سلام...
بفرماید....
پارت بیست و چهار
شیوون دستانش را به تخت ستون کرد ارام بلند شد نشست با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد گفت: نه درد ندارم...دستش را روی پیشانی خود گذاشت گفت: یکم سرم درد میکنه...که اونم طبیعیه...چون شکسته...ولی تو...اخمش بیشتر شد گفت: تو برای چی نخوابیدی؟...چرا تموم شب بیدار بودی؟... نکنه از اتفاق دیشب ترسیدی خواب نبرده؟... ولی باید بدونی...اینجا خون مین هو...افسر پلیس...جامون امنه... کسی نمیتونه مارو پیدا کنه... کیو دستانش را روی تخت گذاشت قدری جلو امد چهره اش درهم شد گفت: نه.... از اتافق دیشب نترسیدم...یعنی ترسیدم... ولی میدونم جام اینجا امنه.... نگران این موضوع نبودم...
شیوون به تاج تخت تکیه داد تغییری به چهره اخم الود خود نداد گفت: پس چی؟...برای چی نخوابیدی؟... نگاهش به چشمان سرخ کیو که از بیخوابی ورم کرده بود گفت: چی باعث شده که نخوابی؟...نکنه چون جات عوض شده نتونستی بخوابی؟... ولی تو که از این عادتا نداشتی....
کیو پشت به صندلی گذاشت کمی لمه داد دستانش را روی سینه خود گذاشت چهره اش ناراحت بود گفت: نه ... بخاطر اینا هم نبود...داشتم فکر میکردم...به تو... به داستانی که نوشتم... به اینکه ...با این اتفاقاتی که افتاد برای تو....اگه اتفاق بدی برات میافتاد من چه حالی میشدم؟... به اینکه داستانی که نوشتم فکر میکردم...چقدر بد و درداوره... به شخصیت کیو داستانم فکر کردم...خودمو گذاشتم جاش....اینکه عشقش جلوی چشماش ...جمله اش رو نیمه گذاشت پلکهایش را بست چهره اش را مچاله کرد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...نه.... حتی فکرشم دیونه ام میکنه...اصلا نمیتونم تصور کنم که اتفاقی برات بیفته....حتی طاقت یه زخم کوچیک رو ندارم...انوقت همچین بیماری....وااااااااییییییییییییی نه.....
شیوون با اخم شدید و چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: تازه یادت افتاد؟....کیو چشمانش را باز کرد گیج به شیوون نگاه میکرد چون متوجه حرفش نشد گفت: ها؟....چی؟....شیوون تغییری به چهره حالت خود نداد گفت: تازه یادت افتاد که اگه من مثل شخصیت داستانت بشم تو تاب نمیاری؟....تو نمیتونی تصورشو بکنی برام عجیبه که چطور نوشتیش...چون تا جای که من میدونم نویسنده باید تصور بکنه بعد بنویسه ...این بماند .... تو تابشو نداری منو مریض ببینی ...انوقت فکرشو بکن اون مادر یا همسر یا عاشقی که این داستان رو بخونه و عزیزش بیماره....تو اخرش بهش تو داستانت میگی که امیدی به زنده موندن عزیزش نداشته باشه....ببین چه حالی داره.... حالا فکر کنم درکشون میکنی و میفهمی چرا معترضن....حتی میخوان منو بکشن....
کیو بغض چشمانش را خیس کرده بود لب زیرنش را پیجانده بود سرش را در جواب شیوون تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره... درکشون میکنم...تمام دیشب رو به این فکر کردم... دیدم تحملش غیر قابل باوره....من چطور تونستم...چطور تونستم این داستان رو بنویسم...
شیوون با اخم وچشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد خواست حرفی بزند که چند ضربه به در اتاق نواخته شد هم شیوون فرصت نکرد و هم جمله کیو نیمه ماند. شیوون رو به در کرد گفت: بفرماید....در اتاق با جواب شیوون باز شد مین هو در استانه در ظاهر شد با لبخند ی به لب داشت گفت: صبح بخیر بچه ها... صبحونه اماده ست.... بیاد صبحونه بخورید....
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
مین هو فرمان ماشین را ارام چرخاند با اخم شدید نگاهی به اینه جلو که کیو داخلش مشخص بود کرد گفت: میدونید این کارتون دیوونگیه؟... دیشب به شما سوء قصد شده.... باید یه امروز رو حداقل جایی افتابی نمیشدید...انوقت میخواید برید کنفرانس مطبوعاتی بذارید...چه میدونم جلوی همه بابت داستانی که نوشتی عذرخواهی کنی...نمیشد این کارو چند روز دیگه بکنید؟... روزو که ازتون نگرفتن...باید یه چند روز صبر میکردید....
شیوون که نگاهش به خیابان بود رو برگردانند با اخم نگاهی به کیو که روی صندلی عقب نشسته بود به بیرون از پنجره نگاه میکرد کرد با مکث رو به مین کرد وسط حرفش گفت: من که مثل تو مخالفم... من مثلا مدیر برنامه ...چه میدونم ناشر کتابهای کیوهیونم...ولی یه ابسلون هم برای حرفم ارزش قائل نیست....میشناسیش که...چقدر قد و یکدنده ست....باید کاری که میخواد بکنه.... حالا اون کار خوب باشه یا بد...باید انجامش بده... از صبح که بیدار شدیم ...یعنی خود این اقا که دیشب اصلا نخوابیده... من خوابیدم ...به هر حال صبح که بیدار شدم بعد صبحونه... این اقا شروع کرد به خبرنگارها زنگ زدن.... و با این اون صحبت کردن برای خودش برنامه ر یزی کردن... اصلا هم به من ....
کیو که نگاهش به پنجره بود گویی اصلا به حرف این دوتا گوش نمیداد ولی تمام حواسش به ان دو بود با مکث رو برگردانند رو به شیوون کرد با اخم گفت: نه این جوریا هم نیست....با رو برگردانند شیوون مکثی کرد گفت: حرفت برام خیلی اهمیت داره...ولی اینبار خیلی فرق داره...درسته که شماها برای حل این مشکل راه حل هایی دارید...ولی اینبار من گند بزرگی زدم...میخوام خودم حلش کنم.... نه با دعوا یا شکایت....میخوام بابت داستانی نوشتم این همه دردسر درست کردم...معذرت خواهی کنم... حتی حاضرم بخاطر مرگ اون جون برم زندان....
شیوون با جمله اخر کیو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...میخوای بری زندان؟...مین هو نگاهی از اینه جلو به کیو کرد وسط حرف شیوون گفت: تو زندان نمیری بابت خودکشی اون جوون... شاید بابت شکایت خانواده اش برات جریمه ببرن...یا یه چند روز یا هفته حبس ولی نه انطوری که تو فکر میکنی.... این مشکل هم فکر نکنم با معذرت خواهی حل بشه.... مکثی کرد نگاهی به دو طرف و بیرون از ماشین کرد گفت: فعلا این بحث فایده ای نداره...رسیدم ...الان خبرنگارها میریزن دور ماشین... ماشین های همراهمون که دستیارهای پلیسمن میرن جلوی سالن....تا خبرنگارها رو معطل کنن...ما میریم پارکینگ از در عقب وارد سالن میشیم... شیوون نگاهش به روبرو شد سری تکان داد گفت: باشه....
...........................
شیوون در ماشین را بست کلاه عقابی که به دست داشت را روی سرش گذاشت لبه های باند دور سرش را زیر کلاه مرتب میکرد رو به مین هو و کیو که انها هم از ماشین پیاده شدند کرد گفت: خبرنگارها نفهمیدن ما اومدیم پارکینگ... مین هو به کنار شیوون و کیو که کنار هم ایستادن ایستاد سری تکان داد گفت: اره خوب... همکارام معطلشون کردن... اونا الان دور ماشین های پلیس که جلوی در ورودی ایستادن ...جمع شدن...فکر میکنن شماها تو اون ماشین هایید...کسی نمیدونه ما اومدیم پارکینگ جز همکارام....که صدای فریادی گفت: ومن....
شیوون و کیو و مین هو جا خوردن یهو رو برگردانند با چشمانی کمی گشاد به طرف صدا چرخیدن که مرد مسنی را که اسلحه ای به دست داشت به طرفشان نشانه گرفته بود دیدن و از شوک چشمانشان گشاد شد. مرد چهره اش از خشم گر گرفته بود چند قدم به طرفشان امد فریاد زد: من میدونم شما اومدید پارکینگ... که اینجا هم میشه قربستون شماها ... نوک اسلحه اش را به سمت کیو نشانه گرفت با خشم فریاد زد: تو چو کیوهیون... چو کیوهیون قاتل....همینجا میکشمت.... کیو با حرکت و فریاد مرد چشمانش بیشتر گرد شد از وحشت قدمی به عقب گذاشت که شیوون سریع امد جلویش سپر شد دستانش را از هم باز کرد وحشت زده گفت: نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.... صدای شلیک گلوله در فضای پارکینگ پیچید صدای که با اکویش وحشتناک تر از صدای رعد و برق بود .