اینم از این قسمت امشب ...بفرماید ادامه....
14قسمت
«راهی برای حال عشق»
کنار تخت نشسته نگران به چهره خواب رفته او نگاه میکرد . صورتش از بی اشتهایش لاغر شده دور چشماش سیاه ، گود شده بود دلیل این رفتار، حال او رو نمیدانست چه موضوعی اون شب پیش امده بود که باعث شده دوباره اینگونه شود. در زمان مرگ پدر درست همین حال براش پیش آمد که برای دوری از محیط خانه و فضای دورش تصمیم گرفته بود برای بهتر شدن حالش و به بهانه ادامه تحصیل به آمریکا برود و با گذشت چند سال از رفتنش خوشحال بود که زمان برگشت سر حال می بیندش و دیگه مشکلی نخواهد داشت. اما از اون شب که تنها بدون اطلاع بیرون رفت دوباره هم همون حال رو دارد.
به آرومی با پشت دست صورت لاغر شده پسرش رو نوازش میکرد زیر لب زمزمه آرومی کرد گفت : این سکوتت بیشتر نگرانم میکنه.. چرا به مادرت نمیگی چی شده.... شیوون توی خواب تکونی خورد به سمت چپ چرخید پشت به او شد. با آروم کشیدن قدری لحاف به روی او و نوازش بازویش از تخت جدا شد به سمت در برای خروج خیز برداشت قبل از خروجش دوباره به پشت سرش با چهره نگران نگاهی انداخت با کشیدن آهی ضعیف از اتاق خارج شد و متوجه نشد که بیدار است . شیوون بدون نگاه کردن به پشت سر مطمئن شدن خروج مادرش و بسته شدن در اتاق به پشت خوابید گفت : متاسفم ... هنوز وقتش نرسیده ...
با بستن در اتاق به سمت پله ها و به پایین رفت با دیدن آجوما ازش خواست تا براش یه قهوه بیارد تا از این سردگمی خارج شود . آجوما به سمت آشپزخانه رفت چند دقیقه بعد با یه سینی فنجان قهوه که روی آن قرار داشت برگشت روی میز گذاشت برگشت تا برود تنهاش بذارد صداش زد. آجوما برگشت بهش نگاه کرد هیچ وقت تا حالا اونو اینقدرغمگین شکسته ندیده بود . خانم چوی سر چرخاند بهش نگاه کرد با دست به سمت مبل روبه روش اشاره کرد گفت : چند لحظه میشه بشینی.... آجوما نگرانیشو میفهمید چون خودش هم همین احساس رو داشت نگران شیوونیش بود. به چهره آشفته او که مشخص بود بخاطر چی هست نگاه و رو مبل مقابل او نشست.
خانم چوی در واقع دلش میخواست اون لحظه با کسی هم صحبت و درد دل کند و تنها اون لحظه کسی بهتر از آجوما پیدا نکرد و ازش خواست تا کنارش بنشیند قدری هم صحبت با شود . فنجان قهوه ش رو برداشت با انداختن یه حبه قند داخل آن آروم هم زد و با یه قلوپ خوردن از آن سر جاش گذاشت رو به آجوما کرد گفت : لحظه ای که به این خونه امدی شیوون همیشه در کنار تو بوده در صورتی که من مادرش هستم اما همیشه تو رو مادر خودش میدونست . خوشحالیش ؛ ناراحتیهاش با تو درمیان میگذاشت و تو هم مثل یه مادر واقعی بهش محبت میکردی ... جوری که بعضی وقتها بهت حسودی میکردم سعی میکردم اونو ازت دور کنم ... حتی زمانی که مریض میشد این تو بودی که تا صبح بیدار میموندی ازش پرستاری میکردی...
آجوما لحظه ای کلام او رو قطع کرد گفت : خانم .. شما اشتباه میکنید من فقط وظیفه م رو انجام میدادم ... من هیچ وقت نمیتونم جای شما رو براش داشته باشم ... شما... حرفش با کلام او نیمه ماند دوباره خانم چویی گفت : این طور نیست .. من مادر خوبی براش نبودم ، نیستم... هیچ وقت کنارش نبودم .. هیچ وقت نتونستم بفهمش حلال مشکلاتش باشم درست مثل الان که نمیدونم چکار کنم با این سکوت طولانیش بیشتر عذابم میده نگرانشم ... اشک تو چشمهاش حلقه زد ... آجوما تو بهم بگو چه کار کنم .... چه راهی رو پیش بگیرم ... دیگه نمیتونم رنج ؛ درد کشیدنهاشو ببینم.... آجوما از جاش بلند شد به سمت او ودر کنار او قرار گرفت . لحظه ای مکث و بعد دستش رو ،روی دست او گذاشت نوازشش کرد گفت : اون خیلی زود خوب میشه ... با دیدن چهره غمگین او خود نیز اشک تو چشماش جمع شد اما طوری وانمود کرد که متوجه حالت نشود...
**********
روز بعد
هنوز از رفتار شیوون نسبت به خود و علاقه اش دلخور ، اما ته دلش هنوزم دوستش داشت نمیتونست تو این حال بیندش براش نگران بود. با تمام شدن کارش تو گالری به خونه خاله ش رفت با رسیدن به در خونه از ماشین پیاده و سری بلند کرد متوجه او که رو تراس قرار دارد دست بر سینه منظره بیرون تماشا میکند شد ناخوداگاه لبخندی گوشه لب آن نشست اما خوشحالیش طولی نکشید که بادیدن کیو که از پشت سرشیوون بهش نزدیک میشد توی دست یه نوشیدنی داشت لبخندش محو شد اونو از وقتی پا به این خونه گذاشته بود مدام اطراف شیوون میدید یه مزاحم در مقابل خود میدی یعنی یه رقیب کیف کوچک چرمی که به دست داشت با مشت گره شده اش مچاله میشد خمی به ابروهاش داد و با محکم بستن در ماشین به سمت خونه روانه شد.
به داخل رفت چشم چرخاند به اطراف خانه به غیر از خدمه ها که مشغول کار بودن کسی دیگه رو ندید. متوجه خدمه ای شد که کناری ایستاده به سمتش رفت سراغ خاله ش رو گرفت و اون خدمه بهش گفت که چند دقیقه پیش رفتن بیرون دیگه باید برگردن... با اشاره سر به اون خدمه فهماند ازش جدا شد برای منتظر شدن به سمت دیگر خونه رفت رو یکی از مبلها نشست پا رو پا گذاشت از داخل کیف چرمیش آینه کوچکی برداشت صورت و موهای صاف کرده ش توی آینه برانداز میکرد.
کیوهیون ... با صدای یکی از خدمه سر چرخاند نگاهش به رقیب خود خورد . کسی که هر لحظه ، دقیقه با دیدنش رو عصابش راه میرفت. کیو به سمت اون خدمه که صداش زد ازش کمک خواست رفت بهش در جابجای یه وسیله سنگین کمکش کرد اون وسیله رو به گوشی از سالن بردن...
آجوما....آجوما.... از شنیدن صدای خاله ش که آجوما رو صدا میزد نگاهش رو از او گرفت به سمت در ورودی چرخید. از حرفها و بسته که خاله ش به آجوما میزد بهش میداد متوجه شد درباره یه سفر یا یه گردش هست. دست به مبل گرفت از جاش بلند شد به سمت خاله ش رفت پرسید: شما امدین... چیزی شده...؟ خاله ش با دیدنش خوشحال و تعجب کرد گفت : عزیزم تو کی امدی ... و دوباره رو به آجوما کرد ازش خواست تا کارهای که بهش گفته رو انجام دهد. آجوما به همراه یکی از خدمه جعبه ها و بسته های رنگی که مشخص بود توی هر کدام چی هست برداشت به سمت اتاق او روانه شد.
جسیکا : خاله جون .. چیزی شده..... جایی میخواهی برین....
خاله ش لبخند بر لب با گرفتن دستش گفت: خوب شد عزیزم دیدمت همین الان میخواستم باهات تماس بگیرم..
جسیکا با حالت سوالی به خاله ش نگاه میکرد پرسید : اتفاقی افتاد... نکنه حال شیوون... خاله ش نذاشت ادامه دهد در ادامه گفت : نه .. عزیزم چیزی نشده .. راستش تصمیم گرفتم یه سفر کوتاه بخاطر شیوون به بوسان برم .. جسیکا: بوسان... بوسان برای چی....؟ خاله ش چهره ش کمی غمگین شد ادامه داد : شیوون این چند روز اصلا حال خوبی نداره ... مدام تو فکر؛ خیال... نه چیزی میخوره .. نه با کسی حرف میزنه .. حتی دکتر یسونگ هم با اون همه تخصصش و روشهای که بکار برد نتونسته حالشو بهتر کنه... به همین خاطر تصمیم گرفتم یه مدت ببرمش بوسان تا شاید با تغییر آب و هوا بشه کاری براش کرد.
جسیکا لبخند ملایمی زد گفت : اینکه خیلی خوبه ... حتما کمک میکنه.. و با لوس کردن خودش دوباره گفت : پس ما چی ... نکنه تنهای میخواهین برین... هممم...
خاله ش از حالت بچه گانه او خندش گرفت گفت : هنوز عادت بچگیهاتو داری... نه عزیزم تنها نمیریم ... شما هم باهامون میاین... و لپ او رو گرفت گفت : مگه بدون تو سفر بهمون خوش میگذره... جسیکا از حرفش خوشحال خودشو تو بغل خاله ش انداخت گونه ش رو بوسید گفت: وای خاله جون ممنونم.... خاله ش هم دستی به سر او کشید و ازش خواست تا برای آخر هفته آمده سفر بشه. جسیکا هم خوشحال خندان دوباره از خاله ش تشکر کرد و یه فرصت خوب براش فراهم شد تا یک بار دیگه شانسشو رقم بزنه شیوون به سمت خودش بکشونه و بدون رقیب دوباره در کنارش باشد. اما غافل از آن که شیوون بدون کیو هیچ جا نخواهد رفت...
**************
چند روزی به رفتن سفر نمانده بود . کیو از شنیدن سفر آخر هفته و از اینگه قرار برای مدتی ازاو دور باشد غمگین بود. با بی حواسی مشغول مرتب کردن رو تختی و کوسن های رو تخت بود که زانوش به میز کنار تخت که قاب عکس نقره ای نقش گل رز داشت میخوره باعث میشه روی زمین بیفتد شیشه آن بشکند و گوشی از عکس نیز پاره شود. با صدای شکستن به خود آمد کنار تخت روی زمین زانو زد و به خورده شیشه ها و پاره شدن عکس نگاه میکرد . اون قاب ، عکس برای شیوون مهم بود . اون تنها کسی بود که از پدرش ؛ خودش کنار ساحل دریا گرفته بود و هیچ وقت از خودش جدا نمیکرد...لعنتی... ای احمق ببین چه کار کردی... حالا چه جوابی داری بهش بدی... با خودش حرف میزد . دست انداخت خورده شیشه ها رو از روی عکس کنار زند که انگشتش تماس با یکی از شیشه ها بریده شد باعث سوزش و خونی شدن انگشتش شد....
با باز بودن در اتاق صدای بلند اونو و مادرش رو میتونست بشنود و از حرفهای که شیوون میزد معلوم میشد که راضی به رفتن سفر نیست کمی خوشحال و همین طور ناراحت چون میدونست نمیتونه در مقابل مادرش بابستد و بلااخره ناچار به قبول کردن میشه.. خورده شیشه ها رو به آرومی از روی عکس کنار زد برش داشت به چهره خندان شیوون توی عکس نگاه کرد زیر لب زمزمه کرد گفت : چطور میتونم لحظه ای با ندیدن این خنده شاد باشم توی این خونه درندشت منتظر امدنت باشم... اما اون لحظه که شیوون با مادرش پایین درباره سفر با هم حرف میزدن اینو نمیدونست که شرط حاظر به امدن سفرش به بوسان خود اوست و دیگه نیاز به انتظار کشیدن نیست.
***************
زمان سفرفرا رسید . مشغول چیدن و مرتب کردن لباسهای او به داخل چمدان بود با هر لباس و کتی که از کمد لباس بیرون می اورد بوی تن اونو حس میکرد به سینه خود می فشرد تا دل نا آرامشو قدری آروم کند.
دیگه کافی بقیه شو خودم انجام میدم... بهتره بری آماده بشی... کیو لحظه ای مکث کرد دستش به روی لباسها ماند از این حرفش کمی جا خورد کمر راست کرد گفت : هااا.. آماده بشم.... شیوون در حالیکه دست به جیب پشت به او و رو به پنجره ایستاده بود ادامه داد: آره... تو هم باهام میایی... و به سمتش چرخید گفت: یه خدمتکار شخصی باید هر جا که اربابش میره باهاش باید بیاد نگو که اینو نمیدونستی.... کیو با بستن زیپ چمدان از روی تخت به پایین گذاشت گفت : چرا میدونم .. ولی به نظر میاد مادرتون راضی نیستن... این سفر یه سفر خانوادگی و همین طور برای حال شماست... اگه اجازه ..... بقیه حرفش با کلام او نیمه ماند و شیوون در همان حالت ادامه گفت : اجازه نمیدم.... تو خدمتکار منی یا مادرم... و برگشت نگاهش کرد دوباره گفت : این سفر به خواسته خودم که نیست و به اصرار مادرم که تن به رفتنش دادم و حالا هم دیگه حرفی نباشه برو آماده شو چند دقیقه دیگه باید فرودگاه باشیم... شیوون به سمت تخت امد کیف کوچک مشکی با کتش برداشت به او که هنوز سرجاش ایستاده بود نگاهی انداخت گفت : تو که هنوز وایستادی... زود باش... و با گفتن جمله ش از اتاق خارج شد.
اولین بارش بود که به سفر ، سوار همچین هواپیمای میشد و با تعجب به همه جای او نگاه میکرد به آرومی گفت : واووو چقدر شیک .... یه هواپیما شخصی لوکس مجهز به همه چی مخصوص آنها بود. حتی اونجا هم به غیر از خلبان یه مهماندار شخصی هم وجود داشت...همون جور که به سر تا پای هواپیما نگاه میکرد نگاه های خیره کننده جسیکا رو به خود دید معذب شد خودش رو جمع جور کرد نگاهش رو به سمت پنجره هواپیما چرخاند . جسیکا از اینکه او هم همسفرشون بود عصبی بود ... ساعتی بعد پرواز بر آسمان آبی و به مقصد بوسان آغاز با اوج گیری هواپیما سفر آنها شروع شد.
از قاب کوچک شیشه ای هواپیما به تماشای ابرهای سفید که درست زیر پاهای او قرار داشت نگاه میکرد به یاد قصر غولها افتاد که درست بالای همین ابرها قرار داشت خنده گوشه لب نشست به خود تکانی داد سری چرخاند که متوجه حالت اوشد . شیوون دست بر سر گذاشته بود قدری چهره ش درهم شده بود. دست به کمربند صندلیش برد بازش کرد به سمتش رفت دست به بازو انداخت پرسید : حالتون خوبه... بازم سردرد دارین.... شیوون : چیزی نیست .. خوبم... مال ارتفاع هستش ... کیو کمر راست کرد به نیمه هواپیما رفت بخاطر بدون داروهایش داخل ساک که تو بار بود دسترسی بهش نداشت فقط برای او یه لیوان آب آورد بهش داد . کیو : الان بهترین .... میخواهین دارو چیزی بیارم... شیوون سر بر صندلی تکیه زد با بستن چشمها گفت : نیاز نیست ... یکم استراحت کنم بهتر میشم ... و صندلی رو به حالت خوابیده در آورد دراز کشید. کیو هم از جاش بلند شد به سمت صندلیش خیز برداشت که با دست شیوون به روی دست خود ثابت ماند بهش نگاه کرد .. شیوون : ممنون... کیو : وظیفه م بود ... شیوون لبخند ملیحی گوشه لب نشاند که این قلب کیو رو به بازی گرفت و بعد از این همه تحمل بالاخره خنده او رو میبیند.. به سمت صندلی و سرجایش قرار گرفت با بستن کمر بند به دور کمر لحظه ای برگشت به او که خوابیده بود نگاه کرد اما متوجه نگاه زیر چشمی جسیکا نشد که به اون دوتا نگاه میکرد و با چشماش قصد له کردن کیو رو داشت.
************
تابش قرمزی خورشید به روی ابرها نشانگر از غروب رو میداد و برفراز آسمان نیمه تاریک بوسان قرار گرفتن... با صدای خلبان که از بلند گو شنیده میشد اعلام فرود میکرد و درخواست برگشت به حالت ثابت داشت به روی زمین فرودگاه بوسان که با لامپهای سفید ،زرد مشخص کننده مسیر بود فرود آمد . پرواز آروم رو پشت سر گذاشتن با ثابت شدن و باز شدن در هواپیما خارج و به سمت دو ماشینی که منتظر ایستاده بودن کنار هر کدام یه راننده ایستاده بود رفتند . ساعتی به خاطر شلوغی شهر پشت ترافیک مانده .. شیوون به همراه مادرش صندلی عقب و کیو جلو داخل ماشین اول ؛ جسیکا ، مادرش هم داخل ماشین پشت سر آنها قرار داشتند. جسیکا : لعنتی... جس چی شده دخترم چرا عصبانی هستی.... جسیکا رو به مادرش کرد گفت : هیچی ... چیزی نیست و به سمت شیشه ماشین چرخید و به خاطر عصبی بودن از لحظه پرواز صندلی چرمی ماشین چنگ میزد با خشم به بیرون نگاه میکرد.
«لوته هتل بوسان»
گرون ترین هتل و زیبا ترین هتل در شهر بوسان جای که برای اقامت انتخاب کرده بودند.
سفر خسته تون کرده بهتر یه دوش بگیرین کمی استراحت کنید... کیو به شیوون که در حال تماشای منظره شهر و خود مشغول جابجای چمدانها و لباسهای داخل آن بود گفت. اما شیوون متوجه حرف او نشد همچنان به بیرون خیره شده بود. کیو لباسی که به داخل کمد آویز میکرد متوجه او شد که حرکتی نشان نداد همونجا سرجایش ایستاده با گذاشتن لباس از کمد فاصله به سمت او رفت با دیدن چهره اشک آلود او تعجب کرد قدری جلوتر رفت گفت : شیوو نااا... شیوون صورتش رو از او مخفی کرد به گوشی چرخاند تا نبیندش اما کیو نذاشت با دست بر بازوش پرسید : چی شده ... چرا داری گریه میکنی....؟ شیوون با پشت دست اشکهای روی صورتش پاک میکرد با صدای که توش بغض داشت گفت : چیزی نیست... چشمام خسته بخاطر همین میسوزه .... و از پنجره بزرگ شیشه ای جدا به سمت تخت چرخید روش نشست سرش رو پایین گرفت نمیتونست دروغ بگه درواقعه هیچ وقت دروغگوی خوبی نبود . بغض بیشتر شد اشکهاشو روانه گونه هاش میکرد با مخفی کردن صدای گریش اما با لرزش شانهایش که از هق هق صداش تکان میخورد نمیتوانست جلوی گریه ش رو بگیرد. با دیدن ظاهر او قلبش به درد می آمد طاقت دیدن اشکهای او حتی ذره ای ناراحتی او رو نداشت. به آرومی قدم برداشت رو به روی او زانو زد با دستهاش دستهای لرزان او رو گرفت گفت : بازم پدرته ... شیوون سر بلند کرد با چهره خیس اشک بهش نگاه کرد با صدای گرفته گفت : دلم براش تنگ شده ... همیشه ... همیشه .. گریه اش امان حرف زدن به او نمیداد دوباره سر به پایین گرفت اشکهاش همچنان گونه های او رو خیس میکرد . کیو با دل گرفته از حال ؛ اشکهای او آغوش گرمش رو برای آروم کردن عشقش باز کرد به دور گردن او کشید . شیوون هم اونو به آغوش گرفت از عطر تن او ؛ آغوش او آرامش داشت سر بر شانه او گذاشت با صدای گرفتش زمزمه ای کرد گفت : میترسم ... تنهام نذار.... میترسم کیو ... میترسم.... کیو سر از شانه او برداشت به چهره غمگین او ؛ چشمان قرمز شده از اشک نگاه با دو دستش صورت خیس اش رو گرفت گفت : هیچوقت.... هیچوقت تنهات نمیذارم ... بهت قول میدم عشقم... همیشه در کنارتم ... و برای آروم کردنش بوسه ای بر لبش گذاشت لحظه ای به همان حالت ماند . شیوون از آغوش و بوسه گرمش قلب نا آرامش آروم گرفت بودن درکنارش آرامشی که هیچ وقت نداشته از وجود کیو ؛ عشقش بدست می آورد.
کیو با شکستن بوسه اش بهش نگاه کرد گفت : بهتر استراحت کنی .. سفر خسته ت کرده ... ممکنه دوباره سر درد بگیری...
شیوون با تکان دادن سر حرفشو قبول کرد همون جور که لبه تخت نشسته بود به عقب رفت دراز کشید و کیو هم لبه تخت نشست .
شیوون : تو هم خسته ای بهتره ... کیو نذاشت ادامه دهد گفت : خسته نیستم ... خوابم نمیاد ... همینجا کنارت هستم ... شیوون دستش دراز کرد کیو هم دستشو گرفت گفت : ممنون که کنارم هستی ... کیو لبخند آرومی زد با فشردن دستش گفت : چشماتو ببندد سعی کن بخوابی... من همینجام... شیوون لبخند کوتاهی زد دلش نمیخواست بخوابه دوست داشت همونجور به چهره عشقش که کنارش نشسته دستش توی دستش هست نگاه کنه اما نتونست اشکهاش چشمهاشو خسته کرده بود آروم آروم که میگفت دو..ست دا..رم ... پلکهای خسته اش بسته شد به خواب رفت.
کیو همون جور لبه تخت نشسته بود به صورت چهره آروم خوابیده او نگاه میکرد . قلبش هنوز از دیدن اشکهای او گرفته بود با مطمئن شد که به خواب رفته دستشو ازش جدا کرد به زیر لحاف و با کشیدن قدری از آن به روش بوسه ای به پیشانی او زد کمر راست کرد گفت : منم دوست دارم ... با صدای در بخود امد یه نگاه به شیوون که هنوز خوابه بسمت در رفت بازش کرد متوجه خدمه هتل شد که پاکت سفیدی روجلوش گرفته یه نگاه به خدمه کرد پرسید : این چیه...؟ خدمه هتل گفت : یه نفر ازم خواست اینو برسونم به این اتاق ... کیوپرسید: کی...؟ خدمه با گفتن نمیدونم با دادن پاکت به دست او گفتن شبتون بخیرفاصله گرفت دور شد. کیو با گرفتن پاکت سفید و با کمی نگاه کردن به اطراف برگشت در رو بست. پشت در پاکت رو توی دست میچرخاند هیچ اسمی یا نشونی روش نبود اولش فکر کرد مربوط به شیوون باشه و با خودش گفت : مگه اینجا هم اونو میشناسن کنجکاو شد که بدون توش چی نوشته شده شروع به باز کردن پاکت کرد کاغذی که توش بود برداشت بازش کرد .
" مطمئن باش جلوت میایستم و نمیذارم به اون چیزی که میخواهی برسی"...
نوشته روی کاغذ براش جالب نبود با پشت رو کردن کاغذ توجهی نکرد با گفتن : مسخره.. این دیگه چه جورشه... کاغذ مچاله کرد داخل سطل زباله انداخت ... به سمت چمدان خود که هنوز وقت نکرده بود بازش کنه رفت آروم بازش کرد لباسی از داخل آن برداشت برای رفع خستگیش به سمت حمام رفت قبلش یه نگاه به پشت سر انداخت که راحت خوابیده به سمت حمام رفت . شیر وان حمام رو باز کرد لبه آن نشست با دست آب وان رو کنار میزد حواسش به خودش نبود توی فکر بود راهی برای مشکل شیوون بود که چطور میتونه از این حالش درش بیاره بشه همون شیوون که خنده از لبش نمیرفت .. شیوونی که وقتی سرحال میدیدش قلبش آروم داشت... دست به سینه خود و روی قلبش گذاشت گفت : کمکت میکنم بشی همون شیوون خندونم ...
خسته بود اما خوابش نمیبرد فکرش مشغول بود بهش اجازه خواب نمیداد . رو تخت به پهلو دراز کشیده بود و نگاهش میکرد که اولین شبی هست که بدون دیدن کابوس راحت خوابیده دستشو کمی به سمتش برد موهای که روی پیشانیش افتاده بود کنار میزد به صورتش درست روبه روش بود نگاه با زمزمه آروم گفت : نترس عشقم .. نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه .. خودم مواظبت هستم... چند دقیقه ای به صورت لاغر شده او نگاه میکرد و نفهمید که چه موقع خوابش برد.
صبح روز بعد
شیوون با تکونی که توی تخت به خود داد چشمهاشو باز کرد سری چرخاند هوا کاملا روشن شده بود و نگاهی به سمت دیگر تخت انداخت اما ندیدش سر از بالشت برداشت به اطراف اتاق نگاهی انداخت ... صبح بخیر خوابالو... به سمت دراتاق کمد لباس چرخید اونو موقع خروج از اتاق دید ؛ دوباره سر بر بالشت گذاشت . کیوهم با گذاشتن لباس به روی تخت لبه آن نشست گفت : بهتری... دیشب خوب خوابیدی.. شیوون فقط بهش نگاه میکرد هیچی نمیگفت . کیو دستشو جلوی صورت او تکان میداد... الو... خوابی ..کجایی... شیوون با حرکت دست او به خود امد و کیو دوباره ادامه داد: مثل اینکه هنوز خوابی .. بهتر بخوابی...و به حالت نیمه در آمد تا بلند بشه با حرف شیوون سر جاش نشست . شیوون : معذرت میخوام... کیو بهش نگاه هیچ نگفت ، نپرسید.. شیوون دوباره خواست ادامه دهد اما کیو با گذاشتن دست به جلوی صورت خود و گفتن : هیسسس.. نذاشت ادامه دهد و برای اینکه جو عوض کند و از این حالت درش بیاره لبخندی زد اولین گام رو پیش کشید گفت : تنبل خان لنگ ظهره نمیخواهی بلند بشی... شیوون با کشیدن لحاف به روی خود گفت : حوصله ندارم.. میخوام یکم دیگه بخوابم ... کیو تابی به ابروهاش داد گفت: بخوابی... خواب دیگه کافی یالا پاشو... و دست انداخت لحاف رو از روش کنار زد ولی باز شیوون اونو رو خودش کشید اینبار چشمهاشو هم بست .
کیو : پس نمیخواهی بلند بشی... خیلی خب خودت خواستی ... تا سه می شمارم بلند شدی که هیچی اما اگه نشدی و شروع به شمردن کرد.. هن...تول ... شیوون با چشمهای بسته گفت: اگه نشم .. کیوچشماشو ریز کرد گفت : خیلی خوب پس خودت خواستی و آروم آروم به سمتش حرکت کرد و یکدفعه شروع به غلقلک دادنش کرد ... شیوون رو تخت به پهلو خوابید و با گفتن :آییییی نکن.. باشه.. بلند میشم... باشه.. بس دیونه ..
کیو : دیونه خودتی.. تا بلند نشی دست نمیکشم... شیوون همون جور که میخندید از غلقلک دادنهای کیو قلط میزد میگفت : باشه... باشه.. بس دیگه... با حرفش کیو دست از کارش کشید به حالت نشسته درآمد و از اینکه تونسته بود بخندونتش خوشحال لبخند زد و چرخید تا از تخت پایین رود که اینبار شیوون گفت : حالا منو اذیت میکنی...خواست اونو از پشت بگیرد کیو جیغی کشید و قبل از اینکه شیوون بتونه بگیردش از جاش پرید و برای اینکه اونو دست بندازه زبون درازی کرد گفت: هاهاا فکر کردی میتونی منو بگیری...
شیوون : فکر کردی نمیتونم اگه بگیرمت...
کیو نذاشت ادامه بده در جواب گفت : نمیتونی... نمیتونی منو بگیری ... شیوون با کنار زدن لحاف از روی خودش گفت : خودت خواستی و از رو تخت جهشی به سمتش زد که باعث شد دوباره کیو جیغی بکشه پا به فرار بذاره به دور تخت بچرخه نذاره شیوون بگیردش ... ولی قبل از اینکه بتونه ازگوشه تخت فرار کنه شیوون با یه حرکت سریع اونو گرفت رو تخت انداخت . کیو دوباره خواست فرار کنه اما با قرار گرفتن شیوون به بالای سرش گرفتن دستاش نتونست گفت : تسلیم... من تسلیمم .. تو بردی... شیوون بهش نگاه گفت: باید جریمه اون زبون درازیتو بپردازی و تکان دادن انگشتاش .. کیو همون جور که میخندی گفت : نهههه غلقلک نه... ولی شیوون توجه نکرد شروع به کارش شد.
کیو: وای خدا .. بسه.. بسهههههه .. دیونه ... اون فقط یه شوخی بود...
شیوون : آره .. من دیونم .. دیونه تو ... دیونه شوخی هات . دیونه این خندهات... دیونه این نگاهت ... دیونه این... و جمله ش با سر خم کردن گذاشتن لب بر رو لب او نیمه گذاشت لبهای باریک و نرم او رو میخورد . کیو که خیلی وقت بود طمع شیرین او لبها رو نچشیده بود قلبش دوباره با بوسه عشقش به بازی گرفت شروع به تپیدن کرد با آزاد شدن دستهاش از دست شیوون به دور گردن او حلقه شد.....
شیوون با گرفتن دوش و عوض کردن لباس باهم از اتاق برای خوردن صبحانه خارج به رستوران هتل رفتند. افراد زیادی داخل آنجا نبود بیشتر میزها خالی اما کیو سر میچرخاند به دنبال یه جای خوب میگشت تا اولین صبحانه شو با عشقش سر یه میز باشد و با پیدا کردن به محض گفتن : اونجا چطوره.. که با صدای خانم چویی که شیوون صدا میزد برگشت توجهش به او جلب شد به احترام سری پایین آورد و شیوون هم با صدای مادرش برگشت. مادرش لبخند زنان نزدیکش شد گفت : صبح بخیر عزیزم.. دیشب خوب خوابیدی... شیوون لبخند کوتاهی بر لب آورد گفت : آره .. هیچ وقت به این راحتی نخوابیده بودم... خنده مادرش پهن ترشد دست به صورت او گذاشت به چشمهاش نگاه گفت : خوشحالم عزیزم... خوشحالم... چطور امروز صبحانه رو دور هم بخوریم ..هومم چی میگی... شیوون یه نگاه به کیو کرد که سرش پایین پشت سر مادرش بود کرد ، دوباره به مادرش نگاهی انداخت گفت : باشه خوبه.. مادرش با گذاشتن دست لای بازوی او به سمت میزگردی که تقریبا وسط سالن بود رفت و همه به غیر از کیو به دور میز نشستند. شیوون : چرا نمیشنی... کیولب باز کرد جواب دهد اما جسیکا نذاشت درحالی که به منوی توی دستش نگاه میکرد گفت : مگه یه خدمتکار میتونه با اربابش سر یه میز صبحانه بخوره... و با گذاشتن منو به روی میز به کیو نگاهی انداخت پرسید : میتونه کیو شییی...؟ کیو لحظه ای از حرف جسیکا مکثی کرد و شیوون هم از سکوت کیو استفاده کرد خواست جواب جسیکا رو بده اما با جواب کیو به سوال جسیکا : حق باشماست خانم ... نگاهی به او انداخت . جسیکا گوشه چشمی به شیوون انداخت با لبخند مزحکی گفت : خوبه ... و دوباره مشغول نگاه کردن به منوی روی میز شد.
کیو رو به شیوون کرد گفت : من کمی اونطرفتر میشینیم اگه کاری داشتین صدام بزنید. شیوون میتونست حدس بزنه اون لحظه چی تو دلش میگذره چون خودش هم همون حال رو داشت و فقط با گفتن : باشه برو... اکتفا ، حرفی دیگه ای نزد. کیو با احترام گذاشتن و گفتن: از صبحانتون لذت ببرید از کنار شیوون گذشت به سمت میزی که قبلا خودش انتخاب کرده بود رفت . شیوون از رفتار جسیکا عصبی بود با فشردن مشتش به زیر میز سعی در کنترل خودش داشت . یکی از گارسونا هتل به میزی که کیو نشسته بود رفت سفارشو که فقط یه قهوه بود گرفت . همون گارسون به سمت میزی که شیوون ، خانواده ش نشسته بودن آمد و سفارش آنها رو هم گرفت چند دقیقه بعد سفارش او رو آورد. .
مادر ؛ خاله ش مشغول حرف زدن باهم بودن درباره کارهای که میخواستن در طول روز انجام بدن تصمیم میگرفتن و فقط شیوون ، جسیکا بودن که حرفی برای گفتن باهم نداشتن سر میز نشسته بودند. جسیکا از فرصت استفاده کرد و بدور از دلخور بودن از او سکوت بین خودشون شکست گفت : شنیدم اینجا بهترین ساحل داره هر ساله گردشگرای زیادی اونجا جمع میشن... . شیوون بدون سر بلند کردن با بی میلی جواب داد : خب که چی... جسیکا : دوست دارم برم از نزدیک ببینم چطور امروز عصر باهم بریم اونجا ... شیوون در جواب گفت : حوصله شو ندارم ... جسیکا : ولی مگه تو عاشق دریا ؛ ماهیگیری نیستی... ؟ شیوون قاشق کوچکی که بین دو انگشت داشت در حال هم زدن قهوه ش بود رو با کلافگی به کنار فنجانش گذاشت گفت: گفتم حوصله شو ندارم.... جسیکا خندی کرد پرسید : حوصله شو نداری یا نمیخواهی با من بیای..؟ شیوون صندلیشو به عقب هل داد از میز جدا شد ایستاد نگاهی به جسیکا انداخت بدون حرف دیگه ای قدم برداشت که بره با حرف جسیکا که گفت: نمیخواهی ندیمتو صدا بزنی... ایستاد. شیوون با نگاه به او صداشو قدری بلند کرد گفت : کیو هیییون... که باعث شد نتنها کیو بلکه کسانی که اونجا بودن با صدای او چرخشی به سر دادن بهش نگاهی انداختن.. کیو در حالی که مشغول هم زدن فنجان قهوه اش تماشای بیرون از قاب شیشه ای بود از شنیدن صدای اوبرگشت متوجه او که ایستاده درهم هست؛ بهش نگاه میکنه قاشق توی دستش به روی میز افتاد از صندلی جدا به سمتش رفت . شیوون با صدا زدن اون باعث شکسته شدن صحبتهای مادر؛ خاله ش شد و با گفته مادرش : چه خبره..چرا داد میزنی...؟ نگاهش به سمت مادرش چرخید بدون حرفی و قبل از اینکه کیو بهش برسه جلوتر به راه افتاد کیو هم پشت سرش با فاصله کمی دور به دنبالش رفت. جسیکا نیم نگاهی به پشت سر رفتن آنها میکرد با برگشت به حالت اول با موبایل مشغول توی دل گفت : تازه اولش شیوون خان منتظر بقیه ش باش...
شیوون قدم های سریع برمیداشت از پله ها و راهرو هتل میگذشت توجه ای به افراد که از کنارش میگذشت بهشون تنه ی که از رو خشم ؛ رفتار جسیکا نسبت به خود داشت میرفت کیو هم پشت سر او با کمی فاصله به دنبالش می آمد . نباید عصبی یا تحت شرایطی که باعث عصبانیت و خشم میشود قرار بگیرد اما اون لحظه از رفتار جسیکا عصبی بود . از طرفی هم بهش حق میداد که اینجوری باهاش برخورد کند چون خودش باعث شکستن قلبش ، علاقه ش بود. قدمهای سریعش لحظه ای به آروم تبدیل شد با انگشت گیجگاهشو میفشرد خمی به سر دست دیگر ستون به دیوار کرد. از فاصله که با او داشت متوجه حالتش شد به قدمهاش سرعت داد نزدیکش شد . دست به شانه او برد پرسید : حالت خوبه... شیوون با کشیدن نفس عمیق گفت: خوبم... برای کمک بهش بازوش رو گرفت اما شیوون بازوش از دستش جدا کرد گفت : خودم میتونم ... و قسط چرخش به سمت راهرو که مسیر اتاقش بود شود کیو دوباره بازوش رو گرفت که باعث چرخش شیوون به سمتش نگاهش کند. کیو دلیل ناراحتیش رو به خود دید نگاهش کرد گفت : خب میخواستی چکار کنم.. کنار اونا بشینم باهات صبحانه بخورم.. شیوون : موضوع این نیست... کیو : پس چیه.. چی باعث شد که اینجوری تو سالن داد بزنی... شیوون : الان حوصله ندارم بعدا درباره ش حرف میزنیم و کمی ازش فاصله گرفت.
....«هی بچه ها امروز باید حسابی تمرین کنیم تا فردا یه امتیاز خوب بدست بیاریم»...
کیو توجهش به چندتا از پسرها که لباس ورزشی به تن داشتن درباره مسابقه فرداشون باهم حرف میزدن به دنبال نتیجه خوبی بودند از کنارش رد شدند. یادش امد که اون عاشق ورزش ؛ورزش کردن مدتی هم بود دیگه فکر ورزش نبود فکری به ذهنش رسید با خودش گفت : یسسس.. خودشه گیم دوم.....
اخرش من این جسیکا کبابش میکنم,دختر عقده ای نفهمم خاک بر سر یعنی تو اون نامه چی بود اگه چیزی مهمی بوده باشه چی
از دست اینا ادم از کی بنالههههه
دستت درد نکنه عشقمممم خسته نباشی
منم از جسیکا متنفرم...
چیز مهمی نبود...
خواهش عشقم...مممنوننننننننننن
میشه من برم این دختره بوقو له کنم
مرسی بیبی
برو عشقم لهش کن...خواهش نفسم
الان دوستدارم سر جیسکا نباشه
آخه دختر پرو
کیو و شیوون چقدر مظلومن
منم از جسیکا متنفرم...
اره خیلی
دختره ی بدبخت خاک بر سر
نکنه اون نامه ای که کیو دور انداخت چیز مهمی بوده باشه و بخاطرش شیوون توی این سفر آسیب ببینه
مرسی عزیزم
من از جسیکا متنفرم..نه مهم نبوده...
خواهش خوشگلم
سلام گلم.
. ول کن نیست . همش هم به کیو گیر میده فقط زورش به این بچه میرسه
. امیدوارم شیوون حسابی بنشونتش سر جاش تا دیگه خودش رو نخود هر آش نکنه . انتقام میخواد بگیره مثلا
. انگار شیوون گناه کرده . خوب تو رو دوست نداره . دوست داشتنم زوریه؟
واقعا که داره عقده ای بازی در میاره.
. حتی کنار خانوادش هم حس ارامشی که کنار کیو تجربه میکنه رو نداره. کیو هم هر کاری میکنه که حال و هواش رو عوض کنه
. توی این شرایط خوبه که همدیگرو دارن . برای شیوون مثل یه تسکین میمونه.
خدا کنه شیوون یه کم اروم بشه و حالش بهتر بشه


این دختره جسیکا عجب سیریشیه
شیوون فقط کنر کیو اروم میشه
ممنون گلم . خیلی عالی بود.
سلام خوشگلم...
اره جسکیا ازش متنفرم من...
اره همینو بگو..دوست داشتنم زورکی شده...
اره شیوون کنار کیو اروم میشه....
هی اره شیوون ارومش میگیره از کیو حالشم خوب میشه...
خواهش خوشگلم... منم از تو ممنونم