سلام...
بفرماید ادامه....
فرشته 52
کیو رنگی به رخسار نداشت بدنش یخ زده بود لرزش خفیفی داشت ولی حالش را از همه پنهان میکرد بخصوص از شیوون . در اتاق رادیوگرافی بالای سر شیوون بود از ریه اش اندوسکوپیک انجام داده بود . شیوون به شدت درد کشیده بود اذیت شده بود ولی چاره ای نبود باید این ازمایش انجام میشد ،کیو هم به اجبار این کار را انجام داده بود. با اتمام کار هم شیوون نایی برایش نمانده بود همانطور کاملا لخت روی تخت دراز کشیده و پاها تا کمرش با ملحفه سفید پوشانده شده بود ،کانتل تنفس به بینی ش رنگی به رخسارش نداشت لبانش به شدت کبود بود پلکهایش را بسته بود قدری بهم فشرده بود دهان نیمه باز به سختی و نامنظم نفس نفس میزد . سودنان کنار نشسته بود بی صدا گریه میکرد دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا صدای گریه اش در نیاید . مین هو هم ارام اشک میریخت سعی میکرد حالت صورتش که حالت گریه بود را تغییر دهد طرف دیگر تخت ایستاده بود .
کیو که حالش زار بود ولی با اخم همراه با لبخند بی رنگ پر درد که به روی لبانش نشسته بود حالت صورتش خونسرد کرده بود به پرستارها دستورات لازم را داد گفت: مریض رو به بخش منتقل کنید...من میام بقیه کارهای درمانی رو انجام میدم...پرستارها با سرتعظیم کردنند گفتند : چشم... کیو سری تکان داد نگاهی به مین هو کرد روبه سودنان که بی صدا گریه میکرد با همان لبخند پر درد که نقابی به چهره زده بود گفت: نگران نباش نونا....حال هیونگ خوب میشه...چیزی نیست...خوشبختانه به موقع رسوندنش بیمارستان....به سودنان که سرراست کرد گریه کنان نگاهش کرد مهلت نداد روبه شیوون به صورت مچاله و بیرنگ شیوون که برای زنده ماندن تقلا میکرد نگاه کرد دست روی شانه لخت تب دار شیوون گذاشت با همان حالت گفت: هیونگ ...خیلی قویه...زودی حالش خوب میشه...البته باید به حرفهام گوش کنه...البته...اخم بیشتر و همانطور هم لبخندش بیشتر شد به حالت شوخی گفت: من یه کاری با هیونگ دارم...باید بابت این کاری که کرده تنبیه بشه....وقتی حالش بهتر شد حسابی خودم تنبیه اش میکنم...خودم...که با چشم باز کردن شیوون که خیلی ارام پلکهایش بهم فشرده اش را نیمه باز کرد از لای مژه های خیسش که از درد کشیدن اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاه بی رمقی به کیو کرد . کیو نتوانست دیگر تاب بیاورد.
گول زدن خود و دیگران بس بود کارش را که انجام داده بود ،میخواست مثل هر دکتر ماهر و با تجربه ای احساسات را بگذارد کنار و دوستش ، دوستی که همه کسش بود را درمان کند ؛ ازش ازمایش بگیرد انهم ازمایشی به این سختی . ولی حال که کارش تمام شده بود میتوانست به بغضش اجازه دهد طغیان کند و از درد کشیدن شیوون کند و فریاد بزند. پس بغضی که تمام مدت ازمایش ان را سرکوب کرده بود با نگاه خیس و بی رمقی که شیوون بهش کرد طغیان کرد به دیواره گلویش فشار اورد نتوانست جمله اش را کامل کند چشمانش ارام خیس اشک شد لبخندش محو شد بغض الود به شیوون نگاه کرد با دست که روی شانه لخت شیوون بود چند ضربه خیلی ارام به شانه اش زد لبانش از بغض لرزید یهو چرخید با قدمهای بلند به طرف دراتاق رفت از ان خارج شد . حتی به پرستارها که با بیرون رفتنش تعظیم کردنند گفتند: خسته نباشید اقای دکتر... هم جواب نداد.
.............
کیو از اتاق تقریبا دوان بیرون امد چشمانش هر لحظه بیشتر و بیشتر خیس اشک میشد لبان لرزانش را بهم فشرد با قدمهای که تقریبا میدوید به طرف اتاق خود در بیمارستان رفت ؛ به سلام و تعظیم با سردکترها و پرستارهای که در راهرو در کنارش میگذشتند هم جوابی نداد چون اصلا انها را ندید . گریه ای که از اول ازمایش خفه کرده بود داشت دیوانه اش میکرد باید خالی میشد . پس تقریبا دوان به اتاق خود رفت سریع وارد اتاق شد در را پشت سرخود بست به در تکیه داد سربه در گذاشت چشمانش را بست یهو بغضش ترکید با صدای خیلی لرزانی نالید: هیونگ...هق هق گریه ش درامد پلکهایش را بهم فشرد گریه میکرد ؛ پاهایش ارام سست وخم شد سرش را پایین کرد زانوهای شکست پشتش به روی در کشیده و روی زمین نشست دستی به زمین ستون کرد به جلو خم شد ،شدت گریه ش بیشتر شد .هر انچه بغض و گریه در حین ازمایش فرو داده بود با هق هق گریه که بلند و بلندتر میشد خالی میکرد فضای اتاق پر شد از صدای گریه کیو . گریه ای که از برای حال شیوون ، درد کشیدن و اتفاقی که برایش افتاده بود؛ نگاه خیس شیوون که ارام و بی صدا از درد کشیدن حین ازمایش اشک ریخته بود میکرد . گریه ای که نشان از قلب فشرده کیو داشت ، نشان از بیتابی کیو برای حال شیوون ، همه همه را جمع کرده بود حال تنها در اتاقش با همان لباسی که حین ازمایش به تن داشت روی زمین نشسته بود گریه میکرد.
*******************************************
21 آپریل 2012
سئون هیون با اخم نگاهی به افسر پلیس کنار دست خود کرد روبرگردانند گفت: اقای پارک....میشه باهم صحبت کنیم؟... لیتوک چرخید با اخم نگاهی به سرتاپای سئون هیون کرد با مکث کامل به طرفش چرخید گفت: شما؟... شما کی هستید که میخواید با من حرف بزنید؟... سئون هیون با اخم بیشتر چهره اش را جدیتر کرد گفت: من سونگ سئون هیون هستم...سربازرس دایره جنایی.... افسر پلیس که کنارش ایستاده بود با دست به سئون هیون اشاره کرد گفت: ایشون مسئول پرونده اتش سوزی در اینجا شدن....
هیوک و دونگهه که با فاصله ایستاده بودنند با حرف سئون هیون و دستیارش چند دقدم جلو امدند کنار لیتوک ایستادن . لیتوک اخمش بیشتر شد صورتش قدری عصبانی نشان میداد گفت: بازرس دائر جنایی؟... ولی اینجا اتش سوزی شده...اتیش گرفته نه قتل ...باید کارشناس اتش نشانی بیاد علت اتش سوزی رو کشف کنن وبرای بیمه...انوقت دائره جنایی این وسط چیکارست؟...توی این اتش سوزی که کسی نمرده...بعلاوه به عمد یا قتل که نبوده...ممکنه اشکالاتی تو وسایل گرمایشی ...یا اجناس پیش اومده بود...چه ربطی به دائره....
سئون هیون همراه اخم بیشتر چشمانش را ریز کرد نگاه جدی به هیوک و دونگهه و دوباره به لیتوک کرد وسط حرف لیتوک گفت: بله...اینجا قتلی انجام نشده....کسی کشته نشده...ولی یه نفر تو اتیش سوزی اسیب دیده...اونم توسط مواد شیمایی...خودتون میدونید که انبار کردن مواد شیمایی ...اونم توی شهر سئول ممنوعه...و چه جرمی داره...حالا اینکه یه نفر هم این وسط اسیب دیده باشه...دیگه چقدر جرمش سنگینه...میشه گفت با اسیب دیدن اتش نشان این حادثه با مواد شیمایی یه جور اقدام به قتل انجام شده...باید بررسی کامل بشه...
دونگهه با حرفهای سئون هیون چشمانش گشاد شد وحشت زده نگاهش کرد .هیوک هم وحشت کرد ایستاده فقط نگاه میکرد ،ولی لیتوک وحشتش را مخفی کرد چهره ش اخم الود بود وسط حرف سئون هیون گفت:چی؟..مواد شیمایی؟... شما دوباره دارید میگید ما اینجا مواد شیمایی انبار کردیم...ولی جناب سروان ...من به همکارتون هم گفتم...که اینطور نیست...ما هیچ....سئون هیون دستش را بالا برد امر به سکوت کرد وسط حرف لیتوک گفت: بهتره دراین مورد باهم حرف بزنیم...چون به نظر میاد شما دارید دروغ میگید...چون یه سری مدارکی دال بر وجود مواد شیمای در اینجا به دست اومده...شما باید درموردش توضیح بدید....
لیتوک لحظه ای چشمانش گشاد شد گفت: مدارک؟... سریع خود را جمع جور کرد با اخم شدید نگاهی به دونگهه و هیوک کرد روبه سئون هیونگ مهلت نداد جوابش را بدهد با دست به دفتر خودش در طرف دیگر ساختمان اشاره کرد گفت: جناب سروان...بفرماید تا باهم صحبت کنیم...بفرماید....
******************************************
شیوون روی تخت دراز کشیده بود بالاتنه اش لخت و سیم مانیتورینگ روی قفسه سینه ش بود صدای ضربانش ارام توسط دستگاه مانیتورینگ در اتاق پیچیده شده بود .کانتل بینی به بینش بود رنگی به رخسارش نبود زیر چشمانش گود و کبود بود با چشمانی خمارکه به زحمت باز بود به سودنان که لبه تخت نشسته و جیوون کنار ایستاده بود نگاه میکرد. سودنان و جیوون هم با چشمانی سرخ و ورم کرده به شیوون نگاه میکردنند .جیوون دستش روی سرشیوون ارام موهایش را شانه وار نوازش میکرد با حالتی بغض الود گفت: اوپا ...چیزی میخوای؟... درد داری؟... شیوون به ارامی پلکی زد خواست جوابش جیوون را بدهد که دراتاق باز شد کیو وارد اتاق شد گفت: هیونگ بیدار شده؟...