سلام دوستای گلم.....
ماجرای این داستانم شروع شده.... بفرماید ادامه.....
گل نهم
شیوون دست به روی پیشانی گذاشته آرنج به روی زانویش ستون کرد چشمانش را بسته بود به روی مبل نشسته بود در دریای غم غرق بود. همسر برادرش را گروگان گرفته بودنند قاچاقچی خطرناکی را درخواست کرده بودنند، از یک طرف جان زن برادرش بود، از طرفی دوباره آزاد شدن ادم خطرناکی در میان بود، از همه مهمتر برادرش بود که شیوون نگرانش بود. این اوضاع شیوون را کلافه و اشفته کرده بود درفکر بود. کانگین که تمام مدت همراه شیوون بود نگران حالش حال هم، باهم به خانه برگشته بودن شیوون غمگین در اتاق نشسته بود. کانگین از لای در نیمه باز اتاق شیوون نگاهی به داخل کرد ،شیوون را نشسته روی مبل دید چند ضربه به دراتاق زد ولی شیوون جوابی نداد بدون تغییر به حالتش همانطور نشسته بود . کانگین در را بیشتر باز کرد وارد شد با قدمهای ارام به طرف شیوون رفت، ارام کنار شیوون روی مبل نشست به نیم رخ جذاب شیوون که دست به روی پیشانی گذاشته چشمانش را بسته بود نگاه کرد.
ازروز اولی که شیوون را دیده بود یکسال و نیم شده بود، یعنی 1 سال ونیم بود که کانگین شیوون را دیده بود. چند ماه بود که با شیوون هم خانه بود . تمام این مدت یعنی از روز اول ارزوی همچین شبی را داشت . شبی که شیوون احساسش را قبول کند کانگین او را به تخت ببرد به اغوش بکشد شب را به عشق بازی در رختخواب بگذارند. تمام مدت هوس تن شیوون را داشت، ولی حال ان شب رسید ولی کانگین نمیتوانست با شیوون هم تخت شود. با اوضاعی که وجود داشت این کار غیر ممکن بود .شیوون شدید غمگین بود نمیتوانست کاری بکند. ولی با حال خود چه میکرد ،هوس داشت دیوانه اش میکرد شدید هوس چشیدن تن شیوون را کرده بود. چاره ای نبود امشب هم باید تحمل میکرد نباید به شیوون دست میزد. از طرفی قلبش از غمگمین بودن عشقش اتش گرفته بود، میخواست زمین و زمان را بهم بریزد تا شیوون را آرام یا شاد کند، با چهره ای غمگین به شیوون نگاه میکرد دست روی دست شیوون که روی رانش بود گذاشت قدری فشرد به آرامی گفت: شیوونی عشقم....
شیوون تغییری به حالتش نداد جواب هم نداد فقط لبانش را بهم فشرد بازدمش را صدادار بیرون داد. کانگین دست شیوون را که میفشرد گرفت میان دستان خود گرفت چهرهش غمگین تر شد به همان ارامی گفت: نگران نباش ...همه چیز درست میشه ...ما همسر هیونگت رو نجات میدیم...بار اولمون که نیست...از این موردها زیاد داشتیم... همشونو هم نجات دادیم...اون لعنتی ها کاری نمیتونن بکنن... زن داداشتو نجات میدیم... نگران نباش شیوونی...شیوون دست از پیشانی خود برداشت سرراست با چشمانی سرخ و خیس به کانگین نگاه کرد ،بغض دیواره گلویش را میفشرد دلش میخواست گریه کند ولی با قورت دادن آب دهانش سعی کرد بغضش را فرو دهد با صدای لرزانی از بغض گفت: میدونم...ولی...ولی ...بغض اجازه نداد حرفش را بزند لب زیرنش را پیچاند اشک آرام از گوشه چشمانش جاری شد .کانگین با دیدن اشک چشمان شیوون قلبش فشرده شد چشمانش خیس اشک شد، پشتش یخ زد تحمل دیدن اشک از چشمان زیبای شیوون را نداشت. برای ارام کردن عشقش فقط یک راه بلد بود، دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید بوسه ای به پیشانی شیوون زد حلقه دستانش را تنگ کرد شیوون را به سینه خود فشرد.
شیوون با به آغوش کانگین رفتن بغضش ترکید هق هق ارام گریه اش درامد صورت به شانه کانگین فرو برد دستانش را قدری بالا اورد به کمر کانگین چنگ زد هق هق گریه اش خفه درمیامد. کانگین هم دستی پشت شیوون دست دیگر لای موهایش برد نوازشش کرد چشمانش را بست لبانش را به گوش شیوون چسباند بوسه ای ارام زد زمزمه کرد : اروم باش عشقم...اروم...تموم میشه...همه چیز به خوبی تموم میشه...بهت قول میدم نجاتش بدیم... نگران نباش جون دلم... اروم باش... انگشتانش دوباره پشت شیوون بهم قفل کرد او را به سینه فشرد. شیوون هم با به آغوش رفتن کانگین گویی به پناهگاهی برای آرامش یافته بود ارام گریه میکرد با نجواهایش بی حس شد.
چند دقیقه به همین حال گذشت شیوون درآغوش کانگین در حال گریه کردن بود هر دو روی مبل نشسته بودنند که شیوون کم کم آرام گرفت گریه ش قطع شد. با منظم شدن صدای نفس های شیوون که سر نیم رخ به شانه کانگین گذاشته بود، نفس هایش پوست گردن کانگین را داغ میکرد ،شل شدن انگشتانش از کمر کانگین با شدن دستانش که به روی مبل افتاد ،کانگین فهمید شیوون به خواب رفته . کامل به پشتی مبل لمه داد آرام حلقه دستانش را باز کرد قدری شیوون را دراغوشش جابجا کرد تا شیوون راحتر در آغوشش بخوابد . با حرکت کانگین سرشیوون به روی سینه کانگین سرخورد دمر روی شکم کانگین شد تکانی خورد دوباره آرام گرفت .کانگین دست روی سر شیوون گذاشت ارام طوری که شیوون را بیدار نکند نوازشش کرد، سرجلو برد بوسه ای نرم به شقیقه شیوون زد با چشمانی خیس اشک به نیم رخ جذاب عشقش که گونه ش از اشک خیس شده بود گونه هایش سرخ شده بود نگاه کرد، قلبش از حال محبوبش پر درد بود . قشنگترین روز زندگیشان تلخ شده بود میخواست شیوونش برای همیشه شاد باشد ولی دوباره غم همخانه قلب مهربان دلبرش شده بود. روزی که میخواست شبش را پر از لذت عشق و شهوت برای شیوونش بسازد به تلخی زهر شد .شبی که قرار بود لبخند به روی لبان زیبای شیوونش بنشاند اشک چشمانش کشیده زیبایش را سرخ کرده بود. از این همه درد قلب کانگین بیتاب میطپید ،اشک آرام گونه هایش را خیس کرد دوباره سرجلو برد بوسه ای ارام و طولانی به پیشانی شیوون زد نجوا کرد : عشقم ...برات روزاتو شیرین میکنم...غم ازت دور میکنم...کاری میکنم که معنی غم رو دیگه نفهمی...فقط عشق و شیرینی عسل رو بهت میدم... قول میدم عشقم...همه چیز برات به بهترین ها تبدیل میکنم...حلقه دستانش را دوباره قدری تنگ کرد سربه پشتی مبل گذاشت چشمان خیسش تشنه به صورت به خواب رفته معشوقش نگاه میکرد تا شاید قلب او نیز از این همه بیتابی آرام گیرد.
..........................................
(( روز بعد))
((( روز حادثه زهرآلود)))
صدای زنگ موبایل در فضای اتاق پیچید، شیوون چشمانش آرام باز کرد نگاه تار و خمارش به روشنایی که اغز پنجره اتاق فضای را روشن میکرد شد .برای لحظه ای نفهمید چه زمان و کجاست در چه وضعیتی است؟ پلکی زد از تاری چشمانش کم شود که حس کرد سربه روی جسمی گرمی گذاشته که قدری بالا و پایین میرود ،قدری چشمانش را باز شد سرچرخاند دید سربه سینه کانگین گذاشته رویش دمر خوابیده ،یهو کمر راست کرد از حالتی که خوابیده بود کمرش درد گرفت، چهره ش از درد کمر که یهو بلند شد درهم شد که متوجه زنگ موبایل شد. با شنیدن زنگ موبایل یاد روز قبل اتفاق که زن برادرش را گروگان گرفته بودن، چشمانش گشاد شد سرچرخاند دنبال موبایل گشت که موبایل را روی میز دید ،بدون توجه به درد کمرش خیز برداشت موبایل را برداشت بدون نگاه کردن به اسم روی صحفه موبایل گوشی را به گوشش چسباند با صدای گرفته ای از خواب الودگی گفت: الو ...همین زمان هم کانگین با صدای زنگ موبایل وبلند شدن شیوون او هم بیدار شد، از اینکه شیوون را دراغوش داشت پشت و بازوی چپش که شیوون به ان طرف خوابیده بود درد میکرد بدون چشم باز کردن دست روی بازوی چپ خود گذاشت که با شنیدن صدای شیوون یهو چشم باز کرد.
صدای دونگهه از ان طرف موبایل شیوون با جواب دادن شیوون امد: الود شیوونی خوبی؟... اها یادم رفت صبح بخیر... بیدار شدی؟... شیوون که فکر کرد تماس هنری یا کیو یا یکی از همکارانش بخاطر قضیه زن داداشش است با شنیدن صدای دونگهه چهرهش درهم شد با اخم وصدای گرفته گفت: دونگهه تویی؟... دونگهه سریع گفت: اره منم...خوبی؟...خواب بودی؟...اهههه... اره باید خواب باشی... صبح زوده... ببخشید...خوب زنگ زدم بگم من و هیوکجه از کانادا برگشتیم... امروز میام ببینمت...الان فرودگاهم...ولی میام میبنمت... کلی سوغاتی برات خریدم... اوووووف... نمیدونی چقدر اونجا هوا سرد بود... هی شیوونی میشنوی چی میگم؟...خوابی هنوز؟...که صدای بلند هیوک از پشت خط امد که گفت: هی دونگهه داری سر صبح به کی زنگ میزنی؟...کی از خواب بیدار کردی هااااا؟...دونگهه جواب داد: به شیوون زنگ زدم...صدای فریاد هیوک امد گفت: به شیــــــــــــــــوون؟... به شیوون چیکار داری؟ ...تو آخه چرا بهش زنگ زدی؟...چرا... دونگهه هم جواب داد : اخه برگشتیم میخواستم اونم...
شیوون چهره ش به شدت درهم بود اخم الود گوشی را از گوشش جدا کرد تماس را قطع کرد دیگر به بحث ان دو پشت تلفن گوش نداد، فکر کرده بود خبری از زن برادرش است با مزاحمت دونگهه عصبانی شد با پایین اوردن گوشی اخم الود نگاهش میکرد که با حرف کانگین که کمر راست کرده بود تمام مدت مکالمه شیو.ن با موبایلش با اخم چشمان ریز شده نگاهش میکرد با قطع تماش گفت: کی بود؟... هنری نبود؟... دوستت بود؟... سرراست کرد با کلافگی گفت: نه هنری نبود...که با دوباره زنگ خوردن موبایل جمله اش ناتمام ماند رو برگردانند با دیدن اسم کیو روی صحفه گوشی چشمانش گشاد شد سریع دکمه اتصال را زد چسباند به گوشش گفت: الو هیونگ... چی شده؟... از جا پرید چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: زنگ زدن؟... نه الان میام... با حالتی لنگان که پای راستش میلنگید به طرف در اتاق دوید گفت: نه دارم میام... کانگین هم با یهو بلند شدن شیوون از جا پرید با دویدن شیوون طرف در او هم چشمانش گشاد شد گفت: چی شده شیوونی... زنگ زدن؟... جوابی از شیوون نگرفت ولی او هم دوان دنبال شیوون رفت.
...............................................................
نگاه غمگین افسرده شیوون که با اخم جدیش کرده بود به افراد اتاق بود، گهگاه هم به کیو که کنار دستش نشسته بود او هم چهره ش همانند شیوون غمگین اما اخم الود بود به بقیه و گهگاه با شیوون هم نگاه میشد بود. بحثی که دراتاق به پا بود دو برادر شاهدش بودنند . بخاطر اینکه همسر کیو را گروگان گرفته بودنند مسئولیت پرونده را همدرجه کیو که فرمانده تیم دیگری بود را به عهده گرفته بود، حال سر زنگی که گروگانگیرها دوباره به کیو زده بودنند بین گروه کیو و گروه جدید امده بود بحث بود.از آن گروه یکی میگفت : ما نباید جانگ تک چشم رو تحویل بدیم...متاسفم که میگم...ولی معکمولا گروگان رو زنده پس نمیدن... اونا افراد خودشونو تحویل میگیرن...گروگان رو تحویل نمیدن... هنری اخم کرد مهلت نداد گفت: چرا تحویل نمیدن؟... این که باز اول ما نیست که ما همچین مردی داشتیم... بارها این اتفاق افتاد.. ما گروگان رو زنده تحویل گرفتیم... هیونجو هم سریع گفت: این حرفا چیه؟...یعنی ما بخاطر قاچاقچی بی ارزش جون همسر فرمانده رو به خطر بندازیم...ما اون لعنتی تحویل میدیم...همسر فرمانده رو پس میگیریم...فرد دیگری از گروه مقابل گفت: این درست نیست...اون قاچاقچی نباید ازاد بشه..باید فکر دیگه ای بکنیم... شاید اصلا گروگان رو نیارن سرقرار...یه نقشه برای....
این بحث چند دقیقه ای بود بپا بود نتیجه ای نداشت، فقط شیوون و کیو را بیشتر بیشتر ناراحت و دلشکسته کرد. کانگین هم که تمام مدت طرف دیگر شیوون نشسته بود با اخم و نگران به شیوون گهگاه به بقیه نگاه میکرد با غمگین تر شدن چهره عشقش کلافه و عصبانی از دست بقیه شد وسط حرف طرف مقابل با صدای کمی بلند و حالتی جدی و عصبی گفت: این جر و بحث ها یعنی چی؟... یعنی نمیخواد همسر فرمانده تحویل بدید؟... یعنی چی که برامون نقشه کشیدن؟... چه نقشه ای میخوان ؟.... یه گوردان پلیس رو گیر بندازن بکشن که چی بشه؟...به جای این حرف بیاید ببینم چه نقشه ای برای پس گرفتن خانم چویی بکنیم...ما جانگ تک چشم لعنتی رو هر جا خواستن میبریم...خانم چویی رو پس میگیریم... بعدشم با نقشه ای که میکشیم اونا رو میگیریم ....مثل همیشه... این کاریه که میکنیم.... رو به فرمانده مقابل کرد گفت: شما مگه این کارو نمیکنید ؟ ....روش فرمانده ما اینه... همیشه هم موفق بوده... تا حالا هیچ موردی نداشتیم که طرف گروگان گرفته شده بمیره...
فرمانده دهان باز کرد تا حرف بزند که صدای زنگ موبایل کیو درامد ساکتش کرد، همه نگاها به گوشی موبایل کیو شد که روی میز بودشد. کیو هم با نگاهی که به شیوون کرد ارام دست دراز کرد گوشی را گرفت با نگاه به هنری که دستش را روی دکمه دستگاه گذاشته تا صدای مکالمه کیو را اتاق پخش شود گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...صدای طرف مقابل از دستگاه در اتاق پخش شد : الو فرمانده چویی قهرمان.... چی شد؟... حاضرید معامله کنید؟... یا جسد همسرتو میخوای تحویلت بدیم؟... کیو اخمش بیشتر شد گویی میخواست از شیوون اجازه بگیرد رو بگردانند به شیوون نگاه کرد. شیوون گره ای به ابروهایش داد با روبرگردانند کیو سرش را به عنوان بله تکان داد که یعنی بگو" اره" کانگین هم که کنار شیوون نشسته بود همزمان با شیوون سرش را تکان داد که او هم یعنی بگو " بله" کیو نگاهش را با مکث از آنها گرفت رو به فرمانده کرد منتظر جواب او بود فرمانده هم با اخم نگاهش میکرد سرش را به پایین تکان داد که بگو " بله" .کیو اب دهانش را قورت داد با پرسش دوباره مرد که با معطل کردن کیو در جواب گفت: چی شده؟... نمیخوای معامله کنی ؟... سریع گفت: چرا معامله میکنیم...ما...مرد مهلت نداد گفت: خیلی خوب...پس حاضرید؟... ببین تو وجانگ تنها بدون هیچ همراه یعنی فقط کافیه یه نفر دیگه از افرادت همرات باشن...نعش همسرتو تحویل میگیری ...فهمیدی؟... جانگ بگیر بیا جایی که بهت میگم ...تو راه بیافت ما بهت زنگ میزنم... میگم کجا بیای... به کیو که دهان باز کرد تا حرف بزند مهلت نداد تماس را قطع کرد صدای بوق در اتاق پیچید.
هیونجو با خشم دست روی میز کوبید هندزفری را از گوش دراورد با صدای بلند گفت: لعنتـــــــــــی...نزدیک بود جاشو پیدا کنم که قطع کرد...عوضی ...از اون حرفه ایان...همه به هیونجو نگاهی کردن فرماند امان نداد با اخم به هیونجو نگاه کرد روبه بقیه گفت: خوب قرار شد جانگ رو تحویل بدیم.... همسر فرمانده چویی رو تحویل بگیرید...نگاهش به کیو شد گفت: فرمانده چویی شما جانگ رو تحویل میگیری ...راه میافتی... نیروها هم با استتار دنبالتون میان... محل قرار رو که گفتند به اونجا میرید ...گروگان رو تحویل میگرید ...بقیه کار با ما... ما عملیات رو انجام میدیم.... رو به بقیه کرد همه با هم سرتکان دادن گفتن: چشم قربان....
..............................................................................................
کیو نگاه مضطرب و نگرانش به جاده بود ،سربه عقب چرخاند به داخل ماشین به مجرم جانگ تک چشم که دستش را به دستگیره در ماشین دستبند زده بود نگاه کرد، نگاهی هم به ساختمان خرابه کارخانه که محل قرار بود کرد دوباره رو به جاده کرد . کیو با زنگ های که پشت هم بهش زده میشد حانگ تک چشم را به امر خلافکارن با کلی این خیابان و ان خیابان و این ادرس و ان ادرس به بیرون از حومه شهر سئول اورد که محل قرار بود. به خیال خلافکاران با این کارشان میفهمیدند که پلیس کیو را تعقیب میکند یا نه ؟در حالی که افراد پلیس با چند ماشین دنبال انها بودنند ولی با فاصله چند خیابان. چون به غیر از موبایل کیو که رد یاب دران بود ولی در راه خلافکارها به او گفتند که موبایلش را بیندازد موبایل دیگر که در نیمه راه به دستش رسانند ،در ماشین هم رد یاب بود .همچنین هندزفری در گوش کیو که مکالمات را مینشید . کیو به همراه جانگ تک چشم و افراد پلیس به محل قرار امدند.
کیو از سرما هوا و استرس که داشت لرزه ای به اندامش افتاد لبه پالتویش را گرفت روی هم گذاشت اخم کرد سرش را به راست چرخاند به ساختمان کارخانه نگاه کرد دنبال گمشده خود برای آرامش میکشت. افراد پلیس در جاهای که میشد در این ساختمان متروکه که استتار کنند ودیده نشوند پنهان شده بودنند .کیو هم میان انها به دنبال شیوون برادرش که به او در این اوضاع بهم ریخته ارامش میبخشید کشت، او را کنار کانگین کنار دیوار دید که با نگرانی نگاهش میکند. با رو بگردانند کیو شیوون برای اطمینان و ارامش بخشیدن به برادرش لبخند خیلی کمرنگی زد سرش را تکانی داد دستش را بالا اورد مشت کرده انگشت شصتش را نشان داد به معنی " فایتینگ هیونگ". کیو هم با حرکت شیوون لبخند ملایمی زد. کانگین هم که کنار شیوون ایستاده بود به شیوون و حرکتی که برای کیو انجام داده بود نگاه کرد دستش را پشت شیوون گذاشت شیوون را به خود چسباند پشتش را نوازش کرد. ولی شیوون رون برنگرداند نگاهش کند. کانگین هم رو به کیو کرد با اخم لبخند کمرنگی زد سرش را برای کیو تکان داد که همین زمان صدای ماشین امد که در جاده میامد به انها نزدیک میشد، کانگین و شیوون رو بگردانند سمت جاده . کانگین حلقه دستش پشت شیوون را تنگتر کرد شیوون را به عقب کشید تا دیده نشود.
کیو هم نگاهش به جاده شد با دیدن ماشین اخمش بیشتر شد منتظر ایستاد تا ماشین مشکی که با سرعت میامد به جلوی پایش ترمز کرد، با باز شدن در ون مردی کوتاه قد سیاه پوش که نقابی مشکی به صورت داشت پیاده شد. دو مرد سیاه پوش قد بلند که آنها هم نقاب داشتند با دو اسلحه به دست از ماشین پیاده شدن جلوی کیو ایستادنند .مرد کوتوله روبروی کیو ایستاد گفت: به به ...فرمانده چویی قهرمان حرف گوش کن ...اوردی رئیس مارو؟... سرخم کرد به پشت سرکیو که ماشینی که جانگ تک چشمه داخلش نشسته بود نگاهی کرد با اخم دوباره رو به کیو کرد گفت: پس اوردیش؟... سرچرخاند به اطراف نگاه کرد گفت: تنها اومدی دیگه نه؟... کیو هم با اخم نگاهش میکرد گفت: اره اوردمش...تنهام...مگه خودتون تمام راه مراقبم نبودید که تنهام؟...اخمش بیشتر شد گفت: همسر من کو؟... نگاهش به ون شد گفت: انگار شما زیر قولت زدی؟...
مرد کوتوله تابی به ابروهایش داد گفت: ما زیر قولمون زدیم؟...نخیر...اوردیمش.. دستش را بالا اورد اشاره کرد، دو مرد داخل ماشین یونا را که دستانش به پشت بسته و دهانش را هم با بند مشکی بسته بودند به لبه ون اوردن ولی پیادهش نکردنند. موهای یونا بهم ریخته دامنش هم لبه اش پاره و کثیف بود . یونا با دیدن کیو چشمانش گشاد شد پر اشک تقلا کرد تا از دست افراد فرار کند، ولی نتوانست با نگاه ملتمس که به کیو نگاه میکرد چیزی گفت که بخاطراینکه دهانش بسته بودن فقط صدای خفه ای در امد مشخص نشد چه گفته. کیو هم با دیدن یونا چشمانش قدری گشاد شد ولی سریع خود را جمع و جور کرد با اخم گفت: اروم باش یونا....مرد کوتوله مهلت نداد سریع گفت: خوب نمیخوای معامله رو انجام بدی؟... میخوای همینجور همین جا وایستیم؟...با چشم به پشت سر کیو ماشین اشاره کرد .
کیو هم با اخم شدید به مرد نگاه کرد از خشم دندانهایش را بهم ساید انگشتانش را بهم مشت کرد گفت: چرا انجامش میدم...اول شما همسرمنو تحویل بدید تا منم جانگ رو تحویل بدم....مرد کوتوله قهقه ای زد یهوی هم قهقه اش قطع شد اخم شدید کرد گفت: فرمانده چویی شما زیادی زرنگ تشریف داری یا ما رو گاگول گیراوردی....چرا شما اول جانگ تحویل نمیدی همسرتو نمیگیری؟...با دست به ماشین پشت سر کیو اشاره کرد گفت: تو جانگ رو بیار اینجا ما هم زنتو بهت میدیم.... همینجا معامله رو انجام میدیم... کیو با خشم به مرد کوتوله نگاه میکرد با مکث نگاهش را گرفت به یونا که توی ون ایستاده بود باچشمانی خیس و ملتمس نگاهش میکرد شد چرخید به طرف ماشین رفت تا جانگ را دربیاورد تحویل دهد.
شیوون و کانگین که با فاصله پشت دیوار ایستاده بودنند شیوون با دیدن یونا چهره اش شدید درهم و ناراحت شد انگشتانش را بهم مشت کرد دندانهایش را از خشم بهم ساید نفسش را صدادار بیرون داد. کانگین که دستش پشت شیوون حلقه او را به خود چسبانده بود متوجه حرص خوردن شیوون شد دستش را آرام پشت شیوون را نوازش کرد تا ارامش کند. شیوون هم رو بگردانند نگاه غمگینی به کانگین کرد که یهو با صدای فریاد مرد کوتوله هر دو شوکه شده رو بگردانند با چشمانی گشاد نگاه کردنند که مرد فریاد زد: پلیــــــــــــــــس.... چویی لعنتی تو به ما کلک زدی...تنهای نیستی...پلیس ها همراتن.... صدای شکلیک گلوله در فضا پیچید. شیوون و کانگین گیج نگاه کردنند نمیدانستد چه اتفاقی افتاده .
زمانی که کیو برگشت به طرف ماشین رفت درش را باز کرد خواست دستبند را از دست جانگ باز کند همین زمان مرد کوتوله سرچرخاند به ساختمان خرابه کارخانه نگاه کرد یهو متوجه سرک کشیدن مردی از پنجره طبقه دوم ساختمان شد فهمید پلیس در ساختمان است کیو تنها نیامده چشمانش گرد شد فریاد زد : پلیــــــــــــــــس ...اینجا پر پلیسه...چویی لعنتی به ما کلک زدی...تنها نیستی... به طرف ون دوید افرادش هم یونا وحشت زده که دست و پا میزد دوباره به داخل ون بردن. ان دو مرد اسلحه به دست هم شروع کردن به طرف کیو تیراندازی کردنند، که کیو به موقع با فریاد مرد کوتوله متوجه شد سریع نشست رفت چهار دست و پا پشت ماشین تا تیرها به او نخورد. افراد همچنان که تیر میزدنند به داخل ون رفتند ماشین با سرعت حرکت کرد.
با شروع تیراندازی شیوون وحشت زده با چشمانی گرد شده از پشت دیوار بیرون امد فریاد زد: هیونگ...میخواست به طرف ماشین کیو برود که کانگین سریع بازوی شیوون را گرفت فریاد زد : نه شیوونی...نرو خطرناکه... شیوون را به عقب کشید ،ولی شیوون بیتوجه با وحشت فقط به ماشین نگاه میکرد که دید کیو ارام از پشت ماشین قدری سرش را بالا اورد نگاهی به شیوون کرد نیم خیز شد میخواست بلند شود دست را برای شیوون تکان داد. شیوون خیالش راحت شد که کیو تیر نخورده و زندهست که کانگین هم امان نداد بازوی شیوون را کشید گفت: بیا بریم دنبالشون... شیوون را دنبال خود چند قدمی کشید بازویش را رها کرد دوان به طرف ماشین که پشت ساختمان پارک کرده بود رفت . شیوون هم نگاهش را با مکث از کیو که تقریبا دولا دولا به طرف جلوی ماشین رفت میخواست سوار ماشین شود گرفت دوان به طرف ماشین که کانگین روشنش کرده به طرف جاده میراند رفت ،سریع سوار شد کنار دست کانگین که درحال رانندگی بود جا گرفت . کانگین هم با سرعت ماشین را وارد جاده کرد دنبال ون میراند.
ماشین ون با سرعت در جاده میراند و ماشین کانگین و شیوون با فاصله کم دنبالش بود. کیو و افراد پلیس که در 5 ماشین جدا نشسته بودنند با فاصله زیاد دنبالشان میرفتند. کانگین با اخم شدید به روبرو نگاه میکرد به شدت روی پدال گاز فشار میاورد دنبال ون میرفت قصد داشت به جلوی ون برود متوقفش کند. شیوون و کانگین چون سریع سوار شده حرکت کرده بودنند کمربند را نبسته بودنند. با سرعتی که کانگین داشت قصد داشت از ون جلو بزند ولی ون اجازه نمیداد شیوون و کانگین به چپ و راست کشیده شدند. شیوون دستگیره ماشین را با دست گرفته بود با دست دیگر به داشبورد داشت با چهره ای درهم و ناراحت به کانگین نگاه میکرد گفت: ارومتر کانگین....زیاد بهش نزدیک نشو... فاصله بگیر... کانگین نیم نگاهی به شیوون کرد همچنان در جدال با سرعت میراند گفت: اگه فاصله بگیرم از دستمون در میره...باید برم جلوش.... شیوون چهره ش درهمتر شد با حالتی عصبی گفت: جلوشونو بگیریم؟...نه...میگم ازشون فاصله بگیر... بذار بقیه بهمون برسن...اینجوری بهش نزدیک میشی ممکنه برای یونا خطرناک باشه... اینجوری عصبیشون میکنی... فاصله بگیر ...بذار هیونگ و بقیه بهمون برسن...برامون خطرناکه....
کانگین بیشتر روی پدال فشار اورد یهو به طرف چپ پیچید تا سبقت بگیرد گفت: چه خطری؟...باید بگیرمشون...دارن فرار میکنن...اگه برن دستمون به همسر فرمانده چویی نمیرسه...معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن...نمیشه... شیوون عصبانی شد نگاهش به روبرو بود وسط حرفش با صدای بلند گفت: اینکارو نکن کانگین...ازش سبقت نگیر... هنوز جمله ش کامل از دهان شیوون خارج نشد که یهو در ون باز شد یونا به بیرون پرت شد به روی جاده افتاد . با این حرکت چشمان شیوون و کانگین گرد شد. کانگین سریع فرمان را چرخاند تا روی یونا که وسط جاده افتاده بود نرود لهش نکند ،ماشین با سرعت وصف نشدنی به سمت چپ رفت. کانگین هم به شدن روی پدال ترمز فشار اورد فرمان را میچرخاند ولی گویی بخاطر سرعت بالا فرمان قفل کرده بود پدال ترمز هم کار نمیکرد به طرف تیرک برقی که کنار جاده بود رفت .
چشمان شیوون به شدت گرد شد فریاد زد: مواظــــــــــــب باشششششششششششششششش.... ولی فایده ای نداشت. کانگین که تمام سعیش را کرد تا فرمان را به طرف راست بپیچد نشد، ماشین به شدت میان فریاد شیوون که دستانش را جلوی صورت خود گذاشته بود و کانگین که چشمانش به شدت گرد شده بود به تیرک خورد، صدای وحشتناک برخورد درفضا پیچید. قسمت کاپوت ماشین یعنی سمت شیوون به شدت به تیرک خورد کاپوت جمع شد دود از ان به هوا رفت . شیوون هم از شدت برخود به داشبورت و سرش به شیشه جلو خورد، با اینکه کیسه هوا باز شده بود ولی پاره شد شیوون به شدت برخورد کردبه شیشه درد وحشتناکی به جانش افتاد، حتی فرصت ناله زدن هم نکرد دیگر هیچ نفهمید. ولی قسمت راننده کیسه هوایش به موقع باز شد کانگین دران فرو رفت، ولی چون کمربند نبسته بود از شدت برخورد به سمت راست کشیده شد سرش به شیشه بغل و بازویش هم به ان برخورد کرد از حال رفت.
کیو با سرعت ماشین میراند ماشین ون که همسرش دران بود با سرعت میراند ،ماشینی که کانگین و شیوون دران بودند چسبیده به ون میرفت در تلاش برای سبقت گرفتن از ون بود. کیو هم از اضطراب و اشفتگی اخم شدید کرد میلرزید دستانش به شدت عرق کرده بود به پدال گاز فشار میاورد چنگش به فرمان را بیشتر کرد تا به انها برسد، تقریبا فاصله اش را با انها کم کرده که با دیدن صحنه روبروش چشمانش به شدت گرد شد. از ماشین ون یونا به بیرون پرت شد ماشینی که شیوون دران بود از جاده منحرف شد به تیرک کنار جاده خورد دود از کاپوت جلو به هوا رفت. کیو قلبش از وحشت برای لحظه ای ایستاد وسط جاده به شدت ترمز کرد ،برای چند ثانیه با چشمانش گشاد شده مات فقط به ماشین شیوون که تیرک خورده یونا که به روی زمین افتاده بود نگاه میکرد .گویی با صدای آژیر و ترمز بقیه ماشین های پلیس در اطرافش به خود امد، بدون رو گرفتن از روبرویش با دستی لرزان در ماشین را باز کرد پیاده شد .یهو نیروی عجبی به جانش افتاد با پاهای لرزان دوان به طرف یونا رفت کنارش زانو زد با دیدن نیم رخ یونا که دستانش به پشت بسته دمر روی زمین افتاده بود هاله ای بزرگ از خون سرخ زیر سرش را رنگین کرده بود ،خون همچنان چون رودخانه ای روان بود چشمانش بیشتر گرد شد بدنش یخ زد. چون جاده تقریبا خاکی و نیمه اسفالت بود یونا موقع افتادن سرش به سنگ وسط جاده خورده بود در جا مرده بود .
کیو نگاه وحشت زده ش به جسد یونا بود متوجه اطرافش نبود، که افراد پلیس به دو دسته تقسیم شدند .دوتا از ماشین پلیس ایستادند، تعدای به کنار کیو و یونا و بقیه به طرف ماشین شیوون و کانگین رفتند و دو تا ماشین دیگه هم به دنبال ون رفته بودنند . کیو نگاه مات وحشت زدهش خیس اشک شد دستان لرزانش را دراز کرد شانه های یونا رو گرفت برش گردانند با صدای که به شدت لرزان بود نالید: یونا....هق هق ارام گریه ش درامد سریونا را به بغل گرفت دست روی صورتش کشید دستش را بالا اورد به دست خونیش نگاه کرد دوباره به صورت غرق در خون یونا نگاه کرد صدای لرزانش بلند شد: نههههههه...یونااااااا...خواهش میکنم...هق هق گریه ش بلند شد که یهو گویی یاد چیزی افتاد هق هقش قطع شد رو بگردانند به ماشین شیوون نگاه کرد، یونا را دوباره روی زمین خواباند از جا پرید با چشمانی به شدت گرد و خیس شده از گریه دوان به طرف ماشین رفت وحشت زده فریاد زد : شیوونـــــــــــــــــــی...شیوونـــــــــــــــــــــــی.... هنری را که با در سمت شیوون رد حال ور رفتن بود تا بازش کند را با زدن به بازویش به کنار زد چسبید به شیشه ماشین با دیدن شیوون که دمر سرش به داشبورت بود صورتش کاملا از زخم پیشانیش کاملا خونی بود وحشتش بیشتر شد.
کیو گویی از وحشت دیوانه شده بود با دستانش به شیشه ماشین میکوبید فریاد میزد: شیــــــــــــــــوون...شیــــــــــــــــــوون...هق هق گریه ش بی امان و بلند شد وسطش فریاد میزد : شیــــــــــــــوون..با دستگیره در ماشین ور میرفت تا بازش کند ولی فایده ای نداشت به دشت به شیشه ماشین میکوبید شیوون را صدا میزد تا شاید به هوش بیاد چشم باز کند ولی شیوون غرق در خون بیهوش بود .
کانگین در عالم بیحالی و گیجی بود با صدای ضربه های که به شیشه ماشین کوبیده میشد صداهای که میگفتند : کانگین شـــــــــی... سونبــــــــــه... معاون چویــــــــــــــی.... شیــــــــــــوون... کانگین ارام چشمانش را باز کرد همان ابتدا دردی وحشتناک در سرو بازوی خود حس کرد ،چهره اش درهم و پلکهایش را بهم فشرد نفهمید کجاست و چه اتفاقی افتاده برای چه درد دارد؟ فقط با صدا زدن : کانگین شـــــــــی... سونـــــــــــــبه حالت خوبه؟... شیــــــــــــوون...معاون چویـــــــــــی... حالتون خوبه؟... گویی به خود امد چشم باز کرد قدری سرراست کرد با دیدن صحنه روبرویش چشمانش گشاد شداز وحشت تمام وجودش سوخت .در ماشین نشسته بود شیشه جلوی ماشین طرف شیوون شکسته خونی بود ، شیوون دمر سرش به داشبورت ماشین بود خون زیر سر شیوون داشبورت را رنگین کرده بود . کیو وهنری را از شیشه ماشین میدید که شیشه ضربه میزنند ،شیوون را صدا میزنند . کانگین از وحشت گریه اش بی صدا درامد سعی کرد بلند شود یا دستش را برای گذاشتن روی شانه شیوون بلند کند ولی قدرتی نداشت بی حس بود فقط دستش قدری بالا امد شل شده دوباره افتاد چشمانش خیسش به عشقش غرق در خون بود با صدای که به شدت ضعیف بود نالید : شیوونی... ولی درد وبیحالی امان نداد حرکت دیگری بکند از هوش رفت.
*************************************************
کانگین چشمانش را آرام باز کرد حاله ای سفید و تار را دید پلکی زد تا قدری از تاری چشمانش کم شود درعالم گیجی و بیحسی غرق بود ،برای لحظه ای نمیدانست کیست و کجایت چه اتفاقی افتاده فقط سردرد وحشتناکی داشت تنش هم از درد بی حس بود بخصوص بازوی سمت چپیش . پلکهایش را به روی هم گذاشت از درد نفسش را با حالت ناله بیرون داد : هممممم... صدای گفت: سونبه... سونبه صدامو میشنوی؟... صدای زنی هم امد که گفت: به نظر به هوش امده...باید برم دکترو خبر کنم... کانگین را به خود اورد چشمانش را دوباره باز کرد که صورت هنری که به شدت درهم و نگران بود زنی که لباس پرستاری تنش بود دید. زن خم شده دست روی گونه کانگین گذاشت گفت: آقای کیم منو میبنید.... کانگین با بی حالی پلکی زد باصدای خیلی ضعیفی گفت: من کجام؟... پرستار کمر راست کرد گفت: به هوش امده...میرم دکتر خبر کنم... به هنری مهلت جواب نداد با قدمهای بلند و سریع به طرف دراتاق رفت.
کانگین نگاهش به هنری که رنگش پریده بود چشمانش قدری سرخ و خیس بود شد با همان بی حالی گفت: من کجام؟.. چی شده؟... هنری با سوال کانگین کمر راست کرد گوشه لبش را گزید تا مانع اشک ریختنش شود با مکث با بغض گفت: چیزی نیست سونبه... شما تصادف کردی...با شیندن کلمه " تصادف" کانگین یهو همه چیز شاید امد دوباره صحنه شیوون غرقه به خون جلوی چشمانش امد ،چشمان خمارش قدری گشاد شد با صدای ضعیفی گفت: تصادف؟... شیوون.... شیوونی چی شده؟.... تمام نیرویش را جمع کرد تابلند شود هنری با حرکت کانگین که قدری نیم خیز شده بلند شد چشمانش گرد شد شانه های کانگین را گرفت دوباره خوابدانش با وحشت گفت: چیکار میکنی سونبه...بلند نشو... تو حالت خوب نیست... نباید بلند شی.... ولی کانگین برای شیوون که نمیداسنت چه اتفاقی برایش افتاده به شدت نگران بود دیگر حال خود را نمیفهمید قدرتی عجیب به جانش افتاده بود درمقابل هنری که دوباره خوابدنش مقاومت کرد دستان هنری را گرفت از خود جدا کرد با وحشت و صدای که میلرزید ولی قدری بلند بود گفت: شیوونی کجاست؟؟... شیوون چی شده؟... شیوونم کجاست؟... بلند شد پاهایش را ا تخت اویزان کرد خواست پایین بیاید که هنری دوباره با گرفتن بازویش خواست بخواباندش با دستپاچگی گفت: اروم باش سونبه...معاون چویی ...معاون چویی حالش خوبه... نه یعنی تو اتاق عمله... چیزی نیست ...تو اروم باش...نباید بلند شی...
کانگین دوباره مقاومت کرد نخوابید با حرف هنری چشمانش به شدت گرد شد نالید: عمل؟... شیوونو دارن عمل میکنن؟... دیگر حال خودش را نمیفهمید با دست به سینه هنری که شانه هایش را گرفته بود زد او را عقب فرستاد از تخت بلند شد بی توجه به سرم دستش با قدمهای لرزان به طرف در اتاق رفت که سوزش سوزن را با کشیده شدن شلنگ سرم حس کرد با درهم کردن چهره ش به دستش نگاه کرد شلنگ سرم را با خشم از مچ دست خود کشید میان فریاد هنری که با چشمانی گرد شده به حرکاتش نگاه میکرد : سونبه؟... نه سونبه.... با پاهای لرزان دوباره به طرف دراتاق رفت.
گیج در راهرو میدوید نمیدانست اتاق عمل کدام طرف هست. فقط به این سو ان سو میدوید هنری هم صدا زنان دنبالش میدوید که کانگین کیو و هیونجو و هیون و یکی دیگر از افراد پلیس را جلوی دو دکتر که لباس ابی اتاق عمل به تن داشتند را طی راهرو جلوی دراتاق عمل دید به قدمهایش سرعت بخشید دوان به طرفشان رفت که چند قدم نرسیده به انها با صدای ضعیف و نفس زنان گفت: فرمانده....ولی کیو صدایش را نشنید بعلاوه خود کانگین هم چیزی شنید که وحشت زده ایستاد .
دکتر با چهره ای درهم و به شدت ناراحت به کیو که صورتش به شدت بیرنگ با چشمانی سرخ و خیس نگاهش میکرد گفت: عملش به خوبی تموم شد ...ولی متاسفانه...آقای چویی برادرتون به کما رفته ...از شدت ضربه به سرشون لخته ای خون تو مغزش بوده ...ما تمام سعیمونو کردیم...لخته رو خارج کردیم... ولی متاسفانه برادرتون به کما رفت.... کیو چشمان خیسش به شدت گرد شد پشتش تیر کشید تنش یخ زد دیگر نمیشنید دکتر چه میگوید پاهایش سست شد توان نگه داشتن بدنش را نداشت داشت میافتاد دنیا دور سرش چرخید که هیونجو که کنار دستش بود زیر بغلش را گرت با وحشت گفت: فرمانده....کیو گوی با حرف هیونجو به خود امد هق هق ارام گریه اش درامد که با فریاد هنری رو بگردانند نگاه خیس و ماتی کرد.
کانگین با شنیدن جمله " کما... برادرتون به کما رفته" نفسش بند امد چشمانش گرد شد دنیا با تمام محتویاتش بر سرش خراب شد ،حس میکرد شش هایش نفس کشیدن را فراموش کردن دیگر هیچ نمیشنید هیچ نیمفهمید ،چشمانش سیاهی رفت پاهای سست و لرزانش قدرت نگه داشتن بدن زخمی و بی حسش را نداشت چون درختی شکست به روی سنگ فرش راهروی بیمارستان افتاد بیهوش شد فریاد هنری بلند شد: سونبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه......
و بدبختی شیون شروع شد و اضطراب های کانگین جان
حالا که نمیشه صحبت کنم میشه یه سوال بپرسم کیو خیلی با مرگ زنش طبیعی رفتار کرد درسته ازش بدش میومد ولی خوب زنش بود دیگه نه مراسمی نه غصه انچنانی یعنی بخاطر شیونه؟
تشکرم بکنم که واقعا ایولا داره داستانت
خوب اره دیگه...کیو شوکه بود بعلاوه خودتمیدونی که مراسم هم میره خوب... تو قسمت بعد هست دیگه...برادرش اتاق عمله انوقت این بره الان زنشو دفن کنه فکر میکنی طبیعیه... زنده رو ول کنه بره به مرده بچسبه؟....خواهش عشقم... قابلتو نداره...
یااااااا کانگین
مگه شیوون مافوقت نیود؟مگه نگفت یواش تر رانندگی کن
حالا خوبت شد
وونی بیچاره
مرسی عزیزم
اره همینو بگو... بچه ام این همه بهش گفت ...حالا خوب شد



خواهش گلم
من الان از مردن این زنیکه بوق خوشحال باشم یا از داغون شدن این دوتا اشک بریزم
گریه:شیوونیییییییییییییی
مرسی بیبی
اخه الهی...شرمنده عشقم اشکتو در اوردم..هی چی بگم از روزگار شیوون..خوب زنه که مرد کلا راحت شدیم ولی بقیه قضایا...
خواهش نفسم
سلام گلم.

عذاب وجدان خیلی سخته . تازه این در مورد شیوونه که بهش علا/قه هم داره
تازه شیوون هم گفته بود که بهش علا/قه منده . همه چی چه زود خراب شد
. درسته با زنش اختلاف داشت و زیاد با هم خوب نبودن ولی بالاخره زنش بود و مادر بچه اش.


بیچاره شیوون چه بلایی سرش اومد.واقعا اتفاق وحشتناکی بود.
کانگین الان خودش رو مقصر میدونه چون اون رانندگی میکرد و شیوون هم همش بهش میگفت اروم تر برو اما گوش کرد.
کیو هم که چی بگم هم زنش رو از دست داد هم برادرش این بلا سرش اومد
پس ماجرای اسیب دیدن پای شیوون و اتفاقاتبعدش این طوری بوده . بیچاره شیوون یه شبه تمام ارزو هاش و پلیس شدن و ... به باد رفت.
ممنون عزیزم .خیلی قشنگ بود.
سلام خوشگلم...
اره بدترین اتفاق بود....
اره تقصیر کانگین بود.... اره این اتفاق میافته بهو تو اوج خوشی همه چیز بهم میریزه... اره کیوهم اوضاعش بدترههههههه...
اره اصل ماجرا همین بود...شیوون برای همین فلج شد...
خواهش خوشگلممم...
باعععع دکمه ثبت رو زدم نظرم پرید.. ناراحت شدم.. اصن حالم رفت
کلی احساس به خرج داطم کلی تشکر کلیییی قربون صدقه رقتم
کلیییی زبون ریختم ... چی بگم والا ..
مرسس عزیزم
هی ببخش دیگه...من از طرف تو بلاک اسای رو میزنم... اشکال نداره خوشگلم... ممنون... همین که اسمت اومده برام کافیه...
شیوووووونننننن. چرا انقدر بدبختی باید بکشه تازه با کانگین خوب شده بود
هی اره...تازه بدبختی ها شروع شد