SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 63


سلام دوستان...

بفرماید ادامه...


  

برگ 63

شیوون روی تخت نشسته بود پشتش به بالش تکیه داده با چشمانی خمارو بی رمق به مین هو نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: من دارم میرم خارج...قراره همراه بابا و مامان و ریوون بریم خارج...حتی بابا قراره محافظ کیم رو هم به عنوان بادیگارد همرامون بیاره...مین که گویی متوجه نشد شیوون چه گفته جا خورد با چشمانی گشاد شده و صدای کمی بلند گفت: چی؟...کجا میری؟...شیوون تغییری به حالت خودش نداد با همان حالت ارام گفت: میخوام برم کانادا...بابا اصرار داره که حتما منو ببره اونجا...به پزشکای اونجا نشون بده....نه اینکه به تو و پزشکای اینجا اعتماد نداره نه...میگه حتما بریم اونجا....

مین هو چهره ش تغییر کرد حرفش را برید گفت: اهوم...اقای چویی دراین مورد باهام حرف زده بود....گفت میخواد ببرت اونجا...منم گفتم اشکالی نداره...میتونه اینکارو بکنه...اتفاقا خوب هم هست.... ولی...همراه یه تیم پزشکی ...باید یه تیم پزشکی همرات باشن....تا تو هواپیما.... شیوون قدری چهره اش درهم شد با صدای ارامی وسط حرف مین هو گفت: درسته...پدرم میخواد من برم ...ولی خواسته من این نیست...اصلا حس خوبی ندارم...اخه اینجا شما منو معالجه کردید...دیگه رفتن به اونجا برای چیه؟...خوب قلب من عمل شده...باید وقت بگذره تا خوب بشه...نفس عمیقی کشید تا نفس تازه کند گفت: من که الان مشکلی ندارم...این رفتن برای چیه؟.... اگه بخاطر بابا و اصرار مامان نباشه...اصلا نمیرم...مخالفت میکنم...ولی خوب نمیخوام حرفشونو زمین بذارم...

مین هو همراه اخم لبخند کمرنگی زد گفتن: خوب کاری میکنی ...درسته ما اینجا عملت کردیم...خوب قلبه...شوخی نیست...حساسترین جای بدنه...رفتن به اونجا که ضرری نداره...حداقل اینطوری خیال پدر و مادرت هم راحت میشه راضی میشن...بهشون حق بده...اونا والدینتن ...نگرانتن...بعلاوه مگه چقدر میخوای بمونی...فوقش دو هفته...شایدم کمتر...پس این به اون حس لعنتی مزخرفت اهمیت نده...به حرف پدر و مادرت هم گوش بده...برو..لبخندش پررنگتر شد گفت: حداقل با رفتن به کانادا یکم هوا هم میخوری ... روحیه ات تازه میشه...پس این حرفا رو نزن...الانم بذار من به کارم برسم...به معاینه ات برسم...شیوون چهره ش ارامش خاصی داشت سرش را ارام در تایید تکان داد.

********************************* 

9دسامبر 2014

مین هو دستانش را داخل روپوش سفید پزشکیش گذاشته بود وارد اتاق شد گفت: خوب دکتر...حال دوست ما چطوره؟...باند پاشو نمیتونی باز کنی نه؟....زوده؟...کیو که روی تخت نشسته بود دکتر در حال معاینه پای راستش بود روبرگردانند گفت: دکتر لی...دکتر هم رو برگردانند با لبخند کمرنگی به مین هو نگاه کرد گفت: دکتر لی...نگاهش دوباره به پای کیو شد گفت: نه...هنوز زوده باند پاشو باز کنم...هنوز کاملا خوب نشده...لبخندش محو و اخمی کرد هم نگاه کیو شد گفت: ولی انگار دوست شما نمیخواد همکاری کنه... انگار زیاد راه میره...از پای که باید استراحتش بدهد با راه رفتن کار میکشه...روبه مین هو کرد گفت: به من که چیزی نمیگه...کار منم اینجا تموم شد...من میرم بخش برای ویزیت...شما ببین میتونی ازش اعتراف بگیری ...خنده بی صدای کرد دست روی شانه مین هو که با حرفش اخم تاب دادی کرد گفت: چی؟...زیاد راه میره؟...اعتراف بگیرم؟...باشه حتما...گذاشت چند ضربه ارام به روی شانه زد گفت: خوب ...پس من برم...شما روبا دوستتون تنها میزارم ...با قدمهای سریع به طرف دراتاق رفت.

مین هو هم روبرگردانند به بیرون رفتن دکتر نگاه کرد گفت: ممنون دکتر...دکتر همانطور از در بیرون میرفت دستش را بالا اورد تکان داد و بیرون رفت. مین هو روبه کیو کرد با تابی به ابروهایش نگاهش میکرد گفت: خوب اقای چو...انگار شما قصد خوب شدن نداری ...نمیخوای پات خوب بشه...این روزا چیکار میکنی که وقت استراحت نداری؟...کیو اخم ملایمی کرد روبه مین هو مهلت نداد گفت: دارم برای هیونگ تدارک عروسی میبنیم...برای همین وقت ندارم استراحت کنم...

مین هو از جواب کیو جا خورد .کیو جوابی داد که گیج کننده بود وشوک اور ، برای شنونده باور پذیر نبود احساس میکرد طرف مقابل دیوانه شده ؛ مین هو اصلا انتظار همچین جوابی نداشت با همین حالت چشمان گشاد و ابروهای بالا رفته گفت: چی؟...داری چیکار میکنی؟...کیو تغیری به ظاهر خود نداد به همان ارامی گفت: دارم برای هیونگ تدارک عروسی میبنیم...به مین هو که با حرفش اخمی کرد و چشمانش ریز شد امان نداد گفت: مین هو شی... میشه به هیونگ بگی من دارم چیکار میکنم؟...ازش میپرسی تاریخ مراسم ازدواجش کیه؟...یعنی با ریوون شی وقت جدیدی تعین نکردن؟...میشه ازش بپرسی به من بگی؟...  

مین هو اخمش بیشتر شد چشمانش ریز تر گفت: چی؟...من از شیوون بپرسم؟...چی میگی کیوهیون؟...حالت خوبه؟...نکنه به جای پات سرت به جایی خورده...تا حالا نمیدونستیم ...تازه اثراتش مشخص شده...برای شیوون داری تدارک عروسی میبینی؟... کی بهت گفت اینکارو بکنی؟... بعلاوه من به شیوون بگم؟...شیوون کجاست که من بگم؟...اصلا چرا من بهش بگم؟... تو میدونی شیوون کجاست؟....

کیو قدری اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه من نمیدونم هیونگ کجاست...ولی دکتر لی...شما میدونی...من میدونم شما میدونی هیونگ کجاست...لازم نیست اضهار بی اطلاعی کنی...به مین هو که چشمانش گشاد وابروهیاش بیشتر درهم شد امان نداد گفت: نمیگم از کجا میدونم که شما جای هیوگ رو میدونی...یعنی الان وقتش نیست که بگم...فقط بگم میدونم...الان هم اصلا مهم نیست که من از کجا میدونم...واینکه نمیخوام بگم منو ببر پیش هیونگ...چون خودمم نمیخوام برم هیونگ رو ببینم...یعنی تا وقتی که هیونگ منو نبخشه ...من نمیخوام برم دیدنش...نمیخوام جلوش ظاهر بشم...تا هیونگ منو ببخشه...من جلوش ظاهر نمیشم...الانم گفتم که تدارک عروسی میبنم...میخوام برای بخشیده شدن اینکارو بکنم...یعنی هیونگ منو ببخشه....من براش تدارک عروسی میبینم تا منو ببخشه....

مین هو اخمی کرد چشمانش ریز شد گفت: چی؟... شیوون تو رو ببخشه؟...با تدارک عروسی که براش میبینی تو رو ببخشه؟...یعنی چی کیوهیون؟...اخه گرفتن تدارک عروسی چه ربطی به بخشیده شدن داره...کیو تغییری به حالت خود نداد گفت: ربط که داره...ربطش هم اینه که هیونگ بخاطر من...یعنی بخاطر یونهو که فکر میکرد منم ...قرار عروسیشو بهم زد...یعنی تاریخی که هیونگ قراربود با ریوون مراسم ازدواجشونو برگذار کنن بخاطر معالجه یونهو بهم زدن...منم میخوام براش تدارک عروسی ببینم...تا هیونگ خوشحال بشه...هم ریوون...هم اینکه منو ببخشه...حالا به هیونگ میگی ؟...میگی تاریخ مراسم رو تایین کردن که من با تالاری که رزرو کردم هماهنگ کنم؟... مین هو با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد گویی فکر میکرد سکوت کرده حرفی نمیزد.

**************************************

مین هو لبه تخت نشست نگاهی به ایل وو و کانگین که در طرف دیگر تخت ایستاده بودنند کرد روبه شیوون با مکث گفت: خوب چی میگی؟... بهش چی جواب بدم؟... قرارتو با ریوون شی گذاشتی؟... یعنی تاریخی تعیین کردین؟... گفتم که میخواد با اینکار ببخشیش ...اگه قبول کنی یه قرار رو بگی ...یعنی بخشیدیش...قبول میکنی؟...شیوون روی تخت نشسته بود صورتش رنگ پریده و لبانش پوست پوست بود زیر چشمانش گود افتاده با اخم وچشمان خمار و ریز شده به مین هو نگاه میکرد با مکث ارام روبرگرداند نگاهش به پنجره که قاب اسمان برفی را نشان میداد شد با صدای ارامی گفت: نه...نمیبخشمش... نمیخوام برام تدارک عروسی ببینه...ازاین کارشم ناراحت شدم...

باجواب شیوون مین هو ایل وو وکانگین چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت نگاهی بهم کردنند .مین هو روبه شیوون گفتن: چی؟...نمیخشیش؟...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد