SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 6


اینم از این قسمت این داستان به درخواست  عسل جونم اپ کردم...


بفرماید ادامه....

  

 

قسمت ششم

 

 

باورش با افکارذهنش زمین تا آسمون فرق میکرد. شخص خیالی که  او از شیوون ساخته بود یه پسر مغرور،خودخواه، از خود راضی و عصبی ،خشن بود که حالا تبدیل شد به یک پسر ساده ؛ مهربان؛ دوست داشتنی ؛ خوش اخلاق و خوشتیپ و فوق العاده جذاب .شیوون  اون چیزی که فکر میکرد نبود یا حداقل تا الان رفتار بدی از او ندید؛ برعکس او را دوست خود میدانست ؛ تا حالا هیچ جا نشنیده بود که اربابی بخواهد با خدمتکارش دوست باشد . اما یه سوال ذهنش را درگیرکرده بود، نمیدونست چرا اون  دلش میخواست برای لحظه ای جای شیوون باشه ؛ میخواست ثروتمند باشه ؛ نگران پول نباشه ؛ مهمانی آنچنانی برود یا بگیرد؛  با هر دختری یا پسری در سطح سن خودش بگردد ،خوش بگذروند؛ هر روز با یک ماشین برود ،بیاد، تو جشنها و کلوپهای مختلف برود اما برعکس آرزوی شیوون  چیز دیگه ای بود . آرزوی یه روز خوب؛ یه زندگی آروم ؛ مگه شیوون با این ثروت آرامشی که میخواد رو نداره؟ مگه زندگی خوبی نداره؟ مگه همه چیز با پول به دست نمیاد ؟  در اولین برخورد با شیوون  ،  صحبت های که باهاش کرد حس کرد یه چیزی تو نگاه ، درونش هست که نمی توانست بر زبان بیاورد بیانش کند. چیزی که مطمنا کیو بعدها خواهد فهمید معنای حرفهایش را درک خواهد کرد.

 

*******************

به سمت رختکن رفت مشغول عوض کردن لباس کارش شد؛ با بستن اخرین دکمه لباس ، برداشتن کوله ش از رختکن خارج شد به سمت در خروج رفت. چند قدمی از خونه دور نشد، به پشت سرش برگشت به پنجره بالا که باز بود پرده سفید آن با نوازش باد به بیرون هدایت میشد تکان  میخورد نگاه کرد ؛ نمیدانست چه مرگش شده بود دلش میخواست پشت پنجره شیوون را بببیند که به او نگاه میکند ؛ معنی این حالش را نمیفهمید ؛ چرا با دیدن شیوون هل کرده بود؛ چرا قلبش  دیوانه وار میطپید ؛ ناامید از دیدن شیوون پشت پنجره نگاهشو از پنجره گرفت به  طرف خانه راهی شد تا وسایلش برای زندگی کردن دراین خانه بیاورد و باید به فکر بهانه ای نرفتن به خانه  پیدا میکرد  و متوجه نشد که  شیوون هم دارد رفتنش را  از پشت پنجره تماشا میکند.

در روباز کرد به داخل رفت گفت: من امد... اما صدای از کسی نشنید به اطراف نگاه کرد تاریک بود خوب نمیدید دستش رو به سمت کلید لامپ رفت اما با صدای که گفت: روشنش نکن .... دستش از کلید جدا شد ترسید فکر کرد ؛دزد باشه همه جا تاریک بود نمیدید دوباره سعی کرد کلید رو بزنه بازم همون صدا امد : بیا  بشین... میترسید برود به آرومی جلو رفت پرسید: تو...تو کی هستی... ؟ چرا امدی... با نزدیک شدن او آشنا رسید و با نور کمی که از پنجره به داخل میخورد تونست چهره نیمه تاریک او رو ببیند با تعجب گفت: پدر.. شمایین؟....! حالت خوبه؟.... و این بار بالاخره تونست کلید رو بزنه و لامپ روشن کنه پدرش رو بهتر ببیند. پدرش روی کاناپه نشسته مشغول سوجو نوشیدن بود. کیو با دیدن پدرش تو اون حالت و بطریهای سوجو تعجب کرد ، با وحشت به سمتش رفت گفت: ابوجی ( پدر )...چیکار میکنی؟... و به بطری های روی میز نگاه کرد پرسید: چرا از اینا میخوری؟... مگه نمیدونی برای قلبت خوب نیست...؟ پدرش که دوشیشه از سوجو نخورده بود ولی گیج بود به  صورت پسرش نگاه کرد که نگران از حال او بود .

 کیو مشغول جمع کرد بطریها از روی میز شد و در حالی که چهره ش نگران بود پرسید: چرا کسی خونه نیست؟ ... برای چی شما رو تنها تو خونه گذاشتن...؟ اگه یه اتفاق برات میفتاد اون وقت..... نتونست جمله شو کامل کنه ؛ با ناراحتی نگاهی به پدرش کرد ، برگشت به سمت آشپزخانه رفت ،بطریهای خالی رو داخل سطل زباله انداخت دوباره به سمت پدرش امد بهش کمک کرد تا از جاش بلند شود به اتاقش ببرد. روی تخت گذاشتش لحاف روش کشید با همان چهره ناراحت به پدرش نگاه میکرد گفت: بگیرن استراحت کنید.... کمر راست کرد برگشت ؛خواست از اتاق خارج شود که پدرش دستشو گرفت، با تماس دست او برگشت بهش نگاه کرد پرسید: چیزی شده؟... چیزی میخواهی...؟ پدرش کمی از تختش جدا شد به لبه آن تکیه زد گفت: نه ... خوبم ... میخوام باهات صحبت کنم... کیو به کنارش و روی تخت نشست منتظر ادامه حرفهاش شد.

 پدرش یه نگاه  غمگین به چهره او انداخت و دستش رو توی دستش گرفت نگاهش به دستان شد  گفت: متاسفم پسرم.... منو ببخش... کیو از این حرف پدرش تعجب کرد پرسید: چی میگید پدر؟... چرا من باید شما رو ببخشم؟.... شما که... اما پدرش نذاشت سوالش کامل شود بدون سر راست کردن گرفتن نگاهش از دستهای او گفت: هیچ وقت خودمو نمیبخشم که باعث شدم تو....تو از آرزوی و علاقه ای که داشتی بگذری.... به فکر من باشی... من واقعا شرمندتم پسرم... منو ببخش... کیو از حرف پدرش شوکه شد ، با تعجب بهش نگاه میکرد؛ فکر کرد بخاطر خوردن سوجو پدرش مسته و داره هزیون میگه؛  اما وقتی پدرش نگاهشو از دستای او گرفت با چشمای بی فروغ و خیس  به چهرهش نگاه کرد گفت: من میدونم تو دیگه دانشگاه نمیری .... داری کار میکنی.... اونم بخاطر من ... چون  دیگه نمیتونم مثل سابق اونجوری که باید بهتون برسم .... رسیدگی کنم... وقتی به چهره شماها نگاه میکنم از خودم متنفر میشم که باعث شدم این رنج وسختی رو بکشید..... بیشتر از همه تو پسرم... میخواهم منو ببخشی که باعث نابودی آرزوهات شدم ... منو ببخش پسرم.... کیو از حرفهای پدرش اشک تو چشماش حلقه زد به آرومی به روی گونه اش چکید؛  به پدرش نگاه کرد که به خاطر او شرمگین بود سرش برای ندیدن چهرش پایین گرفته بود ؛ازش میخواست تا ببخشدش. کیو دست پدرش رو محکم توی دستش گرفت  نگاه خیس پدرش با او یکی شد  گفت: این بهترین کاریه که میتونم انجام بدم ...همیشه شما بودین که برامون کار میکردید ....زحمت بزرگ شدنمو کشیدن...این کاری که من میکنم کوچکترین جبران هم برای زحمتی که شما برای ما کشیدن هم نمیشه.....مطمئن باشید هیچ وقت شما باعث نابودی آرزوهای من نشدین ... این رو خودم انتخاب کردم ... تا آخرش هم خواهم بود مطمئن باشید ... پدر...

پدرش اشک گونه های  بی رنگ شده اش را خیس کرد  بخاطر این اتفاق  خود را مقصرمیدوانست  ، توی دلش خودشو سرزنش میکرد  از بابت داشتن همچین پسری افتخار میکرد. باز شدن در خونه ، صدای  جونگ هیون ، مادرش و دونگهه رو شنید که وارد خانه  شدند. از تخت جا شد به سمت در اتاق خیز برداشت که بره با گفته پدرش ایستاد بهش نگاه کرد پدرش با یه لبخند کوتاه ،ملایم بهش نگاه میکرد گفت: ممنونم پسرم...بهت افتخار میکنم... کیو هم لبخند زد گفت: من به شما افتخار میکنم پدر... و از در خارج شد. پشت در برای چند لحظه ایستاد تا بغض که تو گلوش بود رو فرو بریزد ، جلوی ریختن اشک هاش رو بگیرد با بهتر شدن حالش به سمت پایین رفت . مادرش با دیدنش تعجب کرد پرسد: اوه ه ه.. عزیزم تو خونه ای ؟.... کی امدی...؟ کیو به دنبال دونگهه میگشت اما اونجا نبود از مادرش پرسید: پس دونگهه کجاست؟... مگه باشما نبوده...؟ جونگ هیون  جلو امد گفت: با ما بود اما الان بیرونه داره با تلفنش حرف میزنه... کیو از آنها جدا شد به سمت حیاط رفت.

 به دور بر نگاهی انداخت تا اینکه او رو یه گوشه از حیاط که مشغول صحبت با موبایلش بود دید به سمتش رفت پشت سر او قرار گرفت. دونگهه بعد از پایان تماسش برگشت که با دیدن کیو درست پشت سرش  یکه ای خورد لبخند زد گفت: اوه ه ه.. پسر ترسیدم... آخه چرا این جوری میایی؟.... نگفتی یه موقعه.... از سوال کیو حرفش نیمه ماند پرسید: تو چی گفتی ..؟ کیو با چهره ای که از خشم کبود شده بود نگاهش میکرد  داد زد گفت: چراااااا بهش گفتی؟... مگه قرار نبود خانوادم  خبر دار نشن...چرا به پدرم گفتی؟.... هاااا؟... از فریاد کیو مادرش ، جونگ هیون به سمت حیاط امدند با وحشت نگاهشان میکردنند ، دونگهه متوجه آنها شد کمی جلوتر امد با لبخند بر لب گفت: چیزی نیست... بخاطر دانشگاهه یکم عصبی وخسته ست ....شماها برید داخل ما هم الان میاییم.. کیو با همان حالت رو به دونگهه کرد گفت: معلوم هست چی میگی؟... دارم باهات درباره.... دونگهه نذاشت ادامه بدهد جلوی دهان او رو گرفت ساکتش کرد. با رفتن مادرش ،جونگ هیون که از رفتار این دوتا نگاهشان مشکوک بود به خونه ؛ دست دونگهه رو از دهانش جدا کرد داد زد: یاااااااااا... داری چکار میکنی؟... چرا... دونگهه دستشو گرفت گفت: بهتربریم بیرون.... اینجا نمیتونیم حرف بزنیم...  اونو همراه خودش به بیرون برد.

با دور شدن از خونه رسیدن به جای خلوتی رسید ، کسی هم اون اطراف نبود تا مزاحم حرف زدن آنها بشن. کیو دستشو کشید  با چهره ای  به شدت درهم و عصبانی نگاهش میکرد گفت: ازت پرسیدم چرا بهش گفتی؟...  مگه قول ندادی بودی... هاااا؟... دونگهه نمیدانست کیو درمورد چه حرف میزند ، جلوتر رفت  با ناراحتی به چشماش نگاه کرد گفت: من نمیدونم چه اتفاقی افتاده .... چه موضوعی پیش امده که بهم ریختی ... اما اینو بدون من هیچی به کسی نگفتم...  الانم اگه  جلوتو نمیگرفتم خودت داشتی همه چیز رو به بقیه میگفتی... میفهمی همه چیز رو.... کیو یقه لباس او رو گرفت داد زد : لعنتی پس اگه تو نگفتی چطوری... چطوری پدرم فهمیده؟... هاااااا؟...  فقط تومیدونستی ... فقط تو... دونگهه یقه اش رو از دستهای او آزاد کرد او هم فریاد زد: دارم بهت میگم من نگفتم .. نمیفهمییییی.... کیو دوباره با صدای بلند پرسید: پس کی گفته ؟.....به غیر از تو کی میتونه باشه...؟  دونگهه لبخند مزحکی زد گفت: فکر میکنی من یکی از این موضوع خبردارم... پس دوست عزیزت سونگمین چی؟... شاید اون گفته باشه؟....

 کیو سرشو به علامت نه به دو طرف تکان داد گفت: امکان نداره ....من بهش اعتماد دارم ....اون هیچ وقت چیزی رو نمیگه...مطمئنم... دونگهه دوباره لبخند کجی زد پرسید: جالبه ... به من که پسرداییتم... عاشقتم  ... اعتماد نداری... اونوقت به دوستت  اعتماد داری...؟ کیو از جمله ای که شنیده بود شوکه شد بهت زده نگاهش میکرد این بار دونگهه جلوتر امد دستهاشو گرفت گفت: تو چی فکری کردی؟ .... فکر کردی زیر قولم میزنم میرم همه چیز رو میگم ...نه عزیزم... من نه تنها به پدرت وبقیه چیزی نگفتم ....بلکه با گرفتن یه وکیل دارم  مشکل پدرت رو حل میکنم .... تا همه چی تموم بشه...  تو هم میتونی  بگردی دانشگاه همون رشته ای که علاقه داری درستو ادامه بدی ... کیو هنوز تو شوک بود دونگهه عاشقش بود داشت مشکلان را حل میکرد  .

 دونگهه صداش زد به خودش امد با چشمانی گرد شده و صدای که از شوک ضعیف بود  گفت: این امکان نداره ... این غیر ممکنه.... دونگهه لبخند زد گفت: چرا عزیزم... همین طوره ... بلاخره همه چی داره تموم میشه .... صورتشو به سمت او برد خواست ببوسدش که کیو یهو  خودشو عقب کشید وحشت زده  پرسید: داری چیکار میکنی...؟ دونگهه هم کمی عقب رفت با چشمانی خمار نگاهش میکرد گفت: من دوست دارم کیو...عاشقتم.... خیلی وقته این حسو بهت دارم.... اما نمیدونستم چطوری بهت بگم ... حتی این چند سالی که تو جیجو بودم مدام حواسم و قلبم پیشت بوده.... یه لحظه هم نشده از یادت ببرم ... فکر کردی برای چی از جیجو امدم... به خاطر کارم؟... نه... من حتی اونجا هم نتونستم کارمو به خوبی انجام بدم... اخراج شدم .... به بهونه کار در اینجا در اصل بخاطر تواومدم تا کنار تو باشم ... قلبم و روحم مال تو بودوهست... نمیتونستم یه لحظه دوریت تحمل کنم...

کیو هاج ،واج بهش نگاه میکرد هرگز باورش نمیشد کسی که فقط اونو به چشم برادربزرگترش میدید  ؛ دونگهه پسر داییش ، هم جنس خودش  ، عاشقش شده ؛داره بهش  ابرازعلاقه میکنه،عاشقشه، با خود مینالید:  نه این امکان نداره ... این یه خوابه فقط یه خواب.... تو خوابی کیو... این فقط یه خوابه ...بیدار شو پسر... دونگهه از حالت چهره کیو متوجه شوکه از حرفهای خود شد نزدیک رفت گفت:کیوهیون حرفامو باور کن... من دوست دارم ... عاشقتم ... میخوام کنارم باشی...

کیو به خود امد چند قدم به عقب رفت بدون تغییر به چهره شوکه شده اش  گفت: معلومه چی میگی؟... این امکان نداره ...تو؟... من؟... اخم کرد گفت: دونگهه این شوخی بدیه....واقعا شوخی....دونگهه دستهاشو گرفت بالا آورد بوسه زد لبخند کمرنگی زد  پرسید:  نه کیوهیون... من شوخی نمیکنم.... من خیلی هم جدیم.... چرا؟ ... چرا نمیشه؟... چون ما دوتا از جنس هم هستیم...؟ مگه عاشق شدن فقط مال دو نفر مخالف ... کیو دستهاشو از دستهای دونگهه جدا کرد عقب عقب میرفت ؛ چهره اش به شدت رنگ پریده و وحشت زده بود ، هضم حرفهای دونگهه برایش غیر ممکن بود ؛  برگشت  تا به سمت خونه بره که دونگهه از پشت سریع بغلش کرد گفت: کیو وایستا.... قول میدم هر کاری بگی...  بخواهی بکنم... ولی تو پیشم باش ... کیو من میخوامت...عاشقتم....من... کیومهلت تمام کردن جمله اش را نداد  با خشم فریاد زد: ولم کن.......  به دستهای دونگهه  چنگ زد از کمرش جدا کرد سمت خونه  سرعت دوید ؛ دونگهه همون طور که دور شدنش را نگاه میکرد فریاد میزد:  کیو من دوست دارم... کیو... عاشقتم... میشنوی.... دوست دارم..... ولی کیو توجه ای نمیکرد با سرعت میدوید ؛ شوکه حرفها ،ابراز علاقه دونگهه بود ،درکش براش سخت بود باور نمیکرد ؛یه نفر هم جنس خودش؛ انهم لی دونگهه؛ پسر داییش ؛ بهش علاقه مند شده باشه ؛ عاشقش شده باشه.

**********************************

همه سر میز شام نشسته بودن ؛ بدون هیچ حرفی ؛ مادر و جونگ هیون نگاهای مشکوشون بین کیو ودونگهه که در دو طرف میز نششته بودن با غذاهای داخل بشقابشان بازی بازی  میکردند نگاه میکردنند ؛ مادر قدری اخم کرد گفت: غذاش بده؟... نکنه دوسش ندارید؟... تا جایی که یادم میاد کیوهیون تو این غذا رو دوست داشتی؟...به کیو که با حرفش به خود امده بود یهو سر راست کرده بود با چشمانی درشت شده نگاه میکرد امان نداد رو به دونگهه گفت: دونگهه اگه این غذا رو دوست نداشتی میگفتی درست نمیکردم... دونگهه هم یهو سر راست کرد چهره بهت زده اش همراه با لبخند شد گفت: نه عممه جون...اتفاقا خیلی دوس دارم... من... مادر اخمش بیشتر شد به بشقاب نگاه میکرد گفت: دوست داری ؟... پس چرا نمیخوری؟... نگاهش را به کیو کرد گفت: چرا با غذاتون بازی میکنید ؟... اینبار کیو امان نداد برای عوض کردن بحث حرف را عوض کرد چون میدانست دونگهه هم مانند او به چه فکر میکند به ابراز علاقه ای که ساعتی پیش سر خیابان دونگهه به او کرده بود ؛ هر دو در ذهنشان درگیر این موضوع بودن ؛ البته کیو درگیر ذهنی دیگری هم داشت بهانه ای بریا رفتن به خانه شیوون ؛ باید وسایلش را جمع میکرد از فردا در خانه شیوون زندگی میکرد ؛ این بهترین کار هم بود ؛ با ابراز عشقی که دونگهه کرده بود کیو دیگر نمیتونست دراین خانه بماند باید فعلا میرفت تا از دونگهه دور میشد.

چهره بهت زده اش تغییر کرد نگاه جدی اش به مادر بود گفت: مادر من از فردا میرم پیش  سونگمین و یکی از بچه ها هم خونه میشم....میان نگاه متعجب و بهت زده مادر و دونگهه و جونگ هیون سریع بدون انکه به کسی مهلت جواب دهد گفت: برای پروزه دانشگایم باید با بچه ها باشم... این پروژه درسیم خیلی مهمه.... برای اینده درسیم وحتی شغلیمم تاثیر داره...با سونگمین و یکی از بچه ها داریم روش کار میکنیم... اون دوستم که با من وسونگمینه تو خوابگاست ...ما هم چون بچه همین شهریم که نمیتونیم بریم خوابگاه...برای همین دوستم یه خونه اجاره کرده...ما سه نفر باهمیم...  چون کارهامونم تا خیلی طول میکشه همه جا هم باهم باید بریم مجبورم با اونا باشم... میام خونه بهتون سر میزنم... حالا هم که دونگهه هست من میتونم راحتر برم دنبال پروژه درسیم...

مادر با  لبخند زد گفت  : درسته پسرم... درست مهمتره... تو بهتره به درست برسی... دونگهه پیشمونه... مشکلاتمونم که داره حل میشه ...تو دیگه نگران نباش... تو ...کیو به مادر مهلت تمام کردن جمله اش را نداد از جا بلند شد گفت: من میرم وسایلمو حمع کنم...صبح زود باید برم... و به طرف اتاقش رفت. دونگهه با چهره ای درهم واخم الود نگاهش میکرد میدانست پروژه درسی دروغ است اون از همه چیز خبر داشت ؛ حتما بخاطر ابراز عشقی که کرده بود کیو داشت میرفت .از جا بلند شد بدون رو کردن به مادر کیو گفت: ممنون عمه خیلی خوشمزه بود... مادر نگاه گیجی به بشقاب و دونگهه کرد گفت: تو که چیزی نخوردی/...ولی دونگهه جوابی نداد سریع به دنبال کیو رفت تا کیو خواست وارد اتاق بشه بازوشو گرفت مانع وارد شدن به اتاقش شد به ارومی بدون اینکه مادرو جونگ هیون صداشو بشننون گفت: بخاطر من داری میری درسته؟...بخاطر حرف منه درسته؟... تو نباید این کارو بکنی... کجا میخوای بری؟... اگه بخاطر حرف منه من... کیو بدون روبرگردونن بازشو از چنگ دست دونگهه بیرون کشید با حالتی جدی گفت: نه بخاطر تو نیست... من خدمتکار اون خونم...خدمتکار مخصوص...اربابم امروز از سفر برگشته.... من باید کنارش باشم... رو به دونگهه کرد با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: خودت میدونی خدمتکار مخصوص یعنی چی... یعنی در همه وقت و زمان کنار اربابت باشی... حالا هم باید وسایلمو جمع کنم... و با سرعت در اتاق را باز کرد وارد شد دونگهه را پشت در اتاق گذاشت.

*************               

    خسته بود خوابش میامد اما نمیتوانست بخوابد مدام روی تخت غلت میزد تا شاید بتونه از افکارش بیرون بیاد  اما نمیتونست بیخوابی به سرش زده بود.نمیدونست به چی فکر میکنه ؟ به اتفاق صبح یا اتفاق عصر؟ صبح وقتی ارباب جون یعنی شیوون رسیده تا خواست ببینده کیه و چه شکلیه ؛ توسط جسیکا امر ونهی میشد بعدشم که به امر اجوما برای شیوون  قهوه به اتاقش میبرد باید خودش رو برای معرفی به شیوون نشون میداد ،خواست تا به اتاقش بره که  شیوون رو روی پله ها دید، نفهمید چطور با دیدنش هل شد ؛  برای لحظه ای مغزش هنگ کرده بود ؛ جلوش از پله ها یه مرد بسیار جوون چهار شونه قد بلند که اندامش ورزیده و خوش هیکل بود پایین می اومد ؛ مشخص بود ورزشکاره ؛ چشماش محو تماشای صورت شیوون شده بود ؛ اون چشمای جذاب تیلیه ای  رنگ که با مژهای بلند مشکی پوشنده شده بود  با ابروهای پرپشت تزیین شده بود ؛ ببینی که بدون عمل خوش حالت بود لباهای خوش فرم و صورتی رنگ که قلب کیو رو ناخواسته پرطپش کرده بود ،نفهمید نگاهش دقیق به کجاست ، به لبای خوش حالت یا چشمای جذابش یا سینه های خوش فرمش ، هر چه بود مرد جذاب و خوش تیپی که درحال نزدیک شدن به او بود هیپتوتیزمش کرده بود ؛ نفهمید کی به جلویش رسید و حتی صدایش برایش سحرامیز بود او را جادو کرده بود . نمیدونسیت این حالش برای چیه؟ چرا با دیدنش قلبش اینطوری میزد تنش گر گرفته بود ؛ مات شده بود ؟  او با دیدن دخترها به این حال نمیافتاد چرا بادیدن شیوون  به این حال افتاده بود ؛ حالتی که حالا هم با به یاد اوردنش لذت میبرد ؛ از اینکه از فردا قرار بود توی اون خونه با شیوون  هم خونه باشه وبراش  کارکنه ناخواسته از خوشحالی لبخند میزد. ولی لبخندش با یاد اوردی حرفهای دونگهه محو شد ؛گره ای به ابروهایش داد  اعصابش از شنیدن حرفاش خورد شد، بلند شد  به سمت میزش رفت تا شاید با کشیدن نقاشی بتوته از یادش بره با برداشتن یه کاغذ ،مداد سیاه هنوز شروع نکرده بود منصرف شد کاغذ مچاله کرد به گوشی اتاقش انداخت زیر لب زمزمه کرد: لعنتی... لعنت به تو...

 دوباره به سمت تختش رفت دراز کشید تا شاید اینبار بتونه بخوابه اما به محض بستن چشمهاش چهره دونگهه جلوش ظاهر میشد که با لبخند بهش میگفت: عاشقتم... دوست دارم کیو... کلافه شده بود بالشت کنارشو رو برداشت روی صورتش گذاشت دوباره با صدای بلند که صداش تو بالشت پیچید داد زد: ازت متنفرم لی دونگهه  ... متنفررررررررر... متوجه نشد کی و چه موقع از صبح خوابش برده بود حتی صدای زدن در اتاق رو هم نشنید. حس کرد دستی داره صورتشو نوازش میکرد فکر کرد مادرشه  لبخند زد چشمهاشو  نیمه باز کرد اما از چیزی که دید تعجب کرد با وحشت از جا پرید لحاف رو به دور خودپیچید با چشمای گرد شده نگاهش میکرد  پرسید: تو.. تو اینجا چه کار میکنی...؟ دونگهه لبخند زد گفت: خب امدم بیدارت کنم ....مگه نمیخواهی وسایلتو ببری... بری ... کیوامانش نداد پرسید: مگه ساعت چنده...؟ دونگهه به ساعت کنار تختش نگاه انداخت گفت: تقریبا داره هشت میشه.... کیو با چشمای وحشت زده به سمت ساعت برگشت پرسید: چی؟... چی گفتی...؟ وای نه دیرم شد این دفعه حتما .... رو به دونگهه کرد  با اخم شدید نگاهش میکرد عصبانی گفت : اگه اخراج بشم همش تقصیر توی لعنتیه ....دونگهه بهش نگاه کرد با ناراحتی گفت: تقصیر منه؟....چرا؟... من چیکار کردم؟ ...تو خواب موندی هم تقصیر منه؟... من فقط امدم ... اما کیو نذاشت جمله اش کامل بشه درحالی که لبه تخت نشسته بود با چهره ای درهم دوباره نگاهش کرد خواست لب باز کند بگوید که به خاطر حرفهای دیشب نتونسته بخوابه ولی بیخیال شد به سمت کمد لباسش رفت.

دونگهه متوجه منظور او شد اما خودشو به ندونستن زد نمیخواست باز او رو ناراحت کنه تصمیم گرفته بود بهش فرصت بده تا بهتر بتونه تصمیم بگیره از روی تخت بلند شد گفت: هنوز که دیر نشده وقت داری.... کیو از کمد جدا شد گفت: دیر نشده ؟... من باید یک ساعت پیش  وسایلمو میبردم ....سر کارم میبودم... امروز حسابی سرم شلوغه.... باید زودتر میرفتم... تازشم باید اتاقمم تحویل میگرفتم....دونگهه پرسید: مگه امروز روز خاصیه...؟ چه خبره امروز؟.... کیو با برداشتن یه دست لباس ازکمد و بستن درش جواب داد: آره ... امروز قرار به افتخار بازگشت شیوون یه جشن برگذار بشه... دونگهه از اسم که او برد تعجب کرد  چشماش قدری باز شد گفت: شیوون ..!  کیو که عجله داشت و با سوالهای او دیرش میشد دیگه جوابی نداد ، از خواست که بیرون برود . اما دونگهه هنوز منتظر پاسخ او بود .

 چشمان دونگهه  به حرکات کیو بود پرسید: این شیوون که گفتی کیه؟... چکارهست؟...چند سالشه؟.... اربابته ؟.... کیو فقط یه جمله برای اینکه هم خیال خودش ، اونو راحت کنه  جواب سوالش رو داد گفت:  اره اون اربابمه.... همون ارباب جونیه که دیروز از سفر برگشته....  همون اربابیه که من خدمتکار مخصوصشم.... رو به دونگهه کرد با نگاه جدی و اخم الود  گفت: شیوون کسیه که من عاشقشم....  حالا هم اگه جوابتو گرفتی برو بیرون ....میخوام لباسمو عوض کنم دیرم شده... دونگهه از حرف کیو  جا خورد با چشمای گرد شده نگاهش میکرد ؛ باورش نمیشد کیو همچین حرفی بزنه؛ مطمینا کیو  این حرف بخاطر حرفهای که دونگهه دیشب برای اینکه بهش اعتراف کرده زده بود گفته تا اینطوری اذیتش کنه .

 کیوبا اخم دوباره رو به دونگهه کرد با عصبانیت گفت : تو که هنوز وایستادی.... برو بیرون دیگه... دونگهه به آرومی بیرون رفت ، مطمین بود که  حرفهای کیو دروغه مگه میشه کیو عاشق کسی دیگه شده باشه اونم شخصی که تازه دیدتش ، نمیشناسدش و تازه  کیو  هم که گفته بود گی نیست از حرف دونگهه عصبانی شده بود ؛ پس دونگهه تصمیم گرفت همراه او برود از ماجرا سر در بیاورد.

کیو  با گرفتن ساک هایش با مادر و پدر و جونگ هیون و دونگهه  خداحافظی کرد از خانه خارج شد  . دونگهه هم بعد چند دقیقه بدون اینکه کیو بفهمه پشت سر او خارج شد به دنبالش رفت .

تاکسی که کیو سوارش بود جلوی قصرایستاد، پیاده شد به داخل رفت. دونگهه هم  با فاصله از ماشین پیاده شد به جلوی خونه رفت به تماشای اونجا شد با خود گفت: پس اینجاست؟..... هنوز درحال تماشا بود که متوجه باز شدن در ساختمان شد و دید که یک ماشین سیاه  قصد ورود به خونه رو داره ،کناری ایستاد تا به داخل برود. نمیدانست برای چه فقط انجا ایستاده بود به ان قصرزیبا نگاه میکرد ؛ گویی با نگاه کردن به ان قصر میدید که کیو چه میکند . بعد به سمت تاکسی رفت تا برگردد که دوباره در ساختمان باز شد برگشت نگاهی به پشت سرش انداخت و اینبار به جای ماشین سیاه یه ماشین سفید مدل بالا در حال خروج بود . کمی فاصله دور بود خوب نمیتوانست تشخیص بدهد کمی جلوتر آمد تا بهتر ببیند اما هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود ایستاد از چیزی که دید جا خورد.

 

یک ساعت قبل

کیو به محض ورود به خونه اجوما جلویش سبز شد و او را با دعوا که: چرا دوباره دیر کرده ؟ ...اگر خانم میدید حسابش رسیده بود و اخراجش میکرد.... به اتاقش برد  بهش گفت که:  فقط وسایلمو بذاره... بعدا وسایلتو باز کنه ...الان بره که خیلی کار دارن... بهش سفارش مادر شیوون که یک دست کت شلوار مشکی با یه بلوز سفید که برای مراسم امشب بود داد  تا به اتاق اربابش ببرد. کیو هم با: چشم.... گفتن دنبالش رفت با  گرفتن کت و شلوار  به سمت اتاقش رفت در زد. اما جوابی نشنید دوباره در زد خودشو معرفی کرد اما بازم نشنید .  نمیدانست چرا شیوون جواب نمیدهد ؛ به هر حال او خدمتکار مخصوصش بود میتوانست بدون جواب دادن وارد شود پس  به آرومی در رو باز کرد اول سرش رو به داخل برد بعد کامل وارد شد در پشت سرش بست ،  به سمت تخت رفت کت رو روی آن گذاشت  به اتاق نگاه کرد  دنبال شیوون میگشت که  شیوون کجا بود جوابش را نمیداد؟ که یدفعه صدای شیوون امد که گفت: درست مثل همیشه دقیق کار خودش میکنه... شیوون درحالی که با حوله ای سفید  روی موهای مشکی خود میکشید انها را به رقص درمیاورد  تا خشکشان کنه و فقط یه شلوار پاش بود پشت سر او ایستاده بود. کیو با صداش برگشت ، از دیدن تن نیمه برهنه او جا خورد خشکش زد ،سینه خوش فرم شیوون  از قطرات ابی که از روی موهایش چکیده میشد  رویش میلغزید براق و شهوت انگیز بود ؛ نوک پستانهای صورتی رنگش چون دو نگین میدرخشیدند ، با نفس زدن  عقب و جلو میرفتند و چشمان کیو را به بند کشیده بود ؛ قلبش را بیتاب نواختن میکرد ، بدنش گر گرفته بود ؛حس کرخی و مستی تمام وجو کیو رو در بر گرفته بود .

 شیوون همون جور نزدیک او میشد به سمت تخت میومد به لباس روی تخت نگاهی انداخت خم شده از داخل کاورش بیرون کشید. کیو هنوز همون جور کپ کرده بود تکون نمیخورد به شیوون نگاه میکرد. شیوون متوجه نگاه او به خود شد لبخند زد چال گونه هایش را مشخص کرد که حال کیو را دگرگونتر کرد  کت رو برداشت به جلوی آینه رفت تا نگاهی بخودش بندازد. کمی بالا پایین کرد اما از مدلش ، رنگش خوشش نیومد روی تخت پرت کرد رو به کیو کرد پرسید : تو الان بیکاری درسته ...؟  قدری ابروهایش بالا رفت گفت: اوه یادم رفت تو خدمتکار مخصوص منی درسته؟.... کیو همچنان بهت زده  نگاهش به سینه شیوون بود نمیفهمید چه جواب میدهد : چی؟... من..؟! شیوون جلو امد دست برسینه ایستاد گفت: آره .... کیو با نزدیک شدن شیوون به خود امد سرش را پایین کرد نمیخواست به او نگاه کند مطمنا صورتش حسابی تغییر رنگ داده بود داشت لوش میداد بدون سر راست کردن گفت:آره... یعنی.... شیوون با تکان دادن سرش به معنی خوبه به سمت کمد لباسش رفت یه بلوز برداشت تنش کرد در حال بستن دکمه هایش رو به کیو کرد  گفت:باید بریم بیرون... کیو که هنوز حال خودش را نمیفهمید یهو سر راست کرد پرسید: کجا....؟ شیوون  که کاملا متوجه حالش شده بود  لبخندش پر رنگتر شد گفت: میخوام باهام بیای بریم خرید.. کیو  با همان حال پرسید: خرید؟... خرید برای چی...؟ شیوون به کتش اشاره کرد گفت: از مدلش خوشمم نمیاد.... منم که یه مدت نبودم مغازه ها خوب نمیشناسم... به همین خاطر میخوام باتو برم...تو خدمتکار منی درسته؟...میتونی که همرام بیای نه؟.... کیو که کمی با لباس پوشیدن شیوون پنهان شدن سینه لختش حالش بهتر شده بود  به خود امده بود گفت: بله قربان... درسته... هر جا که شما بگید همرایتون میکنم... شیوون  با گفتن: خوبه.... یهو دستش را  گرفت به دنبال خودش برد سوار ماشینش کرد باهم از خونه خارج شدند.

 


 

نظرات 8 + ارسال نظر
Sheyda جمعه 4 دی 1394 ساعت 23:37

الهی ماهی بیچارم عاشق شدهکیو نامرد
نمیدونم اگه وونی رو بعد حموم کردنش تو اون حالت ببینم زنده میمونم یا نهشایدم وونی از دست من زنده نمونه
مرسی عزیزم

خخخ..از دست تو... خدا نکنه... خواهش خوشگلم

sogand جمعه 4 دی 1394 ساعت 23:17

مرسی نفسم

خواهش عشقم
خوبی نفسم؟... روزگار چطوره؟

wallar جمعه 4 دی 1394 ساعت 19:13

ممنون اجی جوننننن عالی بودد

خواهش نفسم...ممنون که میخونیش

tarane جمعه 4 دی 1394 ساعت 16:16

سلام عزیزم .
ممنون خییییلی قشنگ بود . دستت درد نکنه .

سلام خوشگلم...
خواهش عزیزدلم

mitra جمعه 4 دی 1394 ساعت 11:56

بیچاره دونگهه :(
مرسی عزیزم

خواهش عزیزدلم

zeynab جمعه 4 دی 1394 ساعت 07:04 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام گلم اگه من نظری نمیدم منتظر به42برسه اگه اشتباه نکنم تا اونجا رو خونده بودم

اره ..باشه عزیزدلم..هر طور راحتی

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:53

دونگهه
شیون
کیو باباش


هی چی بگم از روزگار اینا

WBiL پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 22:33

حسابی منو شرمنده کردی بانو

این حرفا چیه عشقم.... برو بخون خوشگلم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد