سلام...
بفرماید ادامه...
فرشته 64
( 30 می 2016 )
شیوون به شدت صورتش بی رنگ بود و چشمانش را بسته بود به سختی و بریده بریده نفس نفس میزد در اغوش شیندونگ بیحال بود. شیندونگ دستی دور تن رنجور شیوون حلقه و دستی هم روی بازویش را ورز میداد یا روی گونه اش میگذاشت نوازشش میکرد وهق هق گریه ش بلند شده بود مینالید: معاون چویی...معاون...تو رو خدا تحمل کن...معاون...توروخدا چشماتو بازکن...معاون...اینکارو باهام نکن...معاون...
بقیه گروه سونگمین و یسونگ و ریووک دور ان دو حلقه زده و اشفته و بیتاب بودنند نمیدانستند چه بکنند. کانگین هم دست به کمر بالای سرشان ایستاده بود دستی هم موبایل به گوشش چسبانده با صدای کمی بلند و عصبانی میگفت: پس این امبولانس چی شد؟...بابا همین تازه رفتید از اینجا ....کجا موندید؟... هیوک هم با فاصله ایستاده بود از شدت نگرانی تن و بدنش میلرزید ولی گویی او مقصر بود جرات نداشت جلو برود و فقط بی صدا گریه میکرد. شیوون حالش بخاطر دود اتش بد شده بود اعضا امبولانس خبرکرده و اشفته و نگرانش بودنند.
**********************************
(پاریس)
کیو دست چمدان را گرفت چمدان را دنبال خود میکشید و نگاهی به بلیط دست خود و نگاهی به تابلوهای اویزان از سقف فرودگاه میکرد نیم نگاهی هم به جیوون که هم قدش بود کرد که متوجه شد جیوون درحال رفتن با گوشی خود است یهو ایستاد رو به جیوون کرد گفت: داری چیکار میکنی یوبو؟....جیوون که متوجه ایستادن کیو نشد سرپایین با گوشی خود ور میرفت چند قدم جلو رفته با حرف کیو ایستاد روبرگردانند گیج گفت: هاااااااااا؟... کاری نمیکنم...میخوام به بابا و مامان زنگ بزنم ...بگم اومدیم فرودگاه...میخوایم سوار هواپیما بشیم....
کیو چند قدم جلو و جلویش ایستاد با اخم به موبایل دستش نگاه کرد وسط حرفش گفت: نه...بهشون زنگ نزن...مگه قبلا نگفتی امروز میخوایم برگردیم...الان دیگه لازم نیست ساعت پرواز بهشون اطلاع بدی...بذار بیخبر بریم...اصلا رسیدم فرودگاه سئول بهشون زنگ میزنیم بیان دنبالمون...نه اصلا بدون اینکه بهشون بگیم یهو میریم خونه ...سوپرایزشون میکنیم...جیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...بهوشن نگیم؟...اخه برای چی؟...برای سوپرایز کردن؟... یا نه...یهو چهره ش تغییر کرد اخم شدید کرد وگفت: میخوای اوپا رو غافلگیر کنی...میخوای بفهمی اوپا وقتی زنگ میزنی نیست کجا میره درسته؟...تو فقط برای همین بیخبر میری نه؟..سوپرایز کردن خانواده....
کیو با اخم شدید و چشمان ریزشده به جیوون نگاه میکرد با صدای ارام و جدی گفت: جوابتو نمیدم...چون نمیخوام دعوامون بشه...هر دلیلی که دارم نمیخوام رفتنمو خبر بدی...پس بگو چشم....چون من شوهرتم...همینطور که من به هیونگ قول دادم خوشبختت کنم...همیشه شاد باشی....توهم به هیونگ قول دادی که هر چی شوهرت گفت گوش بدی ....پس وقتی میگم زنگ نزن بگو چشم...راه بیوفت....با سراشاره کرد چرخید با قدمهای استوار و محکم راه افتاد و جیوون هم که با نگاه جدی و جزبه مردانه کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفته بود گویی سیاست کیو اثر کرده بود بدون هیچ اعتراضی دنبال همسرش راه افتاد به خانواده هم تماس نگرفت.
******************************
سئول... بیمارستان
شیوون روی تخت خوابانده شده بود بالاتنه اش لخت بود سیم مانتیورینگ به روی سینه ش بود ماسک اکسیژن به جلوی صورتش و چشمانش را بسته به کمک ماسک نفس میکشد بیحال بود ولی متوجه اطرافش بود. کانگین و شیندونگ و یسونگ و سونگمین و ریووک با فاصله از تخت ایستاده بودن و چهره ها خیس از گریه یا به شدت بیرنگ بود اشفته و نگران بودنند. با اینکه پرستار اخطار کرده بود بیرون برودند ولی انها گوش نکرده در اورژانس با فاصله از تخت که شیوون رویش خوابانده شده بود ایستاده بودند به شیوون بیحال و دکتر لی ( مین هو) نگاه میکردنند.
کانگین دیگر تاب نیاورد قدمی جلو گذاشت دستانش از اشفتگی بهم میفشرد چهره ش به شدت درهم بود گفت: ببخشید اقای دکتر....وضعیتش خیلی بده؟...نکنه دوباره باید بستری بشه؟...یا حالش ...حالش انقدر بده ....گویی از حرفی که میخواست بزند خودش وحشت کرده مکث کرد نمیتوانست ادامه دهد. مین هو هم اجازه نداد ادامه دهد دستی به کنار شانه لخت شیوون ستون کرد دست دیگر روی سینه لخت شیوون گذاشت ارام نوازشش کرد با اخم نگاه ازرده ای به شیوون بیحال میکرد ارام سرچرخاند به کانگین و بقیه نگاه کرد گفت: نه...وضعیتش بد نیست...بستری هم لازم نیست....این حالش بخاطر دود اتیشه....بخاطر اینکه شیوون کامل استراحت نکرده...تا ریه اش اسیب دیدگیش از بین بره....ما بهش گفتیم با این وضعیت جایی که دود اتیش باشه نره...حالش بد میشه...ولی خوب ....دوباره روبه شیوون که با شروع حرفهایش خیلی ارام لای پلکهایش را باز و خیلی خمار و بیحال با نگین های یاقوتی رنگش که در ان اشک که از درد در چشمانش جمع شده بود نگاهش میکرد گفت: این اقا گوشش بدهکار نیست...وقتی بهش بگی کاری رو نکن....بدتر میکنه...الانم وضعیتش بد نیست...ولی حسابی باید دارو تزریق تا درس ادبی براش بشه....دیگه از اینکارا نکنه...
کانگین با اینکه حرفهای مین هو باید خیالش را راحت میکرد ولی همچنان نگران بود و چهره اش درهم گفت: پس ...پس این حرفها ...یعنی وضعیتش بد نیست؟...لازم نیست بستری بشه؟...یعنی لازم نیست خانوادشو خبر کنیم؟...اخه هنوز به خانواه اش خبر ندادیم...خودتون میدونید که همسرش بارداره...ترسیدم بهش زنگ بزنیم ....مین هو با مکث نگاه از شیوون گرفت روبه کانگین کرد وسط حرفش گفت: بله...لازم به بستری شدن نیست...خوب کاری کردید خبر ندادید به همسرش...من خودم وقتی داروهاشو تزریق و سرمش تموم شد ...میبرمش خونه...به خانواده اش میگم چی شده...اینجوری بهتره ... همسرشم کمتر نگران میشه....کانگین سری تکان داد گفت: درسته....
***********************************************
31 می 2016
کیو چمدان را از صندوق عقب دراورد پایین گذاشت سری تکان داد تاکسی مخصوص فرودگاه چراغی زد راه افتاد رفت. کیودسته چمدان را گرفت سرراست کرد نگاهی به عمارت قصر مانند چویی کرد ارام سرپایین به جیوون که تقریبا دوان به طرف دروازه اهنی خانه میرفت نگاه میکرد دسته چمدان را کشید دنبال جیوون راهی شد.
اقا و خانم چویی و سودنان با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به کیو و جیوون نگاه میکردنند .خانم چویی و سودنان ان دو را بغل کرده عقب کشیده دوباره به سرتاپایشان نگاه میکردنند . اقای چویی زودتر از ان دو جنبید گفت: شما چرا نگفتید کی میرسید؟...من راننده میفرستادم دنبالتون...یا اصلا خودم میاومدم دنبالتون.... چرا بیخبر اومدید؟...جیوون که گویی دلخور بود ولی سعی میکرد پنهان کند با دست به کیو اشاره کرد گفت: تقصیر کیوهیونه بابا....گفت بهشون نگیم کی میرسیم....
کیو لبخند پهنی زد وسط حرف جیوون گفت: میخواستیم سوپرایزتون کنیم...جیوون میخواست خبرتون کنه...ولی من گفتم بیخبر برگردیم سوپرازتون کنیم...اقای چویی اخمی کرد گفت: سوپرایز؟... خوب سوپرایز شدیم...ولی کار خوبی نکردی...بیاد ما خونه نبودیم...مهمونی یا کاری داشتیم...انوقت...کیو تغییری به چهره خود نداد وسط حرف اقای چویی گفت: خوب اشکال نداشت...ما هم همینو میخواستیم...شما به کارتون یا مهمونی میرسیدید...نمیخواستیم بخاطر ما از کارتون بزنید...بعلاوه شما نبودی...سودنان نونا که هست...هیونگ هم هست...با اوردن اسم شیوون لبخندش محو شد گویی منتظر همین موقعیت بود سریع اخم کرد نگاهی به اطراف گفت: راستی...هیونگ کجاست؟...خونه نیست؟... دوباره روبه انها کرد گفت: دوباره رفته بیرون ...مثل این دو هفته که خونه نبوده؟...حتما رفته اتش نشانی درسته؟...هیونگ برگشته سرکار؟....
جیوون با سوالات کیو اخمش بیشتر شد روبه او کرد زیر لب که فقط کیو شنید و بقیه نشیندید گفت: همین رو میخواستی ...سوپرایز بهونه هست...فقط همین برات مهمه ...مچ گیری از اوپا...اقا و خانم چویی و سودنان هم که حرف جیوون رو نشیندند میخواستند جواب کیو را بدهد که صدای گفت: من اینجام...سرکار نرفتم...تو اومدی سوپرایز کنی...یا مچ منو بگیری؟...صدا صدای شیوون بود که به بقیه مهلت جواب نداد . کیو هم با امدن صدای شیوون جا خورد یهو برگشت با چشمانی گشاد وابروهای بالا داده به شیوون که ارام با قدمهای شمرده از راه پله طبقه دوم پایین میامد نگاه کرد هول شده گفت: سلام هیونگ...نه...نه این حرفا چیه؟...مچگیری چیه...من...
شیوون اخم ملایمی کرده بود پله اخر را پایین امد با همان قدمهای ارام به طرف کیو میرفت وسط حرفش گفت: چرا...دلیلت همین بوده...لازم نیست چیز دیگه ای بگی کاملا معلومه چرا بیخبر اومدی...ولی حالا دیدی که من خونه ام... دارم استراحت میکنم...اقا و خانم چویی و سودنان که میدانستن شیوون دو هفته کامل اتش نشانی رفته بود امروز را بخاطر اتفاق دیروز دارد استراحت میکند با حرف شیوون اقای چویی پوزخندی زد و خانم چویی و سودنان هم سرشان را به دو طرف تکان داده و با لبخند نگاه میکردنند.
کیو هم که دید حدسش اشتباه بود شیوون در خانه در حال استراحت بود خوشحال شد میان حرف شیوون تقریبا دوان به طرفش رفت و به اغوشش کشید گفت: خوشحالم...خوشحالم هیونگ که حالت خوبه و خونه ای ...هیونگ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.... شیوون از حرکت کیو خنده اش گرفته بود از بغل کردنش جا خورد با تابی به ابروهایش و لبخند نگاهش میکرد دستانش را با مکث دور تن کیو حلقه کرد او را بغل کرد.
***************************
روز بعد
1ژوئن 2016
کیو از راه پله پایین امد نگاهش به سالن شد که سه زن خانه سودنان و جیوون و خانم چوی دور میز صبحانه ایستاده درحال صحبت کردن بودنند. کیو لبخند زد به طرفشان میرفت گفت: صبح بخیر به ملکه های زیبای خانه...چه روز خوبی میشه که اولش با دیدن سه زن زیبا شروع بشه.....خانم چویی یهو روبرگردانند با لبخند گفت: سلام...صبح بخیر داماد عزیزم...سودنان هم ابروهایش بالا انداخت با حالت تعجب گفت: ملکه های زیبا؟...با ما بود؟... جیوون با تابی به ابروهایش به کیو نگاه میکرد روبه سودنان جای کیو جواب داد: بله....با ما بود...ملکه های زیبا...به ما سه تا میگه....کیوهیونه دیگه...چرب زبونه و خود شیرین...داره خودشو برای مادرزنش لوس میکنه....
کیو به ان سه رسید و جلویشان ایستاد با لبخند پهنی نگاه میکرد حرف جیوون را برید گفت: من کجاش خود شیرینم...دارم صبح بخیر میگم به شما...نگاهش به میز صبحانه افتاد چشمانش گشاد شد گفت: اوه....چه صبحونه مفصلی...این برای منه؟...اوه...مگه میتونم همه شو تنهای بخورم...نگاهش به ان سه شد گفت: این صبحونه احتیاج به دوتا مرد داره که تمومشو بخورن...نگاهی به اطراف کرد گفت: هیونگ کجاست؟...بیدار نشد؟....بگید بیاد دو نفری این میز صبحونه رو خالی کنیم....سودنان به مادر شوهر و جیوون مهلت نداد سری تکان داد گفت: اهوم...این صبحونه مال شماست... شیوون نیست.... صبحونه شو خورده ...رفته سرکار..رفته اتش نشانی....کیو که روبرگرداننده بود با جمله اخر سودنان یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد گفت: چی؟....رفته اتش نشانی؟....