SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 50

سلام...

بفرماید ادامه ....

  

فرشته پنجاه

کیو و مین هو وارد اورژانس شدند کیو با اخم وچهره ای جدی سرچرخاند با صدای کمی بلند گفت: مارو پیج کرده بودید؟.... مین هو هم دستانش را به کمر گذاشت با چشمانی ریز شده و اخم الود به پرستارها در حال رفت و امد نگاه میکرد گفت: اتفاقی افتاده؟ ... مارو ....که پرستاری دوان به طرف ان دو میامد وسط حرفش گفت: دکتر چو...دکتر لی ... اینجا...مین هو و کیو به طرف صدا برگشتند پرستاری را دیدند که با دست به تختی که دورش پرده کشیده شده بود اشاره میکند. ان دو نگاهشان به تخت شد که با دیدن کانگین و شیندونگ و سونگمین اتش نشانهای همکار شیوون چشمانشان گشاد شد ابروهایشان بالا رفت کامل طرف تخت برگشتند .

کیو با چهره ای شوک زده نگاه میکرد گفت: اینا...اینا همکارهای هیونگ نیستن؟...یعنی ..یعنی چی شده؟...هیونگ...مین هو چهره اش مانند کیو شوکه بود وسط حرف کیو گفت: نه...خدای من...یعنی شیوون...جمله اش را کامل نکرد یهو دوید طرف تخت با صدای بلند گفت: شیوون....کیو هم بی درنگ دنبالش دوید .

ان دو خود را به تخت رسانند کانگین و شیندونگ و سونگمین با صدا زدن اسم شیوون توسط مین هو برگشتند .کانگین چند قدم به استقبال ان دو رفت با چهره ی   که از دود اتش لکه های سیاه داشت از اشفتگی رنگ پریده بود گفت: اقای دکتر...دکتر لی...دکتر چو... مین هو و کیو دوان به انها رسیدند هر ودو از نگرانی قلبشان به شدت میطپید به نفس نفس افتاده بودنند. کیو نگاهی به کانگین کرد گفت: چی شده؟...برای هیونگ اتفاقی افتاده؟ ... منتظر جواب کانگین نشد به پشت پرده رفت . مین هو با او وارد شد با دیدن انچه که پشت پرده بود لحظه ای هر دوی ان دو شوکه تر شدند یهو ایستادنند با چشمانی به شدت گرد و ابروهای بالا داده نگاه میکردنند.

شیوون روی تخت افتاده بود یونیفرم اتش نشانی به تن داشت که از دود اتش رنگ خردلی لباسش به تیرگی کشیده شده بود صورت شیوون از دود لکه های مشکی جا خوش کرده بود ولی به شدت بیرنگ بود . یونفرم و پیراهن سفید شیوون دکمه هایش کامل باز بود سینه خوش فرمش و شکم چند تکه اش لخت اما کمی سرخ بود به سختی و خیلی ارام بالا و پایین میرفت . شیوون هم پلکهایش را بسته وگویی درد میکشد بهم میفشرد و دهانش زیر ماسک که به جلوی دهانش بود نیمه باز بود به زحمت بو اجبار اکسیژن را به داخل ریه هایش هدایت میکرد.

دکتر با چند پرستار هم دور تخت حلقه زده بودنند گویی ناتوان بوده و دست پا میزدنند تا بتوانند کاری برای شیوون بکنند . مین هو و کیو شوکه شده ایستاده بودنند نگاه میکردنند به چند ثانیه به این حالت ایستاده بودنند ولی گویی ساعتها بود که ایستاده بودنند به شیوون که درد و تب و بیجانی دست وپا میزد نگاه میکردنند که با حرف کانگین که به کنارشان ایستاده وحشت زده تند تند گفت: حالش ...حالش خیلی بده...رفته بودیم به یه کارخونه که اتیش گرفته بود...معاون چویی رفت نگهبانی که تو اتیش گیر افتاده بود نجات بده....که ماسکشو داد به اون نگهبان ...اوردش بیرون که وقتی اومد بیرون ...یهو از حال رفت...جایش نسوخته ...یعنی سوختیش خیلی سطحیه...ولی....ولی خیلی بد نفس میکشه...انگار انگار با مواد شیمایی مسموم شده...به خود امدند .

کیو یهو روبه کانگین کرد گفت: چی؟...با مواد شیمیای ؟...مگه اونجا کارخونه چی بود؟... کارخونه مواد شیمیای بود؟...همانطور که میپرسید دوباره رو به شیوون کرد درحال معاینه اش شد . کانگین نگاه نگران لرزانش به شیوون بود جوابی داد: نه...کارخونه مواد شیمیای نبود...اونجا کارخونه پارچه ...پارچه و لباس تولید میکنند... کیو دوباره یهو روبه کانگین کرد اینبار چهره ش به شدت از اشفتگی درهم بود با اخم شدید وسط حرف کانگین گفت: چی؟...کارخونه پارچه؟...انوقت موادشیمیای توش بود؟...با صدای کمی بلند گفت: معلومه چی میگی مرد؟...

