ر
سلام....
بفرماید ادامه
فرشته 66
هیوک چهره اش ازنگرانی به شدت درهم و از ترس بیرنگ بود از استرس انگشتانش را به دهان و ناخن هایش را میجوید نگاهش به شیوون و سئون هیون ( افسر پلیس عموی شیوون) بود و تمام وجودش میلرزید . نمیشنید شیوون با عمویش چه میگوید چون فاصله اش زیاد بود ولی میدانست که دارند درمورد قضیه اتش سوزی کارخانه دونگهه حرف میزنند . از نگاهای اخم الود و مشکوک سئون هیون به خودش و اطرافش میکرد و چهره درهم شیوون فهمید. او باید به خواسته دونگهه میرفت جلو و جاسوسی میکرد انها چه میگویند ولی هیوک نمیتوانست چون هم میترسید خودش لو برود هم نمیخواست جاسوسی شیوون که از مهربانترین و بهترین همکارش و مافوقش بود بکند ، ولی نمیدانست چرا کنجکاوی امانش نداد بر ترسش پیشی گرفت با همان چهره ای داغون از ترس و استرس چند قدم جلو رفت پشت دیوار پنهان شد از دیدگاه سئون هیون مخفی شد و صدای شیوون و سئون هیون را میشنید که میگفتند.
سئون هیون با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد گفت: اره...تازه خودم امروز فهمیدم...این همکارت ...همینی که تازه همین جا ایستاده بود ...رو برگردانند نگاهی به اطراف کرد با اخم گفت:...کجا رفت این؟.... رو به شیوون کرد گفت: همین تازه اینجا ایستاده بود... به هر حال.... گفتن همین همکارت ...لی هیوک.... دوست خیلی صمیمی اون کارخونه داره...همون لی دونگهه ...اینا از بچگی باهم بزرگ شدن....مثل دوتا برادرن ...تمام این مدت هم اون نه به تو چیزی گفته نه به ما...مطمینا به کسی هم نگفته که با اون پسره دوست صمیمه....یه بار که رفته بودم کارخونه تا با صاحبش حرف بزنم ... دیدمش ...بعدشم از اون رو پیگیرش شدم که چرا اونجاست...فهمیدم کیه...اصلا بگو وقتی دیدمش خیلی هم تعجب کردم...گفتم این اینجا چیکار میکنه...فکر کردم بخاطر قضیه همون اتیش سوزی از طرف اتش نشانی برای کارشناسی چیزی اومده...ولی بعدش فهمیدم که نه...از طرف اتش نشانی نیست...اون....
شیوون چهره اش ارام اما با اخم جدی بود چشمان خمار به عمویش نگاه میکرد در نگاهش حرفهای نهفته ای بود حرفهای که از حلاجی افکاری که در ذهنش میگذشت بود ولی به زبان نیاورد همچنان فکر میکرد، با جملات اخر سئون هیون قدری اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: پس سونبه با صاحب اون کارخونه دوست صمیمیه؟...برای همینه که رفتارش اینطوری عوض شده بود...حتی خیلی تو این مدت اذیت شد.... خیلی عصبی و پرخاش گر شده بود...هر چی هم میگفتم چشه جواب نمیداد... خوب معلومه شد برای چی بود ... کارخونه بهترین دوستش اینطوری دچار مشکل شد ...از اون طرف هم نمیتونست به ما بگه باهاش دوسته...مطمینا بین من و دوستش گیر کرده بود...سئون هیون با حرف شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...لی هیوک اذیت شد؟...بین شما دوتا گیر کرده؟...چرا؟...اون که تا حالا مخفی کرده با اون طرف دوسته...چرا اذیت بشه؟...اصلا اون چرا مخفی کرده؟ ...چرا به ما نگفته؟...نکنه ریگی به کفششه....
شیوون چهره ش درهم شد گفت: عمـــــــــــــــــــــــــو...تو که همش به همه مشکوکی ....همه ریگی به کفششونه...چه ریگی به کفش سونبه ست؟...میگم چون از ما مخفی کرده اذیت شده...خوب بخاطر حال من... توی اون حادثه ...من اسیب دیدم...چون مطمینا سونبه از من خجالت میکشیده...اونجا کارخونه دوست صمیمیشه...همکارش اسیب دیده...خوب مسلما نمیتونه بگه...همین...دیگه چه ریگی به کفششه؟...شایدم یه درصد از اون بشکه ها میدونست...اینم اذیتش میکرد...خوب من که بهش حق میدم نگه...اون صمیمی ترین دوسشه ...مثل برادرش... من که فقط همکارشم...درسته نگران حال منه...ولی اون دوست تمام زندگیشه... مطمینا نمیتونه بیاد لوش بده...سئون هیون دوباره چهره ش درهمتر شد حرفش را برید گفت: چی؟.... نمیتونه لوش بده چون دوستشه؟...چی میگی شیوون؟... اون اتش نشانه... وظیفشه که اگه از همچین چیزی خبر داشته بگه... قبل اینکه دوست اون کارخونه دار باشه اتش نشانه... که نجات دهنده جان انسانه نه قاتل جونشون...این قضیه شوخی نیست...جرمه... جرم...میدونی که...
شیوون که همانطور اخم کرده با چشمانی ریز شده به سئون هیون نگاه میکرد گویی به حرفهایش گوش نمیداد به چیزی فکر میکرد دوباره حرفش را برید گت: عمو...میشه یه درخواستی ازت بکنم؟...میشه این پرونده...یعنی بابا رو راضی کنی که از این شکایت صرف نظر کنه...درسته دراین مورد ..یعنی این قضیه اتش سوزی کارخونه که باعث مرگ اون نگهبان کارخونه شده...یه جور قتل صورت گرفته...ولی خوب پرونده اون نگهبان به من ربطی نداره....من میخوام از شکایت درمورد خودم بگذرم...من نمیخوام از اون کارخونه شاکی باشم....سئون هیون با حرفهایش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟.... میخوای از شکایتت صرف نظر کنی؟...برای چی ؟...نکنه بخاطر این همکارت؟... میخوای از این عذاب وجدان نجاتش بدی اره؟....شیوون چهره ش تغییر کرد لبخند خیلی خیلی ملایمی زد سرش را در تایید تکان داد گفت: اهوم...سئون هیون از جواب شیوون چشمانش گشادتر و ابروهایش درهم شد خواست دعوا کند که فرصت نکرد .
ماشنی با سرعت وارد حیاط اتش نشانی شد و جلوی پای شیوون و عمویش به شدت ترمز کرد همانطور ماشین روشن بود کیو از ان پیاد ه شد به شیوون با خشم نگاه میکرد غرید : هیونــــــــــــــــــــــگ.... سئون هیون و شیوون با ورود و تمرمز ماشین جلوی پایشان جا خوردن و سئون هیون با چشمانی گشاد شده به ماشین نگاه میکرد که کیو از ان پیاده شد با دیدنش بیشتر چشمانش گشاد شد .
کیو با محکم بستن در ماشین به طرف شیوون میرفت با صدای بلند گفت: هیونگ تو دوباره اومدی سرکار؟...هیونگ چرا تو اروم نمیگیری؟...چرا تو خونه نمیمونی استراحت کنی...جلوی شیوون ایستاد همانطور عصبانی با صدای بلند گفت: یعنی هر دفعه من باید بیام اینجا با دعوا ببرمت خونه....اخه چرا هیونگ؟...چرا به فکر خودت نیستی؟...اگه به فکر خودت نیستی... به فکر بچه های که قراره به دنیا بیان باش...اونا یه پدر سالم میخوان ... سودنان نونا همسر سالم میخواد...هیونگ تو حالت خوب نیست..باید استراحت کنی ... دستانش را تکان میداد همانطور خشمگین گفت: تو فقط کارمند این اتش نشانی نیستی...کلی ادم اینجا هستن که مردم این شهر رو نجات بدن...تو باید به فکر خودت باشی...باید ....کیو فریاد میزد و شیوون با اخم شدید و چشمان ریز شده ازرده نگاهش میکرد هیچ حرفی نمیزد ، گویی سکوت کرده بود تا کیو حسابی با داد و فریاد خالی شود و عصبانیتش ارام گیرد.
ولی سئون هیون نمیتوانست ساکت شده بیستد و ببیند داماده خانواده اینطور بر سربرادر زاده عزیزش که همه کسش بود اینطور فریاد بزند ، هر چند حرفهای کیو درست بود ولی پرخاشش انهم در محل کار شیوون سئون هیون را عصبانی کرد با اخم شدید و عصبانی به کیو نگاه میکرد وسط حرفش عصبانی اما ارام گفت: سلام بر داماد خانواده....کیو با حرف سئون هیون گویی به خود امد تازه متوجه سئون هیون شد ساکت شد یهو رو به او کرد با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد . سئون هیون هم مهلت نداد کیو جوابش را بدهد حتی سلام کند با همان حالت گفت: چیه داماد خپل؟...چرا انقدر داد و فریاد میزنی؟...من و شیوون جلوت ایتسادیما...کر نیستم...پس لازم به فریاد نیست...کرمون کردی از بس داد زدی ...دعوات سر چیه؟.... سرکار اومدن شیوون؟... خوب شیوون ....رو برگردانند نگاهی به سرتاپای شیوون کرد رو به کیو گفت: که اینجوری که من مبینیم حالش خوبه...کار خاصی هم نمیکنه...کسی رو هم فعلا نجات نداده...دوما ...این طرز برخورد درست نیستا...شما داماد خپل و تپل باید بیشتر از این تو رفتارت دقت کنی...نباید با برادر زنت اینطوری حرف بزنی...قدمی جلو گذاشت رخ به رخ کیو شد و چشم تو چشم کیو که با چشمانی گرد شد نگاهش میکرد شد گفت: تو دامادی ...از شیوون کوچیکتر...برادرزنت یکسال ازتو بزرگتره...پس حق نداری اینطوری سرش داد بزنی...فهمیدی جناب داماد؟...
کیو که شوکه و وحشت زده از سیاست سئون هیون نگاهش میکرد گویی لال شده بود نمیتوانست جوابی دهد فقط همانطور با چشمانی گرد سرش را چند بار تکان داد گفت: اهوم...شیوون با ابروهای بالا داده و لبخند ناباوری به ان دو نگاه میکرد مهلت نداد گفت: عمو...ارومتر...کیوهیون که...سئون هیون اجازه نداد شیووون حرف بزند دستش را بالا اورد امر به سکوت کرد با اخم گفت: ازش دفاع نکن...من عموی زنشم...پس حق دارم یه چیزهای رو به این داماد تپل گوش زد کنم...با مکث نگاه اخم الودش را از کیو گرفت به طرف ماشین کیو میرفت گفت:داماد خاندان چویی... حالا هم بیا منو برسون ...من ماشین نیاورم...همکارم منو رسوند رفته...باید داماد خان ...بیا منو برسون اداره که خیلی دیر شده...
کیو که نمیخواست برود میخواست شیوون را به خانه ببرد با چشمانی گشاد به سئون هیون نگاه میکرد بالاخره حرف امد گفت: ولی عمو ...من اینجا کار.... با دست به شیوون اشاره کرد تا منظورش را برساند که سئون هیون امان نداد بقیه حرفش را بزند در ماشین را باز کرد با سر اشاره کرد وسط حرفش گفت: یالا بیا دیگه.... چرا ایستادی ..بیا ...بیا دیر شد....کیو ناچار به امر سئون هیون نگاه بیچاره ای به شیوون کرد تقریبا دوان به طرف ماشین رفت گفت: چشم...اومدم.... شیوون از حرکت عمویش و به اجبار رفتن کیو خنده ش گرفت بی صدا خندید و سرش رابه دو طرف تکان داد گفت: داماد خپل تپل؟... بیچاره کیو رسما باید مرده فرضش کنم...عمو تا برسن اداره حسابی مخشو خورده.... از حرف خودش بیشتر خنده ش گرفت با صدای ارامی خندید.
شیوون به دور شدن ماشین کیو میخندید و متوجه نشد که هیوک پشت ستون با فاصله کمی ایستاده و تمام حرفهایشان را شنیده و ارام وبیصدا گریه میکند ؛ دستانش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش در نیاید و گریه میکرد . شیوون از او دفاع کرده بود بخاطر او میخواست از شکایتش صرف نظر کند انوقت هیوک چه میکرد ؛ میدانست ان بشکه ها در انبار هستند و بخاطر دونگهه سکوت کرده حتی داشت جاسوسی میکرد و این بیتابش کرده و گریه ش را دراورده بود.
**********************************************
16 ژوئن 2016
شیوون چهره ش از درد درهم میشد ولی سعی میکرد بیخیال شود ولی قفسه سینه ش از درد میسوخت و احساس تنگی نفس میکرد چهره ش لحظه ای مچاله و پلکهایش را میبست دوباره سریع باز میکرد ،تند تند نفس میکشد از اکسیژن کمک میخواست تا درد را در سینه ش ارام کند ولی با هر نفس کشیدن و فرستادن اکسیژن به ریه اش دردش بیشتر میشد چون اکسیژن سمی بود اغشته به عطر ؛ سمی به نام عطر که برای ریه اسیب دیده شیوون چون سمی زهر الود بود. شیوون برای نجات از این فضای سمی ارام بلند شد تا بیرون از اتاق برود ولی زن جوان اجازه نداد تا شیوون بلند شد خیز برداشت یهو جلویش ایستاد زل زد تو چشمای شیوون گفت: کجا؟...کجا میخواید تشریف ببرید؟...
از جلو امدن دختر که همان مسموم کننده هوا بود یعنی دختر جوان که شدید عطر زده بود شیوون حالش بد شده بود حال با جلو امدن و نزدیکتر شدن به شیوون بوی عطر بیشتر وارد ریه شیوون شد . شیوون دیگر از درد تواین نداشت ریه ش به شدت میسوخت به سرفه افتاد و شدید سرفه میکرد و دست جلوی دهان خود گذاشته و چهرهش از درد مچاله بود دست دیگر روی سینه ش به شدت سرفه میکرد پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت بی اختیار زانو زد سرفه ش هم شدیدتر و درد سینه ش بیشتر و دیگر جانی برایش نماند به پهلو روی زمین افتاد همانطور به سختی نفس میکشد که صدای نفس هایش به خرناس بدل شد برای زنده ماند تقلا میکرد .
کانگین با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه میکرد فریاد زد : شیوون...شیوون چی شده؟... همین زمان در اتاق باز شد هیوک وارد شد با گیجی به زن جوان نگاه کرد گفت: سولی ...تو اینجا چیکار....که متوجه شیوون شد که روی زمین افتاده چشمانش گرد شد فریاد زد: معاون ...معاون چی شده؟...