سلام...
بفرماید ادامه....
فرشته 65
1ژوئن 2016
شیوون کپسول اتش نشانی را برداشت بلند کرد همانطور سرفه میکرد چند قدم برد تا داخل قفسه بگذارد که شیندونگ سریع دوید جلویش ایستاد کپسول را از دستش قاپید گفت: معاون چیکار میکنی؟...بده من.... کپسول را بغل کرد به طرف قفسه برد. شیوون از حرکت شیندونگ اخم کرد دستانش را به کمر زد با حالتی عصبانی اما ارام گفت: سونبه...اخه چرا اینجوری میکنی؟....تا به یه چیزی دست میزنم سریع میای میگیری....نمیزاری کاری بکنم...اخه این...شیندونگ کپسول را داخل قفسه گذاشت رو برگردانند وسط حرفش با اخم گفت: چون نمیخوام کار کنی....صدای بسونگ امد که حرف شیندونگ را برید گفت: چون نباید کار کنی...باید بری استراحت ...صدای سونگمین هم امد که درادامه حرف یسونگ گفت: چون کار کردن برات خوب نیست...باید استراحت کنی...اینبار صدای کانگین امد که گفت: و همه اینا یعنی تو حالت خوب نیست...نباید میاومدی سرکار....
شیوون همانطور دست به کمر ایستاده رو برگردانند با اخم و چشمانی ریز شده به ان سه که به طرفش میامدند نگاه میکرد وسط حرف کانگین گفت: رئیس ...من حالم خوبه...چرا شماها اینجوری میکنید؟... من مشکلی ندارم...اگه بخاطر اتافق پریروز میگید که گفتم اون روز زیاده روی کردم...الان رعایت میکنم...موقع عملیات حتما ماسک میزنم...اما حالا که حالم خوبه....بعلاوه کار خاصی نمیکنم...این کار که ....کانگین و سونگمین و شیندونگ و یسونگ به شیوون رسیدند و دورش حلقه زدند با اخم نگاهش میکردنند و هر کدام میخواستند حرف شیوون را ببرند و حرف بزنند ولی مهلت نکردنند ورود ماشینی مانع شد.
ماشینی به سرعت باد وارد حیاط اتش نشانی شد به شدت هم ترمز کرد که صدای ترمزش در حیاط پیچید و از شدت ترمز گویی لاسیک ها داغ کرده دود میکردن. شیوون و بقیه با ورود و ترمز ماشین ساکت شده یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد از گیجی و بهت نگاه کردنند که دیدند کیو از داخل ماین پیاده شد در ماشین را خیلی محکم کوبید و بست با اخم شدید که کاملا مشخص است از خشم است و صورتش گر گرفته بود به شیوون نگاه میکرد با صدای بلند صدا زد : هیونگ....با قدمهای محکم و بلند به طرفشان میامد . همه با حرکت کیو چشمانشان گشادتر شد شیندونگ هم به کسی مهلت نداد گفت: اوه...اوه...صاحبش اومد...ما که حریف معاون نمیشیم...بالاخره یکی که حریفش میشه اومد....
شیوون هم با اخم به کیو نگاه میکرد با حرف شیندونگ سرچرخاند نگاه اندر سفه ای به شنیدونگ کرد ولی فرصت نکرد حرفی به شیندونگ بزند. کیو جلوی شیوون ایستاد با اخم شدید عصبانی نگاهی به سرتاپای شیوون کرد با صدای کمی بلند گفت: هیونگ....تو اینجا چیکار میکنی؟.... دست به کمر شد گفت: اومدی سرکار؟... اره؟... اونم با این حالت....پوزخندی از سر خشم زد دوباره چهره اش خشمگین شد گفت: تو که دیروز گفتی داری استراحت میکنی؟... تو که دروغگو نبودی هیونگ؟...از کی داری دروغ میگی؟... بخاطر اومدن سرکار دروغ میگی؟....تمام این دو هفته که من نبودم هم اومدی اینجا درسته؟ ...تو اصلا استراحت نکردی درسته؟...
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد در نگاهش ازردگی فریاد میزد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: چرا داد میزنی؟...من جلوت ایستادم...فاصله ای با حالت ندارم...فاصله مون خیلی کمه...من صداتو میشنوم...کر نیستم که ....لازم نیست داد بزنی... دروغ هم نگفتم...من هیچوفت دروغ نمیگم...دیروز اومدی گفتی رفتی سرکار منم گفتم نه...میبینی که خونه ام...چون بخاطر حالم دیروز رو کاملا استراحت کردم...خودتم دیدی ...ولی ازم نپرسیدی اون دو هفته رفتم سرکار یا نه.... منم در موردش نگفتم...هیچوقت بهت نگفتم سرکار رفتم یا نه...پس دروغی نگفتم...الانم حالم خوبه...اومدم سرکار....
کیو از جواب شیوون چهره اش درهمتر شد دهان باز کرد تا دوباره فریاد بزند ولی با حرف شیوون پشیمان شد با صدای ارامتری وسط حرف شیوون گفت: چی؟... حالت خوبه؟ ... هیونگ تو ریه ات اسیب دیده...به جای استراحت اومدی سرکار...جایی که فضاش برات سمه...ریه تو داغون تر کرده...انوقت میگی... کانگین و بقیه با اخم و چهره های ناراحت به ان دو نگاه میکردنند، انها هم میخواستند شیوون به خانه برای استراحت برود. ولی کیو عصبانی بود زیادی پرخاش میکرد و شیوون ازرده کرده بود .و بقیه هم ناراحتی شیوون را نمیخواستند و نمیخواستند بین دو دوست دلخوری پیش بیاید ،بخصوص اینکه نمیخواستن کیو همچین رفتاری با شیوون داشته باشد پس کانگین دستی پشت شیوون گذاشت میان حرف کیو گفت: ببخشید دکتر چو...کیو با حرفش ساکت شد کانگین سریع روبه شیوون که همانطور اخم کرده با چشمانی ریز شده دلخور به کیو نگاه میکرد کرد گفت: معاون چویی..بهتره به حرف دکتر گوش بدید...ایشون که بد شما رو نمیخوان...میخوان شما...
شیوون تغییری به نگاه خود نداده و همانطور با کیو که اوهم اخم الود نگاهش میکرد هم نگاه بود بدون رو برگردانند به کانگین میان حرفش گفت: میرم خونه....رئیس...برام امروز مرخصی رد کنید...بدون منتظر جواب کانگین شدن میان چشمان گشاد شده شیندونگ و سونگمین و یسونگ و کانگین نگاهش را با مکث از کیو گرفت به طرف ماشین وسط حیاط یعنی ماشین کیو رفت. کیو هم که با اخم شدید به شیوون نگاه میکرد همانطور با نگاه تعقیبش میکرد با حرف شیوون گفت: چی؟...وایستا هیونگ...چی گفتی؟...فقط امروز برات مرخصی رد کنه؟.... دنبالش راه افتاد به طرف ماشین رفت.
................................................
شیوون رو برگرداننده با اخم و چشمانی خمار به پنجره ماشین نگاه میکرد سکوت کرده بود .کیو هم که در حال رانندگی بود چهره ش درهم و نگاه چشمان ریز شده ش به روبرو وخیابان بود ولی فقط نگاهش به جلو بود حواسش به شیوون و گهگاه زیر چشمی نگاهی به شیوون میکرد. بارها نیت کرد تا از شیوون بابت رفتارش که جلوی همکارانش دعوا کرده بود عذرخواهی کند ولی پشیمان شد، با خود فکر کرد سکوت در این موقعیت بهتر است و چون مطمینا شیوون هم از دستش عصبانی هست و خودش هم که هنوز داغ بود مطمینا دوباره دعوایشان میشد بحث بالا میگرفت پس ترجیح داد سکوت کند تمام مدت راه در سکوت کامل گذشت.
*********************************
2 ژوئن 2016
سودنان با دست اشاره کرد کیو با سرتکان دادن وارد شد به طرف سالن میرفت گفت: هیونگ خوابه؟...یا داره صبحونه میخوره؟...اگه خوابه که بذار بخوابه....من وقت دارم....منتظر میشم...وقتی بیدار شد معاینه اش میکنم...به طرف مبل رفت خواست رویش بنشیند که با جواب سودنان کمر خم یهو راست کرد ایستاد . سودنان پشت سر کیو قدم برمیداشت گفت: شیوون خونه نیست.... رفته اتش نشانی .....گفت امروز فقط نوبت صبح هستم....
کیو که گویی نفهیمد سودنان چه گفته یهو کمرراست و اخم شدید و چشمان ریز گفت: چی؟ ...هیونگ کجا رفته؟...بازم رفته سرکار؟...از کلافگی پوفی کرد عصبانی با صدای کمی بلند گفت: این هیونگ چرا اینجوری میکنه؟...دوباره این رفته سرکار؟... من دیروز با داد و دعوا اوردمش خونه...گفتم استراحت کن...من امروز میام برای معاینه ات....چون باید ببینم وضعیت ریه اش چطور شده...انوقت این پا شده دوباره رفته سرکار؟...واقعا که این مرد دیونه کننده ست...قدمی برداشت که برود که سودنان اجازه نداد به بازویش چنگ زد نگهش داشت با چهره ای درهم و ناراحت نگاهش میکرد گفت: کجا؟...
کیو ایستاد با اخم نگاهش میکرد گفت: کجا؟...خوب دارم میرم اون شوهر حرف گوش نکنتو برش گردونم خونه...سودنان چهره اش دهمتر شد گفت: خواهش میکنم اوپا....ولش کن...کیو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟....چی میگی نونا؟...ولش کنم؟... یعنی بذارم با اون حالش کار کنه؟.... اخه چرا؟...چرا تو به فکر شوهرت نیستی؟...نمیدونی وضعیتش چطوره؟...نمیدونی به استراحت احتیاج داره.... سودنان چهره اش تغییر کرد گفت: چرا میدونم...من همه چیزو میدونم...ولی اوپا... شیوون میخواد کار کنه....چون وقتی کار میکنه سرحال تره...میدونم براش خوب نیست... ولی اون مردیه که نمیشه به کاری مجبورش کرد...وقتی میره سرکار باید بره...و من به خواسته اش احترام میزارم... مانعش نمیشم...بعلاوه الان تو بری دوباره باهاش دعوا میکنی...انوقت اینبار شیوون ساکت نمیشه...دعواتون میشه...من نمیخوام شما دو نفر دعواتون بشه... نمیخوام بینتون دلخوری پیش بیاد...شماها الان دیگه فقط دوتا دوست نیستید...فامیل هم هستید...پای من و جیوون هم درمیونه...پس ولش کن....
کیو اخمش بیشتر و حالتش عصبانی تر شد گفت: چی رو ول کنم نونا؟...ول کردم که شد این....پای تو و جیوون؟...شما دو نفر چه ربطی به سرکار رفتن هیونگ داره؟...اصلا مگه ما بچه ایم که بخواد دعوامون بشه...و یا نه اصلا دعوامون بشه ...چیکار به روابط خانواده گیمون داره...هیونگ مریضه باید استراحت کنه...من دکترشم ...باید به حرفم گوش بده ...همین...اگه اون لجبازه من لجبازتر.... منم الان میرم میارمش خونه...به سونان که از حرفش ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: اوپا...مهلت نداد با قدمهای بلند و سریع به طرف در اتاق رفت.
****************************************
هیوک با اخم و حالتی درهم گفت: تا کی این وضعیت ادامه داره؟... نمیخواید تمومش کنید؟... دونگهه که روی صندلی لمه داده بود با لیوان دست خود ور میرفت ارام نگاه جدی را چرخاند به هیوک نگاه کرد با اخم گفت: چی؟...وضعیت چی؟.... چی رو تموم کنیم؟...هیوک به جلو خم شد دستانش را روی میز گذاشت گفت: همین... قضیه بشکه های مواد شیمایی...شکایت اقای چویی ...نمیخوام جاسوس شما باشم...میخوام زودتر این مسئله حل بشه...من کارم ...زندگیم سراین قضیه داره نابود میشه...مگه جریمه این مسئله چقدره؟...شما که صاحب یه کارخونه اید... میتونید بابتش جریمه بدید...همه چیز تموم بشه....