مین هو که رو به شیوون در حال معاینه بود یهو روبه کیو کرد دست روی شانه ش گذاشت وسط فریادش با اخم و جدی گفت: اروم باش دکتر چو...چه خبرته؟...بالای سر شیوون انقدر ....که همزمان با رو برگردانند کیو حال شیوون بدتر شد بهم خورد و جمله مین هو نیمه ماند.

شیوون که بیحال و تقریبا هوشیارش کم بود سینه ش به شدت درد میکرد یهو حالت تهوع شدید گرفت بیاختیار اوقی در ماسک جلوی دهانش زد هماطنور که چشمانش را بسته بود قدری سرش را بالا اورد دوباره اوقی زد مایع کرم رنگی را بالا اورد داخل ماسک پاشیده شد. مین هو و کیو و بقیه با دیدن وضعیت شیوون چشمانشان گرد شد مین هو سریع دست زیر گردن شیوون و کیو هم دست روی سینه لخت شیوون گذاشت با وحشت گفتند: شیـــــــــــــــــــــــــوون...هیونـــــــــــــــــــــــگ.... کیو سرراست کرد با چشمانی گشاد شد به دکتر و پرستارهای اطراف تخت نگاه کرد با صدای بلند گفت: چرا ایستادید؟ ... سریع ....خواست دستوراتی درمورد دارو یا درمان پزشکی برای شیوون بدهد که با عکس العمل شیوون و فریاد مین هو دوباره جمله ش نیمه ماند.

شیوون لحظه به لحظه حالش بدتر میشد حال خود را نمیفهمید کنترلی به حال خود نداشت از تب خیس عرق بود گونه های بیرنگش سرخ شده بودنند با بالا اوردن یهو بدنش شروع به لرزیدن کرد سرش در دست مین هو عقب رفت پلکهایش نیمه باز شد سفیدی چشمانش مشخص شد بدنش شدید شروع به لرزیدن کرد صدای جیغ دستگاه تنفس و مانیتورینگ همزمان درامد . مین هو با چشمانی گرد از وحشت به شیوون نگاه میکرد فریاد زد : تشنج....شیوون تشنج کرده...کیو نگاه وحشت زده ش به شیوون شد با وحشت فریاد زد : هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ...هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ...نههههههههههههههههه...تو رو خدااااااااااااااااااااااااااااا...هیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ....

*********************************

*************************************************

لیتوک اخم شدید به چهره بی رنگ خود داده بود چشمانش به شدت ریز بود دونگهه که با حالتی اشفته لرزان تمام انچه که در این چند ماه در مورد انبار و هیچل و بشکه ها میگفت نگاه میکرد با صدای ارامی اما لرزان از خشم حرفش را برید گفت: چند ماه که این بشکه ها که مثل بمب اتمه توی انبار کارخونه بوده و من نمیدونستم؟...چند ماهه که تو اینا رو از من پنهون کردی؟...چرا هائه؟...چرا تو چیز به این مهمی رو از من مخفی کردی؟ ...دونگهه چهره اشفته اش درهمتر و حالتش بیچاره تر شد با صدای لرزانی گفت: نمیتونستم بگم دایی...چون میدونستم چقدر این مواد خطرناکن...چقدر کارم اشتباهه...ولی نمیتونستم هم کاری بکنم...به دوستم مدیون بودم...میخواستم بهش کمک کنم...

لیتوک تغییری به حالت خود نداد با همان صدای سرد و خشک دوباره حرفش را برید گفت: پس خودتم میدونی چقدر این کارت اشتباه و خطرناک بوده....هر چند چه فایده ای داره الان این حرفها.... انبار اتیش گرفت ...کلی جنس اونم جنسی که برای مشتری کله گندمون تهیه کرده بودیم تو اتیش سوخت....یه اتش نشان جونش به خطر افتاده...هیوک که تمام مدت با یونفرم خردلی اتش نشانی که از دود اتش لک شده بود و صورتی پر از لک دود اتش با اخم و چشمانی ریز شده به ان دو نگاه میکرد ساکت بود با جملات اخر لیتوک بالاخره به حرف امد با صدای ارام اما خفه ای وسط حرف لیتوک گفت: تو دردسر بزرگی افتادید ...اون اتش نشان پسر بزرگترین و معروف ترین تاجر بزرگ کره ست...

با حرف هیوک لیتوک و دونگهه یهو روبه او کردنند دونگهه با حالت بغض گوشه لب زیرنش را گزید . لیتوک که گویی نفهمید هیوک چه گفته ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: چی؟...پسر کی؟...اون اتش نشان پسر کیه؟...هیوک اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: پسر بزرگترین تاجر بزرگ این کشور...اقای چویی کی کو...صاحب بزرگترین فروشگاهای زنجیره ای تو کره...سناتور معروف که فعلا از پارلمان اومده بیرون  ...ولی هنوزم ایشون رو سناتور صدا میزدنند ....اون اتش نشان که زخمی شده چویی شیوون پسر چویی کی کو تاجره....همون تاجری که با شما همکار تجاری شده ...شنیدم مشتری محصولات شماست...

با حرفهای هیوک چشمان لیتوک بیشتر گشاد شد ابروهایش بالا رفت در چهره ش میشد دید که از شوک باور نمیکند با صدای لرزانی گفت: چی؟...اون...اون پسر....اون اتش نشان پسر تاجر سناتور چویی کی کو؟...دستش را روی سرخود گذاشت با همان حالت اشفته گفت: اگه....اگه اینه که یعنی ما بدبخت شدیم.... اقای چویی مارو زنده نمیزاره...توی کارخونه ما مواد شیمیای ...تو انبارمون بوده...که این مواد شیمیایی خودش ممنوعه...جرم بزرگی حساب میشه...انوقت پسرش هم با این مواد شیمیای کارش به بیمارستان کشیده... این میدونید یعنی چی؟...دستی به کمرش که از بیچارگی وضعیتی که داشت گویی شکست و دست دیگرجلوی دهانش گذاشت با اشفتگی به انبار سوخته و اطرافش و دونگهه و هیوک نگاه میکرد گویی نمیدانست چه باید بکند.

دونگهه با حرفهای لیتوک و وضعیت اشفتگی گریه اش درامد بلند شد به کنار لیتوک رفت میان گریه اش گفت: دایی...دایی جون...بازوی لیتوک را گرفت نالید: منو بببخش...دای جون اروم باش...دایی...لیتوک با گرفته شدن بازویش و حرفهای دونگهه گویی به خود امد یهو روبه دونگهه کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش میکرد از شوک نشیند دونگهه چه گفته ، نگاه چشمانش دو دو میزد خیره به چشمان دونگهه بود با همان حالت شوک لرزان گفت: هائه...هائه...باید ..باید این بشکه ها ...یعنی این بشکه ها نیم سوخته رو از این جا ببریم...باید چند نفر مورد اعتماد ...یعنی کسی که زبونشون قرص باشه...بیاری ...همین حالا این بشکه ها رو از اینجا ببری...نباید...نباید پلیس و کارشناس اتش نشانی میاد ای بشکه ها روببینه...

دونگهه که میفهمید لیتوک چقدر شوکه است این حرفهایش هم از شوک میدانست گریه ش بیشتر شد بازوی لیتوک را گرفت نالید: دایی...چی میگی؟...دایی جون من...لیتوک با توجه نکردن دونگهه به حرفهایش چهره ش تغییر کرد اخم شدید کرد دستانش را تکان داد بازوهایش را از چنگ دونگهه بیرون اورد با عصبانیت و حالت جدی با صدای کمی بلند گفت: بهت دارم میگم برو چند نفرو بیار تا بشکه ها رو از اینجا ببری ... یالاااااااااااااااا ... میخوای الان که کارشناس میاد اینا رو ببینه ؟...من سراینای که اینجان رو گرم میکنم ...یالااااااااا...یالااااااااا برو...باید این بشکه ها رو از اینجا ببرین...نباید پلیس اینا رو ببینه...اگه ببین میدونی چی میشه...یالا بهت گفتم...یهو رو به هیوک کرد دستش را به سمتش گرفت با همان حالت عصبانیت فریاد زد : تو...تو هیچی به هیچکی نمیگی ...فهمیدی؟...به همکارات...به پلیس...هیچی نمیگی ...فهمیدی؟....

*************************************************

( بیمارستان)

سودنان صورتش به شدت بیرنگ بود چشمانش از وحشت چیزی که پشت تلفن شنیده بود گشادو لرزان بود دهانش نیمه باز بود تا اکسیژن را دو برابر وارد ریه هایش کند تا بتواند به هوش باشد راه برود هر قدم لرزانش که تقریبا میدوید را به کمک جیوون که زیر بغلش را گرفته برمیداشت پشت سراقا و خانم چویی که خانم چویی هم به کمک گرفته شدن زیر بغلش توسط اقای چویی میرفتند راهروی بیمارستان را طی میکردنند تا به عزیزشان که خبر رسیده بود دراتش سوزی صدمه دیده با وضعیت بدی دراورژانس است بروند. گویی راه تمامی نداشت راهروی بیمارستان طولانی تر از همیشه شده بود ان چهار نفر بینفس میدوید تا بالاخره به دراورژانس رسیدند خواستن وارد شوند که کیو را دیدند که از در اورژانس بیرون امد جلویشان ایستاد . ان چهار نفر نگاهشان به نگاه کیو شد با نگاهش تمام وجودشان لرزید . رنگ رخسار کیو وچشمان خیس و لبان لرزانش از گریه بی صدا نوید خبر بدی میداد خبری که در دو جمله خلاصه میشد " عزیزتان از دست رفت " " فرشته تان در اتش سوخت"....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد