SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 64

سلام...

بفرماید  ادامه...

  

برگ 64

شیوون روی تخت نشسته و پشتی به بالش تکیه داده رنگی به رخسار نداشت لبانش پوست پوست بود زیر چشمانش گود افتاده بود پیراهن سفید بر تن داشت که دکمه هاش تا زیر سینه ش باز بود باندپهنی که وسط سینه اش را پوشانده بود کاملا مشخص بود با اخم وچشمان ریز شده به مین هو نگاه میکرد با مکث ارام رو برگردانند نگاه بیحالش به پنجره که قاب اسمان برفی را نشان میداد شد با صدای ارامی گفت: نه نمیبخشمش...نمیخوام برام تدارک عروسی ببینه...کی گفته اینکارو برام بکنه؟...از این کارش ناراحت هم شدم...با جواب شیوون کانگین و ایل وو و مین هو چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت نگاهی بهم کردنند مین هو روبه شیوون کرد گفت: چی؟؟...نمیبخشید؟...چرا؟...یعنی بخاطر اینکه داره تدارک عروسی میبنه نمیبخشید؟...یا اصلا کلا نمیبخشش؟...حتی اگه کار دیگه بکنه هم....

شیوون ارام رو برگردانند نگاه  خمار گرفته ش به مین هو شد با صدای بیحال خسته ای گفت: نه...نمیخوام کاری برام بکنه...من برای بخشیدن کیوهیون احتیاجی به این کارا ندارم...اصلا من کیوهیون رو بخشیدم...لازم به این کارا نیست.... کانگین و ایل وو و مین هو با حرف شیوون دوباره چشمانشان گرد شد اینبار ایل وو به ان دو مهلت نداد وسط حرفش گفت: چی؟... شما دوستتونو بخشیدن؟...اما میگید نبخشیدنش...دوباره میگید بخشیدنش ...چطوری هاست؟...

شیوون تغییری به حالت خود نداد به همان حالت بی حال گفت: اره...بخشیدمش...گفتم نبخشیدم ...یعنی بخاطر اینکاراش که نبخشیدمش...من کیوهیون رو بخشیدم...بخاطر ده سال دوستیمون..بخاطر اون همه خاطره که باهم داریم..بخاطر اون همه محبتی که بین ما بود...من یونهو رو هم بخشیدم...بخاطر خودش...بخاطر وضعیتی که داره... نه از سر دلسوزی ....نه.... بخاطر اینکه ادم بدبختیه...اون همیشه منو دشمن خودش میدونست...در حالی که من میخواستم باهاش دوست باشم...بعدشم بخاطر اتفاقی که براش افتاد و وضعیتی که داره...به من که ازش شدید بدش میاومد محتاج شد...به نظرتون این شخص رونباید بخشید؟... من اون دو نفر رو بخشیدم و لازم به این کارا نیست...ولی از کیوهیون انتظار همچین کاری نداشتم...واقعا کارش مسخره ست...تدارک عروسی ...برای من و ریوون ...منی که فعلا نمیتونم روی پاهای خودم بیستم...نمیدونم وضعیتم چطوره...مسخره ست ....بعلاوه فکر نمیکند این مراسم...یعنی مراسم ازدواج یه کار شخصیه...مربوط به زندگی خصوصی من میشه...من و ریوون باید دراین مورد تصمیم بگیریم...مراسم چطور برگذار بشه....باید به سیلقه ریوون و من باشه...نه اینکه کیوهیون برامون تصمیم بگیره...پس اینکارش واقعا مسخرست...ازش انتظار نداشتم...اصلا کیوهیون اینجوری نبود... این کارش ناراحتم کرده...بهش بگید اینکارو نکنه...من نمیخوام اینکارو بکنه...اصلا هیچ کاری نکنه...من بخشیدمش...لازم به اینکار نیست...اگه هم الان نمیخوام ببینمش...ربطی به بخشیدن و نبخشیدن من نداره...من بخشیدمش...فقط خودم احتیاج به زمان دارم...میخوام با خودم کنار بیام...بهش بگید من حق دارم که حالم خوب بشه...توانمو دوباره به دست بیارم ...حق دارم که تو حال خودم باشم... از ضعف و حرف زدن به نفس نفس افتاده بود با نفس عمیقی که کشید خواست حالش جا بیاید ولی با کشیدن نفس عمیقی زخم بخیه وسط سینه ش درد گرفت و از درد چهره ش مچاله شد چشمانش ریز و نفس نفسی زد سعی کرد درد را مخفی کند با همان حالت صورت مچاله و صدای که از درد میلرزید ادامه داد : من از اون همه اتفاقات بدی که افتاد خیلی خسته ام...روحم  خیلی خسته است... جسمم به استراحت احتیاج داره...روحم به انالیز احتیاج داره...پس بهم زمان بدن... دنبال این کارهای عجیب و غریب نباشن....

کانگین با چهره ای درهم و ناراحت به شیوون نگاه میکرد از نفس نفس زدنش و چهره مچاله از دردش نگرانش شد با نگرانی وسط حرفش گفت: درسته ارباب...جناب دکتر بهشون میگن...شما خودتونو ناراحت نکنید...نگاهی به مین هو کرد گفنت: الان دیگه باید استراحت بکنید...درسته؟...مین هو گویی با حرف کانگین به خود امد ابروهایش بالا رفت گفت: هاااااااااا؟...اره..اره.... بهش میگم...تو دیگه استراحت کن...باشه باشه بهش میگم ...اصلا بیا بهت داروهاتو بدم...وقت داروته....

************************************************************

هان دو لبه باند را دور بازو محکم کرد نگاهی به چهره هیچل که از تب سرخ و از درد مچاله بود کرد قدری عقب کشید چهره ش درهمتر شد گفت: بهتره بریم به درمانگاهی ..جای...تبت بالاست...این وضعیتت خطرناکه.... ممکنه کزار کنی...یا از تب تشنج کنی... اینجوری تلف میشی...هیچل دستش را روی باند دور بازویش گذاشن با چهره ای مچاله از درد به بازوی خود نگاه میکرد از تب نفس نفس میزد وسط حرفش گفت: نمیخواد ... خطرناک نیست...خوب میشم...هان چهره ش دهمتر شد با عصبانیت و صدای کمی بلند گفت: چی رو خوب میشم لعنتی....هر لحظه حالت داره بدتر میشه...بازوت تیر خورده ...میفهمی؟...تب شدید داری...زخمت ممکنه عفونت کنه...

 

هیچل هم از عصبانیت چهره ش مچاله تر شد وسط حرفش با صدای که سعی میکرد بلند باشد ولی از درد نمیشد گفت: میگم مهم نیست لعنتی....تیر چی؟...تیر که تو بازوم نرفته...فقط خراش داده...اون پلیس های عوضی نتونستن بزنم...فقط گلوله بازمو خراش داده...دکتر این ده هم بخیه اش کرده...دوا داده دارم میخورم... دیگه درمانگاه چی؟...جای اینکه بریم درمانگاه منو از این خراب شده ببر بیرون...دیگه بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم...هان تغییری به چهره عصبانی خود نداد حرفش را برید گفت: دکتر اینجا؟... چه دکتری؟... انگار از تب هذیون میگی...اون دکتر تجربه ای رو میگی که گاوهای این ده رو درمان میکنه؟...اون که هنوز جای ضدعفونی کننده الکل میریزه رو زخم ...اونم الکل خوردنی .... یا مشروب... یادت رفته...الکل ریخت روز زخمت تو انقدر که دردت اومد داد و هوار کردی  که خونه رو گذاشته بودی رو سرت...تمام ده صداتو شنیده بودن...انوقت بهش میگی دکتر؟...ببینم چی گفتی؟...بیرون ببرمت؟...کجا؟... تو که میگی درمانگاه نمیای؟...حالا کجا ببرمت؟...

هیچل اخمش بیشتر شد نفس نفس زدنش از درد بیشتر شد غرید : لعنتی...عوضی...چرا حالیت نیست؟...و میگم بیرون منظورم از این کشوره...نمیبنی مثل موش توی سوراخ تو این ده خراب شده قائم شدیم... باید از اینجا بریم...برو یکی رو پیدا کن مارو از این کشور ببره...هان اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: چی؟...از این کشور بری؟...دیگه چی؟ ...منوی دیگه ای نمیخوای بدی؟... چی میگی تو دیونه...تو که از در این خونه نمیتونی بیای بیرون... منم نمیتونم...مثل سگ از سایه خودمون میترسیم.... که نکنه پلیس بیاد سراغمون...انوقت چطوری من برم سراغ یکی ... جنابعالی چطوری میخوای فرار کنی؟...جای اینکار بیا برو خودتو تحویل بده...کاری باهات ندارن...تو که قتل نکردی...یه جریمه ای چیزی میشی حل میشه...ببین منم انداختی تو دردسر لعنتی... من بدبخت تو چه منجلابی گیر کردم... دارم به پای تو میسوزم...همش تقصیر توه....

هیچل از عصبانیت کلافه شده بود درد هم توانی برایش نگذاشته بود با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چی؟... خودمو تحویل بدم؟...قتل نکردم؟... چی میگی حرومزاده؟...من تب دارم تو هذیون میگی؟...اون دوتا کارگر که تو اتیش سوختن قتل حساب نیست؟... اون کیوهیون عوضی حالش خوبه نمرده...اومده یه شاکی هم اونه...انوقت من جریمه چی رو بدم هااااااااااا؟...چرا تو نمیفهمی؟...تو مثلا وکیلی؟...هیچی حالیت نیست...چرا تو ...که چند ضربه به دراتاق نواخته شد هیچل جمله اش نیمه ماند وحشت زده روبه در کرد .هان هم مثل هیچل وحشت زده روبه در کرد با صدای لرزانی که از ترس اینکه پلیس باشد اهسته  گفت: بله؟...صدای مردی امد که مثلا دکتر دهکده بود گفت: منم...میشه بیام تو؟...

********************************

9 دسامبر 2012

کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...قبول نکرد؟...ولی منو بخشید؟... سویانگ اخمی کرد روبه کیو گفت: دیدی اوپا؟....من که بهت گفتم قبول نمیکنه...اصلا کارت مسخره بود...یونهو هم چهر ش ناراحت شد نگاهش به کیو شد گفت: منم میخواستم بهت بگم اینکار درست نیست...ولی ترسیدم ناراحت بشی...مین هو با اخم و چشمان ریز شده نگاهشان میکرد در جواب کیو سرش را تکان داد گفت: اره....گفت که نمیخواد اینکارو بکنی...حتی از اینکه براش داری تدارک عروسی میبینی ناراحت هم شده...گفتم که گفته این مربوط به زندگی شخصیشه...نباید اینکارو بکنی...ولی گفت که ببخشیدت...یونهو شی هم بخشیده...پس لازم به هیچکاری نیست...فقط لازم به زمان داره...خودش برمیگرده...

کیو با ناراحتی شدید به مین هو نگاه میکرد گوشه لبش را گزید حس میکرد هر ان گریه ش دربیاید که یهو چهره ش تغیر کرد اخم کرده وسط حرف مین هو گفت: نه...این قبول نیست...من باید یه کاری دیگه بکنم...باید ببینم چطور میتونم از دل هیونگ در بیارم ... اره...از جا بلند شد بیتوجه به نگاه بقیه به کسی مهلت نداد گفت: اره..باید یه فکر دیگه بکنم...با قدمهای بلند که به کمک چوب های زیربغل برمیداشت رفت.

 سویانگ و یونهو با چشمانی گشاد شده نگاهش میکردنند. سویانگ گفت: اوپا...وایستا ...کجای میری؟... یونهو هم گفت: کیوهیون شی.... ولی کیو توجه ای به صدا زدن ان دو نکرد از دراتاق بیرون رفت. مین هو با اخم به بیرون رفتن کیو نگاه میکرد گفت: دیونه شده...کاملا عقلشو از دست داده...بهش میگم شیوون میگه کاری نکنه...اون میگه باید یه کاری بکنم...واقعا که ...تا شیوونو عصبانی نکرده ول کن نیست...انقدر گیج و دنبال کارهای بیهوده ست که اصلا امون نداد بهش بگم شیوون داره میره خارج....تا چند هفته کره نیست...با حرف مین هو سویانگ و یونهو چشمانشان گشاد شد یهو روبه مین هو کردنند یونهو گفت: چی؟... شیوون داره میره خارج؟...چرا؟..

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد