SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

گل رز 10


 


 سلام...


بفرماید  ادامه...

 

گل رز 10

25 سامبر2007

کانگین کنار لیتوک ایستاد با اخم به دستان لیتوک که بی هدف برگه ها را جابجا میکرد و  ولی داشت به چیزی فکر میکرد نگاه کرد گفت: چی شده تیکی؟...به چی داری فکر میکنی؟...یه ساعته الکی داری برگه ها رو جابجا میکنی...این یعنی داری به چیزی فکر میکنی...لیتوک با سوال کانگین به خود امد یهو سرراست کرد همانطور اخم الود نگاهش میکرد گفت: فکر؟... نفس عمیقی کشید گفت:به شیوون...کانگین اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...به شیوون؟... چرا؟...چی شده؟...اتفاقی براش افتاده؟...گفتی کیوهیون حالش خوب نبود.... شیوون بردش دکتر...نکنه شیوون هم حالش بد شده؟...

لیتوک سری به دو طرف تکان داد گفت: نه...شیوون حالش خوبه...البته از نظر جسمی...اما روحی نه...به کانگین که از حرفش چهره ش درهمتر شد امان نداد گفت: شیوون توی این دو ماه ...یعنی بعد ماجرای اون روز رستوان که آجوما شیرینی اون فن رو درست کرده بود...بهم ریخته ست...مثل سه ماه قبلش....که حسابی بهم ریخته بود...با ما کاری نداشت ...نه دعوا کرد نه بد اخلاقی ...فقط تو خودشه.... دیگه خنده هاش از ته دل نیست...همش داره فکر میکنه...یعنی وقتی بهش توجه کنی ...میبینی تو هر موقعیتی اگه حواست بهش نباشه...به یه جا خیره میشه...داره فکر میکنه...البته هیچکدوم ما حواسمون بهش نیست...این کیوهیونه که مراقبشه...تو هر موقعیتی سعی میکنه شادش کنه...دوباره روحیه شو برگردونه...ولی انگار فایده ای نداره...متوجه نشدی دوباره کمتر میاد خوابگاه دیدن ما...اصلا تا زنگ نزنی نمیاد بهمون سر بزنه...درست مثل سه ماه قبل ...بعد ماجرا باز کردن بسته ها ...همه اینا یعنی شیوون از نظر روحی حالش خوب نیست...که بخاطر اون فن هست... کاش اون دختر رو میشد پیداش کرد....کانگین با حرفهای لیتوک چهره ش درهم و ناراحت شد سرش را تکان داد گفت: اره...راست میگی...کاش میشد...

****************************************

( بیمارستان)

منیجر دست پشت شیوون که دستی دور تن کیو حلقه کرده بود گذاشته بود مثل بادیگارد ازشون محافظت میکرد به طرف در ورودی شیشه ای بیمارستان میبرد که یهو کسی جلویشان دوید گویی سکندری خورد دمر روی زمین افتاد درست جلوی پای شیوون.

شیوون و کیو لحظه ای هنگ چیزی که جلوی پایشان افتاده بودن ،که شیوون مثل همیشه حرکتش سریعتر بود متوجه شخصی که زن جوان بود شد که جلویش سکندری خورد درحال افتادن است چشمانش گشاد و ایروهایش بالا رفت دستش دراز کرد تا دختر را بگیرد تا زمین نخورد ولی گویی سرعت افتادن دختر بیشتر بود دمر روی زمین افتاد ناله زد : ایییییییییییی.... شیوون هم دستی پشت کیو حلقه کرده بود را برداشت زانو زد دستی پشت دختر گذاشت با نگرانی گفت: خانم...دستانش را روی شانه دختر گذاشت تا بلندش کند همانطور با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش میکرد نگران گفت: حالتون خوبه؟... تا خواست دختر را بچرخاند یا بلندش کند زن یهو هق هق گریه ش درامد زیر لب چیز نامفهمومی نالید( که گفت مامان). شیوون متوجه نشد دختر چه گفته فقط با در امدن هق هق گریه ش چشمانش گشادتر شد نگران تر گفت: چی شده؟...خیلی درد داری؟... جای زخمی شده؟... به بازوهای دختر چنگ زد کمک کرد بلند شود بنشیند.  

کیو با اینکه حالش خوب نبود ولی با افتادن دختر و درامدن گریه ش حال خود را فراموش کرد کنار شیوون زانو زد نگران به دختر نگاه میکرد. ولی منجیر میخواست که شیوون و کیو را زودتر به داخل بیمارستان ببرد گویی نمیخواست به دختر کمک کند ، دست زیر بغل شیوون گذاشت تا بلندش کند ببرد. ولی شیوون وکیو توجه ای به منجیر نداشتند به فکر زن جوان بودنند. دختر جوان به کمک شیوون بلند شد نشست هق هق کنان به زانوی راست خود که زخم شده بود خون میامد نگاه میکرد ولی ناله نمیزد گویی زخم برایش مهم نبود از چیز دیگری گریه میکرد.

شیوون هم نگران و گیج از گریه به زن جوان نگاه میکرد دستی به پشت گذاشته بود گفت: چی شده خانم؟...چرا گریه میکنی؟...جایت زخم شده؟...درد داری؟...که متوجه رد نگاه زن شد و رو برگردانند زانوی خونیش را دید چشمانش گشادتر گفت: اوه... زانوت زخم شده؟...داره خون میاد...دستش را دراز کرد تا روی زانوی دختر بگذارد که دختر مانع شد یهو دست شیوون را میانه راه گرفت سرراست کرد هق هق کنان به شیوون نگاه کرد خواست حرفی بزند که با دیدن شیوون و کیو هق هق گریه اش به حالت سکسکه واری کم کم و کمتر و قطع شد چشمان خیس سرخش گشاد و ابروهایش بالا رفت با حالت ناباورای با صدای گرفته ای نالید: اوپا؟... شیوون اوپا؟... کیوهیون اوپا؟... گویی یهو یادش امد دست شیوون را گرفته با همان چشمان گشاد شده به دست شیوون در دستش نگاه کرد مثل برق گرفته ها دستش را عقب کشید دوباره بهت زده به شیوون نگاه کرد نالید : خدای من...اوپا...شیوون اوپا...تو...تو...

شیوون که گیج حال و رفتار دختر بود لحظه ای گریه میکرد لحظه بعد هنگ بود و لحظه ای بعد صدایش میزد ،یعنی فن او بود؟ ولی این حالش برای چه بود؟...گریه اش برای چه بود؟... شیوون گیج بود ابروهایش بالا و دهان باز کرد تا حرف بزند که منجیر که سرراست کرد با اخم به ادمهای که دور شان حلقه زده نگاهشان میکردنند هر یک میگفتند: چی شده؟... دختره حالش خوبه؟...چیزی شده؟...مریضه؟... حالش بده؟... نگاه کرد روبه شیوون کرد مهلت نداد حرف بزند با اخم و عصبانی گفت: بلند شید بریم داخل ...این دختر روهم بلند کنید ببریم داخل...نمیبنید درو برتون چه خبره؟...

***********************************

اورژانس

شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...چویی کی مین؟... همونی که اون بسته ها رو بهم داد؟... اون کلاه و شیرینی ها رو؟...اون نامه ها رو تو فرستادی؟.... همونی که تو رستوران دیدمت؟...گفتی جلوم ایستادی فقط جیغ زدی؟.... بعدشم که تو رختکن اومدی برامون نوشیدنی اوردی درسته؟...حالا اینجا تو بیمارستان ...دوباره... دختر جوان که جلوی در ورودی بیمارستان جلوی پای شیوون زمین خورده بود بخاطر زخمی شدن پایش در اورژانس بود شیوون کنار تختش ایستاده بود همان چویی کی مین بود که بسته ها را فرستاده بود شیوون دنبالش میگشت. کی مین پای راستش که زانویش زخمی رویش باند زخم چسبانده بود دراز کرده بود با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرف شیوون گفت: اره...خودمم اوپا... ولی چرا اینقدر تعجب کردی؟...من که به دوستات که بسته ها رو داده بود گفتم کی هستم...کامل خودمو معرفی کردم...یعنی نمیدونستی اون بسته ها رو من فرستادم؟... بهت نگفتن؟... نکنه نمیدونی من کی هستم؟...یعنی کامل منو فراموش کردی؟... رو برگردانند با چهره ای اخم الود پکر به زانوی زخمی خود نگاه کرد گفت: اره حقم داری نشناسی...خوب من مگه کیم...اصلا شما انقدر فن داری که من در میونشون گمم..بعلاوه شما با این مشغله زیاد فرصت نداری چه برسه که بخوای به یه فن هم توجه کنی..بخصوص شما که خودتون گفتید بخاطر مشغله کاری روزهای تولد و مراسم خاص برای دوست دخترنو فراموش میکردید...چه برسه....

شیوون که ابتدا اصلا کی مین را نشناخت ماجرای رستوران و رختکن را کاملا فراموش کرده بود بخاطر کاری که اعضا کرده بودنند هم نمیدانست بسته ها را کی مین فرستاده . با توضیحات کی مین در مغزش  حلاجی کرده بالاخره یادش امد یهو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت میان حرف کی مین گفت: نه...نه...من....که پرده دور تخت کنار رفت پرستار مردی امد وسط حرف شیوون گفت: ببخشید...شما همراه اقای چو هستید؟... میشه یه لحظه بیاید؟...شیوون جمله ش نیمه ماند روبرگردانند به پرستار گفت: بله منم...الان میام...دوباره رو به کی مین کرد دستانش را بالا برد تکان میداد گفت: خواهش میکنم...خواهش میکنم جایی نرو...الان میام...باشه؟... کارت دارم...میخوام باهات حرف بزنم... چرخید بدون جواب گرفتن از کی مین تقریبا دوان به پشت پرده رفت.

کی مین با اخم و چشمان ریز شده که دلخور و ازردگی اشک دران مهمان کرده بود به پرده دور تخت نگاه میکرد ارام پاهایش را روی تخت کشید لبه اش اویزان کرد تا بلند شود برود.

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد