر اجازه گرفتم تا کنار شیوون شی باشم... سرش را بالا اورد با همان حالت غم گفت: شما مگه نمیخواید برید مراسم همسرتون؟... شما باید تا حالا میرفتید مراسم...سرش را دوباره پایین کرد با صدای غمیگنی ارام گفت: منم اومدم تا کنار شیوون شی باشم... کیوهم چهرهش غمگین شد از قلب شیدایی کانگین خبرداشت ،لبخند کمرنگی تلخی به روی لبانش نشست  چهره بیرنگش را زیبا کرد دست روی شانه کانگین گذاشت گفت: هیونگ انقدر میشه بهم نگی فرمانده چویی.... من دیگه برای تو کیوهیون هستم... نه فرمانده ...هینطور که من بهت بیرون از اداره از این به بعد میگم هیونگ ...تو هم بهم بگو کیوهیون...نه فرمانده چویی...

کانگین با حرف کیو یهو سرراست کرد چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: چی؟...من به شما چی بگم؟... کیو دست از روی شانه کانگین برداشت بازوی کانگین را گرفت با خود همراهش کرد به طرف نیمکت کنار در رفت گفت: درست شنیدی...بهم بگو کیوهیون...چون من برادر شیوونم... کانگین را با خود همراه کرد تا روی صندلی بنشنید لبخند تلخش قدری پررنگتر شد گفت: بعلاوه توچرا به شیوونی هنوز میگی شیوون شی... اون که دیگه برای تو شیوونه..عشقته...چرا بهش میگی شیوون شی؟.. اگه شیوونی بهوش بیاد بشنوه بهش میگی شیوون شی...مطنیا از دستت حسابی ناراحت میشه درسته؟... کانگین با حرفهای کیو چشمانش گشاد شد یادش امد که وقتی در آی سی یو بالای سر شیوون بود جلوی کیو مدام شیوون را" عشقم "صدا زده ، از خجالت گوشه لبش را گزید سرش را پایین کرد با صدای ارومی گفت: ببخشید... من... من نباید انوطور شیوونی شی رو... کیو امانش نداد با همان حالت گفت: چرا معذرت میخوای؟... برای چی نباید شیوونو انجوری صدا میزدی؟... اون عشقته...

کلانگین با حرف کیو دوباره با حالت شوک سرش را بالا اورد چشمانش گشاد شد، کیو هم دوباره امان نداد گفت: تو الان داری برای چی میری پیش شیوونی هاااا؟...به جای اینکه بری خونه استراحت کنی داری میری پیشش...چون عشقته نه؟... هیونگ من همه چیز رو میدونم...من از اول همه چیز رو میدونستم... کانگین چشمانش گشادتر شد با صدای کمی بلند گفت: همه چی رو میدونید...چی رو؟... کیو بدون تغییر به لبخند کمرنگ تلخش که بی خبر از قلب پر دردش بود گفت: من میدونم تو عاشق شیوونی.. شیوون همه چیز بهم گفت...اون روزی که تواحساستو بهش گفتی...اون گیج و منگ اومد خونه من...نمیدونست چیکار کنه...گیج احساسش بود ...منم گفتم به خودش و تو مهلت بده... نگاه غمگینش رو از کانگین گرفت به روبرویش شد به نقطه نامعلومی نگاه میکرد با صدای که غم دراون دریای شده بود گفت: شیوونم که مدتی با خودش درگیر بود... تا اینکه پریروز یعنی همون روی که یونا رو گرفتن...صبحش بهم زنگ زد گفت که بالاخره احساساشو به تو فهمیده...اونم از تو خوشش میاد...دوستت داره...میخواد جواب مثبت بهت بده...نگاه پر غمش دوباره به کانگین شد اشک در چشمانش سرخ و پف کرده  اش دوباره مهمان شده بود گفت: منم بهش تبریک گفتم...واقعا براش خوشحال بودم که نیمه گمشده زندگیشو پیدا کرده...زندگی با ادمی که عاشق ادم بهش علاقه داره....ارامش وخوشبختی میاره...منم ارزوم خوشبختی برادرمه ...بعدشم کلی اذیتش کردم که شب میام خونه...باید با تو حرف بزنم...باید به عنوان برادر بزرگ شیوون یه چیزهای رو مشخص کنم...خواستگاریتو رسمی کنم...تکلیفومو باهات روشن کنم....پوزخند پر دردی زد سرش را به دو طرف ارام تکان داد رو به کانگین گفت: اونم کلی دست و پا زد پشت تلفن... که نه نیام... چی میخوام بگم...ناراحتت نکنم...باهات بد حرف نزنم.... ناراحتت نکنم...دوست نداره کانگین رو ناراحت کنم... از این حرفا ...منم گفتم که نه کاری بهت ندارم... شب میام ته سه تایی... مثل سه تا مرد مست کنیم جشن بگیریم.... بخاطر این اتفاق دلم میخواست تو شادی برادرم شریک باشم...شب عشقشو زیباتر کنم...لبخندش محو شد اخم ملایمی جایش را گرفت گفت: میخواستم تنها بیام...ولی یونا گفت میخواد بیاد...یونا به شیوون حساس بود ...مطمینا میخواست بیاد جشمونو تبدیل به زهر کنه...ولی نمیشد نیارمش... شیوونم گفت که اون و نینا رو بیارم... اخمش بیشتر شد گفت: که ما هم میخواستم بیام که اون اتفاق افتاد...نشد ما ..با درهم کردن چهره اش جمله اش را ناتمام گذاشت رو برگردانند سرپایین کرد سکوت کرد.

کانگین هم تمام مدت حرفهای کیو با چشمانی سرخ و خیس گشاد شده  و دهانی نیمه باز به کیو نگاه میکرد با ساکت شدن کیو بغض او هم ترکید لبانش را بست پیچاند بهم فشرد چشمانش آرام اشک را جاری کرد، سرپایین کرد انگشتان دست سالمش که روی رانش بود را بهم مشت و بیصدا اشک میریخت . کیو بعد از چند ثانیه سکوت بدون انکه سرراست کند با صدای که از بغض میلرزید گفت: من اون شب میخواستم بیام بهت  بگم که.. ممنونم برادرمو دوست داری...ممنونم که عاشقشی...بهش میخوای عشق بدی...میخواستم بگم برادرمو دست تو میسپرم...خواهش میکنم خوشبختش کن...کاری کن که تا همیشه شاد و خوشبخت باشه...میخواستم بگم میدونم تو اینکارو میکنی...چون عاشقشی...من قلب یه عاشق رو میشناسم...میدونم حاضره برای عشقش چیکار بکنه....سرراست با کانگین که او هم سرراست با چهره ای که از اشک خیس شده و چشمانش سرخ و خیس هم نگاه شد با همان حالت گفت: مثل حالا که با این حالی که داری میخوای کنارش باشی...حاضری زمین و زمان رو بهم بریزی.... ولی شیوون حالش خوب بشه... نشد اون حرفها رو اون شب بزنم...ولی حالا میگم...دستش را روی دست کانگین که روی رانش بود گذاشت فشرد گفت: هیونگ ...خواش میکنم شیوونو تنها نذار...مراقبش باش... اون الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به تو و عشقت احتیاج داره... همینجور که تا حالا دوسش داشتی از این به بعد....

کانگین با حرفهای کیو چشمان خیسش گشاد شد گریه اش ارام شد وسط حرفش با وحشت گفت: تنهاش نذارم؟... تو از من میخوای شیوونو تنها نذارم؟...من بدون شیوون میمیرم...من نفسم به نفس شیوون بنده...انوقت ...انوقت من چطور میتونم تنهاش بذارم...من با تمام وجودم شیوونو میخوام...اگه تاب اینکه یه لحظه نبینمش رو ندارم....از دیروز تا حالا که ندیدمش دارم دق میکنم...حالا ازم میخوای که تنهاش نذارم... همچنان دوستش داشته باشم؟...چی میگی فرمانده؟...گریه اش دوباره درامد گفت: من بدون شیوون میمریم...من...من باعث شدم شیوونم اینطوری بشه... چهره اش درهم شد میان گریه ش گفت: من که ادای عاشقی میکنم...جون عشقمو به خطر انداختم...به این روز انداختمش...همش تقصیر منه...من لعنتی باعث شدم... انوقت چطور میتونم شیوونمو نبیینم...کیو چهره ش درهم شد وسط حرفش گفت: این حرفا چیه هیونگ؟... تو چرا مقصری؟... این ماجرا تقصیر تو نبود ...تو که گناهی نداری...که یهو زنگ موبایلش درامد حرفش را نیمه تمام گذاشت سریع گوشی را دراورد نگاهش به موبایلش بود بلند شد گفت: هیونگ...من بیاد برم مراسم یونا...دیرم شده... رو به کانگین گفت: تو برو پیش شیوون باش تا من برگردم...گوشی را به گوشش چسباند تقریبا دوان میرفت جواب داد : الو... کانگین با چشمانی خیس و بغض الود به دور شدن کیو نگاه میکرد بلند شد برای بودن در کنار دلبرش به طرف آی سی یو رفت.

********************************************

((روز سوم ))

کانگین نشسته کنارتخت دست  باندپیچی شیوون در دستش ارام میفشرد قطرات اشک ارام و بیصدا برای خیس کردن تمام صورتش با هم مسابقه میدانند نگاه چشمان سرخش  که از سفیدش چیزی نمانده بود عاشقانه به شیوونش بود. شیوون اسیر باندها و گردنبند  طبی و وسایل بیرحم پزشکی که تمام جای جای بدن خواستنی وهوس انگیزش را پوشانده از چشمان تشنه کانگین مخفی کرده بودنند، قلبش را انقدر پر درد میفشرد که دیگر ضربانی برایش  نمانده بود .

از روز قبل که کانگین با اجازه دکتر به آی سی یو امده بود یکسره فقط به اندازه غذای حاجت و خوردن لقمه ای خوراک و قهوه که کیو برایش اورده بود به زور وادار به خوردش داده بود کنار تخت شیوون نشسته بود، تمام مدت اشک ریخته بود یا به جای جای تن رنجور زخمی عشقش بوسه زده بود، یا برایش نجواهای عاشقانه  سرداده بود. به هیچ کس اجازه نمیداد کنار دلبرش باشد ،حتی کیو که بعد از مراسم همسرش امده بود تا کنار شیوون بماند ساعتی بعد بیرون فرستادش . نمیخواست به  حد یک پلک زدن از شیوون چشم بردارد ،یا به قد یک نفس از او جدا شود . تمام ثانیه های باقی مانده عمرش را میخواست کنار شیوون بماند بخصوص حال در آی سی یو بود.

حال هم کنار تخت نشسته دست شیوون میان یک دست سالمش گرفته ارام بالا اورد چشم بست بوسه ای ارام و طولانی به پشت دست شیوون زد اشک از زیر پلکهای بسته ش گونه هایش را خیس کرد، با مکث لبانش را از پشت دست تبدار شیوون جدا کرد نگاه تشنه و خیسش به صورت جذاب اما پر زخم و بیرنگ عشقش شد .صورت زیبای شیوون با زخمها و کبودی ها که داشت همچنان جذاب بود قلب کانگین را بیتاب میکرد با صدای گرفته و لرزانی زمزمه کرد: عشقم....شیوونم...فرشته من...چشماتو نمیخوای باز کنی؟... تا کی میخوای بخوابی... شیوونم...میدونم خسته ای...از دستم عصبانی هستی...من مقصرم...من باید به حرفت گوش میدادم...تو حالا باهام قهری نه؟..باشه قهر باش...ولی تو رو خدا چشماتو باز کن...نفسم دارم دق میکنم...شیوونی جونم... شیوونی من چشماتو باز کن...که با صدای پرستار که با دیدن رنگ پریده کانگین که نشان از حال بدش داشت پشت سرش ایستاد کمر خم کرد با صدای آهسته ای دم گوشش گفت:آقای کیم اروم باشید...لطفا یکم برید بیرون هوایی بخورید...حال خودتونم خوب نیست... نجوای کانگین قطع شد سرراست کرد با پرستار که کمر راست کرده بود مطمینا پشت ماسکش لبخند کمرنگی زده بود هم نگاه شد.

