سلام ...
بفرماید ادامه...
فرشته چهل وهشت
( 20 آپریل 2014 )
شیوون از پله ها پایین امد صدا زد : قربان ...کانگین که کاپوت ماشین اتش نشانی را بالا زده در حال ور رفتن با موتورش بود با صدا زدن شیوون سرچرخاند با دستمالی در حال پاک کردن دستان خود بود از سپر ماشین پایین امد گفت: معاون چویی...اینجا چیکار میکنید؟ ...نخوابیدید؟... شیوون جلوی کانگین ایستاد با لبخند ملایمی گفت: چرا خوابیدم ...ولی بیدار شدم...نمیدونم چرا حس کردم صدای امد بیدار شدم...بچه ها خوابن ... روبرگردانند نگاهی به موتور ماشین کرد دوباره روبه کانگین کرد گفت: شما دارید چیکار میکنید؟...دارید ماشین تعمیر میکنید؟...ماشین خراب شده؟...سالم بود که؟...اگه خراب شده چرا زنگ نزدید تعمیرکار بیاد؟....
کانگین با دستمال تک تک انگشتانش را پاک میکرد با لبخند کمرنگی گفت : خراب نشده داشتم روغن کاریش میکردم ....شیوون ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: روغن کاریش؟... بلدید؟...کانگین لبخندش پررنگتر شد گفت: بله...بلدم...خوب راستش پدر من تعمیرگاه ماشین داشت...منم تا قبل اینکه اتش نشان بشم اونجا پیش پدرم کار میکردم ...شیوون ابروهایش بالاتر رفت و لبخندش از شگفتی پررنگتر شد گفت: اوه...چه جالب ...پس پدر شما ....که یهو صدای اژیر امد که یعنی جایی اتش گرفته و شیوون و تیمش برای عملیات بروند. با بلند شدن صدای آژیر جمله شیوون نیمه ماند یهو رو برگردانند نگاهی به سالن کرد اخمی کرد فریاد زد : ماموریـــــــــــــــــــــــــــــــــت...دوید .
کانیگین هم دستمال دستش را انداخت و دوید طرف سالن و بقیه افراد اتش نشانی که خواب بودنند با صدای آژیر بیدار شدند از میله ها پایین سرخوردنند شیندونگ فریاد زد : چی شده؟...کجا اتیش رفته؟... شیوون برگه را از دستگاه مخصوص گرفت با اخم نگاهش میکرد گفت: یه کارخونه اتیش گرفته...کارخونه " لی پارک" تو " جانگ سو".... هیوک که به دنبال بقیه میدوید با شنیدن اسم کارخونه یهو ایستاد با چشمانی گشاد به شیوون نگاه میکرد گفت: چی؟... کارخونه لی پارک؟... این کارخونه.... سونگمین امان نداد هیوک جمله ش را کامل کند دست روی پشت هیوک زد گفت: بدو بریم..چرا ایستادی؟....
***********************************
دونگهه با چهره ای به شدن درهم و چشمانی که از زور خواب به زحمت باز بود به ساعت کوچک میز عسلی نگاه کرد با صدای گرفته ای گفت: میدونی ساعت چنده سرنگهبان؟... ساعت 3 نصف شبه...زنگ زدی میپرسی بیدارم یا خوابم؟...خوب...ادم عاقل 3 نصف شب خوابه...که با حرف سرنگهبان که وسط حرفش پریده بود یهو بلند شد خواب از سرش پرید با صدای کمی بلند از وحشت گفت: چی؟...چشمانش گشاد و نگاهش بی هدف به روبرو شد ابروهایش هم بالا رفت شوکه گفت: کارخونه اتیش گرفته؟...چی؟...انبار؟...کدوم انبار؟ ... چشمانش بیشتر گرد شد با صدای لرزان و بلندی لکنت وارگفت: او...اون انبار ... اخریه؟ ... انبار اخریه اتیش گرفته؟...چرا؟...لحاف را کنار زد یهو از تخت پایین پرید دوان به طرف در میرفت فریاد زد : زنگ زدی...زنگ زدی به اتش نشانی؟... باشه...منم دارم میام...نه...الان میام...باشه...اومدمممممممممممممممم....
********************************************
ساعت 3 و نیم نصف شب بود، شب باید تو ارامش باشد ولی اینطور نبود .کارخانه لی پارک اتش گرفته بود چند مقر اتش نشانی برای خاموش کردن اتش به کارخانه امدند. شیوون و تیمش هم امده بودند تا اتش را خاموش کنند .شدت اتش زیاد بود چون انبار اتش گرفته بود . انبارها هم پر از جنس بود، بخصوص انبار اخری که چند بشکه مواد شیمیای بود ،شدت اتش زیاد خاموش کردنش سخت بود و کسی نمیدانست در ان انبار بشکه های مواد شیمایی وجود دارد و دونگهه هم به کسی نگفت .
کانگین با دست اشاره میکرد فریاد میزد دستور میداد که کجا را چطور اب پاشی کنند. شیوون هم به همراه بقیه افراد درحال اب پاشی به انبارها بودن و شیوون هم جلوی بقیه فریاد میزد بقیه را هدایت میکرد .دراین میان هیوک گهگاه میان کارش پیش دونگهه میرفت با او حرف میزد ، بقیه متوجه هیوک نبودنند .همه در تلاش بودنند تا آتش را خاموش کنند. همه تمام تلاشهان را میکردنند ولی گویی اتش قصد نداشت خاموش شود و دونگهه هم اشفته تر میشد.
لیتوک هم گیج و مات برده به وضعیت پیش امده نگاه میکرد دستی به سرخود و دستی به کمر زده گویی کمرش شکسته بود نگاه میکرد روبه دونگهه با صدای لرزانی از بهت زدگی گفت: اخه برای چی؟...برای چی اتیش گرفته؟...توی این انبار که چیزی نبود جز جنس های اون مشترمون که قرار بود چند روز بمونه...هائه تو مگه تمام ایمنی رو رعایت نکردی؟....گفتی که خیالم راحت باشه...این بود چیزی که گفتی؟...دونگهه که میدانست علت اتش گرفتن انبار چیست ؛ علت بشکه های مواد شیمای بود که با وسایل گرمایشی انبار به اتش کشیده بود ولی نمیتوانست به دایش بگوید پس مجبور به دروغ شد با چهره ای که از اشفتگی بی رنگ بود نگاهش میکرد نالید: من ...من نمیدونم دایی...من همه چیزو کنترل کردم...نمیدونم چرا اتیش گرفته...یهو روبرگردانند به هیوک که با فاصله از او با شلنگی در حال اب پاشی بود نگاه کرد چهره ش درهمتر شد فریاد زد: هیوکجه...داری چیکار میکنی؟...چرا اتیشو خاموش نمیکنید؟... انبار که کاملا سوخت...به شما میشه گفت اتش نشان؟... شما کارتونو بلد نیستید؟...
با فریاد دونگهه هیوک یهو برگشت با چشمانی گشاد نگاهش کرد ولی فرصت نکرد جواب دهد . شیوون که متوجه فریاد دونگهه شد روب گردانند با اخم حالت جدی نگاهش کرد به طرف دونگهه و لیتوک رفت با همان حالت جدی گفت: ما کارمونو بلدیم اقا...داریم تمام سیعمونو میکنم...ولی تو این انبار غیر اون اجناس که گفتید چیز دیگه ای هم هست...چیزی که باعث شده اینطور اتیش گسترش پیدا کنه...یه چیزی مثل مخزن پر بنزین منفجر بشه تا بنزین تموم نشه هم اتیش خاموش نشه...تو این انبار فقط اجناس پارچه ای نبوده...مطمینا چیزی دیگه ای هست که شما بهمون نگفتید....شیوون با جدیت با دونگهه و لیتوک حرف میزد .
کانگین هم متوجه فریاد دونگهه شد برگشت به طرفشان رفت کنار شیوون ایستاد با اخم به ان دو نگاه میکرد لیتوک که از چیزی خبر نداشت درمانده از اتش سوزی بود با حرف شیوون چهره ش بیچاره تر شد گفت: چیز دیگه ای غیر اجناس ؟... بنزین؟...نه اقا...باور کنید توی این انبار فقط تقار پارچه بوده...نه چیز دیگه... که همین زمان دو نگهبان دوان به طرفشان امدند یکیشان وسط حرف لیتوک فریاد زد : قربــــــــــــــان .... قربـــــــــــــــــــان ...جانسو...جانسو تو انبار مونده...جانسو نیومده بیرون...با فریاد نگهبان شیوون ساکت شد یهو چرخید به دو کارگر که دوان به طرفشان امدند جلویشان ایستاد نگاه کرد اخمش بیشتر و چشمانش درشت شد گفت: چی؟...یه نفر تو انبار؟...پس چرا تا حالا نگفتی؟....
کانگین هم چهره ش مثل شیوون برافروخته شده بود با صدای بلند گفت: حالا میگید؟... بهتون گفتم کسی تو انبار مونده...میگید نه...حالا میگید یه نفر اون توه...طرف تا حالا پودر شده که...دونگهه با چشمانی گرد شده فقط نگاه میکرد و لیتوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرف کانگین وحشت زده گفت: چی؟... جانسو؟...جانسو تو انبار برای چی رفته؟... دو نگهبان با چشمانی گشاد نگاهشان میکردنند مانده بودنند به کدام سوال پاسخ دهند یکشان نفس زنان وسط حرف لیتوک گفت: ما نمیدونستیم جانسو اونجاست...شیمون گفت که جانسو میخواست بره تو انبار ...یه سرکشی بکنه...ما فکر کردیم رفته و اومده بیرون...الان هر چی میگردیم پیداش نمیکنیم...به موبایلش زن زدیم...دیدیم جواب داده...با زحمت حرف میزنه...میگه تو اتاق کوچیک جلوی انباره...همون اتاقکی که توانباره...هنوز اتیش به اونجا نرسیده...ولی وضعیتش اصلا خوب نیست...نمیتونه بیاد بیرون...درسته دم در انباره...ولی اتیش انقدره که نمیتونه بیاد بیرون...میگه از دود داره خفه میشه...نمیتونه نفس....
شیوون با چهره ای به شدت اخم کرده و عصبانی نگهبان نگاه میکرد وسط حرفش گفت: شما چهارتا نگهبانید...چهار تا نگهبان که شب ها تو این کارخونه مراقبتید...حالا تو این موقعیت حساس یکیتون یه ساعته نیست.... نمیدونید کجاست...بعد یه ساعت سراغشو میگیرید...اونم تو دل اتیشه...واقعا که...به کانگین و بقیه مهلت حرف زدن نداد چرخید دوان به طرف ماشین اتش نشانی رفت. کانگین با اخم به دویدن شیوون نگاه میکرد با صدای بلند گفت: معاون چویی ...میخوای چیکار کنی؟...ولی شیوون جوابی به کانگین نداد دوید سمت ماشین سریع از قسمت عقب ماشین کپسول اکسیژن را برداشت روی شانه ی خود گذاشت کلاهش را برداشت دوید طرف انبار . کانگین و لیتوک و دونگهه ودو نگهبان نگاهشان به شیوون بود با دویدنش سمت انبار چشمانشان گشاد شد ،کانگین تقریبا دوید سمت انبار با صدای بلند فریاد زد : وایستاااااااااااااااااااااااااا معاون چویی ... نه ... نهههههههههههه ...نروووووووووووو...معاون چویییییییییییی....ولی شیوون توجه ای به فریاد کانگین نکرد دوید داخل انباری که در اتش میسوخت.
............
شیوون ماسک اکسیژن به جلوی دهانش از قاب کلاه ایمنی اتش نشانی به فضای انبار که از اتش سرخ بود از دود مشکی هارمونی وحشتناکی را به وجود اورده بودنند نگاه میکرد دنبال در اتاقک بود ، حرارت اتش را از لباس اتش نشانی نسوزش هم احساس میکرد خیس عرق شده بود ولی توجه ای به گرما و دود اتش نمیکرد نگاهش پی در اتاقک بود که بالاخره در را یافت . تقریبا دوید خود را به در اتاقک رساند با تبر مخصوص اتش نشانی که به دست داشت به دستگیره درکوبید دستگیره را با چند ضربه شکاند در اتاقک یهو باز شد ،شیوون هم داخل اتاقک رفت به همه جای اتاقک نگاه کرد که میز و صندلی و کمد در اتاق بود ولی گویی کسی نبود.
شیوون جلو رفت همه جا را با دقت نگاه میکرد که بالاخره مردی را مچاله شده زیر میز دید ،دوید طرف میز و کنار مرد زانو زد دست روی شانه مرد گذاشت تکان داد ،ولی مرد عکس العمل نشان نداد . شیوون شانه مرد را گرفت وعقب کشید مرد شل شده سرش روی شانه شیوون افتاد چشمانش را بسته و صورتش کبود بود به سختی نفس میکشد . شیوون چهره ش به شدت درهم شد زیر ماسک گفت: لعنتی...داره خفه میشه...بدون تامل ماسک را از جلوی صورت خود دراورد روی صورت مرد گذاشت اکسیژن وارد دهان و ریه مرد شد مرد جان گرفت و چشمانش را خیلی ارام باز کرد نگاه بیحالی به شیوون کرد. شیوون دستش را دور شانه مرد حلقه کرد به اغوشش داشت از دودی که با برداشتن ماسک یهو وارد ریه ش شد سرفه میکرد چهره ش از شدت دود که ریه ش را میسوزاند مچاله شده بود میان سرفه کردن گفت: بیاید بریم بیرون... میتونی راه بری؟...
مرد بیحال به شیوون نگاه میکرد توان پاسخ نداشت عوضش سرش را خیلی ارام در تایید تکان داد. شیوون همانطور دستی دور شانه مرد حلقه کرده بود دست دیگر دور کمرش را گرفت میان سرفه کردن گفت: خیلی... خوب...بیا... بریم...مرد را بلند کرد با خود همراه کرد به سمت در اتاقک میبرد .
شدت دود بیشتر و بیشتر میشد ریه شیوون به شدت از دود میسوخت ولی شیوون توجه ای نمیکرد برای جان انسانی که دراغوشش داشت تمام توانش را جمع کرد تا مرد را بیرن ببرد . به مرد کمک میکرد راه برود از اتاقک بیرون امدند به طرف در انبار میرفتند . شیوون هم سرفه اش بیشتر شده بود ، نگاهی به فضای انبار کرد که از اتش سیاه شده بود، بوی سوختگی عجیبی حس کرد، بوی که از پارچه در حال سوختن نبود ،بوی که اصلا خوب نبود. شیوون چهره مچاله شده ش از بوی که حس میکرد درهمتر شد میان سرفه کردنش با صدای خفه ای به زحمت گفت: لعنتی...این ...این بوی مواد شیمایه...توی این انبار مواد شیمایی هست...حلقه دستش را دور تن مرد بیشتر کرد به قدمهایش سرعت بخشید تا زودتر از انبار بیرون برود چشمانش از تنگی نفس و سوختن ریه ش سیاهی میرفت پاهایش توان قدم برداشتن نداشت ولی شیوون کم نیاورد اخرین قوایش را جمع کرد مرد را به طرف در انبار میبرد.