سلام...
بفرماید ادامه...
فرشته 68
کیو و شیوون را به سینه میفشرد و نه نوار تکانش میداد و گریه کنان مینالید : هیونگ ...هیونگ جونم...منو ببخش...صورتش را رو شانه لخت شیوون که سرش را کج و با چشمانی که لای پلکهایش به زحمت باز بود با دهان باز نفس میکشید پنهان کرد و هق هق گریه ش بیشتر و خفه امد. مین هو زانو زده کنارشان نشسته بود دستانش را روی زانوهای لخت خود گذاشته بود با اخم نگاهشان میکرد گفت: کیوهیون...اروم باش...چته تو؟.. چرا گریه میکنی؟...شیوون رو بخوابون روی زمین...حوله سفید بزرگ را از روی دسته صندلی گرفت و تایش کرد به حالت بالش کوچک دراورد روی زمین گذاشت گفت: بخوابونش ..به جای گریه کردن معاینه اش کن ببین وضعیتش چطوره...تا امبولانس بیاد....باید امبولانس خبر کنیم....
کیو با حرف مین هو سرراست کرد صورتش را از شانه شیوون بیرون کشید نیم نگاهی به مین هو کرد روبه شیوون گریه ش ارام شد به حد فیس فیس کردن بود حلقه دستانش شل و شانه های شیوون را گرفت چشمان سرخش دو دومیزد به شیوون نگاه میکرد اب دهانش را قورت داد گفت: هیونگ...حالت ...حالت خوبه؟...شیوون را که صورتش به شدت بیرنگ و چشمانش خمار با دهانی باز نفس نفس میزد ارام خواباند دستی روی سینه شیوون و دست دیگر گونه شیوون را قاب گرفت و بیتاب نگاهش به سرتاپایش کرد گفت: من...من گوشیمو نیاوردم که ...یعنی وسایل پزشکیمو نیاوردم.......باید به اورژانس زنگ بزنیم... من نمیتونم کاری بکنم...باید....
شیوون گویی با خوابانده شدن ارام گرفته بود و نفس زدنش راحتتر شده بود پلکهایش را بست اب دهانش را قورت داد پلکهایش را دوباره ارام باز کرد خمار و بیرمق به کیو نگاه میکرد میان حرف کیو دستش را ارام بالا اورد به روی دست کیو که روی سینه لختش بود گذاشت با صدای ضعیفی میان نفس زدنش گفت: کیوهیونا...امبولانس ... نمیخواد ... من ...خوبم...کیو با حرف شیوون ساکت شد گویی نفهمید چه گفته هنگ شده نگاهش کرد . ولی مین هو برعکس کیو متوجه حرف شیوون زد دستی به زمین ستون و خم شد با اخم شدید به شیوون نگاه میکرد گفت: حالت خوبه؟...اره...حالت خیلی خوبه که عالیه...اصلا محشره.... فقط من بودم که غش کردم رفتم زیر اب داشتم خفه میشدم....ریه من اسیب دیده و تا زیر اب رفتم از حال رفتم...
شیوون ارام سرچرخاند اخم ملایمی کرد با حالتی جدی اما به شدت بی حال حرفش را برید گفت: بخاطر اب بیهوش نشدم...یهو پرتم کردید تو آب ...امادیگیشو نداشتم هم شوکه شدم... هم پام عضله ش گرفت... درحالی که من هم شنا بلدم ...هم شناگر خوبی هستم...ولی با کاری که شماها کردید...عضله پام گرفت...نمیتونستم بیام بالا...خفه شدم...بیحال شدم.... کیو اینبار به مین هو امان نداد چهره اش دوباره بغض الود شد گفت: ببخشید هیونگ ...شوخی بدی کردیم ما....
مین هو اخمش بیشتر شد وسط حرف کیو جواب شیوون را با عصبانیت داد: ما شوخی کردیم ...یعنی جواب شوخی تو رو دادیم...ولی شیوون...تو کلا افریده شدی برای دق دادن....ما...همش با کارهای که میکنی مارو میخوای دق بدی....اون از وضعیت ریه ات که بخاطر قهرمان بازی به این روز افتاد...اونم از سرکار رفتنت...حرف مارو گوش نمیدی....استراحت نمیکنی....که این شد بساط امروزت...چرا تو میخوای مارو دق بدی؟...چرا مراقب خودت نیستی؟...چرا همش میخوای قهرمان بازی در بیاری؟...چرا همش میخوای تو خطر باشی؟...چرا میخوای خودتو نابود کنی؟...چرا....
شیوون با چشمانی خمار و ابروهای درهم به مین هو نگاه میکرد در نگاهش ارامش خاصی موج میزد با صدای ضعیفی میان حرف مین هو گفت: من مراقب خودم هستم...قصدمم دق دادن ما نیست...من به سودنان هم گفتم من دارم میرم سرکار...ولی بهش قول دادم که مراقب خودم باشم...تو ماموریت ها نرم تو اتیش...همش ماسک بزنم...اصلا طرف دود و اتیش نرم که حالم بد بشه...به سودنان قول دادم که دیگه حال بد منو نمیبینه....حالا اینجا به شما دوتا هم قول میدم...قول میدم که دیگه دقتون ندم...دیگه کاری نکنم که شما نگران بشید ...بهتون قول میدم...میدونید که من وقتی قول بدم سرقولم هستم.....
مین هو با حرف شیوون سکوت کرد میدانست شیوون به قولی که داده عمل میکند پس راضی شد و دیگر حرفی نمانده بود بزند. کیو هم با چشمانی خیس و بغض الود به شیوون نگاه میکرد و در جواب شیوون سرش را چند بار ارام تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره هیونگ....تو قول که میدی پاش هستی....ممنون ...ممنون که مراقب خودت هستی...
*****************************************
16 ژوئن 2016
شیوون برگه های دستش را روی میز گذاشت روی مبل نشست اخم کرده گفت: همیشه از این کاغذ بازی بدم میاومد...یعنی هنوزم هست...متنفرم ازش....کانگین به پشتی صندلی لمه داد با لبخند به شیوون نگاه میکرد حرفش را برید گفت: میدونم...تو مرد پشت میز نسیتی ...تو مرد عملی...برای همین که با اینکه معاون هستی تو این پایگاه ...باید عقب بیستی و شاهد باشی...ولی صف جلوی گروه ایستادی...خودت وارد عمل میشی...همیشه میری تو اتیش....چون نمیتونی....که چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله کانگین نیمه ماند روبه در کرد لبخندش محو شد گفت: بله.... بفرماید....
در اتاق باز شد زن جوانی وارد شد با سرتعظیمی کرد گفت: سلام...روز بخیر...با ورود زن کانگین کمر راست کرد از حالت لمه درامد قدری ابروهاش بالا رفت گفت: روز بخیر...بله...بفرماید... شما؟...میتونم کمتون کنم....زن جوان چند قدم جلو امد به محض ورود نگاهش بی اختیار به شیوون زده بود گویی تمام بدنش چشم شده به شیوون نگاه میکرد و محو او بود با سوال کانگین به خود امد با مکث نگاهش را از شیوون گرفت گفت: هااااااااااا؟... گویی هول شده بود ولی خود را کنترل کرد با سرتعظیمی کرد گفت: من لی سولبی هستم...خواهر لی هیوک...همکار شما....
کانگین با جواب زن جوان یعنی سولبی بلند شد ابروهایش بالا رفت گفت: اه...خواهر هیوکجه هستید؟...خوشبختم...با دست به مبل اشاره کرد گفت: بفرماید ...سولبی که نگاهش دوباره به شیوون شده بود با حرف کانگین نیم نگاهی به مبل کرد گفت: هااااا ... نه ... ممنون....یعنی من هیوکجه کار دارم...با برادرم ...ولی انگار نیست... کانگین از پشت میزش بیرون امد گفت: اره...برادرتون نیست...همراه یکی از همکارا رفته به ماموریت ...دیگه الان باید بیاد.... با دست دوباره اشاره کرد گفت: شما بفرماید بنشنید ...الان دیگه میرسه...
سولبی با اشاره دوباره کانگین به طرف مبل رفت و روبروی شیوون نشست و با نگاهش میخواست شیوون را با ولع قورت دهد چون نمیدانست شیوون زن دارد و درهمان نگاه اول عاشق شیوون شده بود میخواست با عشوه گری نقشه های که بر سر میپرواند میخواست شیوون را به دست بیاورد ولی شیوون حالش خوب نبود .
شیوون چهره ش از درد درهم میشد ولی سعی میکرد بیخیال شود ولی قفسه سینه ش از درد میسوخت و احساس تنگی نفس میکرد چهره ش لحظه ای مچاله و پلکهایش را میبست دوباره سریع باز میکرد ،تند تند نفس میکشد از اکسیژن کمک میخواست تا درد را در سینه ش ارام کند ولی با هر نفس کشیدن و فرستادن اکسیژن به ریه اش دردش بیشتر میشد چون اکسیژن سمی بود اغشته به عطر ؛ سمی به نام عطر که برای ریه اسیب دیده شیوون چون سمی زهر الود بود. شیوون برای نجات از این فضای سمی ارام بلند شد تا بیرون از اتاق برود ولی سولبی اجازه نداد تا شیوون بلند شد خیز برداشت یهو جلویش ایستاد زل زد تو چشمای شیوون گفت: کجا؟...کجا میخواید تشریف ببرید؟...
از جلو امدن سولبی که همان مسموم کننده هوا بود یعنی دختر جوان که شدید عطر زده بود شیوون حالش بد شده بود حال با جلو امدن و نزدیکتر شدن به شیوون بوی عطر بیشتر وارد ریه شیوون شد . شیوون دیگر از درد تواین نداشت ریه ش به شدت میسوخت به سرفه افتاد و شدید سرفه میکرد و دست جلوی دهان خود گذاشته و چهرهش از درد مچاله بود دست دیگر روی سینه ش به شدت سرفه میکرد پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت بی اختیار زانو زد سرفه ش هم شدیدتر و درد سینه ش بیشتر و دیگر جانی برایش نماند به پهلو روی زمین افتاد همانطور به سختی نفس میکشد که صدای نفس هایش به خرناس بدل شد برای زنده ماند تقلا میکرد .
کانگین با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه میکرد فریاد زد : شیوون...شیوون چی شده؟... همین زمان در اتاق باز شد هیوک وارد شد با گیجی به زن جوان نگاه کرد گفت: سولبی ...تو اینجا چیکار....که متوجه شیوون شد که روی زمین افتاده چشمانش گرد شد فریاد زد: معاون ...معاون چی شده؟...