 پرستار امان نداد سریع گفت: بهتره یکم استراحت کنید...اگه حالتون بد بشه ...چطور میخواید کنار دوستتون باشید...یه چند دقیقه ای برید بیرون چیزی بخورید... دوباره بیاد... تا برگردید من مراقبشم... دست روی شانه کانگین گذاشت قدری فشرد گفت: خواهش میکنم برید...کانگین دهان باز کرد میخواست اعتراض کند نمیخواست برود ولی پرستار با اصرار گرفتن بازویش بلندش کرد گفت: شما که حالتون خوب باشه میتونید از دوستتون مراقبت کنید درسته؟... دوستتون شما رو که حالتون خوب باشه کنار خودش احتیاج داره...بلند شید... کانگین هم با انکه دلش نمیخواست برود  ولی با این حرف پرستار راضی شد بلند شد همانطور که رو برگرداننده با چشمان خیس همچنان به شیوون بود با قدمهای کشدار و کوتاه به طرف در اتاق رفت از آسی سی یو بیرون رفت تا چیزی بخورد دوباره به پیش شیوونش برود ،که تا پا بیرون از در گذاشت صدای تقریبا بلندی را شنید که گفت: تو لعنتی اخرش بچه مو کشتی خیالت راحت شد... عوضــــــــــــــــی...

کانگین به دنبال صدا در راهرو چرخید با فاصله کیو را دید که ایستاده وسط راهرو لباس مراسم ختم که کت و شلوارمشکی  دور بازویش بند سفید بود به تن داشت مرد مسنی که قدش از او کوتاهتر جلویش ایستاده به شدت عصبانی بود رو به کیو فریاد میزد. هیونجو و هیون هم با فاصله چند قدم از کیو ایستاده بودنند، مردی هم پشت سر مرد مسن روبروی کیو ایستاده بود. کانگین نمیدانست مرد کیست برای چی عصبانی است بر سرکیو فریاد میزند. با گیجی قدمی برداشت که به طرفشان برود که با حرکت مرد چشمانش گشاد شد. مرد دستش را بلند کرد سیلی محکمی به گونه کیو زد ،سر کیو به یک طرف کشیده شد گونه اش سرخ شد مرد هم چهره اش ازخشم سرخ شد با صدای بلندش که درراهرو پیچید گفت: تو لعنتی یونا رو  به کشتن دادی... دختر بیچاره ام انقدر زجر کشید تا کشته شد...من دخترمو از تو میخوام...تو مثلا پلیسی...محافظ جون مردم...انوقت زنتو به کشتن دادی... دخترم بخاطر تو عوضی کشته شد...

با سیلی مرد و حرفهایش چشمان هیونجو و هیون گرد شد جلو رفتن هیون بازوی کیو را گرفت قدمی به عقب کشید وسط فریاد های مرد که با حرفهایش کانگین و بقیه فهمیدن پدر یونا هسر کیو است با اخم قدری عصبانی اما با صدای ارامی گفت: اروم باشید آقا...اینجا بیمارستانه.... صداتو بیارید چایین.. اخمش بیشتر شد گفت: بعلاوه این حرفا چیه... همسر فرمانده چوی طی یه حادثه کشته شد...گروگان گیرا کشتنش...فرمانده چویی چه گناهی داره...این یه حادثه ست  که اتفاق میافت...اصلا فرمانده چویی توش دخیل نبوده.... پدر یونا چهره ش از خشم درهمتر و صدایش را کمی پایین اورد ولی همچنان عصبانی بود گفت: یه حادثه؟... کشته شدن بچه من یه حادثه بوده؟...همین؟؟... شماها مثلا پلیسید...محافظ جون مردم...انوقت راحت داری از مرگ بچه من حرف میزنی... رو به کیو کرد با همان حالت گفت: من حالیت میکنم کیوهیون.. بچه مو کشتی منم زندگی تو اون خانوادتو نابود میکنم...کاری میکنم مرگ تک تک اعضای خانوادتو ببینی... با دست به در آی سی یو اشاره کرد فریاد زد : یکش همین برادرت...که داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه...

 کیو که تمام مدت با اخم و غضب الود نگاهش میکرد حرفی نمیزد با اوردن اسم برادرش عصبانی شد دندانهایش را از خشم بهم ساید انگشتانش را بهم مشت کرد قدمی به جلو گذاشت با صدای خفه ای عصبانی گفت: آقای " ایم" ....شما هیچ غلطی نمیتونی بکنی...اسم برادر منو هم نیار... به پدر یونا یعنی آقای ایم که با جوابش چشمانش گشاد شد خواست ازخشم فریاد بزند مهلت نداد با همان حالت گفت: خودتم خوب میدونی که من ویونا چطور داشتیم زندگی میکردیم...من از این اتفاق  متاسفم... یونا همسر من بود ...درسته شما پدرشی ...ولی منم همسرش بودم....این مرگ منو هم داغون کرد...بچه ام بی مادر شد...پس من از شما بیشتر داغونم...اما درمورد خانواده ام...شما هیچ غلطی نمیتونی بکنی...بهتره دیگه اینطرفا پیدات نشه...چون...که با حرکت بقیه ساکت شد.

 با حرفهای کیو آقای ایم به شدت عصبانی شد دستش را بلند کرد تا با مشت به صورت کیو بزند که مردی که پشت  سرش ایستاده بود ازعقب آقای ایم را گرفت به عقب کشیدش. هیونجو و هم دست ایم را گرفت اجازه نداد مشتش را بزند، هیون هم از عقب کیو را گرفت چند قدم به عقبش کشید همین زمان هم پرستاری از آی سی یو بیرون امد با عصبانت به انها نگاه میکرد گفت: اینجا چه خبره اقایون...چرا سرو صدا میکنید؟...بفرماید ...بفرماید بیرون تا نگهبانها رو خبر نکردم... بفرماید....میشد گفت با حرف پرستار غایله خاتمه یافت.

همه به پرستار نگاهی کردن آقای ایم که از خشم نفس نفس میزد رو به کیو کرد با انگشت به حالت تهدید به طرفش نشانه رفت با صدای خفه ای غرید : بعدا حسابتو میرسم... برگشت به طرف در ورودی راهرو رفت. کیو هم با اخم شدید خشمگین به دور شدن  آقای ایم نگاه می کرد که با صدای هق هق گریه کانگین یهو رو بگردانند، دید کانگین زانو زده نشسته سرپایین کرده به شدت گریه میکند با صدای لرزانی گفت: همش تقصیر منه.... من مقصرم...منو ببخشید...کیو و هیونجو و هیون به طرف کانگین رفتن.

هیونجو وهیون زیر بغل کانگین را گرفتن هیونجو با ناراحتی گفت: سونبه اروم باش...چی تقصیر توه؟... هیون هم با بلند کردن کانگین گفت: کانگین این حرفا چیه؟... کانگین به کمک هیون و هیونجو بلند شد صورتش به شدت خیس از اشک بود با چشمانی خیس و شرمگین به کیو که جلویش ایستاده بود با اخم ملایمی هم نگاهش بود، میان هق هق گریه اش بیتوجه به حرف هیون و هیونجو نالید : من مقصرم...من باعث شدم شیوون تصادف کنه بره به کما...من باعث مرگ همسر شما شدم...همش تقصیر منه.....

کیو از بحث و جدال با پدر همسرش کلافه و عصبانی بود با دیدن حال کانگین و حرفهایش بظاهر عصبانی تر شد گره ابروهایش را بیشتر کرد نگاهش جدیتر شد نیم نگاهی به هیون کرد با دست به نیمکت کنار در آی سی یو اشاره کرد وسط ناله های کانگین گفت: ببریدش اونجا بنشینه...هیون و هیونجو اطاعت امر کردن با نگه داشتن زیر بغل کانگین او را به طرف نیمکت بردن رویش نشاندنش.کیو هم به طرف نیمکت رفت کنار کانگین نشست نگاه معناداری به هیون و هیونجو کرد یعنی تنهایشان بگذارند .هیون هم با سرتعظیم نیمه ای کرد گفت: قربان با ماکاری نیست؟...مامیریم توحیاط یه هوایی بخوریم برمیگردیم... کیو هم بدون تغییر به چهره جدیش گفت: نه...برید...هیون هم بازوی هیونجو را گرفت به طرف در ورودی رفتند.

کیو نگاهش را از ان دو که ازدر خارج شدن گرفت رو به کانگین که سرپایین کرده بود آرام گریه میکرد اشک چون قطرات باران گونه هایش را خیس میکرد نگاه کرد با همان حالت جدی گفت: هیونگ...من نمیفهمم منظورت از این حرفا چیه؟... دفعه قبل هم گفتی که تقصر تویه...منم بهت گفتم تو تقصیری نداری...تو چه گناهی داری؟...این یه حادثه هست که اتفاق افتاده...

کانگین اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد گریه ش قدری کم شد با صدای لرزانی وسط حرف کیو گفت: نه همش  تقصیر منه...پدر خانمت باید حساب منو برسه...من مقصرم...من باعث مرگ همسرتون شدم... اگه من انقدر با سرعت نمیروندم دنبال اون لعنتی ها ...این اتفاق نمیافتاد... شیوونا همش بهم گفت بهشون نزدیک نشم...صبرکنم تا شما و بقیه برسید...بعلاوه نزدیک شدن به اونها خطرناکه.... که ممکنه تحریکشون کنه...نباید سبقت بگیرم برم جلوشون....ولی من گوش ندادم...میخواستم جلوشونو بگیرم...داشتن فرار میکردن... خانم چوی رو میبردن ...که دیگه دستمون بهشون نمیرسید ...روبرگردانند سرپایین کرد انگشتان دست سالم که روی رانش بود را بهم مشت کرد گریه ش دوباره صدادار شد بریده بریده گفت: اونا...خانم چوی ...رو... پرت کردن.. بیرون.. منم...چون نمیخواستم ...روی خانم چویی ...برم...راهمو کج....کردم...ولی ...اون تیرک...هق هق گریه ش شدت گرفت نتوانست ادامه دهد.

کیو با اخم نگاه جدی به کانگین میکرد به حرفهایش گوش میداد با همان حالت ارام گفت: میدونم... گزارشتو خوندم...همه اینا رو نوشتی...ولی بازم من میگم تو مقصر نیستی ...مگه تو از قصد اینکارو کردی؟... تو میخواستی  جون همسر منو نجات بدی ...نمیخواستی که تصادف کنی...این اتفاق برای شیوون بیافته...بعلاوه از کجا معلوم اونا بخاطر نزدیک شدن تو به ماشینشون یونا رو پرت کردن بیرون...شاید خود یونا باهاشون درگیر شده پریده بیرون...ما که نمیدونیم توی اون ماشین ون چه اتفاقی افتاده...پس این حرفا رو نزن...تو گناهی نداری...به حرف پدر خانم هم گوش نکن...اخمش بیشتر شد چهره اش عصبی تر دندانهایش را قدری بهم ساید گفت: اون مرد مزخرف میگه...دخترش زندگی منو سیاه کرده بود...بخصوص اینکه دشمن شیوون بود...همیشه میخواست شیوونو اذیت کنه از بین ببره...میخواست شیوونو بکشه...با این حرف کیو کانگین گریه اش قطع شد یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه کرد " یونا میخواست شیوون را بکشه؟... یعنی چی؟ برای چی؟..." این سوالاتی بود که ذهن کانگین را درگیر خود کرد.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
aida دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 21:32

Bichare khodesho moghasser midune
Ei baba man montazere jahaye khubesham
Mersiiiii mersiii

خوب یکم مقصر هم هست نیست؟...
جاهیا خوبشم میاد....
خواهش عشقم ...ممنون که خوندیش
,

wallar دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 01:24

میکشمت دفعه دیگه از این داستانهای ناز بنویسی
دستت درد نکنه عشقمممممم تو بی نظیری اخرش باید یه امضا ازت بگیرم
و بی زحمت تند تر بزارش دل طاقت نداره

باشه دیگه نمینویسم..دیگههیچ داستانی نمینویسم...قول میدم...دگه ننویسم...
هی ./..انقدر خجالتم نده...این حرفا چیه...
چشم..

wallar دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 01:22

سلاممممم عشقم مزاحم همیشگی امد
از اون دو ساعت یک ساعت مانده که برا خودمه
من این داستان دوست دارم به که بگم چرا هیشکی منو درک نمیکنهههههه
چرا این مامان نوشتییییییی چرا اینقدر جفتشون مظلومن چرااااااا
ولی میدانی چیه کانگین بیشتر از کیو داره عذاب میبینه خدایش جدی میگم اینقدر که مورد ظلم تو واقع شده شیون نشده بعد از این همه تلاش به هم رسبدن اخرش شد این

سلام عشقم ..نه بابا این حرفا چیه...
اخه الهی....
ای بابا کی درکت نمیکنه؟؟....
ای جان خجالتم میدی ...
شرمنده ..من خیلی بدم که کانگین رو اذیت کردم..

Sheyda یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 22:19

پدر یونا دلش کتک درست و حسابی میخواد
یعنی چی یونا قصد کشتن شیوون رو داشتنکنه بخاطر ثروت چوی بود
با این فکرها و تصمیماتی که یونا داشت ای کاش زودتر از اینا میمرد
الهی وونی بیچاره پس کی قراره بهوش بیای
مرسی عزیزم

اره برو پدر یونا رو بکش... دخترش ..هی چی بگم از دست یونا تو قسمت بعد میفهمید یونا چی بوده....
به هشو میاد زود به هوش میاد....
خواهش عزیزدلم

tarane یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 21:22

سلام عزیزم.
بیچاره کانگین درد جسمی براش ازار دهنده نیست این عذاب وجدان و ناراحتی برای شیوونه که داره اذیتش میکنه . نباید همش خودش رو سرزنش کنه . اون میخواست کار ها رو بهتر کنه . نه اینکه تصادف کنه و به شیوون اسیب بزنه . تازه روا/بطشون داشت شکل میگرفت . مطمئنا دوست داشت به بهترین شکل کارش رو انجام بده بعد با شیوون برن خونه. تازه داشت به ارزوش میرسد . دوست نداشت شیوون این طوری بشهو همون طور که کیو میگفت از قصد که کاری نکرده.
این پدر یونا هم که شورش رو در اورده . خوبه دختر خودش زندگی خودش و کیو رو تلخ کرده بود بعد خودش قهر کرد رفت و بعد دزدیده شد . کیو چی کار کنه . اونا هر کاری میتونستن کردن . واقعا که اومده تهدید میکنه.
امیدوارم شیوون زودتر خوب بشه حالش.
ممنون گلم خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم...
اره عذاب وجدان داره کانگین رو نابود مکینه...قصد بدی نداشت اتفاق بود که افتاد...
هی چی بگم از یونا که اگه بفهمی چیکارها کرده خودت میکشدیش....
خواهش نفسم.... ممنون که میخونیش

maryam یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 20:24

روزای خوب زودتربیاااا

شرمنده

sogand یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 19:41

بیچاره ها یه روز خوش ندارندلم واسه کامگ میسوزه عذاب وجدان خیلی بدهاین مردیکه الاغ چی میگه این وسط یونا واسه چی میخواسته وونی رو بکشه مرسی بیبی

هی روزگار اینا سیاه شده...خوب پدر زن کیو اصلا ادم نیست./..هی چی بگم از دست یوناخواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد