SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 12


اینم از این قسمت داشتان ..بفرماید ادامه...

 

 

قسمت 12

 

تنها و بدون محافظ سوار بر ماشین به دنبال آدرس میگشت . به اطراف سر میچرخاند تا بتواند پیادش کند اما به خاطر اینکه مدتی بود وقت نکرده بود دوری تو شهر بزند از زمان برگشت  سرش مشغول به کار ، شرکت شد براش سخت بود . حالش هم زیاد مناسب نبود سرش درد میکرد  اما برای اینکه از حقیقت سر دربیارد توجهی به حالش نمیکرد به دنبال آدرس برای فهمیدن حقیقت بود. کوچه ها . خیابانهای شهر رو رد میکرد لحظه ای به خودش گفت : باید میذاشتم باهام بیاد نمیدونستم پیدا کردن آدرس اینقدر سخت باشه..  همون جور به اطراف سر میچرخوند نگاه میکرد تا اینکه توانست پیداش کند . کوچه ای باریک تنگ تاریکی بود دیگه رفتن با ماشین مشکل بود از ماشین پیاده شد . کوچه با یک لامپ که سو سو میزد هی  خاموش ، روشن میشد لحظه ای کوچه رو روشن میکرد. به آدرس توی دستش نگاهی انداخت باید کمی جلوتر میرفت  ترسیده بود تو ذهنش میگفت : اینجا دیگه کجاست ... اصلا نباید میومدم .. حرفشو باور میکردم ... اگه یه دروغ باشه چی...  به دور برش نگاهی انداخت هیچ کس به غیر از خودش اونجا نبود . لرزه سردی به جونش افتاد که باعث شد کمی یقه کتشو بالا بکشد دستاشو داخل جیب شلوار بکشد . ترس داشت به جلو قدم بگذارد سرش هم کمی درد میکرد به ناچار وارد کوچه تاریک شد  قدم به جلو گذاشت. رو به روی یه در ایستاده  شبیه یه کارگاه متروکه بود . لحظه ای مکث کرد بعد دست انداخت درشو باز کرد به خاطر کهنه و زنگ زدگیش صدای گوش خراش در میومد. کامل بازش کرد به داخل رفت تاریک بود خوب نمیدید فقط  نور مهتاب که از پنجره های نیمه شکسته به داخل تابیده میشد میتونست جلوش رو ببیند و با وزش باد به داخل  پیچیدنش توی محوطه ترس داشت . قدم به عقب گذاشت از امدنش پشیمون شده بود و خواست تا برگردد. که باصدای که از تو تاریکی به گوشش خورد ایستاد نگاهی به اطراف انداخت اما کسی رو ندید فکر کرد حتما باد بود و اشتباه شنیده و دوباره برگشت تا برود که این بار با گفته : ترسیدی... سرجاش ایستاد.

شیون برگشت به همه جا چشم انداخت اما به خاطر تاریکی نمیتوانست ببیند درحالی که کمی هم ترسیده بود لب باز کرد پرسید : تو کی هستی... چرا خودتو نشون نمیدی... ؟

صدا : لازم نیست بدونی که من کی هستم ... فقط..

شیون نذاشت ادامه بده دوباره پرسید : از من چی میخواهی ... ؟

صدا: از تو ... برای چی باید ازت چیزی بخوام....

شیوون مدام سر میچرخوند تا بتواند او رو ببیند اما تو اون تاریکی مشکل بود.  سردی کارگاه متروکه با بخار نفس که از دهان باز شده اش مشخص میشد.. سرشم کمی درد میکرد و با سرمای اونجا بیشتر میشد تنش هم یخ زده بود . برای دوری از سرما دکمه کتشو بست یقه آن رو بیشتر بالا آورد .. صدای قدمهای میشنید که آروم به اطراف قدم میگذاشت... لحظه ای سکوت محوطه رو فرا گرفت.... تا اینکه..

صدا : درست شب تولد 17 سالگیت بود درسته نه... شیون از گفته اش تعجب و از اینکه او روز میدونه جا خورد...

صدا : اون شب پدرت اولین بار بود که روز تولدت رو یادش بود از من خواست تا براش هدیه بگیرم ...

شیوون تعجبش بیشتر شد پرسید: تو کی هستی ... پدر منو از کجا میشناختی...؟

صدا : فرض کن یه دوست...

شیوون: ولی پدر من فقط یه دوست داشت اونم...

صدا : آره میدونم .. جناب کیم هست..

شیوون آروم آروم قدم به اطراف برداشت تا شاید بتونه پیدایش کند و همونجور هم حرف میزد. برو سر اصل مطلب چرا منو کشوندی اینجا.... اصلا تو کدوم دوست پدرم هستی که من تا حالا ندیدمت...

صدا : چون پدرت منو مخفیانه ملاقات میکرد... حتی جناب کیم هم از این موضوع خبر نداشت..

شیوون : مگه پدرم چکار میکرده که مخفیانه ملاقاتت میکرده...

صدا : منو ،پدرت رو کارهای که جناب کیم انجام میده تحقیق میکردیم...

شیوون لحظه ای سر جاش ایستاد سکوت کرد . هنوز صدای اون قدمها رو میشنید ... چرا نمیخواهی خودتو نشون بدی....

صدا : اگه خودمو نشون بدم باهام چکار میکنی....

شیوون : خب .. نمیدونم  شاید  هیچی....

صدا : ولی من این فکر رو نمیکنم...

شیوون : یعنی چی ... چرا درست حرف نمیزنی... الان کجایی...

صدا : درست پشت سرت .... با روشن شدن یه لامپ قوی که نورش زیاد بود و به خاطر تاریکی چشماش کمی تیره شده بود با روشن شدن اون لامپ اذیتش کرد که با دستش جلوی چشماش گرفت سایه ای رو چشماش انداخت... اون نور باعث میشد که سردردشو بیشتر کند.  با بهتر شدن دیدش دست از جلو چشماش برداشت نگاهی دقیقی به پشت سرش کرد. از لای نور خیلی کم متوجه او میشد تنها با دیدن کمی از او پرسید : کی پدرم کشته...؟

صدا : من .... شیوون : چی گفتی... صدا : من پدرت رو کشتم...

شیوون : دست به سرش گرفت ناله  ضعیفی کرد ... آخ....سرم...

صدا : چیه انگار مریضی....

شیوون : مگه نگفتی تو دوست پدرم بودی پس ... صدا نذاشت ادامه دهد در جوابش گفت : آره .. بودم... ولی...

شیوون همونجور که سرش رو بین دستش گرفته بود پرسید : ولی چی...؟

صدا : ولی از طریق جاسوسهای که مخفیانه پدرت رو زیر نظر داشتن تونستن مخفیگاه منو پیدا کنن و از این طریق خبر به گوشش دوست عزیز پدرت جناب کیم رسید اونم منو گیر انداخت و با تهدیدهای که کرد ... شیوون حرفش رو قطع کرد پرسید: چه تهدیدی که باعث شد دست به کشتن پدر من بزنی....؟

صدا : اون همسرمو که باردار بود گروگان گرفت و بهم گفت که اگه کاری که میگه انجا ندم همسرم با بچم میکشه...

آی سرم .... دردش بیشتر میشد که باعث شد زانو بزند... و در حالی که درد میکشید .. ناله میکرد به آرومی لب باز کرد گفت: این حرفا همش دروغ ... چرا جناب کیم باید پدرم و دوست خودشو بکشه....

صدا : چون پدرتت طبق خواستهای او عمل نمیکرد و میخواست جلوی کارهای اونو بگیره.... شیوون : این... آییییی... این دروغ .. باور نمیکنم ....

صدا : متاسفم ... ولی این  یه حقیقت ... که برای من سالهاست عذاب آور بود...

شیوون: اون مگه کارش چی بود ؟

صدا : او با فروش ماشینها . داخلشون مخفیانه مواد جا سازی میکرد  و از این طریق سودهای خوبی به جیب میزد پدرتت که مخالف کارش بود سعی کرد جلوش رو بگیره که نتونست و خودش قربانی شد....

شیوون داد میزد میگفت  : نه ... نه.... این امکان نداره.... تو دروغ میگی . اینا همش دروغ .. تو میخواهی منو بر علیه اون بنشوونی.....

صدا : بهت حق میدم باور نکنی اما اگه قبول نداری میتونی بری از خودش بپرسی...

شیوون یه دست به سر و یه دست بر زمین سرد و خاکی چنگ میزد و باورش نمیشد کسی که به چشم عمو می دیدتش و اون تنها بعد از مرگ پدر داشت حالا قاتل پدرش باشه... نه .. نه ...

از درد به خود می پیچید زمین سرد که حالا با دمای تنش یکی شده بود رو چنگ میزد. باورش براش سخت بود .. دیگه اون صدا رو نمشنید فقط صدای باد بود که از شیشه های نیمه شکسته  به داخل میوزید سرمای اونجا رو بیشتر میکرد. توان حرکت نداشت پاهاش ، تنش  بی حس شده بود  نمیدونست از سرماست یا از سردردی  یا از شوک که درونش رخنه کرده بود. چاره ای نداشت باید بلند میشد برمیگشت با اهرم کردن دست بر زمین  تن بی جونش رو بلند کرد و با کمک  گرفتن دیوار آروم آروم درحالی که سرش گیج میرفت لحظه ای تعادلش رو از دست داد روی زمین افتاد دوباره کمک با دیوار از جاش بلند شد. با بیحالی ، بی رقمی به سمت ماشین میرفت ... از سردردی که داشت نمیتونست رانندگی کند دستش میلرزید توان گذاشتن  سوییچ رو نداشت تا روشنش کند .  دست برد به سمت دیگر از ماشین تا شاید داروش همراهش باشد اما نبود  . سردردش امانش رو بریده بود با دست لرزانش سوییچ رو  نزدیک فرمان برد روشنش کرد.  خوب نمیدید  دیدش از سردردش تار میشد طوری که لحظه ای به سمت مخالف جاده پیچید نزدیک بود تصادف کند .  در حال برگشت گوشیش زنگ میخورد . حالش خوب نبود توان جواب دادن نداشت... اما لحظه ای حرف عشقش یادش امد. به آرومی با همان حال  که رانندگی میکرد جواب داد : الو...

کیو با تماسهای مکرر که گرفته بود از هیچ کدوم پاسخی دریافت نکرده بود با پاسخ این دفعه با نگرانی که تو صداش بود پرسید : شیوون .. خودتی... کجایی .

شیوون در حالی که درد داشت برای اینکه او متوجه نشه با تغییر صدا گفت : ببخش عزیزم ناراحتت کردم... یادم رفت بهت زنگ بزنم..

کیو : شیوون خوبی... چرا موبایلت رو جواب نمیدادی... الان کجایی... حالت خوبه...

شیوون با چهره درد که هر لحظه بیشتر هم میشد برای کاهش دردش و گاز گرفتن لبش دردشو مخفی میکرد تا متوجه نشه..

کیو : الو ... شیوونااا... چرا چیزی نمیگی... حالت خوبه...

شیوون صدای نگران او رو می شنید با حالتی که دردش رو مخفی کند گفت :  خوبم عشقم ..  چیزی نیست دارم برمیگردم....

کیو که هنوز صداش کمی نگران میرسید ولی از اینکه صداشو رو شنید مطمئن شد حالش خوبه گفت: باشه  منتظرتم ..

شیوون  هم لبخندی از درد روی لب گذاشت گفت: دوست دارم...و تماس رو قطع کرد. به سختی خودشو به خونه رسوند درد دیگه داشت بیحالش میکرد تکیه به صندلی برای فرار از درد و تسکین حالش لحظه ای داخل ماشین ماند نمیخواست با این حال به داخل رود مثل قبل باعث نگرانی بقیه شود. از زمانی که دچار این مریضی شده بود حتی وقتی هم که تو آمریکا بود توسط دکترهای آنجا که از طریق (کیم یسونگ)  پزشک خانوادگی آنها معرفی شده بود و او از دوران نوجوانی با این مشکل روبه رو شد تحت مداوا قرار میگرفت. چشمهاشو مدت کوتاهی برای تمرکز کردن روی هم گذاشت تا شاید بتواند قدری از دردش را کاهش دهد .اما نمیتوانست صدا و حرفهای او فرد توی گوشش و جلوی چشماش ظاهر میشد و مجبور به باز کردنشان میشد . به فرمان ماشین چنگ میزد از درد ناله میکرد.... آیییی .. لعنتیییی...

به دور برش نگاهی انداخت تا شاید کسی را ببیند بهش کمک کند اما هیچ کس توی محوطه حیاط نبود . سرمای وجودش با سر دردش یکی شده بود  با دست لرزان  به دستگیره در ماشین انداخت بازش کرد و تن بیحال ، پر دردش رو خارج کرد.  چشمهاش از سرمای وجودش و درد سرش قدری تار میشد با انگشت گیجگاهش رو میمالید برای لحظه ای به ماشین تکیه زد تا بتواند قدمی به جلو بذارد کمی بعد از ماشین فاصله گرفت به سمت در قدم برداشت. هنگام ورود با خدمه ای که مشغول کار بود برخورد که اون خدمه از ترس خواست داد بزند که با اشاره دست به جلوی صورت فهماند که ساکت بماند. خدمه با اشاره سر به او فهماند و پرسید : ارباب  شما حالتون خوبه ... چیزی شده.... ؟ شیون در حالی که از درد چهرش درهم بود با تکان دادن سرگفت : چیزی نیست .... خوبم..

خدمه : ولی ارباب به نظر میاد شما.... شیوون سر بلند کرد با کمی تغییر به چهره اش گفت: گفتم چیزی نیست ..  فقط خستم ....

خدمه : اما آخه... اینباربا اخم به سمتش نگاهی انداخت که حرفی نزند و با عقب ایستادن به سمت اتاقش رفت . سعی میکرد در مقابل اون خدمه محکم قوی باشد و قدمهای محکمی بردار اما نمیتوانست قدرتش رو نداشت لحظه ای تعادلش رو از دست داد که اون خدمه خواست کمکش کند اما او با دست بهش فهماند که نزدیک نیاید و با کمک گرفتن دیوار، قدمهای آروم اما به سخت برمیداشت از پله ها به بالا  و به سمت اتاقش رفت نزدیک در شد دست انداخت بازش کرد.

کیو که توی اتاق خود نشسته منتظرآمدنش بود با شنیدن بسته شدن دراتاق      لحظه ای  بعد خود از اتاقش خارج شد تا برای فهمیدن موضوع که چند ساعت قبل برایش پیش آمده بود جویا شود به سمت اتاق او خیز برداشت به آرومی بازش کرد داخل رفت متوجه شیوون شد که روی تخت با همان لباسهای به تن دراز کشیده است با لبخند بر لب به سمت تختش رفت. اما با دیدن صحنه ی رو به روش لبخندی که برلب داشت محو ، جاشو به تعجب ، وحشت داد چهره جذاب ؛ زیبای عشقش جاشو به چهره بیرنگ مثل سفیدی برف و ناله های که از درد با فشرده شدن لبهاش پنهان میکرد با چشمهای گشاد شده نگاه میکرد. به روی تخت زانو زد تکانش میداد.... شیوونااااا... چت شده... شیووناااااا... چشمهاتو باز کن.... شیووناااااا....

شیوون ناله هاش رو به لب آورد با فشردن سرش توسط دستاش از او کمک میخواست.... آییییییی .... لعنتی .. سرمممم.... یه کاری بکن دیگه نمیتونم... این درد...آیییییییییی

کیو که طاقت دیدن ناله های او رو نداشت با حالت نگران ، وحشت زده به او نگاه میکرد گفت : قرصات... قرصات ... از تخت جدا شد به دنبال قرصهای او گشت . کشوهای میز رو یکی یکی باز میکرد به دنبال آنها میگشت... اه ه ه .. لعنتی... پس کجاست.... دوباره به سمت او برگشت کنارش قرار گرفت صداش میزد : شیوون ..شیوون ..... اما شیوون از درد به خود می پیچید ناله میکرد که حالت او برایش عذاب آور بود . دوباره شروع  به گشتن تا اینکه پیداش کرد اما از شانس بد داروش تمام شده بود و یادش رفته بود که دوباره تهیه کند .... هل کرده بود نمیدانست چکار کند به چهره او که درد میکشید  نگاه میکرد باید میرفت کسی رو خبر میکرد اما میترسید تنهاش بذاره به سمتش رفت  در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهش نگاه میکرد  دست دور گردن او انداخت تا بلندش کند خودش او رو به بیمارستان ببرد ... شیووناااا... بلند شو .... آخه چرا اینجوری شدی.... شیوون در حالی که درد میکشید به آرومی برای لحظه ای چشمهاشو برای دیدن صورت او که از صداش میتونست تشخیص دهد باز و نگاهش کرد اما خوب نمیتوانست ببیند دیدش تار بود. دست لرزانش رو برای لمس صورت او  بالا آورد اما نرسیده به صورت او شل شد روی تخت افتاد دیدش تیره ، سیاه و بیهوش شد... شیوناااااا.. . نهههههه... چشماتو باز کن .... شیوناااااااا....  از فریاد او در اتاق باز شد مادرش بود در حالیکه اون لحظه از هیچ چیز خبر نداشت پرسید : این جا چه خبره ... این سر و صدا برای چیه ..؟  شیوون بیهوش روی تخت و کیو کنار او  قرار داشت با پرسش به سمتش چرخید  با چهره غم زده رو به او گفت : کمک کنید ... شیوون... اون... خانم چوی نگاهش به سمت پسرش چرخید با تعجب بهش نگاه کرد بیهوش روی تخت با چهره  بیرنگ رو افتاده  و تازه متوجه اوضاع پسرش  شد  با صدای بلند اسم او و بعد آجوما رو صدا زد و خود با ترس به سمت شیوون کنار تخت قرار گرفت .  دست پسرش را توی دست گرم خود میفشرد سرد ، یخ زده بود.  صداش زد : شیووون... پسرم...... شیوون چشماتو باز کن عزیزم  ..... منم مادرت .... شیوونااااا....  ولی پاسخ  ، کوچکترین حرکتی از او نبود.

آجوما با صدای او به اتاق شیوون امد گفت: بله خانم با من...... که وقتی ناراحتی ، صدای  او که دست شیوونش رو گرفته ؛صداش میزد و او هیچ حرکت ، پاسخی نمی شنید قلبش لحظه ای از کار افتاد... پس چرا اونجا وایستادی.... زود زنگ بزن دکتر بیاد....  با صدای او آجوما به خود آمد به سرعت از در خارج شد به یکی از خدمه که پایین در حال گذر بود خواست تا سریع با دکتر تماس بگیرد.

************************

 کنار تخت ایستاده بود به او که ساعتی قبل  شاد .. خندان .. سرحال بود ، حالا در مقابلش روی تخت بیجون دراز کشیده است و دکترش در حال معاینه با گوشی پزشکیش روی سینه او حرکت میداد و به دست او سرم وصل میکرد با سرنگ داخل آن دارو میریخت نگاه میکرد. حالش اصلا خوب نبود احساس میکرد همه وجودش از هم درحال پاشیدن است . چشم انداخت به صورت او که از شدت درد بیحال شده بود ، شادابیش رو از دست داده بود مینگریست.... عشقم ... بلند شو .. چشماتو باز کن.. تو حالت خوبه  ... تو خوبی مگه نه... نگران و توی دلش او رو صدا میزد و ازش میخواست چشمهاشو باز کند.

تو حواست کجا بود؟... چرا مواظبش نبودی؟... مگه تو .... مادرش بود که با نگرانی و اخم آلود رو به کیو ازش سوال که  با صدای دکتر که گفت:  بهتره کمی آروم باشید خانم چوی الان وقتش نیست .. بقیه حرفش نیمه ماند.

خانم چوی به سمت دکتر چرخید با چهره نگران پرسید : حالش چطوره ... ؟

دکتر بعد از معاینه او کمر راست کرد به سمت او چرخید گفت : فعلا خوبه ... برای دردش کمی بهش آرامبخش زدم و از لبه تخت بلند شد با نگاه به شیوون سر چرخاند گفت : اون نباید به هیچ وجه تحت شرایط استرس ؛ فشارهای عصبی قرار بگیره  این دو براش خطرناک هست . در حالی که گوشی ، وسایل پزشکیش رو داخل کیفش میگذاشت دوباره گفت : شوکی که هم بهش وارد شده بیشتر رو بیماریش فشار اورده و اونو از پا دراورده... با گفته دکتر خانم چوی تعجب کرد پرسید: شوک....؟!

دکتر: بله شوک .... نمیتونم حدس بزنم چه چیز باعث شده اما ایشون تحت یه شوک قوی قرار گرفتن .... این بار رو به کیو کرد ازش پرسید: تو چیزی میدونی...؟ کیو با چهره نگران پاسخ داد : نه ... من چیزی نمیدونم... ولی...  خانم چوی رخ به رخ او با تغییر چهره پرسید : ولی چی ...؟ اگه چیزی هست بهتر همین الان بگی...  کیو سر چرخاند به چهره بیحال ، بیهوش او نگاه کرد لحظه ای مکث کرد... چرا حرف نمیزنی.... از پرسش او به سمتش چرخید گفت: چند دقیقه پیش شخصی باهاش تماس  گرفت و ازش خواست تا به ملاقاتش بره..... خانم چوی با حالت متعجب و خم به ابرو بهش نگاه کرد پرسید : چی....!  یه شخص ... کی بود... ؟

کیو : نمیدونم خانم ... چیزی بهم.....  با سیلی که به صورتش زد  حرفش نیمه ماند . پسره احمق ... چرا وقتی خواست بره جلوش رو نگرفتی.... اگه اتفاق دیگه ای براش میافتاد... اون وقت چی..... هااااااااااا....  حال خودش کمتر از حال او نبود درد سیلی که او بهش زد در مقابل درد قلبش هیچ نبود ... برو بیرون ... همین حالا از جلو چشمام گم شو ...  از اتاق برو بیرون ... از حرف او سر به پایین انداخت همه وجودش توی اتاق بود نمیخواست از اونجا خارج شود و تنهاش بذارد  اما به ناچار مجبور  به ترک اتاق شد .

 آروم قرار نداشت به دیوار تکیه زده بود سر به پایین گرفته بود اشک تو چشماش حلقه زده بود به روی گونش میچکید با دست به سینه چنگ میزد . انگار قلبش هم با او همدردی نمیکرد .  آروم باش ... اون حالش خوبه .... طوریش نمیشه... اون خوبه .... به خود میگفت تا شاید آروم شود اما نمیشد هر لحظه قلبش بیشتر تو سینه اش میتپید. کنار در اتاق سر به دیوار زده بود و میتوانست صدای دکتر و مادرش رو بشنود که هر دو باهم درباره وضعیتش صحبت میکردن.... کیوهیون چرا اونجا وایستادی.... آجوما صداش زد . با پشت دست برای اینکه متوجه نشه اشکهاشو پاک کرد با همان حالت نگران به سمتش چرخید که همون موقع در اتاق شیوون باز شد دکتر به همراه خانم چوی از اتاق خارج شدند . با دیدن دکتر سعی کرد به سمتش رود از حالش بپرسد اما وقتی چهره عصبی مادر شیوون به روی خود دید سر جاش ایستاد.

با رفتن آنها به پایین به داخل اتاق رفت . توان دیدن اونو تو حال نداشت .. از وقتی امده بود اون لبخند و نگاه براقش رو ندیده روی تخت بدون هیچ حرکتی  دراز کشیده بود. به سرم که کنارش آویزان بود قطره های که آروم میچکید نگاه کرد . چشمهای زیباش بسته بود ، قفسه سینه او با هر نفس آرومی که میکشید بالا ، پایین میرفت مثل کودکی که آروم سرجاش خوابیده باشد. به آرومی لبه تخت نشست به چشمهای جذاب او که بسته بود و لبهای او که رنگ قرمزیش رو به سفیدی داده بود نگاه میکرد. خم شد دست یخ زده او رو لای دست خود فشرد با صدای بغض کرده نگران گفت : برای چی ... برای چی وقتی بهت گفتم نرو ؛ رفتی .. برای چی وقتی درد داشتی ازم پنهان کردی.... مگه قول نداده بودی مواظب خودت باشی... این بود قولت.. ببین با خودت چکار کردی... تو نباید اینجوری باشی ... بلند شو ... بلند شو بهم نگاه کن ... چشماتو باز کن گلم...

ولی شیوون هیچ چیز نمی شنید بیهوش سر بر بالشت سرم به دست  کنار او روی تخت با داروی آرامبخش که بهش تزریق کرده بودن دراز کشیده بود. دست او رو بالا آورد بوسه ای به آن زد و با دست خود موهای که روی پیشانیش ریخته بود رو کنار زد به روی صورت و لبهای بیرنگ شده او کشید.  دلش هوای بوسیدنش رو کرده بود. به چشمهای که هنوز روی هم بود؛ به سینه او که با هر باز، دمش  آروم  بالا ، پایین میشد و با اثر کردن کمی از دارو چهره بیحالش کم کم رنگ به خود میگرفت خوشحال ، لبخندی از نگرانی برلب آورد  به آرومی در گوشش زمزمه کرد گفت : کنارت هستم .... باهات میمونم ... و با پس کشیدن سر دوباره به صورت او نگاه انداخت  خم شد به لبهای او بوسه ای زد و گفت : دوست دارم ... زود خوب شو عشقم... و برای آروم شدن خود سر بر سی/نه او گذاشت با بستن چشماش  به نوای تپش قلب او گوش داد..

                

 

  

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
wallar جمعه 11 دی 1394 ساعت 12:12

زن احمق ببین چطور کیو رو زد,خودش هزار تا غصه داره این زنه هم افتاده به کونش,تقصیر کیو چیه عجبااااا
شیونی ببین مادرت با عشقت چکار کرد

اره همینو بگو.... بیچاره شیوون که حالش خوب نیست

ریحانه پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 14:33

دست این مامان بشکنه بچه رو میزنه
حالا این مامان و جسیکا هی این بچه رو چپ و راست میکنن
خب اشالا خوب بشه این سیوون اینا که تازه بهم رسیدن حیفه

هی چی بگم..من از طرف اونا معذرت میخوام..
اره اینا تازه بهم رسیدن

Sheyda پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 01:01

عجب مادر .......خودش نمیتونه مراقب بچش باشه اونوقت از خدمتکار میخوادآخه مگه خدمتکار میتونه جلوی اربابش رو بگیرهپیرزن خرفت
کیو بیچارهمگه یتیم گیرش آوردن که هی چپ و راست بهش سیلی میزنن
مرسی عزیزم

اره همینو بگو...بیچاره کیو...خواهش خوشگلم...ممنون که میخونی

tarane چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 22:40

سلام عزیزم.
شیوون خیلی نسنجیده عمل کرد که تنها رفت به اون ادرس. اگه بلایی سرش میاوردن چی؟ خیی خطرناک بود.
این مریضی چیه که شیوون داره؟ پس از بچگی مریض بوده. بیچاره از شوک این ماجرا حالش بد شد . خوبه تو خیابون حالش بد نشد و حداقل خودش رو به خونه رسوند . وگرنه کی بود به دادش برسه.
بیچاره کیو گرفتار شده . اون اصرار کرد دنبال شیوون بره خود شیوون قبول نکرد . حالا خودش برای شیوون نگران هست از مادرش هم سیلی خورد. اون که تقصیری نداشت . نمی تونست به شیوون اویزون بشه به زور بگه منو رو هم با خودت ببر . ارباب شیوونه اگه گفت تنها میخوام برم کیو مجبوره قبول کنه اون که تقصیر نداه . همیشه به افراد ضعیف و خدمتکارا ظلم میشه.
خدا کنه حال وونی خوب بشه . هر چند فهمیدن این قضیه خیلی بهش ضربه زده و حتما توی روحیه اش اثر داره.
کانگین چقدر بدجنسه . واقعا که برای قدرت چه کار ها که نمی کنن.
ممنون گلم خیلی عالی بود.

سلام جون دلم...
اره شیوون اینکارش اشتباه بود... اره یه بیماری عصبی داره...
اره بیچاره کیو از همه کتک خورد...
اره تاثیر میزاره....اره کانگین بده
خواهش خوشگلم...من ازت ممنونم که میخونی و نظر میدی...دوستت دارممم

sogand چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 21:55

بچم داغون شدبیچاره کیومرسی بیبی

هی چی بگم....اره بیچاره کیو...خواهش خوشگلم

zeynab چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 21:03 http://sjlikethis.blogsky.com http://

سلام آبجی عزیزم شیوون چقدر سختی کشیدهچقدر اذیت شدچرا کیو رو میزننگناه داره خو خودش طفلی به اندازه کافی غمداره

سلام عزیزدلم...
هی چی بگم...
اره این وسط کیو همش کتک میخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد