سلام...
بفرماید ادامه....
گل رز 9
( 5 جولای 2007 ..تابستان )
سه ماه بعد
اعضای سوجو در رستوران سنتی کنار کمپانی اس ام که همیشه به انجا میرفتن جمع شده بودنند . لیتوک و کانگین و ایونهه و یسونگ و ریووک و سونگمین و شیندونگ و هیچل و شیوون و کیو همه دور میزی که مستطیل شکل بود میشد گفت جایگاه همیشه انها بود نشسته بودنند ؛ مشغول گفتن و خندیدن.
لیتوک رو برگردانند نگاهی به اطراف کرد گویی دنبال کسی میگشت صدا زد : آجومــــــــــــــا ...آجومــــــــــــــــــا...پس چی شد؟...بستنی ها رو نمیخوای بیارید؟... ما باید بریما.... دونگهه هم با صدا دزدن لیتوک سرراست کرد به طرفی که لیتوک رو برگرداننده بود نگاه کرد گفت: آجومــــــــــــــــا 2 تا بستنی توت فرنگی باید بیاریدا ....یادتون که نرفته....زن میان سالی که لیتوک و دونگهه و بقیه آجوما صدایش میزنند از پشت پیشخوان بیرون امد گفت: دارم میام...دارم میام...اومدم...صبر کنید دیگه....
همراه اجوما مرد و زن جوانی هم بیرون امدند و دست همه شان سینی که داخلش ظرفهای بستنی بود به طرف اعضا رفتند جلوی همه شان یک ظرف بستنی گذاشتند و یک بشقاب خیلی کوچک داخلش که دوتا شیرینی خوشرنگ بود . اجوما با لبخند نگاهشان میکرد و از چهره شان که با دیدن شیرینی متعجب شده بود و لیتوک گفت: این چیه اجوما؟... ما فقط بستنی سفارش دادیم...شیرینی نخواستیم...لبخندش پررنگتر شد گفت: میدونم ...اینا شیرینین...یه نوع شیرینی مخصوص که من درستش کردم...اوردم که شما بخورید و امتحانش کنید...بگید چطوره...اخه میخوام به منوی رستوران اضافه کنم...میشه بخورید بگید مزه اش چطوره؟...
شیوون با لبخند ملایمی به آجوما نگاه میکرد با مهربانی گفت: حتما....چرا نمیشه...یکی از شیرینی ها را برداشت به دهان گذاشت ارام شروع به خوردن و مزه مزه کردن کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت و شیرینی را گوشه لپش نگه داشت رو به آجوما گفت: واااااااااو...این عالیه.... چقدر خوشمزه ست؟... با حرف شیوون بقیه که با اخم و چهره های کنجکاو به شیوون نگاه میکردنند شیرنی ها را برداشتند شروع به خوردن کردن . اجوما با حرف شیوون لبخند زنان ابروهایش بالا رفت سرش را تکان داد گفت: واقعا؟... خوشمزه ست؟... شیوون شیرینی را در دهانش جوید و قورتش داد همانطور هم سرش را تکان داد گفت: اره...خیلی خوشمزه ست...واقعا خوشمزه ست...اصلا یه مزه خاصی داره...همراه لبخند لبانش را بهم فشرد و اخمی کرد وچشمانش را ریز کرد فکر میکرد که چطور مزه ش را توصیف کند گفت: انگار یه چیز توش هست که یه مزه خاص بهش داده....
اجوما لبخندش پررنگتر شد وسط حرفش گفت: اره...مزه خاص داره ...اونم بخاطر شیره یه نوع گیاه کوهیه.... یه شیره که البته فصلش الان نیست...مال بهاره...والی الان میشه از برگ خشک شده ش گرفت ...که این شیره خاصیت داروی هم داره...با حرف اجوما شیوون لبخندش محو شد چشمانش گشاد و چهره ش مات شد گفت: چی؟... شیریه گیاه کوهی؟...کیو هم که شیرینی را خورده بود همزمان با حرف اجوما گفت: هممممممممم...چقدر خوشمزه ست....اجوما بازم داری برامون بیاری؟... با توضیحات اجوما چهره او هم مثل شیوون شد یهو رو برگردانند به شیوون نگاه کرد. اجوما که متوجه تغییر حال شیوون شد فکر کرد تغییر چهره ش از تعجب باشد همانطور لبخند زنان گفت: اره...یه نوه شیره گیاه کوهیه...
بقیه اعضا هم که نمیدانستند اصل قضیه چیست و شیوون چه حالی دارد از شیرینی خورده بودن . دونگهه هر دو شیرینی را پشت هم در دهان گذاشت و دومی در لپش باد کرده بود روبه اجوما وسط حرفش با حالت خفه گفت: اجوما این عالیه.... ولی انگار من یه بار اینو خوردم...روبه بقیه اعضا کرد گفت: نمیدونم چرا این مزه شیرینی یادمه...هیوک هم شیرینی را قورت داد سرش را تکان داد گفت: اره...انگار این شیرینی رو یه بار خورده بودیم...منم مزه ش یادمه....همین بود ...ولی نه انگار اون شیرینی یه چیز دیگه بود...این یه چیز کم داره....گویی یهو یادش امد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اها...اون فن...اون فنه که برای شیوون بسته فرستاده بود...توش شیرینی بود... همین مزه رو میداد...یعنی اون شیرینی خیلی خیلی خوشمزه تر بود...ولی تقریبا همین بود....
ریووک هم مثل ایونهه بیتوجه به نگاه اخم الود شیوون و کیو به انها سرش را چند بار تکان داد گفت: اره... اره.... این همون مزه رو میده...ولی به قول هیوک هیونگ اون خوشمزه تر بود.... خوش طعمتر بود.... کیو گویی دیگر صبرش تماتم شد با اخم شدید به انها نگاه میکرد وسط حرف ریووک گفت: بله...این شیرینی همون مزه رو میده...چون مثل همون درست شده....این انگار همون شیرینی که شما خوردید...بدون اینکه به شیوون هیونگ بدید...بدون اجازه بسته شو باز کردید... اون فن اورده...اعضا که از شیرینی خوشمزه که خورده بودنند و مزه شیرینی فن ( کی مین) زیر زبانشان بود را دوباره به یاد اورده بودنند با لبخند بهم نگاه میکردنند با حرف کیو یهو روبرگردانند یاد گندی که زدن افتادن با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهی به کیو روبه شیوون کردنند که ازرده و اخم الود نگاهشان میکرد به کسی مهلت نداد با تمام شدن حرف کیو روبه آجوما کرد با چهره ای ناراحت گفت: اجوما...این شیرینی ها رو خودتون درست کردید؟... نگاهی به اطراف رستوران و گارسونهای در رفت و امد کرد و دوباره روبه آجوما گفت: یا اشپزی چیزی اوردین که براتون درست کرده ؟...اصلا این دستورشو خودتون بلد بودین؟...یا کسی بهتون....
اجوما که با حرفهای کیو و چهره پکر شیوون چهره ش تغییر کرد نمیدانست علت حرفهای کیو چیست و شیوون چرا ناراحت شده برای همین متعجب بود لبخندش محو با سوالات شیوون ابروهایش بالا رفت وسط حرف شیوون گفت : نه...خودم درست کردم...یعنی دستورش رو از کسی گرفتم....شیوون اخم ملایمی به چهره ناراحتش داد گفت: دستورشو از کسی گرفتین؟...از کی؟...آجوما با پرسش شیوون بیشتر گیج شد گفت: هااااااااااا؟...از یه دختر...یعنی از یه مشتری که چند ماه قبل میاومد اینجا دستورشو بهم داده بود...منم چون شیره کوهی که دختر بهم گفت رو نداشتم ...خیلی دنبالش گشتم... بالاخره پیداش کردم...الان یه چند وقتی هست که دارم درسش میکنم...فکر کنم تازه امروز یکم بهتر شد...دادم امتحان ....
شیوون همراه اخم چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: چی؟....یه دختر؟... مشتری اینجا بود؟...الان نیست؟... میدونی اسمش چیه؟...کجا میتونم پیداش کنم؟... اجوما چهره اش تغییر کرد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...نه نمیدونم...اسم دختره چیه...یعنی میاومد رستوران ...مثل همه مشتری ها...اون روز سر یه اتفاق ...یعنی سریه شیرینی باهم حرف زدیم...این دستورشو بهم داد...ولی نمیدونم اسمش چیه....اخمی کرد گفت: ولی از اون روز دیگه نمیاد رستوران...یعنی دیگه ندیدمش... دیگه نیومد رستوران...الان تقریبا ...مکثی کرد گویی فکر میکرد گفت: 3 ماهی هست که نیومد....
شیوون چهره ناراحتش اخم الود بود گفت: 3 ماه؟... درست از همون زمان...نگاه ناراحت و ازرده ش به کیو شد با مکث رو برگردانند بلند شد به طرف در رستوران رفت با بلند شدن شیوون اجوما گیج و منگ به رفتنش نگاه کرد گفت: کجا؟... چی شده؟... روبه بقیه کرد گفت: ناراحت شد؟...چرا؟...اتفاقی افتاده؟... من حرف بدی زدم؟...دختره اشناش بود؟... میشناختش؟...
کیو سرراست کرد با اخم به اجوما نگاه میکرد گفت: نه نمیشناسه...ولی یه جورای اشناست...اجوما یه زحمتی برات دارم...یعنی اگه دختره اومد اینجا....یا اگه دوباره دیدش ....میشه یه خبر به ما بدی؟...یا ازش ادرس...یا شماره ای چیزی بگیری؟...میشه اینکارو بکنی؟... اجوما که هنوز گیج بود گفت: هااااااا؟... سرش را چند بار تکان داد : اره ...اره...چرا نشه...حتما میگم...کیو با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: ممنون ...اینکارو بکنی که خیلی عالی میشه...به شیوون هیونگ هم کمک بزرگی میکنی...روبرگردانند نگاه ازرده و اخم الودش به بقیه اعضا که چهره هایشان درهم و ناراحت شده بود کرد گفت: هیونگ به خواسته اون دختره که درمورد شیرینی نظر خواسته بود...یعنی تو نامه ش ازش خواسته بود ...تو توییتر بدون هیچ اسمی و نشونه ای همینطور یه عکس گذاشت...نوشت که شیرینی ها خوشمزه بود...در حال که ازشیرینی ها نخورده بود...عکسی هم نداشت که به اون فن نشون بده...که شیرینی رو خورده...البته اون فن هم نیومد توییتر جوایی بده...یا اشاره ای بکنه...انگار ناراحتی چیزی شده...شاید فهمید هیونگ نخورده...نمیدونم...هر چی بود هیونگ سراین قضیه خیلی اذیت شد...توی این مدت کم کم موضوع اون فن رو فراموش کرده بود...ولی امروز دوباره همه چیز براش زنده شد...دوباره اون فن که معلوم نیست کجاست و ...همه جا ناپدید شده ...حتی به هیونگ گفته بود بهش نامه میده نداد...این اصلا نشونه خوبی نیست...سکوت کرد با همان حالت به بقیه نگاه میکرد گویی فکر میکرد.
بقیه هم با حالتی شرمنده و ناراحت به کیو نگاه میکردنند و کانگین با دست به روی میز کوبید گفت: لعنتی...گند بزنه که همش گند میزنیم....
**************************************
اخر تابستان ... دو ماه بعد
25 سپتامبر 2007
شیوون دستی پشت کیو حلقه کرد دستی هم بازوی کیو را چنگ زد رو برگردانند گفت: من همراش میرم...شما برید به کارتون برسید....من امروز برنامه ای ندارم...لیتوک دست به کمر ایستاده بود سری تکان داد گفت: خیلی خوبه...باشه...من اگه کاری نداشتم همراش میرفتم...بقیه بچه ها هم که...مکثی کرد گفت: ولی خود کیوهیون باتو راحتتره...هیچکی بهتراز تو نمیتونه ببردش بیمارستان...شیوون همانطور کیو را به طرف درخروجی هدایت میکرد وسط حرف لیتوک گفت: اهوم...گفتم که خودم میبرمش...کاری که ندارم ... فعلا ...کیو که رنگی به چهره نداشت از بیحالی تنش قدری میلرزید نفس نفس میزد سرچرخاند به شیوون نگاه کرد وسط حرفش با صدای ضعیفی گفت: ممنون هیونگ...من همیشه باعث زحمت میشم.... شیوون روبه کیو کرد با اخم ملایمی گفت: خواهش میکنم...دیگه این حرفو نزن...من کاری نمیکنم که...به جای این حرفا بیا بریم....
................
( بیمارستان)
شیوون به کیو کمک کرد که از ماشین پیاده شود هر دو با کلاه عقابی و پیراهن های یقه دار که پوشیده بودنند تقریبا صورت خود را پنهان کرده بودنند . شیوون دستی پشت کیو و دستی هم بازویش را گرفته بود کمک میکرد قدم بردارد به طرف در ورودی بیمارستان برود . منجیری هم دستی پشت شیوون گذاشت به طرف در هدایتشان میکرد نگاهش به اطراف بود مثل بادیگارد ها از ان دو محافظت میکرد که یهو شخصی جلوی انها دوید همزمان با ان سه میخواست وارد بیمارستان شود که گویی سکندری خورد جلوی پای شیوون وکیو به زمین افتاد.
شیوون و کیو که برای لحظه ای نفهمیدن چه شد و لحظه ای بعد دیدن کسی جلوی پایشان روی زمین افتاده و نگاهشان به ان شخص شد که زن جوانی بود دمر افتاده بود که یهو صدای هق هق زن بلند شد همانطور دمر افتاده بود گریه میکرد.