SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 61


سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 61

شیوون بی مقدمه وسط حرف کانگین با اخم ملایمی گفت: راستی رئیس...میبخشید وسط حرفتون...درمورد اون نگهبانه...همون نگهبان اون کارخونه که تو انبار گیر افتاده بود...من بیرونش اوردم...حالش چطوره؟... از بیمارستان مرخص شد؟...من که بعد یه هفته مرخص شدم...نمیدونم چی شد تا زمانی که بیمارستان بودم وضعیتش که زیاد خوب نبود...انگار اسم داشت...حالا حالش چطوره؟...بهتر شد؟... کانگین از سوالات شیوون اخمش بیشتر شد دست به کمر شد با عصبانیت اما بدون فریاد و صدای بلند گفت: چی؟...اون نگهبان حالش خوب شده؟... چی میگی شیوون؟... من دارم میگم برو خونه استراحت کن تو نگران حال نگبهانی...سراغشو میگیری؟... فکر کردی نفهمیدم داری بحث رو عوض میکنی ...پسر تو چقدر لجبازی ...چرا حرف گوش نمیدی؟...چرا لج میکنی باخودت ؟... چرا به فکر سلامتی خودت نیستی؟...

بقیه اعضای اتش نشان از کارهای که داشتند میکردنند دست کشیدند به طرف شیوون و کانگین میرفتند. شیندونگ وسط حرف کانگین گفت: معاون چوی همینه قربان... هر چی بگید فایده ای نداره...یسونگ هم با اخم به شیوون نگاه میکرد گفت: معاون چویی قصد خودکشی داره...اصلا به فکر خودش نیست...سونگمین هم همراه بقیه کنار لیتوک ایستاد گفت: اگه به فکر خودش بود که اینجا نبود...داشت تو خونه استراحت میکرد....شیوون با حرفهای انها اخمی کرد ارام بلند شد جلویشان ایستاد وسط حرف سونگمین گفت: من لج نکردم... به فکر سلامتی خودمم هستم...سرفه ای کرد قفسه سینه ش از درد میسوخت ولی توجه ای به سوزش نکرد گفت: من خودم حال خودمو میفهمم...میفهمم که احتیاج به استراحت دارم یا نه....اصلا اگه برم خونه بیکار بشینم حالم بدتر میشه...وقتی اینجام حالم خیلی بهتره...ولی انگار شما نمیخواد من اینجا باشم...مشکل  ریه من نیست...مشکل خود منم که شما نمیخواد من اینجا....

کانگین همراه اخم چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: چی میگی شیوون؟... کی باهات مشکل داره؟....کسی باهات مشکل نداره...برعکس همه بچه ها وقتی نمیاومدی سرکار ...خیلی خیلی دلشون برات تنگ شده بود... انقدر هم نگرانت بودن به فکر سلامتیت که نمیاومدن دیدنت....که با دیدنشون تو هوس نکنی بیای سرکار... که درست هم فکر کردن... تو مارو ندیدی اومدی سرکار...میدیدی که زودتر از اینا میاومدی...حرف من و بچه ها هم اینه که تو به فکر سلامتیت باشی...بری خونه استراحت کنی تا حالت خوب بشه...این سرفه ها اصلا خوب نیست...ما از خدامونه که تو اینجا کنارموما باشی...کار کنی...ولی سلامتیت مهمتره...اینکه تو سلام باشی برامون مهمتره...اینکه رنگ پریده صورتت مارو نگران میکنه...سرفه هات مارو....

هیوک که برخلاف بقیه جلو نرفت همانطور با فاصله ایستاده بود با اخم شدید به شیوون نگاه میکرد نه از عصبانیت بلکه بخاطر همان بر سردوراهی که مانده بود ؛ نگران شیوون بود ولی نگران دونگهه هم بود گویی مانده بود چه عکس العملی نشان دهد بیاختیار فقط اخم الود به شیوون نگاه میکرد از کلافگی دو راهی که مانده بود بد اخلاق شده بود و تند و طعنه امیز با بقیه حرف میزد  بخصوص با شیوون ؛ واکنش های برعکسی نسبت به شیوون انجام میداد .بقیه که به فکر شیوون بودنند متوجه تغییر رفتار هیوک نشدن ،ولی شیوون فهمید بخصوص با برخورد که این لحظه با او میکند ،حرفی که هیوک زد جواب سوالات اولیه اش بود انقدر شوکه شد که رفتار بد هیوک را فراموش کرد.

هیوک همانطور که اخم الود  خیره به شیوون نگاه میکرد وسط حرف کانگین گفت: معاون چویی داره خودشو لوس میکنه که همه نازشو بکشن...ولش کنید بابا...اقای قهرمان حالش خوبه...اگه حالش بد بود خوش نمیاومد...راستی معاون چویی در مورد سوالت...اون نگهبان مرد ...خودت که گفتی اسم داشت...چون اسم داشت تو انبار پر از دود بود مرد...هفته پیش تو بیمارستان مرد...پوزخندی زد گفت: اینبار نجاتت بی فایده بود...همون تو اتاقک میمرد بهتر بود تا دو هفته تو بیمارستان زجر میکشد...خودتم ریه ات اسیب نمیدید...یعنی همیشه باید قهرمان بازی در بیاری ...نمیشه انقدر قهرمان نباشی به خودت اسیب نزی؟... میان چشمانش گشاد و بهت زده شیوون و چهره ای درهم بقیه بیتفاوت به چهرهایشان چرخید به طرف در سالن رفت ، چهره اش اخم الود بود زیر لب با صدای که بقیه نمیشنیدند حتی پچ پچش را گفت: لعنتی....همش سرخودت بلا بیار...چرا به فکر خودت نیستی شیوون؟...چرا عذابمون میدی...بچه برو تو خونه ات بشین دیگه...اه...وارد سالن شد.

شیوون با حرف هیوک در مورد مرگ نگهبان چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای ضعیفی گفت: چی؟...مرد؟... ولی هیوک توجه ای نکرد و حرفش را زد رفت. شیوون هم همانطور بهت زده نگاهش میکرد. کانگین و بقیه هم با حرفهای هیوک همه رو برگردانند از اینکه درمورد مرگ نگهبان گفته بود شیوون را ناراحت کرده بود عصبانی شدن . کانگین با اخم عصبانی گفت: هیوکجه....ولی هیوک به اوهم توجه نکرده بود وارد سالن شد همه دوباره رو به شیوون کردنند و کانگین با ناراحتی گفت: شیوون ...دستش را دراز کرد تا بازوی شیوون را بگیرد. ولی نشد شیوون انقدر شوکه بود پاهایش میلرزید بی اختیار زانوهایش شل شد تا کانگین دست درازکرد بی اختیار بدنش شده روی سکو نشست بابهت به بقیه نگاه میکرد گفت: اون...اون نگهبان مرد؟...اخه چرا؟...

*****************************

20 می 2016

پاریس

کیو با اخم و چشمان ریز شده به روبرو نگاه میکرد در جواب مخاطب پشت خط موبایلش گفت: باشه نونا...توهم مراقب هیونگ و خودت باش...نه..باشه...بازم تماس میگیرم... نه....خواهشا اینبار به هیونگ بگو خونه باشه باهاش حرف بزنم...یا نه....موبایلشو جواب دبه...بهش بگوچقدر نگرانشم...باشه...فعلا...گوشی را پایین اورد تماس را قطع کرد با اخم شدید به موبالش نگاه میکرد . جیوون ارام لبه تخت کنار کیو نشست با اخم ملایمی به موبایل  دست کیو نگاه میکرد گفت: چی شد؟...اوپا و اونی خوب بودن؟... خبری نبود؟...

کیو که خیره به موبایلش بود فکر میکرد با سوال جیوون ارام سر راست کرد با اینکه پرسشش را شنید ولی جای جواب سوالش  انچه که بهش فکر میکرد را به زبان اورد : یوبو...نمیشه برگردیم؟... دوباره سر یه فرصت دیگه میارمت ماه عسل.... جیوون از حرف کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با حالت گیج گفت: چی؟...برگردیم؟...چرا؟...چی شده؟... برای کسی اتفاقی افتاده؟...با نگرانی شدید گفت: برای اوپا؟... برای اونی اتفاقی افتاده؟...نکنه بچه هاشون؟...یا بابا و مامانم....کیو اخم ملایمی به چهره ناراحت خود داد با حالتی ارام وسط پرسش هایش گفت: نه...اتفاقی چی؟... چیه همینطور برای خودت میگی؟...همه حالشون خوبه...کسی چیزش نشده...هیونگ و اونی و دو قلوها حالشون خوبه...پدر و مادرت...پدر و مادر منم حالشون خوبه....

جیوون با جواب کیو حیالش راحت شد ولی خواسته کیو عجیب بود اخم کرد گفت: همه حالشون خوبه؟... خداروشکر...ولی ما چرا باید برگردیم...؟...تازه چند روزه اومدیم ...حتی یه هفته هم نشده...مگه نگفتی ده روز...کیو بدون تغییر به چهره ش سری تکان داد وسط حرفش گفت: اره...گفتم...ماه عسلمون ده روزه باشه....یا حتی بیشتر ....ولی یوبو...من نگرانم...یعنی ببین ...الان چند روزه اومدیم اینجا...من به هیونگ زنگ میزنم...یا جواب نمیده...یا موبایلش خاموشه...به نونا هم که زنگ میزنم...همش میگه رفته بیرون....یه کاری داره برمیگرده...من مشکوک...اخه این چه کاریه که هیونگ هر روز میره بیرون...هر روز با ساعتهای مختلف زنگ زدم...هیونگ خونه نبود...اگه فکر کنیم رفته ورزش ...خوب تو ساعت خاصی میره...یا هر روز که خرید نمیره...یا دیدن دوستاش...هر روز که دیدن اونا نمیره...الا اینکه ...من میترسم رفته باشه سرکار...یعنی از این هیونگ هر چی بگی برمیاد....

جیوون با حرف کیو چهره ش درهم و ناراحت شد حرفش را برید گفت: من نمیدونم...با این چیزا که گفتی منو نگران کردی...من با این حرفات فکر نکنم رفته باشه سرکار...من میترسم اوپا حالش بد شده باشه...از فکر که کرد به زبان اورد  چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: نکنه...نکنه دوباره برده باشنش بیمارستان و به ما نمیگن...کیو هم با حرف جیوون وحشت کرد چشمانش گشاد شد ولی فرصت عکس العمل بیشتر نیافت،  زنگ موبایلش به صدا درامد و کیو شوکه شده نگاهش  کرد که دید شماره شیوون است چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای کمی بلند گفت: هیونگ؟... هیونگ زنگ زده؟....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد