SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 45


سلام...

بفرماید ادامه...


  

فرشته چهل و پنج

( 7 آپریل ..روز تولد شیوون)

شیوون با چهره ای که از خستگی بیرنگ بود از دود اتشی که برای ماموریت رفته بود چند لک روی پیشانی گونه چپش جا خوش کرده بود شانه های افتاده از سنگینی خستگی قدمهای کشدار بر میداشت ،با باز کردن در وارد شد نگاهی به همه جای حال کرد با صدای گرفته گفت: سلام...یوبو؟...ولی جوابی نگرفت ، زیر لب گفت: انگار سودنان نیست...چهره خسته اش درهم شد به طرف مبل وسط اتاق میرفت گفت: بعد یه شب پرکار برگشتی خونه ... همسرت باید بیاد استقبالت ...ولی نیست...روز تولدت که  اصلا بیخیال...یه استقبال گرم هم وقتی خسته برمیگدرم خونه هم ازم نمیشه...خواست روی مبل خود را ولو کند که یهو سودنان از اتاق پرو لباس بیرون امد که پیراهن سفید شلوار گشاد با کت کوتاهی به تن داشت در حال ورنداز کردن کیف دستش بود گویی متوجه شیوون نشد درحال رفتن به طرف در خروجی بود.

شیوون کمر خم کرد خواست بنشید که با دیدن سودنان کمر راست کرد ایستاد از دیدن سودنان جا خورد قدری ابروهایش بالا رفت گفت: اههه...خونه ای؟... سودنان با شنیدن صدای شیوون یکه ای خورد یهو ایستاد همزمان چرخید با دیدن شیوون چشمانش قدری گشاد شد گفت: اوه...یوبو...اومدی؟...لبخندی زد گفت: صبح بیخر... شیوون به طرف سودنان قدم برمیداشت لبخند کمرنگی به چهره خسته خود داد گفت: اره...اومدم...تازه برگشتم...صدات کردم ولی نشنیدی.. فکر کردم بیرون...

سودنان کامل طرف شیوون برگشت بند کیف را روی شانه خود گذاشت با لبخند وسط حرفش گفت: دارم میرم بیرون یوبو...با جیوون قراره بریم خرید....با دست به دراتاق خواب اشاره کرد گفت: تو برو دوش بگیر...نگاهش به لک پیشانی  شیوون شد چهره ش درهم شد گفت: بازم از ماموریت مستقیم اومدی خونه؟... اونم با صورت لک دود... بهتره اولش بری حوم دوش بگیری...بعد هم برو اشپزخونه صبحونه روی میز امادست... چرخید به شیوون که کنار ایستاد دستانش را بالا اورد که بغلش کند مهلت نداد به طرف در خروجی میرفت گفت: من باید برم ...جیوونی منتظره ...فعلا خداحافظ.... در خروجی را باز کرد سرچرخاند گفت: صبحونه تو کامل بخور...بعدش استراحت کن ...بخواب...چون بعد ظهر میخوام بریم خونه بابام... میخواد باغچه شو حرص کنه به کمکت احتیاج داره...دستش را بالا اورد تکان داد با لبخند گفت: بای عشقم... دوستت دارم...از در بیرون رفت در را بست.

شیوون وسط حال ایستاده دستانش در نیمه راه مانده با چهره ای گرفته و غمگین به در بسته نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: چشم یوبو...گویی با صدای خود به خودش امد سرپایین کرد به دستان خود نگاهی کرد دستانش را پایین اورد چرخید به طرف مبل میرفت با همان ناراحتی گفت: چه استقبال گرمی  از طرف همسرم شدم...مثلا ازدواج کردم زن گرفتم...به جای اینکه به من برسه...با خواهرم رفته بازار... روی مبل خود را پرت کرد نشست ،با اوردن اسم خواهرش یاد کیو افتاد گوشیش را از جیبش دراورد با اخم نگاهش میکرد گفت: راستی از دیروز تا حالا از کیوهیون خبری ندارم... نه کیوهیون زنگ زده نه مین هو ...اصلا چند روزه که مینهو رو نمیبینم...کیوهیون هم که از دیروز خبری از من نمیگیره ...یه زنگ بزنم ببینم چه میکنن اینا... عجیب شدنا...روی اسم کیو که با بالا و پایین کردن روی صحفه موبایلش پیدا کرد با انگشت تیکی زد گوشی را به گوشش چسباند با زنگ خوردن  گوش داد منتظر جواب دادن شد که بالاخره جواب داده شد : الو...هیونگ... شیوون به پشتی مبل قدری لمه داد نگاه خسته و خمارش به تابلوی گل رز به دیوار روبرو بود جواب داد: الو...کیوهیون؟...سلام...صبح بخیر...خوبی؟...چه میکنی؟...کجایی؟...

کیو جواب داد: الو...صبح بخیر هیونگ...منم خوبم...تو خوبی؟... شیوون بدون تغیر به وضعیت و چهره ش گفت: اهوم...خوبم...کجای؟...چه میکنی؟...کیو که از لحنش مشخص بود لبخند زده گفت: هیچی ...بیمارستانم...کشیکم...دارم با مین هو شی حرف میزنم ...درمورد همایش پزشکی که بعد ظهر میخوام بریم...من و مین هو شی بعد ظهر میخوام بریم همایش ...فکر کنم هم شام باید تو محل همایش بخوریم...تو چه میکنی ؟...دیشب کیشیک بودی؟... شیوون از جواب کیو چهره اش گرفته تر شد سرش را به پشتی مبل گذاشت  نگاهش به سقف شد گفت: اه...پس با مین هویی؟...باهاش همایش میخوای بری؟ ...خوبه...منم ...اره...دیشب کیشیک بودم...تازه....که کیو امان نداد وسط حرفش گفت: اه...ببخشید هیونگ...باید برم...دارن پیجم میکنن...با مین هو شی باید بریم اورژانس ...انگار چند تا مریض بدحال اوردن...باید برم...بعدا بهت زنگ میزنم ...باشه؟...

شیوون اخمی کرد گفت: هاااااااا...باشه...برو به کارت برس...خداحافظ...هنوز جمله ش را کامل نکرد که کیو گفت: بای هیونگ...تماس را قطع کرد. شیوون هم تماس را قطع کرد سراز پشتی مبل برداشت نگاه اخم الودی به گوشیش کرد گفت: فرصت نداد خداحافظی کنم...این که کار داره...با مین هو میخواد بره همایش...این یعنی کسی یادش نیست امروز تولد منه...حتی کیوهیون و مین هو بهم تبریک هم نگفتن... هیچکی هم نیست باهاش برم رستورانی جایی شام بخورم...که یهو چیزی یادش امد قدری ابروهایش بالا رفت گفت: اههه...عمو سئون هیون...اره خودشه...کمر راست کرد سریع روی صفحه موبایلش دنبال اسم سئون هیون گشت با گزیدن گوشه لبش زیرنش روی شماره انگشت کشید گوشی را به گوشش چسباند منتظر جواب دادن شد ،که با کلی زنگ خوردن که دیگر ناامید شد طرف جواب نمیدهد عمویش جواب داد : الو.... شیوون هیجان زده از جواب دادن عمویش قدری چشمان گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: الو...عمو...سلام صبح بخیر...

سئون هیون : الو...شیوونی ...تویی؟...صبح بخیر...خوبی پسر؟...شیوون لبخند بیحالی زد گفت: اهوم...خوبم...تو چطوری عمو؟...پسر عموی بامزه ام چطوره؟...خوبه؟...زن عمو خوبه؟... سئون هیون : اره ...ههه خوبن...پسرعموتم که درحال شیطنت کردنه...چه میکنی پسر؟...آتش نشانی هستی یا خونه ای؟... شیوون پشت به میل داد سرش پایین و نگاهش بی هدف به پاهایش شد با همان لبخند بی حال گفت: نه...خونه ام...دیشب کشیک بودم...تازه برگشتم...عصر ...یه چیزی عمو... سئون هیون : بله...چه چیزی؟...چی شده؟...شیوون بدون تغیر به حالتش گفت: چیزی نشده...میخواستم بگم امروز عصر چیکاره ای؟...کاری داری؟...یا کشیکی اداره؟... سئون هیون : امروز عصر؟...مکثی کرد گفت: کشیک نیستم...ولی مهمونی دعوتم...با یوری شام دعوتیم...باید بریم مهمونی...چطور؟...کار داری؟...

شیوون از جواب سئون هیون چهره ش درهم شد لبخندش محو شد گفت: کار نه...کاری نداشتم...گفتم اگه عصر کاری نداری ...باهام بریم یه چیزی بخوریم...حالا که میخوای بری مهمونی...بی خیال...بهتون خوش بگذره...سئون هیون حرفش را برید گفت: هاااااااا؟ ...عصر بریم بیرون؟..خوب با همسرت برو پسر...تو که زن داری ...با زنت باید قرار بذاری...نه با...شیوون چهره ش درهمتر شد اخمی کرد وسط حرفش گفت: من با زنم قرار میزارم...ولی میخواستم یه امروز یاد قدیما با عموم برم سر قرار. ..گفتم که نمیخواد.... اصلا یادم رفته بود...امروز بعد ظهر میخوام برم خونه پدر زنم...کار دارم...خوش بگذره عمو... کاری نداری؟...سئون هیون خنده ارامی کرد گفت: خیلی خوب پسر....چرا ناراحت میشی...گفتم که باید برم مهمونی...شرمنده... نمیتونم مهمونی رو کنسل کنم... میدونی که خانوما اگه بخوان برن یه جایی حتما باید....شیوون اخمش بیشتر شد از لحنش پیدا بود عصبانی است وسط حرفش گفت: گفتم که اشکال نداره عمو...ناراحت هم نیستم...کاری نداری؟...تازه از سرکار برگشتم خسته ام....باید برم دوش بگیرم بخوابم...بای...سئون هیون : خیلی خوب پسر لوس...نه کاری ندارم...به سودنان سلام برسون..بای...

شیوون بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کرد گوشیش را پایین اورد با اخم شدید نگاهش میکرد گفت: اینم که میخواد بره مهمونی... انقدر به فکر مهمونیه که یادش رفته بهم تبریک بگه....کلا همه فراموش کردن امروز تولد منه...همه برای خودشون برنامه دارن... چهره ش تغییر کرد ناراحت شد گفت: همسرم که باید کنارم باشه...رفته بیرون... چه انتظاری از مردم دارم...کیوهیون و مین هو دارن میرن همایش و عمو هم که با خانمش مهمونیه... از فامیل و دوستم که شانس نیاوردیم...هیچی به فکر من نیست....یهو اخم کرد گفت: خوب باشه...اینا کار دارن...مگه من فقط اینا رو دارم...این همه دوست...روی صحفه موبایلش انگشت کشید شماره ها را بالا وپایین کرد گفت: الان به یکی دیگه زنگ میزنم برای شام باهاش قرار میزارم...خواست روی شماره ای را انگشت بکشد پشمان شد چهره ش دوباره ناراحت شد گوشی را پایین اورد روی رانش گذاشت با چهره ای افسرده نگاهش میکرد گفت: نه...الان اینم حتما میگه کار داره...اصلا کلا همه امروز کار دارن ...از صبح هیچکی بهم حتی پیام تبریک هم نفرستاد...فقط همکارام تو اتش نشانی یادشون بود...چهرهش  درهم شد گوشیش را روی میز کوچک کنار مبل گذاشت به گوشیش نگاه میکرد با حالیت عصبانی اما ارام گفت: اصلا بیخیال...من تولد میخوام چیکار...من که همیشه اصلا برام مهم نبود برام تولد بگیرن...اصلا روز تولد هر سال افسرده و غمگین میشدم...امسال هم همینطور ...بیخیال تولد ...چهرهش دوباره درهم و ناراحت شد گفت: خوب برای همین که افسرده گیم میخوام امروز با یکی باشم...اصلا...اصلا بیخیال... نمیخوام  هیچکی رو ببینم...هیچکی رو... بلند شد به طرف حمام رفت گفت: برم دوش بگیرم تا عصر بخوابم که خیلی خسته ام...خونه پدر زنمم نمیرم...چون اصلا امروز حوصله هیچکی رو ندارم.... نه حوصله هیچکی نه حوصله هیچی...وارد حمام شد.

*******************************************

دونگهه از پله ها پایین امد روبه هیوک که پایین پله ها منتظرش ایستاده بود کرد گفت: بریم...هیوک سری تکان داد خواست با دونگهه هم قدم شود که صدای لیتوک امد که گفت: هائه...دونگهه و هیوک باهم ایستادن روبرگردانند به لیتوک نگاه کردنند. دونگهه جواب داد: بله دایی...چیزی شده؟...لیتوک به ان دو رسید جلویشان ایستاد گفت: داری با هیوکجه میری بیرون؟...خوش بگذره بهتون...چیزی نشده...فقط خواستم بگم که امروز به کارگرها گفته بودم که اجناسی که امروز تولید شده رو بذارن تو انبار اخری که ازش استفاده نمیکردیم... چون اون اجناس خیلی هم حساسن...گفتم یکی دوتا گرم کن هم بذارن تو انبار...که کارگرها اجناس روبردن اونجا...گرم کنا رو هم بردن گذاشتن ...چون امروز زود از کارخونه رفتی وقت نشد بهت بگم...الانم بهت میگم که فردا صبح رفتی کارخونه یه نگاهی به اون انبار بندازی...ببین کارگرها چیکار کردن...اون اجناس یه چند هفته ای باید اونجا بمونه...چون مشتری که اونا رو سفارش داده یه سفر یهوی براش پیش اومد ...رفته خارج...خیلی اون اجناس مهم و حساسن...برو ببین جاشون خوبه یا نه....

دونگهه و هیوک با حرفهای لیتوک چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت دونگهه که وحشت زده تر بود سرش برای لحظه ای به دوران افتاد با صدای لرزانی که از ته چاه شنیده میشد گفت: چی؟...اون ...اجناس ...روبردین تو اون انبار اخریه؟... اون اجناسی که از الیافه؟....لیتوک از حالت چهره دونگهه تعجب کرد تابی به ابروهایش داد گفت: اره... همون که از الیافن...بردن اونجا... چطور مگه؟... نباید میبردن به اونجا؟...اون انبار مشکلی داره؟...چرا چهره ات اینطوری شده؟... دونگهه که وحشت زده بود نمیتوانست علت وحشت زدهیش را به لیتوک بگوید به زحمت خود را جمع جور کرد ولی همانطور چشمانش  گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: نه...نه مشکلی نداره...من...من غافلگیر شدم...چون نگفته بودید میخواید ببرید به اون ....

لیتوک گره ابروهایش باز شد وسط حرفش گفت: خوب گفتم که امروز صبح نبودی کارخونه بهت بگم... لبخند کمرنگی زد دست روی  شانه دونگهه گذاشت گفت: حالا که بهت گفتم ...فردا صبح که رفتی کارخونه اول وقت برو یه سر به اون انبار بزن...باشه؟...چند ضربه به با دست به شانه دونگهه زد بدون منتظر جواب گرفتن از او روبرگردانند با لبخند به هیوک نگاه کرد گفت: خوش بگذره بهتون...چرخید از پله ها بالا رفت. دونگهه و هیوک با چشمانی گشاد و ابروهای بالاداده هنوز هنگ و وحشت زده بودنند فقط نگاهش میکردند که از پله ها بالا میرفت.

*****************************************

شیوون ارام پلکهایش را از هم باز کرد در نگاه تارش قاب پنجره که لایش قدری باز بود نیسم بهاری پرده حریر را تکان میداد نمایان شد ،پلکی زد از تاری چشمانش کم کرد ارام سرچرخاند نگاه خماری به اطراف اتاق کرد. روی تخت بزرگ دونفره اتاق خوابش دراز کشیده بود تنها بود ، سکوت در اتاق حکم فرما بود حتی صدای هم از بیرون اتاق نمیامد. از نوری که از پنجره به داخل اتاق میتابید مشخص بود که بعدظهر است ،نگاهش به ساعت روی دیوار شد ، ساعت 1 بعدظهر بود. دوبار سرچرخاند نگاهی به دراتاق کرد از سکوت حاکم بر خانه مشخص بود که تنها درخانه است سودنان هنوز از بیرون برنگشته .روز تولدش تنها در اتاق خوابش بود ،کسی نبود که بهش تبریک بگوید و تولدش را با او جشن بگیرد . چقدر تنها بود.

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas پنج‌شنبه 16 آذر 1396 ساعت 19:56

سلام اونی جونم...
اخی طفلی شیوون...
دلم براش سوخت، با اینکه خودم از اینکه کسی برام جشن بگیره خوشم نمیاد، اما شیوون گناه داشت. البته اگه اون چیزی که من فکر میکنم باشه که خیلی هم توش به حالشه!!!
ممنون و منتظر ادامش هستم. اونی جونم

سلام عزیزدلم...
من چیزی نمیگم چون هر چی بگم لو میره پس سکوت میکنم
چشم عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد