سلام ....
بفرماید ادامه ...
پارت 22
کیو لبه تخت نشسته ،رنگش پریده و چشمانش گشاد و ابروهایش بالا داده گفت: ازت شکایت کردن؟...برای چی از تو؟...اخه من فقط یه داستان نوشتم...چرا باید اینطور خواننده ها از داستانم عصبانی بشن که بیان ناشرشو بزنن؟...از دستش شکایت کنن ...چه شکایتی که اخه کردن؟.... مگه میشه بخاطر یه داستان شکایت هم کرد؟.... شیوون رنگی به رخسار نداشت رنگ لبش از صورتی به سفید میزد ؛ گونه چپش زخمی و باندی دور پیشانیش بسته شده بود. روی تخت حالت نیم خیز نشسته بود دکمه های پیراهنش باز بود و سینه و نصف شکمش لخت مشخص بود ،دست چپش را تکانی داد که بخاطر سرسیلنگ سرم مچ دستش درد گرفت وچهره ش قدری مچاله شد گوشه لبش را گزید با مکث پلکهایش را باز کرد ریز شده با چهره ای مچاله به کیو نگاه میکرد گفت: اره...میشه شکایت کرد ...وقتی خونی این وسط ریخته شده باشه...و یکی مرده باشه....
کیو چشمانش گشادتر شد وحشت زده و گنگ گفت: چی؟... یکی مرده؟... کی؟...بخاطر داستان من یکی مرده؟... شیوون با همان حالت بیحال سری تکان داد به همان ارامی گفت: اهوم... مین هو که طرف دیگر تخت ایستاده بود با اخم نگاه میکرد به شیوون مهلت نداد بقیه حرفش را بزند گفت: امروز صبح....یه جونی که ایدز داشته... چون افسرده بود با خوندن داستانت نا امید از زندگی شده... حالش بد شد ... جلوی چشمای پدر و مادرش خودشو از پنجره اتاقش پرت کرد پایین...خونه اش هم طبقه دوازده ام یه برج بود...خودشو از اونجا پرت کرد...دوازده طبقه رو اومد پایین...با مخ خورد زمین... دیگه معلومه که دوازده طبقه رو بیای پایین چی میشه...پدر مادرشم که خوندن کتاب تو رو علت خودکشی پسرشون میدونن... اومدن سراغ شیوون جلوی شرکت... تا تو رو پیداکنن ....چون شیوون هم بهشون چیزی نگفته...اونا هم شیوونو زدن..البته پدر ومادر پسره با اقوام و دوستان اومدن...یه جمعیتی بودن که نگو... از دست شیوونم شکایت کردن که چرا همچین کتابی چاپ کرده ...باعث مر گ بچه شون شده...البته از دست تو هم بخاطر نوشتن همچین کتابی شکایت کردن... همینطور چند تا خانواده دیگه هم بخاطر اینکه این کتاب روی روحیه بچه های نوجونشون روحیه بدی گذاشته... از دست تو و شیوون شکایت کردن... مطمین تو روزهای اینده شاکی های دیگه ای هم اضافه میشه....
کیو با حرفهای مین هو چشمانش چند برابر گشاد شد با صدای که از وحشت میلرزید وگویی از ته چاه شنیده میشد لکنت وار نالید: چ...چ....چی؟...ی...یه نفر مرده؟... او...اونم بخاطر کتاب من؟...شیوون اخمی به چهره بیحال خود داد سرش را دوباره تکان داد گفت: اره...یه جون بیست ساله که ایدز داشته.... امروز صبح خودشو کشته.... که همین زمان دکتر به همراه پرستاری پرده دور تخت را کنار زدن دکتر وسط حرف شیوون گفت: خوب... اقای چویی... ببینم وضعیتون چطوره؟...اوه...حسابی که دور برتون شلوغ شده....
********************************
بعد اینکه دکتر اومد شیوون رو دید گفت که مشکلی نداره...ولی باید امشبو تو بیمارستان بمونه...چون به سرش ضربه زدن...ممکنه ضربه مغزی چیزی شده باشه...ولی هیونگ حاضر نشد بمونه...شیوون کلا از بیمارستان خوشش نمیاد... اصرار کرد که بره خونه....دکتر هم داروهای لازم و مراقبت های لازم رو گفت و شیوون رو اوردیم خونه...من ..و مین هو... و دونگهه... و هیوک... شیوون رو اوردیم خونه... ولی همه مون یه حال خاصی داشتیم... شیوون که دیگه چیزی نگفت ... تو چهره اش هم نمیشد چیزی فهمید... چون تو چهره ش یا نگاهش چیز خاصی نبود... نمیدونم چرا... میفهمیدم شیوون از دستم ناراحته...ولی به روم نمیاورد....چون بهم گفته بود که نباید این داستان چاپ بشه...ولی من اصرار کردم... شیوون هم بخاطر من قبول کرد... ولی همین هم اصرار بیخود من شد دردسر ...یه دردسر بزرگ... بقیه هم از دستم عصبانی بودن... میشد عصبانیت رو تو چهره هاشون دید...ولی بخاطر حضور شیوون چیزی بهم نمیگفتن و سکوت کرده بودن. ...
شیوون رو اوردیم خونه... ایونهه تا دم در اومدن و خداحافظی کردن رفتن...نیومدن تو خونه... مین هو هم کمک کرد شیوونو بیارم داخل خونه... ولی ننشست و رفت ... من و شیوون تنها شدیم...
شیوون به کمک مین هو رو مبل بزرگ چهار نفره وسط حال نشسته بود و پتوی کوچکی رو پاهایش کشیده و بالشتی به پشتش گذاشته و شیوون به ان تکیه داده بود. کیو سینی کوچکی که کاسه ای و لیوان ابی رویش بود از اشپزخانه بیرون امد با قدمهای منظم به طرف مبل میرفت و نگاهش به شیوون بود با چهره ای درهم گفت: هیونگ...بهتر نبود یه سره میرفتی تو روی تخت میخوابیدی؟... باید استراحت کنی... اینجا رو این مبل سختته...
شیوون باندی دور سرش پیچانده شده و گونه راستش زخمی بود رنگی به رخسار نداشت نگاه خمارش که با اخم ملایمی چهره ش را قدری جدی کرده بود روبه کیو کرد وحرفش را برید گفت: من فقط ازت یه لیوان اب خواستم... تو گفتی اینجا بشین ...بهم آب بدی... من که میخواستم برم به اتاق خواب... تو گفتی اینجا بشین...به سینی دست کیو که روی میز جلویش گذاشت نگاه میکرد گفت: ولی انگار مخلفات بیشتر ازیه لیوان ابه.... که منم اشتهای ندارم...
کیو کنارپای شیوون روی لبه مبل نشست با چهره ی غمگین به شیوون نگاه کرد گفت: چیزی نیست هیونگ...اره ازم اب خواستی منم برات اوردم...گفتم اینجا بشینی که بهت اب و غذا بدم...که الان پشیمون شدم...چون تو باید استراحت کنی... اخر شبه...درسته تا صبح نباید بخوابی...یعنی میتونی بخوابی...ولی باید مراقبت باشم که اگه حالت بد شد ببرمت بیمارستان...بخاطر ضربه یا که به سرت خورده....ولی هیونگ...نگو اشتها نداری... تو امشب که تو بیمارستان بودی... غذا نخوردی که...من شام درست کرده بودم منتظرت بودم... ولی خوب اون عوضی ها بلا سرت اوردن...تاحالا بیمارستان بودی...برات فرنی درست کردم که بخوری ...برات خوبه...
شیوون تغییری به چهره خمار و اخم الود خود نداد ارام به پشتی مبل تکیه داد دوباره به سینی روی میز نگاه کرد وسط حرفش گفت: فرنی درست کردی؟...چه با سرعت؟... چهره اش مچاله شد سرراست کرد نگاهش به کیو شد گفت: نه...حالا اصلا از این فرنی نمیخورم... چون قصد زنده موندن دارم...هنوز جوونم...میخوام زنده بمونم... کیو از حرف شیوون تابی به ابروهایش داد گفت: زنده بمونی؟...یعنی چی؟... یعنی فرنی من انقدر بده؟...اگه فرنی که من درست کردم بخوری حالت بد میشه؟....
شیوون هم با همان چهره توهم سرش را تکان داد گفت: اهوم... تو همینجوری هم غذایی که درست میکنی سمیه... ادم احتیاج به دستشوی برای بالا اوردن ...یا رودلی که میشه میافته... حالا فکر کن که فرنی که سر 5 ثانیه درست بشه چی میشه.... چه بلای سرادم میاره... کیو چهره ش درهمتر و عصبانی شد وسط حرفش با صدای بلند گفت: یاااااااااااااااااا ...هیونگ... اینجوری نگو... غذای که من درست میکنم سمیه؟... کی من غذا درست کردم تو خوردی مریض شدی؟...بعلاوه این فرنی رو من سر 5 ثانیه درست نکردم... یه ربه که تو اشپزخونه ام....
شیوون هم بیخیال از عصبانیت و صدای بلند کیو خم شد لیوان آب را از داخل سینی برداشت قلوبی از ان نوشید و با خونسردی وسط حرف کیو گفت: خوب هر وقت غذا درست کردی من احتیاج به دارو پیدا کردم... خودت هم خوب میدونی همین بوده... نگو نه که دارم راست میگم...همیشه من غذا درست میکنم ...یا از بیرون سفارش میدیم...یا میریم رستوران غذا میخوریم... هر وقت تو غذا درست کردی یه بلای سرجفتمون اومد ...یا اصلا نمیشه از اون غذا خورد...چون انقدر بد مزه ست که.... کیو چهره ش بیشتر درهم شد با صدای بلند تر گفت: یاااااااااااااااااااا...هیونگگگ بس کن... دیگه دارم جوش میارما....
شیوون قدری اخمش بیشتر شد گفت: خیلی خوب... عصبانی نشو... بی خیال... خسته ام میخوام استراحت کنم... اصلا غذا رو بیخیال...امروز روز بدی بود...بیا... کیو هم تغییری به چهره خود نداد ولی ارامتر وسط حرف شیوون گفت: چی رو بیخیال ...باید غذا بخوری... تو حتما گشنته...میرم ببینم تو یخچال چی هست بیارم بخوری...حالا که غذای من سمیه... اقا نمیتونه غذای منو...که یهو صدای بلندی امد .صدای شکستن شیشه پنجره بزرگ حال که با فاصله از مبلی که شیوون رویش نشسته بود امد و کیو جمله ش نیمه ماند وگیج اتفاقی که افتاد بود. ولی فرصت نکرد عکس العملی نشان دهد یا حرفی بزند یا حتی به پنجره نگاه کند ،چون دوباره صدای شکستن شیشه پنجره امد و همزمان هم شیوون دستانش را دور تن کیو حلقه کرد او را به اغوش کشید و کیو را در اغوش خود پنهان کرد طوری مثل سپر شد برای کیو .
دو سنگ بزرگ به شیشه پنجره خورد ؛ شیشه را شکاند و صدای مهیب شکستن پنجره از همین بود. ولی بارش سنگ ها به پنجره تمامی نداشت .دوباره سنگ دیگری به پنجره خورد صدای بلندتر شکستن امد و شیشه پنجره کاملا خورد شد . شیوون هم که کیو را به اغوش داشت رویش بود تا کیو از بارش شکسته های شیشه در امان باشد و سپری شد برای کیو.