سلام ...
بفرماید ادامه ....
پارت 23
مین هو با اخم به خرده شیشه ها و سه سنگ بزرگ و پنجره که شیشه اش کاملا شکسته و شده بود و اسمان شب که دامن مشکیش را پهن کرده بود از قاب پنجه مشخص بود نگاهی کرد روبه مرد چاق کوتاه قدی که نشسته بود با قلموی کوچکی روی سنگ میکشید گفت: همه چیزو کاملا بررسی کنید...بهم گزارش بدید.... خودتون میدونید که حیت بیاهمیت ترین نکته هم خیلی مهمه... مرد سررسات کرد نگاهش به مین هو شد سری تکان داد گفت: چشم قربان.... مینم هو هم سری تکان داد دست روی شانه رمد گذاشتو چند ضربه رارام روی شانه مرد زد و چرخید با قدمهیا بلند طرف دیگر سالن وبه طرف مبل چهار نفره بزرگ گوشه حال میرفت گفت: لازم نیست به بیمارستان برده بشن؟...
مردی که روپوش سفید کادر پزشکی به تنش بود کمر راست کرد با اخم ملایمی به مین هو نگاه کرد گفت: نه قربان...حالشون خوبه... مین هو جلوی مبل ایستاد به شیوون که باندی دور سرش پیچانده وگونه راستش زخمی که باند کوچکی رویش چسبانده شده و یقه پیراهنش باز بود سینه خوش فرمش لخت مشخص بود نیم خیز روی مبل نشسته بود، کیو که رنگی به رخسار نداشت لبانش به شدت سفید بود در چهرهش شوک فریاد میزد مات به شیشه های و سنگ های روی زمین نگاه میکرد کنار شیوون نشسته بود نگاه کرد با اخم بیشتری گفت: واقعا شانس اوردید... شیشه پنجره کاملا خورد شده... معجزه ست که شیشه ها بهتون اسیب نرسونده....
شیوون گره ملایمی به چهره خود داد وسط حرف مین هو گفت: نفهمیدم از کجا یهو سنگ پرت شد داخل...اخمش بیشتر شد گفت: هر چند مشخصه کار کیه...مین هو اخم الود به شیوون نگاه میکرد برگه که مچاله شده بود و با دستکشی که به دستش داشت بازش کرده بود به طرف شیوون گرفت ولی به دست شیوون نداد وسط حرفش گفت: بله...از اولش هم مشخص بود کار کیه.... این یاداشت دور یکی از سنگ ها که به شیشه زدن پیچیده بود... کاغذ را چرخاند جلوی صورت شیوون و کیو گرفت گفت: روش نوشته که این جواب اون داستان خونینه که نوشتی.... البته این تازه اولشه...مطمین باشید دفعه بعد جفتونو میکشیم....اخمش بیشتر شد گفت: من که بهتون گفتم باید براتون محافظ بذارم...شماها گفتید نمیخواد...حدسشو میزدم... در چنین موقعیت های حتما این اتفاق میافتاد....
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به برگه دست مین هو نگاه میکرد با مکث نگاهش به مین هو شد وسط حرفش گفت: خوب فکر نمیکردم خونه مو پیدا کنن...بعلاوه فکر نمیکردم انقدر عکس العمل بدی نشون بدن...یعنی تا این حد بخوان بیان اینجا و اینکارو بکنن...هر چند باید بیشتر احتیاط میکردم... فکرشو میکردم که همچین عکس العملی نشون بدن... مین هو با همان چهراه اخم الود جدی سری تکان داد گفت: بله...منم همینو میگم...
کیو که مات و مبهوت شوکه از اتفاقی که افتاده بود به وضعیت سالن نگاه میکرد با حرفهای مین هو و دیدن برگه نگاهش به مین هو بود چشمانش گشادتر شده بود از استرس و شوک میلرزید وسط حرف مین هو گفت: اخه چرا؟... اخه چرا تا این حد؟...مگه من جرم کردم؟...من...من فقط یه داستان نوشتم... یه داستان که واقعیت هم نداره... فقط یه داستانه که اخرش تلخ تموم یمشه...بخاطر یه داستان باید کشته بشم؟... اصلا ...این این راسته که بخاطر داستان من یه نفر مرده؟... من...من باورم نمیشه...بخاطر یه داستان....یه نفر خودشو کشته؟...
شیوون نگاه اخم الودش را به کیو کرد حرفش را برید گفت: اره...راسته...واقعا بخاطر داستانت یه نفر خودشو کشته... با رو برگردانند کیو قدری گره ابروهایش کمتر شد امان نداد کیو حرفی بزند گفت: بهت که گفته بودم ته داستانت تلخه...عوضش کن...بخاطر همچین روزی بود...چون من اینا رو میدیم... کیوهیونا... تو مگه مردم مارو نمیشناسی ؟... نمیدونی چقدر روی این بیماری حساسن؟... ایدز یه بیماری مسری ساده ازطریق تماس ساده یا هوا نیست....ولی برای مردم ما...یعنی مردم کره از طاعون و جزام بدتره... حتی شده ادمهای که ایدز دارن رو کاری باهاشون میکنن...رفتاری با این بدبختا میکنن که طرف میره تو جزیره خودشو از مردم قائم میکنه.... انوقت تو انتظار داری مردم به راحتی داستانت ...اونم داستانی به این تلخی رو قبول کنن؟... حتی الان که بخاطرش یه نفر از ناامیدی خودشو کشته؟...
کیو از درست بودن حرفهای شیوون چشمانش خیس اشک شد و چهره اش به حالت گریه افتاد با صدای لرزانی از بغض نالید: نه... راستی میگی... من نباید ته داستانمو انقدر تلخ میکردم.... همش تقصیر منه که اون جوون خودشو کشت... گریه ش درامد دستانش را روی سرش گذاشت ارنج هایش را روی زانوهایش ستون کرد قدری به جلو خم شد بی صدا گریه میکرد شانه هایش ارام میلرزید. شیوون با گریه درامدن کیو چهره ش درهم و ناراحت شد نگاهش میکرد دستی را روی شانه کیو گذاشت با ناراحتی گفت: کیوهیونا ...اروم باش...گریه نکن...تقصیر تو نیست... اون جوون....
مین هو که با اخم و چهره ای درهم به ان دو نگاه میکرد دست به کمر شد وسط حرف شیوون گفت: خیلی خوب... حالا این حرفا ر و ولش کنید... بیاد بریم خونه من...امشب نباید اینجا باشید.... بهتره بریم...هر چند ممکن نیست امشب برگردن...یا امشب دیگه بخوان کاری بکنن.. ولی بهتره بیاید خونه من.... شیوون سرراست کرد با چهره ای درهم به مین هو نگاه کرد گفت: نه...ما همینجا میمونیم...میگی دیگه فعلا برنمیگردن... ماهم همینجا هستیم...باید اینجا رو مرتب کنم...همه جا پر خورده شیشهشده ...نمیشه که... مین هو اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه ...میگم بیاید خونه من بگو چشم ...دوباره مخالفت نکن... من میتونم براتون محافظ بذارم...ولی میخوام چند روز بیاد خونه من...اینجوری بهتره...فهمیدی شیوون؟... هر چی لازمه بردارید و برای چند روز بیاد خونه من... دیگه هیچ حرفی هم نباشه...من مسئول جان شما دوتام...شما دوتا تهدید به مرگ شدید..باید ازتون محافظت کنم...فهمیدی؟...
شیوون با ناراحتی نگاهی به کیو کرد که همچنان بی صدا گریه میکرد رو به مین هو کرد به ناچاری گفت: خیلی خوب...باشه.... فقط چند روز... مین هو در تایید سرش را تکانی داد گفت: باشه....
*************************************************
روز بعد
شیوون ارام چشمانش را باز کرد خمار و تار نگاهی به روبرو که سقف اتاق بود کرد؛ سقف اتاق خوابش نبود . برای لحظه ای نفهمید کجاست و چرا سقف نااشنایی جلویش است ؛ سرچرخاند و به اطراف نگاه کرد ، در اتاق خواب غریبه ای بود غریبه ای که اشنا بود ،انجا اتاق خواب خانه مین هو بود . با دیدن اتاق همه چیز یادش امد خواست بلند شود و بنشیند که یهو سرش تیر کشید ؛ چهره ش از درد مچاله شد پلکهایش را بست دست روی پیشانی که باندی دورش پیچیده شده بود گذاشت ناله زد : ایییییی ... سرانگشتانش فشار خیلی ارامی به پشانی خود اورد تا گویی از درد ش کم کند که صدای گفت: بیدار شدی؟...سرت هنوز درد میکنه؟... یهو پلکهایش را باز کرد رو به صدا کرد که صدای کیو بود که روی مبل کنار تخت نشسته بود با چهره ا ی رنگ پریده و نگران زل زده بود به او.
شیوون با دیدن کیو قدری ابروهایش بالا رفت چشمانش بیشتر باز شد قدری نیم خیز شد ارنجش را به تخت ستون کرد گفت: کیوهیونا...چرا اونجا نشستی؟....نکنه نخوابیدی ؟...تمام شبو بیدار بودی؟.... کیو چهره افسرده اش درهم شد سری تکان داد گفت: اره...نخوابیدم...خوابم نبرد...
اوخی کیو جونم
مرسی
سلام عزیزم..خواهش