SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 61

سلام...

بفرماید....


  

برگ 61

هیچل وحشت زده به در نگاه کرد گفت: چی؟...پلیس؟...یهو رو به هان کرد چهره اش سریع تغییر کرد با خشم گفت: لعنتی ...پلیسو خبر کردی؟... منو لو دادی عوضی؟...هان که با چشمانی گشاد شده از وحشت به در که پشتش پلیس فریاد میزد : در رو باز کنید اقای کیم؟...خونه رو محاصره کردیم...تسلیم بشید...نگاه میکرد با حرف هیچل رو برگردانند با همان وحشت نالید: نه...من...من لوت ندادم...من چرا باید لوت بدم؟...که دوباره پلیس به در کوبید فریاد زد : درو باز کن اقای کیم.... هان جمله اش نیمه ماند دوباره وحشت زده به در نگاه کرد.

هیچل هم خشمگین نگاهی به در کرد گفت: لعنتــــــــــــــــــــی.... سرچرخاند نگاهی به اطراف کرد نگاهش به پنجره تمام قد بالکن شد یهو دوید طرفش همزمان پلیس که اخطار داده بود هیچل در را باز نکرد با لگد به درکوبید تا بازش کند .هان با ضربات لگد به در چشمانش بیشتر گرد شد روبرگردانند به هیچل نگاه کند که جای هیچل را خالی دید نگاهی به اطراف کرد فریاد زد :چولا...که دید هیچل جلوی پنجره تمام قد بالکن ایستاده دارد با دستگیرش ور میرود. هان چرخید دوان به طرف هیچل رفت گفت: چیکار داری میکنی؟... وایستا....

هیچل توجه ای به هان نکرد با تقلا در را باز کرد دوید به بالکن نگاهی به اطراف کرد بالکن خانه ای که بود به سقف خانه دیگری راه داشت ، یعنی میشد از بالکن به سقف خانه دیگر بپرد . هیچل هم سقف خانه را دید جست زد روی نرده بالکن که هان که دنبالش وارد بالکن شد خیز برداشت بازویش را گرفت مانعش شد فریاد زد: چیکار داری میکنی؟...کجا داری میری؟...هیچل با اخم شدید عصبانی به هان نگاه کرد گفت: کوری؟...نمیبنی کجا دارم میرم؟...دارم فرار میکنم ...پلیس رو پشت در نمیبینی؟...با تکانی شدید بازویش را از چنگ هان بیرون اورد که پلیس به هان که دهان باز کرد حرف بزند مهلت نداد در خانه را با لگد شکاند فریاد زد: پلیــــــــــــــــــــس...پلیــــــــــــــــــــــــس.... چندین پلیس به داخل خانه دویدند . هیچل نگاهی به عقب و پلیس که در داخل خانه میدوید کرد از بالا نرده خیز برداشت  پرید به سقف خانه زیر بالکن.

هان هم با ورود پلیس یهو برگشت عقب نگاه وحشت زده  به انها کرد پرید روی نرده به دنبال هیچل پرید روی سقف خانه به دنبال هیچل شروع به دویدن کرد . پلیس که وارد خانه شد همه جا را میکاویدند خانه را خالی از هیچل و هان دیدند متوجه درباز بالکن شدند ، یکشان اشاره کرد فریاد زد: بالکن...از بالکن فرار کرد.... بقیه به همراهش دوان به بالکن رفتند همه جا را نگاه کردنند دیدند هیچل و هان دوان روی سقف همسایه میدوند. یکی از پلیس ها تفنگش را به طرف هیچل نشانه گرفت فریاد زد: ایســــــــــــــــــت ... ایســــــــــــــــــــــــت ....کیم هیچل وایستا...ولی هیچل به اخطار پلیس توجه نکرد همانطور میدوید .پلیس هم با توجه نکردن هیچل برای اینکه مانعش شود شلیک کرد که تیر به بازوی هیچل خورد .هیچل از درد فریادی زد به بازوی خود چنگ زد زانو زده نشست وهان هم با او میدوید یهو وحشت زده نگاهش کرد فریاد زد : چی شده؟...کنارش نشست بازویش را که خون چون چشمه جاری بود وحشت زده نگاه کرد گفت: تیر خوردی؟...

هیچل صورتش از درد مچاله بود با انگشتانش به روی زخم فشار میاورد به زحمت در حال بلند شدن بود که هان بازویش را گرفت کمک کرد بلند شود همانطور بازویش را گرفته بود کمک کرد بدود از راه پله سنگی اضطراری ساختمان پایین میرفتند. پلیس که از بالکن به سقف پریدند تا دستگیرش کنند نتوانستند به موقع برسند هان و هیچل از پله پایین رفتند موفق شدند فرار کنند.

******************************************

( 6 دسامبر 2012 )

کیو روی مبل نشسته بود پای راستش که باند پیچی بود روی مبل دراز کرده بود دستی را به روی زانو راستش ستون کرده بود با اخم به باند پایش نگاه میکرد گویی فکر میکرد اصلا به حرف و حرکات ادمهای اطرافش توجه نداشت . سویانگ سینی که کاسه فرنی داخلش بود را روی میز گذاشت کنار کیو نشست با ناراحتی نگاهش میکرد گفت: اوپا...برات فرنی درست کردم... نمیخوری؟...کیو اصلا متوجه حضور سویانگ نشد حرفش را نشنید در عالم خود بود، متوجه جیجیونگ و یونهو هم نشد حرفهای انها را هم نشنید.

جیجیونگ ویلچر یونهو را قدری جلوی برد جابجاش کرد به کیو نگاه میکرد وسط حرف سویانگ گفت: دعوت نامه اومد...کارهای منم برای ویزا درست شد...یه چند روز دیگه میریم امریکا...برای معالجه.... یونهو با چهره ناراحت به کیو نگاه میکرد فهمید کیو توجه ای به انها ندارد دارد فکر میکند با صدای ارامی وسط حرف جیجیونگ گفت: کیوهیون شی... نشنیدی چی گفتیم؟...ما چند روز دیگه میریم امریکا... وقتی نیستیم...یعنی رفتم ...بهم از شیوون خبر میدی؟...یعنی پیداش کردی...بهم خبر میدی؟...

کیو دوباره جوابی به یونهو هم نداد اخم الود به پای خود نگاه میکرد سکوت کرده بود. سویانگ و یونهو و جیجیونگ با سکوت کیو چهرهشان درهمتر شد با ناراحتی بهم نگاه کردنند سویانگ روبه کیو کرد گفت: اوپا...خواست دستش را روی شانه کیو بگذارد که کیو یهو عکس العمل نشان داد. کیو که درعالم خود بود فکر میکرد بیتوجه به حرف بقیه گویی به نتیجه ای که میخواست رسید ؛ یعنی فکر کرد به راه حلی که میخواست رسید یهو سرراست کرد با اخم شدید به تک تک شان نگاه میکرد گفت: باید درستش کنم...باید همه چیزو درست کنم...باید همه چیز درست بشه...به مین هو بگم به شیوون هیونگ بگه....

با حرف کیو بقیه گیج شدند نگاهی بهم کردن یونهو با اخم گفت: چی؟...به مین هو بگی به شیوون بگه؟...چی بگه؟...اصلا مگه مین هو میدونه شیوون کجاست که بهش بگه؟...چی میگی کیوهیون؟...حالت خوبه؟...نکنه به جای پات به سرت ضربه خورده...نباید مرخصت میکردن....نکنه تب داری... داری هذیون میگی...کیو تغییری به چهره خود نداد گفت: نخیر...حالم خوبه...دیونه هم نشدم...سرمم ضربه نخورده...هذیون هم نمیگم...میفهمم دارم چی میگم...دارم میگم باید به مین هو بگم ...چون میدونم مین هو میدونه شیوون هیونگ کجاست...یعنی از اول همدستش بود...اون میدونه ولی به خواسته شیوون به ما نمیگه....با حرف کیو بقیه چشمانشان گشاد شد خواستند سوالاتشان را بپرسند که کیو مهلت نداد .

کیو با دیدن چهره های شوکه شان میدانست چه میخواهند بپرسند پس با اخم بیشتر گفت: مین هو میدونه شیوون هیونگ کجاست....چون مثل ما اشفته نیست... خیلی خونسرده نسبت به ناپدید شدن هیونگ...من باید اینو زودتر میفهمیدم...ولی خنگ شده بودم...اصلا متوجه رفتار مین هو نبودم...مین هو که مثل من دوست خیلی صمیمی شیوون هیونگه.... اصلا مثل ما بیتاب شیوون هیونگ نیست... گاهی اوقات خیلی هم بیخیال میشه نسبت به اشفتگی و حرفهای ما به شیوون هیونگ...اصلا اون روز که هیونگ مرخص شد ناپدید شد...مگه میشه مین هو نپرسیده کجا میره...اون دکتر هیونگ بود...هیونگ وضعیتش طوری نبود که مرخص بشه...انوقت ریوون یهوی خیلی راحت مرخصش کرد؟...اونم بدون اجازه مین هو بردتش؟...یا بدون تحت مراقبت بودن بردتش...نه امکان نداره...حتی اگه ریوون بدون اینکه به مین هو بگه میبردتش...مین هو خودش میرفت دنبالش پیداش میکرد...پس مین هو میدونه اینقدر بیخیاله...اصلا اینا همه به خواسته شیوون هیونگه... مین هو میدونه ولی به ما نمیگه...چون هیونگ ازش خواسته نگه...ولی از طرفی مین هو خبرهای ما رو به هیونگ میگه...هیونگ هم هر کاری که لازمه روبرای ما انجام میده...مثل کادوها...مثل دادگاه که ریوون رو فرستاد...همه اینا به کمک مین هو انجام میشه...پس حالا هم کاری که میخوام بکنم رو وقتی انجامش دادم به مین هو میگم...اونم به هیونگ میگه...نمیخوام به مین هو بگم که فهمیدم اون میدونه هیونگ کجاست...چون مطمینم میزنه زیرش...ولی وقتی کارمو انجام دادم بهش میگم...مطمینم اونم به هیونگ میگه...

ان سه همچنان با چشمانی گشاد متعجب به کیو نگاه میکردنند سودنان به ان دو مهلت نداد با همان حالت گیجی گفت: کار؟...چه کاری اوپا؟...چیکار میخوای بکنی؟...کیو با اخم نگاهش جدی بود تغییری به ان نداد گفت: یه کاری ...یه  کارخیلی مهم که شماها باید بهم کمک کنید...نگاهش به یونهو شد گفت: تو میخوای برای معالجه بری امریکا...میخوام وقتی اونجا رفتی یه چیزی برام بخری...میدونم داری میری بیمارستان...ولی خوب ...به جیجیونگ نگاه کرد گفت: اقای کیم یه وقتی پیدا میکنه که بره ...اون کارو برام انجام بده....یونهو با چشمانی گشاد شده به کیو نگاه میکرد گیج سرش را تکان داد گفت: اه..اره خوب ... میتونه...ولی چه...

کیو سری تکان داد به یونهو مهلت نداد جمله ش را کامل کند روبه سویانگ گفت: توهم اینجا میتونی بهم کمک کنی...ما اینجا خیلی خیلی کار داریم...بهم کمک کن که جبران گند بزرگی که به دوستی ده سالم ...به شیوون هیونگ زدم رو درست کنم...سویانگ تغییری به چهره هنگ خود نداد گفت: هاااااا؟...کمک؟...باشه...باشه....ولی اوپا نمیخوای بگی میخوای چیکار کنی؟...ما نباید بدونیم میخوای چیکار کنی؟...

*********************************************************

(7 دسامبر 2012 )

شیوون روی تخت نشسته بود سرش را به بالش تکیه داده بود همچنان با سیم ها به وسایل پزشکی اطراف تخت وصل بود صورتش از بیحالی بیرنگ بود نگاه خمارش به پنجره که بارش برف ارام ارم زمین  سفید را میپوشاند بود گوشش به ایل وو . ایل وو لبه تخت نشسته بود نگاهش به شیوون گفت: به رئیس پارک نگفتم شما کجای...یا شما رو میبینم...بهش گفتم به کمک یکی میتونم بهت پیام بدم...واینکه بهش گفتم تو حاضری دعوت رئیس جمهور رو قبول کنی...ولی خوب حالت فعلا خوب نیست...تحت درمانی...رئیس پارک هم گفت که به نماینده رئیس جمهور میگه...ولی خیلی نگران حالت بود...خیلی....

شیوون ارام رو برگردانند نگاه خماری به ایل وو کرد با صدای ارام و ضعیفی گفت: ممنون...واقعا برام خیلی زحمت میکشی...خیلی خیلی ممنون...ببخش که همش بخاطرم اذیت میشی...ایل وو لبخند کمرنگی زد همراه اخم گفت: اذیت چی میشم؟...چه اذیتی؟... زحمت هم نیست...دیگه این حرفارو نزن هیونگ....گویی چیزی یادش امد وسط حرف خود گره ابروهایش باز شد گفت: راستی ...یادم رفت بگم...پلیس بالاخره بر علیه شرکت هانجو...یعنی شرکت یونا ...همون دختری که رئس لی دونگهه دوسش داشت...مدرک تازه پیدا کرده...مدرکی که دیگه نمیتونن از زیرش در برن...تقریبا پدر یونا رو دستگیر کردن...فعلا شرکتش بسته شد... هر کی که یه جوری به این شرکت وابسطه ست هم تو دردسر افتاده... خبرش پخش نشده که همدستاشو بگیرن.... اخمی کرد گفت: رئیس لی ( دونگهه) شانس اورد شما به موقع نجاتش دادی...از دست این شرکت....

شیوون قدری ابروهایش بالا رفت به همان ارامی وسط حرفش گفت: واقعا؟...که همین زمان کانگین وارد اتاق شد وسط حرف شیوون با سرتعظیمی کرد گفت: ارباب ... ببخشید ...مهمان دارید...یه مهمان خیلی مهم....


نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 21:40

سلام اونی باز هم پوزش واسه تاخیر
دیدی؟ دیدی گفتم؟ باز هیچول فرار کرد الان باید عصبانی باشم اما خنده ام گرفته
هانگنگ واقعا یه چیزیش میشه هاااا !!!!! واقعا خیلی جالبه این بشر!
چه عجب بالاخره مغز برادرمون به کارافتاد! فکر میکردم کیو میدونه که مینهو میدونه شیوون کجاست!!!! تازه دوزاریش افتاد بچم!
کیو میخواد چیکار کنه؟ نه واقعا چجوری میخواد گندی که زده رو جمع کنه؟؟؟؟؟ چرا انقدر کنجکاوی من رو برمی انگیزی!
در مورد شیوون حرفی ندارم خوشحالم اون قرار رو قبول کرده، ولی مهمون مهم...!
بعدم یه چیزی چجوری یهو دست شرکت هانجو رو شد!!! یعنی اینم کار شیوون بود!!!!
ولی خدایی این مهمون مهمه کیه!!!
ممنون اونی جونم. منتظر ادامه هستم.
دوستت دارم

سلام عزیزدلم
گفتم که معذرت خواهی نکن
چرا خنده ؟
نه کیو نمیدونست تازه فهمید
خوب من ازار دارم دیگه دوست دارم همش بذارمتون تو خماری
همه شو میفهمی تو قسمتهای بعد ...بگم بیمزه میشه
منم ممنونتم ...خیلی دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد