سلام...
بفرماید ادامه....
برگ 62
شیوون چشمانش گشاد شد گفت: واقعا؟... ممنون...ایل وو با لبخند کمرنگی سری تکان داد گفت: بله...که همین زمان کانگین وارد اتاق شد با سرتعظیمی کرد به ایل وو اجازه نداد بقیه حرفش را بزند گفت: ببخشید ارباب ...مهمان دارید...یه مهمان خیلی مهم .... شیوون روبه کانگین کرد اخمی به چهره بیحال و رنگ پریده خود داد چشمانش را ریز کرد با صدای ضعیفی گفت: چی؟... مهمان؟...کیه؟... کانگین چند قدم جلو امد با حالت احترام گفت: بله...نماینده ای از طرف دفتر ریاست جمهوری... اومدن شما رو ببین....
شیوون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...دفتر ریاست جمهوری؟...ایل وو هم شوکه شده یهو از جا پرید از لبه تخت بلند شد با چشمانی گشاد شده به کانگین نگاه کرد وسط حرف شیوون گفت: اوه...چه سرعت عملی؟...کی خبرشون کردن؟... روبه شیوون کرد . شیوون هم که به کانگین نگاه میکرد با همان حالت بیحال گفت: چرا بیرون نگهشون داشتی؟... اومدی اجازه بگیری؟...خوب بگو بیان داخل.... کانگین با سرتعظیمی خیلی کوچکی کرد گفت: خودشون گفتن که از شما اجازه بگیرم...چشم ارباب...الان راهنمایشون میکنم داخل...چرخید به طرف در اتاق رفت.
***********************************
8 دسامبر 2012
کیو پای راستش باند پیچی بود از زانو تا نوک انگشتانش باند پیچی بود یه حالتی آتل نازکی رویش بود پاچه شلوارش بالا زده بود به کمک چوب زیر بغل قدم برمیداشت در سالن بزرگ تالار لنگان راه میرفت ،سرمیچرخاند به همه جا نگاه میکرد و گهگاه هم رو برمیگردنند به کارمند سالن نگاه میکرد که برایش داشت توضیحاتی میداد. کیو با گوش دادن به توضیحات مرد ایستاد سرش را ارام چند بار تکان داد روبه مرد گفت: خیلی خوبه...تمام امکاناتش هم عالیه...میشه یه مراسم ازدواج خیلی رویای رو اینجا گرفت...مرد با سرتعظیم کرد گفت: بله...ممنون از تعریفتون ....
کیو دوباره سرش را تکان داد روبه سویانگ که کنارش ایستاده بود کرد با اخم گفت: اینجا رزرو کنیم به نظرت خوبه؟...یا بریم یه باغ رو اجاره کنیم؟...از این باغها که برای مراسم ازدواج اجاره میدن.... مرد که کارمند تالار بود به سویانگ مهلت جواب نداد گفت: ببخشید قربان...ولی ما باغ هم برای مراسم ازدواج داریم...باغ های خیلی شیک و زیبای هم هستن...بخواید میتونیم شما رو ببریم اونجا رو هم ببنید.... کیو با حرف مرد روبرگردانند چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: واقعا؟... باغ هم دارید؟...این عالیه....میشه بریم ببنیم؟....
اینبار سویانگ به مرد مهلت جواب نداد با اخم و به ظاهر عصبانی بود ولی به ارامی گفت: اوپا....به نظرت این کارت درسته؟... داری تدارک عروسی عالی برای شیوون اوپا و ریوون میبنی...بدون اینکه اونا بدونن...میخوای براشون تالار عروسی با تمام امکانات ترتیب ببینی...یه جوری سوپرایزشون کنی... به یونهو شی هم گفتی که داره میره امریکا اونجا یه لباس عروس و داماد ست که طبق اخرین مد هست ... برای شیوون اوپا و ریوون بخره بفرسته...فکر نمیکنی این کارت اشتباست؟....این مراسم ازدواج اوناست...که ممکنه یکبار تو زندگیشون اتفاق بیافته...اونا خودشون دلشون میخواد لباس عروسی و تدارک عروسی ببینن... جای که خودشون دوست دارن مراسم بگیرن....اصلا نحوه مراسم هم باید به خواسته اونا باشه....نه اینکه تو همه کارارو بکنی...بخاطر اینکه میخوای از دل شیوون اوپا دربیاری ...بری بهش بگی براش مراسم عروسی گفتی تا ببخشدت... به نظرم با این کار نه تنها شیوون اوپا نمیخشدتت...برعکس از دستت عصبانی هم میشه...منم باشم عصبانی میشم....هر کی باشه هم جاش باشه هم از کارت ناراحت میشه...تو میخوای یه کار بدی که کردی رو درست کنی بدتر داری خرابش میکنی...تو داری تو مهمترین اتفاق زندگیش دخالت میکنی...
کیو با اخم و چشمان ریز شده به سویانگ نگاه میکرد اجازه داد کامل حرفش را بزند با حالت جدی و ارام گفت: من تو مهمترین اتفاق زندگی هیونگ دخالت نمیکنم...چون بهترین اتفاق زندگی هیونگ انتخاب ریوون شی بود...نه مراسم ازدواجش.... من که تو انتخاب همسر براش دخالت نمیکنم... دارم براش عروسی میگیرم...من گفتم میخوام براش همه مراسم ازدواج رو انجام بدم...چون هیونگ بخاطر من یعنی بخاطر یونهو که فکر میکرد منم...مراسم ازدواجشو عقب انداخت...اگه این اتفاق نمیافتاد ...هفته پیش مراسم ازدواج هیونگ و ریوون انجام شده بود... الان اونا ماه عسل بودن... این رو چند ماه قبل قرارو گذاشته بودن...بخاطر معالجه یونهو بهم ریخت...که من میخوام بخاطر جبران با اماده کردن همه چیز هیونگ و ریوون رو سوپرایز کنم... که البته کار خاصی نمیکنم...قشنگ ترین تالار...بهترین محل رو برای اجرای مراسم ازدواج رزرو میکنم...ولی تاریخشو نه...تعیین تارخ مراسم رو با خود هیونگه.... بعلاوه درمورد لباس هم من به یونهو گفتم بره امریکا بهترین و اخرین مد پارچه برای لباس عروس و داماد رو برام بفرسته... نه خود لباس عروس رو.... چون خود هیونگ برای لباس عروس ریوون و البته بخواست من...برای تو طراحی کرده... اونم چند ماه قبل...یعنی قبل رفتن من به فرانسه... هیونگ لباسها رو طراحی کرده... من اون طرحها رو دارم...میخوام یونهو پارچه رو بفرسته...من بدم اینجا اون طرح لباس عروس رو بدوزه....پس من دخالت خاصی نمیکنم...فقط تدارک میبینم...با تایید نهایی هیونگ...دوندگی هاش با من...اومدن به مراسم با هیونگ و ریوون...به سویانگ که با حرفش ابروهایش بیشتر درهم شد دهان باز کرد تا حرف بزند مهلت نداد رو به مرد کرد گفت: ببخشید...میشه بریم باغ رو ببینم؟... مرد با سرتعظیمی کرد گفت: البته...با دست اشاره کرد گفت: بفرماید....
********************************
لیتوک اخمی کرد به نقطه نامعلومی از گوشه اتاق نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: معاون چویی ناپدید شده...ولی قبل از ناپدید شدن همه کاری برای ما کرده.... شرکت من با وجود اون...با وجود همچین مردی به موقعیت خیلی عالی رسید...رئیس جمهور علاوه بر معاون چویی من رو هم به مراسم دعوت کرده...این یعنی افتخار ملی....از خطر بزرگ شرکت هانجو ...هانجوی که یه شرکت مافیای بزرگ هست نجات پیدا کردیم...این یعنی اعتبار همیشگی...از دردسر شرکت جی تی نجاتمون داد... این یعنی معروفیت بیشتر.... اما ما چی....ما اذیتش کردیم...ازارش دادیم ...بهش تهمت زدیم...مزد این همه خوبی رو با چی دادیم؟... معاون چویی به فکر ما و شرکت بود... میشه گفت همه کاری برای ما کرده...ولی ما هیچ کاری براش نکردیم...حتی بهش تهمت هم زدیم...فقط ازش کار خواستیم...ارام سرچرخاند نگاه اخم الودش به دونگهه و هیوک کرد با همان حالت گفت: فقط اذیتش کردیم... فکر میکنم بخاطر همین ازارها ناپدید شده... حس میکنم میخواد استعفا بده...چون نه به دنبال مرخصی ست...نه توضیحی برای این غیبتش...البته بخاطر اون اتفاق وحشتناکی که براش افتاد طبیعی که به دنبال مرخصی نباشه...خود به خود باید بهش مرخصی داد...ولی اون معاون چویی مقرارتی و اهل منظم و رعایت قانون اینطور یهوی ناپدید بشه ...بدون هیچ توضیحی.... یعنی دیگه نمیخواد با ما کار کنه... فقط کارمند جانگ ایل وو اومد گفت که... بخاطر وضعیتی داره استراحت میکنه...دعوت رئیس جمهور رو میپذیره....
دونگهه که با اخم و چهره ای درهم به لیتوک نگاه میکرد اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: ولی یه چیزی پدر...کارمند جانگ مشکوکه ها...میگه از طریق یه نفر با معاون چویی در ارتباطه...درحالی که میدونم دروغ میگه... کارمند جانگ رابطه که صمیمی با معاون چویی داشت....مگه میشه اون نفری که میگه پیامها رو میرسونه...تعقیب نکرده باشه...خودش معاون چویی رو ندیده باشه....حتی اون محافظ کیم( کانگین) اونم مشکوکه ...من استخدامش کردم...ولی با این اتفاقی که برای معاون چویی افتاد...اومد استعفا داد و رفت...نمیدونم کجا...ولی ....نمیدونم چرا حس میکنم رفته پیش معاون چویی..باید اینا رو تعقیب کنیم...مطمینم با تعقیبشون به معاون چویی میرسیم....
هیوک تابی به ابروهیاش داد حرفش را برید گفت: چی؟... محافظ کیم رفته پیش معاون چویی؟...برای چی؟... چه ارتباطی به اون داره؟...اصلا مگه اونا همو میشناسن؟... چه دلیلی داره که بره پیش... لیتوک بدون تغییر به حالت خود با همان صدای خفه و خشک وسط حرف هیوک گفت: تعقیب و پیدا کردن معاون چویی چه فایده ای داره ...وقتی اون از دستمون فراریه...یا نخواد با ما کار کنه ...هااااا؟... اصلا ...وقتی پیداش کنی میخوای چیکار کنی هائه؟... میخوای ازش معذرت بخوای؟...که میدونم اینکارو نمیکنی...تو اهل معذرت خواهی نیستی... یا میخوای بگی که باید سرکار ...برات کار کنه...تو بهش دستور بدی و اذیتش کنی و بهش تهمت بزنی.... علت پیدا کردنش چیه ...ها؟... بهتره اینکارو نکنی...چون معاون چویی که بخاطر ازارهای ما رفته تا خودش نخواد برنمیگرده..بهتره بیشتر از این اذیتش نکنی...من میخوام معاون چویی خودش برگرده... خودش با پای خودش...نه به زور بیارمش... فقط باید بنشینیم دعا کنیم حالش زودتر خوب بشه...مارو ببخشه و برگرده پیش ما.....
***************************************************
شیوون روی تخت نشسته بود پشتش به بالش تکیه داده بود با چشمانی خمار و بی رمق به مین هو که کنار تخت ایستاده بود علائم حیاتی بدنش را چک میکرد و میشد گفت در حال معاینه ش بود نگاه میکرد. مین هو با اخم به برگه داخل پوشه نگاه مکیرد سرش را ارام تکان داد بدون سرراست کردن گفت: خوبه...وضعیتت داره خیلی بهتر میشه...باید بلند شی راه بری....سرراست کرد به شیوون نگاه کرد گفت: از امروز عصر میگم بلندت کنند...چند قدمی باید راه بری....شیوون بدون تغییر به حالت خمارش با صدای ارامی وسط حرفش گفت: من دارم میرم خارج....دارم همراه ریوون و مامان و بابا میرم خارج....مین هو که گویی متوجه نشد شیوون چه گفته با چشمانی گشاد شده گفت: هاااااااااا؟... کجا میری؟....