سلام ...
بفرماید ادامه....
پارت 21
نفهمیدم چطوری رانندگی کردم... چطور چراخ قرمزها رو رد کردم... پام فقط رو پدال گاز بود خیابونها رو میگذروندم تا به بیمارستان رسیدم... تا ماشینو پارک کردم ازش اومدم بیرون فقط دویدم رفتم اورژانس... نفسم از هیجان و نگرانی دویدن بند اومده بود ...ولی من توجه ای نکردم فقط دویدم تا بالاخره وارد اورژانس شدم...
مثل دیونه ها دارم از پرستارها سراغ شیوون هیوگ رو میگیرم....ولی کسی جواب درستی بهم نمیده... یا خیلی کار دارن...یا شیوون رو نمیشناسن... یا نکنه حال شیوون انقدر بده که نمیخوان بهم بگن.... وای خدا دارم دق میکنم... هیونگ کجاست .... اههه ...انگار صدای هیوکجه ست...یهو ایستادم رو برگردوندم... اههه... اره ..هیوکجه و هائه ان....
کیو وسط سالن اورژانس ایستاد به ایونهه که به طرفش دویدن نگاه کرد گره ای به ابروهایش داد با نگرانی شدید نفس زنان پرسید: چی شده؟...هیونگ کجاست؟...چه اتفاقی افتاده... نفهمیدم پشت تلفن چی میگفتی هائه؟.... دونگهه دست روی بازوی کیو گذاشت گفت: سلام کیوهیون... اومدی؟... چیزی نیست...به شیوون حمله کردن...انگار میخواستن بکشنش... با جواب دونگهه چشمان کیو از وحشت گرد شد رنگ از رخسارش پرید با وحشت گفت: چی؟.... هیونگو میخواستن بکشن؟... هیوک اخمی کرد رو به دونگهه گفت: چی میگی هائه؟.... داری سکته میدش.... این چرندیات چیه میگی... رو به کیو کرد گفت: نگران نباش کیوهیون...حال وشیوون خوبه... خوشبختانه به خیر گذشت...
کیو با حرف هیوک ارام نشد چون حرفهای دونگهه به اندازه کافی وحشت زده ش کرده بود بدون تغییر به حالت وحشت زده اش گفت: چی به خیر گذشت؟...چی شده؟...چرا نمیگید هیونگ چش شده؟...اصلا هیونگ کجاست؟... هیوک به دونگهه امان نداد که بیشتر از این کیو را دق بدهد بازوی کیو را گرفت وسط حرفش گفت: بیا...بیا شیوون اینجاست...گفتم که حالش خوبه...به خیر گذشت...بیا بریم شیوون خودش برات میگه ... بازوی کیو را کشید او را با خود همراه کرد به طرف تختی که دورش پرده کشیده بودن برد.
"هیوک بازومو کشید... منو کشون کشون برد به طرف تختی که دورش پرده کشیده شد بود ...پرده رو کنار زد ...منم که گیج کار هیوک و عصبانی از اینکه بهم نمیگفتن حال شیوون چطوره ...خواستم اعتراض کنم ...که با کنار رفتن پرده دیدم شیوون روی تخت دراز کشیده ...و لی مین هو ...افسر پلیسی که دوست صمیمی شیوونه... کنار تخت نشسته . ...
با دیدن شیوون نفهمیدم چرا پاهایم یهو ایستاد رو زمین میخ شد ...چشمام گرد شد... دیدن شیوون رو تخت دراز کشیده تمام بدنم لرزید ...حس میکردم سطل اب یخ خالی کردن رو سرم ...دیونه شده بودم ... نمیدونم چرا یهو یاد صحنه مرگ داستانم افتادم... اون صحنه ای شیوون داستانم که بعدا اسمشو عوض کردم ...از بیماری ایدز مرده بود.... کیو داستانم دلش میخواست با مرگ شیوون بمیره... حالا تو اون لحظه... درک میکردم چرا شیوون از دستم ناراحت شد که اون صحنه رو نوشتم... مرگ عزیزت...عزیزی که تمام زندگیته... خیلی سخته که نه مرگ اوره... اون لظحه تو اون ثانیه دلم میخواست مرگ میاومد سراغم... که شیوونمو اونطوری نبینم...
فقط چند ثانیه بود ...ولی انگار ساعتها...که نه روزها و هفته ها...ماه ها و سالها گذشته بود که اونجا ایستاده بودم به شیوون که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکردم... که با فشار دست هیوک به بازوم و همزمان با صدای مین هو به خودم اومدم" کیوهیون شی..." نگاه چشمای گرد شده ام به مین هو شد که با دیدن من بلند شده بود بهم نگاه میکرد... از وحشت و نگرانی که حس میکردم دارم اخرین لحظات عمرمو میگذرونم نگاهی به مین هو کردم.... یهو پاهام قدرت عجیبی گرفت دویدم کنار تخت ....و با صدای که از وحشت میلرزید فریاد زدم: هیونگ... ولی فریاد نبود که... انقدر وحشت زده بودم که صدام میلرزید و بلند نبود... به کنار تخت دویدم با چشمای خیس به شیوون نگاه کردم و دست یخ زده ولرزونم رو روی سینه شیوون گذاشتم و دوباره با همون حال صدا زدم : هیونگ...چی شده؟...هیونگ؟...
انقدر وخشت زده بودم ...رنگ از صورتم پریده بود مثل گچ سفید شده بود ...بدنم به وضوح میلرزید که هیوک و دونگهه و مین هو شی فهمیدن چقدر حالم بده... دونگهه با نگرانی گفت: کیوهیون...هیوک هم گفت: اروم باش... مین هو هم که کنارم ایستاده بود دستی رو پشتم گذاشت گفت: کیوهیون شی...اروم باش...چیزی نیست...حال شیوون خوبه... ولی من توجه ای به حرف هیچکدوم نکردم...چشمای خیس پر اشکم که داشت گریه ام صدادار میشد و هق هق گریه ام درمیاومد به شیوون بود که روی تخت دراز کشیده بود چشماشم بسته بود...رنگی به صورتش نمونده بود... باندی دور پیشونیش بسته بود... گونه راستش هم زخمی بود ....زخمی که خونشو پاک کرده بودن ...ولی زخمی تقریبا عمیق بود که بخیه لازم نداشت...ولی زخم بدی بود... استین دست چپ شیوون هم بالا زده بود... سرمی به مچ دستش وصل بود... انگار شیوون بیهوش بود...و حال شیوون خیلی بد بود... من از بدحالیش میخواستم دق کنم...
دستی روی سینه شیوون و دست دیگه رو گونه زخمی شیوون گذاشتم و از وحشت هق هق گریه ام دراومده بود روی شیوون خم شده بودم با صدای لرزون و گرفته ای وسط هق قه گریه ام گفتم: هیونگ...هیونگ جونم...چت شده؟...کی اینکارو باهات کرده؟ ...هیونگ...کی با هیونگم اینکارو کرده؟...هیونگ... مین هو دستشو رو پشتم تکون داد یه حالتی نوازشم کرد کمی خم شد تا بهتر تو صورتم نگاه کنه گفت: کیوهیون شی.... اروم باش...میگم چیزی نیست... که هیمن زمام پلکهای شیوون تکون خورد خیلی ارام باز شد.... شیوون از ارام بخشی که بهش زده بودن خواب بود... با سرو صدای که من به پا کرده بودم بدبخت بیدار شد... خیلی اروم چشماشو باز کرد ...نگاه خمار و بیحالی بهم کرد ...از گریه و ناله من گیج بود با صدای ضعیف و گرفته ای گفت: کیوهیونا.... اروم باش...چی شده؟...
من که صدای گریه ام بلند شده بود نزدیک بود دیگه ضجه بزنم... با دیدن چشمای قشنگ شیوون که باز شد بهم نگاه کرد....دیگه متوجه حالم نبودم... انگار اصلا صدای شیوون رو نشنیدم... از اینکه شیوون چشم باز کرده بود ذوق مرگ بودم...از خوشحالی گریه ام بیشتر شد یهو دستام دور تن شیوون حلقه کردم بغلش کردم... یکمی بلندش کردم تا بهتر بتونم به اغوشش بکشم...حلقه دستام دور تن شیوون تنگتر کردم به سینه خودم فشردمش... با صدای لرزونی میون گریه ام گفتم: هیونگ...یهونگ جونمممممممممممم... هیونگگگگگ..... شیوون بیچاره شوکه از کاری که من میکردم و بود با چشمای گشاد شده به من و بقیه نگاه میکرد.
......
کیو شیوون که بیدار شده بود را بغل کرد ؛ با کلی گریه کردن بالاخره اروم شد شیوون رو از بغلش بیرون اورد، شیوون به حالت نیم خیز روی تخت دراز کشید و کیو روی لبه تخت نشست . مین هو و هیوک و دونگهه هم دور تخت حلقه زدن. بالاخره با اروم شدن کیو میتونستن بهش بگن چه خبر شده.
با پرسش کیو: بالاخره نمیگید چه خبره؟...نگاهش به شیوون بود گفت: هیونگ چرا بیمارستانی ؟...چی شده؟....هیوک اخمی کرد به کسی فرصت جواب نداد گفت: تو مگه امون میدی ما بگیم... اولش که اومدی همش داد و فریاد زدی چی شده؟...هیونگ کجاست؟...بعدش اوردم شیوونوبهت نشون دادم... یهو شروع کردی به گریه ...نذاشتی بگیم چی شده... کیو اخمی کرد گفت: خیلی حالا بگو چه خبره...چی شده؟... اینبار مین هو امان نداد هیوک جواب بدهد گفت: به شیوون حمله کردن... وقتی منو و شیوون از شرکت اومدیم بیرون ... یعنی من با شیوون کار داشتم...رفتم شرکت سراغش...وقتی از شرکت داشتیم میاومدیم بیرون...خواننده های عصبانی به شیوون حمله کردن... میخواستن به قصد کشت بزننش... کیو چشماش از وحشت جواب مین هو گرد شد گفت: چی؟... میخواستن هیونگ رو بکشن؟...بهش حمله کردن؟...چرا؟...خواننده؟...کدوم خوانندها؟...
شیوون با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد اینبار او به کسی مهلت نداد با صدای ارام و گرفته ای گفت: خواننده کتاب های تو...با رو برگردانند کیو که از جوابش چشمانش بیشتر بیشتر گرد شد اخمش بیشتر شد گفت: خواننده های که از اینکه تو کتابت از بیماری ایدز گفتی...مردم رو بد نشون دادی ...که شخصیت بیمارت از دست اذیت های مردم عاصی بود... عصبانی بودن...و همینطور خانوادهای بیمارهای ایدزی که... از مرگ و ناامیدی درمورد بیمارهای ایدزی گفتی تو داستانت...تو نوید ناامیدی دادی به بیمار ایدزی تو داستانت و خونوادهای که عزیزشون این بیماری دارن از دستش عصبانی شدن... این کتاب اونا رو عصبانی کرد... نمیتونستن پیدات کنن...چون من همیشه محل زندگی نویسنده کتاب ها رو از خواننده ها مخفی میکنم... پس اونا اومدن سراغ من... منو زدن...حتی گفتن که از دستم شکایت میکن... کیو با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه میکرد با صدای که از وحشت میلرزید گفت: چی؟... کتاب من ...همه رو عصبانی کرده؟...شکایت؟...از تو؟...
سلام کاملا با نظر chonafas موافقم اینجوری که ایشون میگفت اگه میشد خیلی قشنگتر بود
مرسی خسته نباشی
سلام گلم... اهوم...میدونم... ببخشید ...نوشتمش دیگه شرمنده

ممنون گلممممممممممممممممم
سلام اونی...
خب اول یه چیزی بگم. اینکه واقعا خیلی جالب ادامه دادی اینکه یهو همه چی یه داستان بود و...
ولی خب باید ادم صادق باشه دیگه! خب من خوشم نیومد از اینکه یه مشت خواننده ی عصبی بریزن سر شیوون و بزنن و له کنن و...
خب میشه گفت یه جورایی...
بعد تازه اگه قرار باشه به کسی حمله کنن طبیعتا باید به نویسنده حمله کنن نه ناشر! خب این اتفاق یه بار برای یه نویسنده ی تازه وارد بخت برگشته واقعا اتفاق افتاد. اما نویسنده نورد حمله قرار گرفت!
البته این نظر منه!
ممنون
سلام خوشگلم...
حمله کردم به نا شرش....والا مردم کره دیونه تر از این حرفان 



ممنون ازت عزیزدلم
اهوم حرفات درسته...ولی من مثلا خواستم متفاوت باشم
نظرت خیلی محترمههههههههههه...خیلی ممنون که همیشه کنارمی ...دوستت دارم