سلام دوستای عزیزم....
بفرماید ادامه ...
مقابل پذیرش ایستاده بودند و کیو از شدت عصبانیت به مسئول پذیرش خیره بود
-قربان...
-به من نگو قربان، اون اتاق لعنتی بهم پس بده
شیون در آرامش ایستاده بود و به این همه عصبانیت کیو چشم دوخته بود! خب در حقیقت فکر نمیکرد آقای چو به این سرعت همه چیز را درست کند
شیون:چرا آروم نمیگیری؟
به سرعت رو به سمت شیون چرخید و بافریاد غرید:آروم بگیرم؟ چه جوری آروم بگیرم؟ پدرم اون محافظای احمق برده و اونام اتاقم تحویل دادن و حالا این آقا میگه اتاق ندارن
-خب حالا میخوای چیکار کنی؟ فک میکنی با دادوبیداد برات اتاق میسازن؟
-یاااا به جای این حرفا بهشون حالی کن من کیم!
-فک میکنی با گفتن اینکه تو "چو کیوهیون" هستی برات اتاق خالی میشه؟ این هتل یه هتل معمولی نیس، اتاقاش از قبل رزرو شده هستن، پس سعی نکن دادوبیداد کنی، چون تمام آدمای اینجا مثه خودتن، پس به جای تمام این حرفا ساکت بردار و دنبالم بیا
-یاااا تو فک میکنی کار اون دوتا احمق چی بوده؟ یکی باید تورو توجیح کنه من کیم!
-من توی ماشین منتظرتم، هروقت خواستی بیا اما بیشتر از نیم ساعت منتظرت نمیمونم
کیو نگاهی به انبوه ساک هایش که کنار پذیرش بود انداخت، به تنهایی نمیتوانست تمام آنها را ببرد و هیچکدام از خدمه احمق این هتل قرار نبود کمکش کنند
-خیله خب میام، حالا میشه کمکم کنی؟ من تنهایی نمیتونم همشون بیارم
شیون متوقف شد، خب پس این پسر خیلی خوب میتوانست تبدیل به یک آدم متشخص شود فقط باید مجبورش میکرد تا آدم شود، لبخند کمرنگی زد و به سمت کیو چرخید
دوتا از ساک ها را شیون برداشت و کیو هم دو ساک باقی مانده را برداشت
شیون:یه نفر آدم میشه بگی چارتا ساک به چه دردت میخورن؟
-سعی کن اینو بفهمی من...
شیون حرفش قطع کرد و ادامه داد:تو "چو کیوهیون"ی
-خوبه که اینو میدونی
شیون در عقب باز کرد تا ساک های کیو داخل ماشین بگذارند
کیو:تو جدا باید ماشینت عوض کنی
-امر دیگه ای نیس؟
-تو حق نداری منو مسخره کنی
شیون در بست و با جدیت رو به سمت کیو چرخید و گفت:فعلا این منم که تصمیم میگیرم پس سعی نکن باهام بازی کنی چون ممکنه پیشنهادم برای رفتن به خونم بهت ندم
این شیون جدی را دوست نداشت، این شیون جدی اصلا شبیه شیون نبود، بیشتر شبیه یک نقاب و ظاهر بود...
-خیله خب حالا چرا بهت بر میخوره؟
شیون ازش فاصله گرفت و به آن سوی ماشین رفت و کیو تصمیم گرفت او را عصبانی نکند، به هرحال شیون مهربان را بیشتر ترجیح میداد، به هرحال این شیون مهربان بود که باعث شده بود یک شب راحت را پشت سر بگذارد...
با متوقف شدن ماشین مقابل شرکت ابرویش بالا داد و پرسید:اینجا چیکار میکنیم؟
-تو چی فکر میکنی؟
این سوال شیون چه معنایی داشت؟ میخواست او را به چالش بکشد؟
-خب ترجیح میدادم اول وسایلم ببریم خونت
شیون خندید و گفت:تو جدی باورت شده میخوام دعوتت کنم خونم؟ اینکه دعوتت کنم یا نه بستگی به خودت داره
-منظورت چیه؟
در ماشین باز کرد اما پیش از آنکه از ماشین پیاده شود گفت:سعی کن فروشنده خوبی باشی
این رفتار شیون روی اعصابش بود، او، چو کیوهیون بزرگ فروشنده شده بود و باید به حرف های شیون گوش میداد... میدانست مجبور نیست، میدانست میتواند همین حالا تمام این شرکت را زیرورو کند، میدانست به راحتی میتواند به یک هتل دیگر برود اما نمیخواست یا شاید هم نمیتوانست... چیزی که او را از کیوهیون سرد بودن منع میکرد شیون بود! شیون گرم بود، خیلی گرم تر از هر کسی و همین گرمای شیون باعث شده بود تا او برای یک شب به آرامش برسد، به هرحال توی کره تنها بود و هیچگاه بدون محافظ هیچ کجا نرفته بود، ترجیح میداد پیش کسی باشد تا حداقل از خطرات احتمالی در امان باشد به هرحال او چو کیوهیون بود و گویی فعلا باید به شیون اعتماد میکرد...
از ماشین پیاده شد و شیون دزدگیر ماشین را زد
شیون:من غیبتت برای جه توجیح میکنم، سعی کن کلکل(؟) نکنی و کارت خوب انجام بدی
دست هایش توی جیب شلوارش فرو کرد و از کنار شیون گذشت و وارد ساختمان شد، دوست نداشت فروشنده باشد، دوست نداشت دیگران به او دستور بدهند و شیون خیلی احمقانه او را این همه پایین کشیده و او با حماقت زیادش حاضر نبود جلوی شیون بایستد...
به سرپرست احترام گذاشت و به اتاق تعویض لباس رفت و لباس های مخصوصش پوشید و مثل دیروز به سمت دستگاه شماره سه رفت و کنار یونهو ایستاد
یونهو:دیر کردی مرد جوون
شیون ریز خندید، احترام گذاشت و گفت:متاسفم!
-بی خیال مرد، برو بالا خودمون کارمون میکنیم و بهت قول میدیم موقع نهار تعطیل کنیم
-من اون بالا تنهام، ترجیح میدم کمک کنم
-آخه کدوم مدیری توی بخش رنگ کنار کارمنداش کار کرده که تو دومیش باشی؟
-خب من میخوام اولیش باشم
-تو واقعا لجباز و کله شقی
-ممنونم هیونگ (^_^)
در کنارهم با بقیه کارمندها کلی خندیدند و خوش گذراندند
سرپرست:وقت ناهاره
دستگاه ها خاموش شدند
یونهو ضربه آرامی به بازوی شیون زد و پرسید:سرپرست با چی تهدید کردی؟
شیون ریز خندید و گفت:خب بالاخره یه جوری باید جلوی شما رو بگیرم
اما همینکه از بخش بیرون آمدند شیون به سمت مخالف سلف چرخید
-هی پسر کجا؟
-متاسفم هیونگ اما باید یه چیزی رو چک کنم
یونهو مچ دستش را گرفت و گفت:تو نمیتونی فرار کنی
با لبخند دست یونهو را از دور مچش باز کرد و گفت:قول میدم شب جبرانش کنم
یونهو سرش به نشانه تاسف تکان داد و گفت:فقط سعی کن خودت برای شیفت بعدی برسونی، فک نکن بهت اجازه میدم از زیر کار در بری
شیون به یونهو احترام گذاشت و گفت:بله قربان
به سرعت از ساختمان خارج شد و شماره آقای چو را گرفت، باید از خیلی چیزها مطمئن میشد و قبل از هرچیز باید از حقیقتِ کیو باخبر میشد، آقای چو سعی داشت گذشته کیو را پنهان کند و شیون برای کمک کردن به کیو به گذشته اش نیاز داشت
-شیون، منتظر تماست بودم
-آقای چو وقتتون آزاده؟
مکث کوتاهی آن سوی خط برقرار شد و آقای چو بانگرانی پرسید:برای کیو اتفاقی افتاده؟
-نه اما باید بهم بگین مشکلش چیه
-نمیتونم، این ماجرا چیزی نیس که بشه بهش افتخار کرد
-من باید اونو بشناسم، باید بدونم چطور باهاش رفتار کنم
-باهاش خوب باش، اون پسر سخت اذیت شده
-این چیزیه که شما میگین من برای خوب بودن درجه های مختلفی دارم، باید بدونم چقدر سختی کشیده یا مشکلی که شما ازش حرف میزنین چیه، اینکه اون دنبال محبته چیزیه که من خیلی خوب حسش میکنم اما تا چه حد
آقای چو با ناباوری پرسید:دنبال محبته؟
-خواهش میکنم آقای چو من خیلی زمان ندارمُ باید برم پس کمکم کنین
آقای چو پرده از درد و رنجی وحشتناک برداشت، حق با آقای چو بود کیو درد زیادی تحمل کرده بود، آنچه که کیو کشیده بود حتی شنیدنش هم درد داشت
-شیون کمکش کن، هرچقدر که بخوای بهت میدم، هرکاری که بگی میکنم فقط کمکش کن، پسرِ من جلوی چشام شکستُ هزار تیکه شد، خواهش میکنم سرِهمش کن
نفس عمیقی کشید و گفت:سعی میکنم
-ممنونم پسرم
با قطع شدن تلفن چند نفس عمیق کشید، چطور کسی میتوانست این همه پست باشد و یک پسر معصوم را این همه سخت بازی بدهد؟ به کیو حق میداد که این همه سرد و خشک و رسمی و بداخلاق رفتار کند
با دنیایی فکر و خیال وارد ساختمان شد، وقت نهار تمام شده بود
-هیونگ من میرم خونه
یونهو:حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
-نه فقط یکم خستم
یونهو بانگرانی سرش به علامت تایید تکان داد و گفت:مراقب خودت باش
به سمت قسمت مردانه رفت، فعلا ترجیح میداد کیو جایی جز این فضای رسمی باشد، با ورودش به قسمت مردانه متوجه همهمه ای شد
ججونگ:قربان من متاسفم، ایشون کارمند جدیده
دستش پشت کمر کیو گذاشت تا خم شود، کیو اما خودش را عقب کشید و گفت:کسی که باید عذرخواهی کنه این آدم پسته!
-تو پسرجون بهتره از حالا خودت مرده بدونی، هیچ میدونی من کیَم؟
کیو:هرکی میخوای باش، حق نداری به کسی ت ج ا و ز کنی
با شنیدن این حرف چشم هایش گرد شد، کسی داخل شرکتِ او مزاحم کارمندهایش شده بود؟
-مشکلی پیش اومده؟
ججونگ با شنیدن صدای شیون باوحشت سربلند کرد و گفت:خیر قربان، یه سوتفاهمه که برطرف میشه
شیون بادقت به مشتری VIPیشان نگاه کرد و پرسید:میتونم کمکتون کنم؟
مرد نیشخندی زد و گفت:البته، این پسرُ بنداز بیرون
کیو باحالت نیشداری گفت:از حالا به بعد توی دادن کارتVIP بیشتر دقت کن
شیون بی توجه نسبت به حرف کیو پرسید:و چرا باید ایشونُ بندازم بیرون
-چون اون بهم بی احترامی کرد، تو اگه هنوزم سرپا هستی بخاطر منُ تمام کسایی که کارتVIPداریم
کیو درحالیکه از شدت خشم به خودش میلرزید قدمی به جلو برداشت اما ججونگ با گرفتنش مانع از حمله احتمالیش به مرد شد
-تو داشتی به رئیسم دست درازی میکردی توقع داشتی همینجوری وایستمُ اجازه بدم...
حرفش با واکنش عجیب شیون نیمه تمام ماند، سیلی سنگین شیون به مرد همه را بهت زده کرد، این مرد یکی از کسانی بود که فقط با یک اشاره میتوانست این شرکت را از بین ببرد
-شما دیگه مشتری ما نیستین به نگهبان میسپارم یادش باشه دیگه به شما اجازه ورود ندهُ هزینه کارتتون بر میگردونم و بهتره تا چند دقیقه دیگه از اینجا برین وگرنه نگهبان این کار میکنه
بی آنکه منتظر پاسخی بماند از آنها دور شد، ججونگ بازهم خم شد از مرد عذرخواهی کرد و به دنبال شیون دوید
ججونگ:شیون... شیون صبر کن
شیون در میانه راهرو متوقف شد اما بدنش به وضوح می لرزید
ججونگ:شیون تو نباید این کار بکنی، برگرد و از آقای "نام" عذرخواهی کن
-میدونی که من چقدر متنفرم از اینکه کسی اذیتتون کنه، پس سعی نکن منو راضی کنی چون نظرم عوض نمیشه
-حماقت نکن، تو بهش نیاز داری، اون اگه برهُ تو بخوای هزینه کارتش پس بدی چیزی برات نمیمونه
-برام مهم نیس، من اگه این کار نکنم هرگز نمیتونم با یونهو هیونگ زیر یه سقف زندگی کنم!
-وون اون قرار نیس چیزی بفهمه
کیو از پشت سرشان گفت:همونطور که تا حالا نفهمیده
شیون اخم پررنگی کرد و گفت:بعدا به این مسئله رسیدگی میکنم اما فعلا باید برم جاییُ کیو رو با خودم میبرم، امیدوارم براتون ایرادی نداشته باشه
کیو جلوتر از او به راه افتاد و گفت:برای من ایرادی نداره
پیش از آنکه شیون برود ججونگ زمزمه کرد:خواهش میکنم بازم بهش فکر کن
بی آنکه به خشم شیون اهمیتی بدهد با بسته شدن درهای آسانسور پرسید:منظور آقای کیم از اینکه دیگه چیزی برات نمیمونه چیه؟
کیو... حالا با این پسر چه باید میکرد؟
-چیزی نیس که به تو آسیب برسونه
-هرچیزی که مربوط به تو باشه میتونه به من آسیب برسونه، فک کردی برای چی توی این جهنم موندم؟ چون هرچقدر بیشتر از این سفر مسخره گیرم بیاد بیشتر میتونم پ ا د ش ا ه ی کنم!
-تو فعلا بهتره نگران وضعیت خودت باشی که حتی جایی برای موندن نداری
با باز شدن درهای آسانسور به شیون طعنه ای زد و از آسانسور خارج شد، شیون اما برخلاف همیشه برای چند ثانیه همانجا ماند و به کیو چشم دوخت، این پسر خوب سرپا مانده بود یا شاید هم تظاهر به سرپا ماندن میکرد
کیو:به چی زل زدی بیا
بدنبال کیو به سمت ماشینش به راه افتاد، باید کیو را سرپا میکرد، باید او را تبدیل به همان کسی میکرد که بود
همینکه سوار ماشین شدند تلفنش زنگ خورد، پدرش بود
-سلام
-شیون شنیدم پسر آقای چو اومده
-همینطوره
-خب دعوتش کن خونه
-میبرمش خونم
-تو پارسال خونت فروختی اونو کجا میخوای ببری؟ خونه "یونجه"؟ اونجا جای مناسبی برای پسر آقای چو نیست
-چرا پدر اونجا بهترین جاییه که میتونه باشه، بهم اعتماد کنین
-مسئله اعتماد نیس، مسئله اون پسره، اون میتونه خیلی خطرناک باشهُ همه چیز خراب کنه، تو خیلی خوب از وضعیت شرکت آگاهی، ما نمیتونیم روی چند سِنتی که برامون باقی مونده ق م ا ر کنیم
به پدرش حق میداد، خودش خیلی بیشتر از پدرش نگران بود، او خیلی بیشتر از پدرش با آدم های این شرکت زندگی کرده بود و تک-تکشان حکم خانواده را برایش داشتند و هیچ دوست نداشت هیچکدام از آنها دچار دردسر شوند و خیلی خوب میدانست این شرکت آخرین امید این آدم هاست، لبخند کوچکی زد و گفت:فقط بهم اعتماد کنین
-مراقب خودت باش پسرم
-خداحافظ
با قطع شدن تلفن کیو کمربندش بست و گفت:اون آدم برای اینکه کارتVIPداشته باشه چقدر هزینه کرده؟
ذهنش درگیر حرف های ججونگ بود، اینکه شیون به چند دلاری که بخاطر کارتVIP از مشتری هایش میگرفت وابسته بود! این شرکت تمام شده بود و هیچ نمیفهمید چطور هنوز سرپاست
-چه فرقی میکنه؟
-فقط بگو چقدر
-هرچقدرم که باشه تو توی شرایطی نیستی که بتونی مشتری ما بشی، تو الان یه فروشنده ای
چشم هایش چرخاند و شماره پدرش را گرفت
-کیو پسرم؟!!
-پونصد میلیون دلار بریز به حساب شرکت چوی
شیون و پدرش همزمان گفتند:چی؟؟؟
-تا پنج دقیقه دیگه پول منتقل کن
-برای چی باید اینکار بکنم؟
شیون:منظورت چیه؟ چرا؟
-نمیدونم چه نقشه ای کشیدی که منو فرستادی اینجا چون مطمئنم خودتم خوب میدونی هیچی از شرکت چوی قرار نیست به ما برسه و این قرارداد همش ضرره اما اگه میخوای من تا آخرش بمونم تا پنج دقیقه دیگه اون پولُ بریز به حساب
تلفن قطع کرد، همان روز اولی که به این شرکت آمد متوجه اوضاعجیب و غریبش شد و از همه بدتر شیونُ رفتارِ ضدونقیضش بود اما چیزی که او را نگه داشت خودِ شیون بود، شیون مثل بقیه از او نمیترسید، شیون مقابل او نقش بازی نمیکرد و خودش بود، از همه مهمتر گرما و آرامشی که از جانب شیون حس میکرد فراتر از چیزی بود که بخواهد بی خیالش شود
-منظورت از نقشه چیه؟
-تو پدر منو نمیشناسی اون شخصا اومده بود کره تا نابودی شما رو ببینه، اون اومده بود تا درخواستتون رد کنه اما یهویی برگشتُ گفت من بیام اینجاُ مراقب اوضاع باشم، اون با درخواستتون موافقت کرده اما ما هردومون خوب میدونیم این شرکت قرار نیس هیچ سودی به ما برسونه پس مطمئنا پدرم قراره جای دیگه ای سود ببرهُ دیر یا زود من میفهمم ماجرا چیه
شیون نفسش بیرون داد و پرسید:تو فیلم زیاد نگا میکنی؟
کیو آرنجش به پایین شیشه تکیه داد و گفت:من فقط خوب آدمای اطرافم میشناسم
-تو فقط زیادی به همه بدبینی
کیو اخم ریزی کرد و شیشه را پایین کشید، حوصله بحث کردن با کسی را نداشت، هیچکس از زندگی او چیزی نمیدانست، هیچکس نمیدانست چه شده بود که او تبدیل به این کیو شده بود، هرچه که بود هرگز قرار نبود کسی از این راز چیزی بفهمد و او قصد نداشت عوض شود، ساختن این کیو هرچقدر هم سخت بالاخره اتفاق افتاده بود و او هرگز حاضر نبود دوباره تبدیل به کیوئه قدیمی شود، احمق و ساده لوح و ع ا ش قِ ، ع ش ق...
بشکن شیون مقابل صورتش باعث شد تا از جا بپرد
کیو:چته؟!!
شیون خنده کوتاهی کرد و پرسید:حواست کجاس؟
کیو نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید:رسیدیم؟
-نه اما من نهار نخوردمُ فک نمیکنم تو هم چیزی خورده باشی
با نارضایتی چینی به بینیش داد و گفت:ترجیح میدم یه دوش آبگرم بگیرمُ بخوابم
درحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت:دوش آب گرم نداریم اما میتونم یه غذای گرم مهمونت کنم
بی آنکه منتظر کیو بماند به سمت مغازه کوچکی به راه افتاد
-هی نمیخوای درُ قفل کنی؟
کلید برای کیو انداخت و گفت:به هرحال اینجا همه منو میشناسن نگران ماشینُ وسایلت نباش
سرش به نشانه تاسف برای شیون تکان داد، در قفل کرد و به دنبال شیون وارد مغازه شد
-شماباید مهمون شیون شی باشین، خیلی خوش اومدین
نگاهی به میز و صندلی های نیمه خالی انداخت و پرسید:کجاس؟
-رفتن پیش سرآشپز، گفتن شما بشینین میان
روی یکی از صندلی ها نشست و با بی تفاوتی به اطرافش نگاه کرد
-نظرت راجب این جا چیه؟
با صدای شیون نگاهش از نقاشی های قدیمی روی دیوار گرفت و پرسید:باورم نمیشه منو به همچین جایی آوردی
-نگا به ظاهرش نکن ممکنه قدیمی به نظر برسه اما عالیه، هیچوقت از روی ظاهر قضاوت نکن
-از روی ظاهر قضاوت نکردم اما توقع اومدن به جایی مثه اینو نداشتم
-و چرا؟
-چون هنوز باورم نمیشه تو جرأت کردی با چو کیوهیونِ بزرگ اینجوری رفتار کنی
شیون لبخند کمرنگی زد و گفت:اونقدرام بزرگ نیستی
یکی از پیرمردهایی که داخل مغازه بود عصا زنان به سمت میزشان آمد و گفت:شیون میدونی چندوقته به ما سر نزدی؟
شیون بلند شد مؤدبانه احترام گذاشت و گفت:متأسفم، کارای شرکت یکم زیاد شده
پیرزنی که گوشه مغازه نشسته بود گفت:پیرمرد اذیتش نکن
-اون هنوزم بهم میگه پیرمرد
شیون خندید و پیرمرد ادامه داد:تو اگه تا آخر عمرتم بیای اینجا ما نمیتونیم بدهیمون بهت پس بدیم
اخم کمرنگی کرد و گفت:خواهش میکنم اینجوری نگین، من خوشحالم که تونستم کمکتون کنم
کیو صدایش صاف کرد و غرید:نهار مارو نمیخوان بیارن؟
پیرمرد به سمت کیو چرخید و پرسید:دوستته؟
شیون:بله
کیو با چشم هایی گرد شده به سمتش چرخید و غرید:اوه من با آدم ورشکسته ای مثه تو دوست نیستم
شیون بی توجه نسبت به حرف کیو گفت:فقط یکم اخلاقش خاصه، کره ای نیست
پیرمرد سرش به علامت تاسف تکان داد و گفت:پسر خوش قیافه ای مثه اون حیفه که چنین اخلاقی داشته باشه
پسرجوانی درحالیکه ظرف های غذایشان می آورد باصدای بلندی گفت:پدربزرگ مزاحمشون نشین
پدربزرگ عصازنان به سمت مادربزرگ رفت و زمزمه کرد:نوه حسود
نوه دو بشقاب غذا روی میز گذاشت اما پیش از آنکه چیز بگوید شیون مانعش شد
-ایرادی نداره
-هیونگ تو که اخلاق پدربزرگ میدونی فقط کافی بود بشینه کنارت تا شب مجبور بودی داستانای تکراریش گوش بدی
-ایرادی نداره
-هیونگ! من اخبار شرکت دنبال میکنمُ میدونم الان توی وضعیتی نیستی که بخوای به داستانای تکراری گوش بدی
شیون خندید و درحالیکه چوب های غذاخوریش برمیداشت گفت:تو هم نباید به اون اخبار اعصاب خردکن گوش بدی
با رفتن پسر نگاهی به کیو انداخت
-نمیخوری؟
-تو که توقع نداری من این غذایی که نمیدونم چیه بخورم؟
شیون چوب های غذاخوریش توی بشقاب کیو فرو کرد و کمی از غذایش را خورد و گفت:نترس کسی قصد کشتنت نداره
-تو به این میگی غذا؟ همین یه ظرف؟
-اینقدر غر نزنُ غذات بخور، چون تا شب چیزی برای خوردن گیرت نمیاد
-تو از اونیم که فکر میکردم بدتری
اما مشغول خوردن غذایش شد، شیون اما این سوی میز به فکر فرو رفته بود، چطور قرار بود به کیو کمک کند، واقعا آقای چو فکر میکرد او توان این کار را دارد؟ کیو خیلی بدتر از چیزی بود که بشود دوباره سرهمش کرد
اه اوضاع کیو چه بیریخته :( ولی همین اخلاق داغونش انقد جذابش کرده :))))
مرسی عشقم
سلام گلم
. یعنی یه شکست ع/شقی یا یه خیا/نت یا همچین چیزی بوده ؟
بیچاره حتما خیلی براش دردناک بوده که سعی داره این طور خودش رو پشت یه چهره مغرور و سرد قایم کنه تا کسی پی به درونش که پر از درده نبره
.
. شاید اگه تنها یه نفر باشه که بتونه اعتماد کیو رو جلب کنه شیوون باشه
.
پس کیو در گذشته یه ضربه سخت خورده که الان این طور رفتار میکنه
حالا معلوم شد چرا پدر کیو وونی رو برای کمک به پسرش انتخاب کرد . شیوون خیلی پاکه و به فکر همه هست
ممنون عزیزم . خیلی قشنگ بود.
سلام نازانینم...
اوهم... شکست عشقی بده....
اهم درسته....
خواهش قشنگم
کیوی بیچاره ازش سواستفاده شده بود
مرسی عزیزم
واای چقد خوبه اینو زود به زودتر میزارید.واقعن دوسش دارم.
اخی بیچاره جه که باید این رفتارای مشتریها رو تحمل میکرد ایول کیو به یه دردی خوردی
شیوون جان این کیو بیخ ریشته نگران نباش
مرسی بیبی
خواهش خوشگلم
سلام خوبی حنانه جان آبجی از این داستان خیلی خوشم میاد شیوونش خسلی معرکه اس اما چه بلایی سر کیو اومده طلفی کیو
سلام عزیزدلم....
خوشحالم که خوشت اومده...
بعدا معلوم میشه
یکی بگه کیوئه من چشهههه چرا انقدر مغرور شده
بچم چرا ناراحته؟؟؟ ای وایییییییی
من خعلی تو فکر کیوام.کلا چند روزه تو فکرشم
آخ جوووون این فیکم دوست دارم
مرسی حناییییی و مرسی نویسنده ی خوشگل
راستی حنایی من چند شاتیو نخوندم با توضیحاتی مه دادی خوف برم داشت
چرا میترسی بری بخونی؟...
خوب برو بخون ...چیزی بدی نیست... اگه خوشت نیامد بقیه ش رو نخون...
وباز هم فیک موردعلاقه من,شیوون جان بدنیست یکم اینده نگرباشی قراره پس فردا خانواده دار بشی......مرسیییی خیلی خوب بود
خواهش عزیزم...


