SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 59


سلام ...

بفرماید ادامه ...


  

برگ 59

شیوون نیم خیز روی تخت دراز کشیده بود وسایل پزشکی اطراف تخت با سیم ها به بدنش وصل بود با صورتی رنگ پریده وچشمانی خمار نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: چی؟...برادرت؟...من تو رو یاد برادرت مینداختم؟...

 کانگین حالت صورتش غمگین بود نگاهش از بغض گویی قصد داشت خیس اشک شود در جواب سری تکان داد گفت: اره...شما منو یاد برادرم مینداختید...وقتی من یه پسر بچه دوازده ساله بودم...یه برادر کوچیکتر از خودم داشتم که 8 سالش بود...پدرو مادرم هر دوشون کار میکردن...ما از خانواده متوسط بودیم...برای تامین زندگیمون پدر و مادرم مجبور بودن هر دو کار کنند...برای همین ومن و برادرم همیشه تو خونه تنها بودیم...من از برادرم مراقبت میکردم...برادرمو خیلی دوست داشتم....چون اون تنها برادرم بود...هم خیلی شیرین زبون و دوست داشتنی بود...اصلا تو فامیلمون برادرم خیلی سرزبون داشت...همه دوسش داشتنم...ولی خوب من یه پسر دوازده ساله بودم...دلم میخواست که با دوستام بازی کنم...دلم میخواست مثل هر پسری برم با دوستام وقت بگذرونم...برای همین مجبور میشدم برادرمو بیشتر اوقات با خودم ببرم...ولی اون کوچیکتر از من بود....خوب طبیعی بود دلش نخواد با دوستای من وقتشو بگذرونه...از طرفی بعضی از دوستام سراینکه برادرمو موقع بازی میبردمش....شاکی بودن...یا مسخره ام میکردن..برای همین منم گاهی اوقات نمیخواستم از برادرم مراقبت کنم...گاهی اوقات برادر کوچیکترمو تو خونه تنها میزاشتم میرفتم بیرون...سرهمین قضیه برادرم از اینکه تو خونه تنها میموند شاکی بود...حتی این باعث شد برادرم مریض بشه...ولی خوب من سرعقل نیومدم...بازم تا وقت میکردم اونو تنها میزاشتم میرفتم با دوستام بودم...که یه روز بالاخره بابا و مامانم فهمیدن که من با برادرم چیکار میکنم... چون همیشه وقتی برادرمو تنها تو خونه میزاشتم موقعی برمیگشتم که بابام و مامانم میخواستن بیان... برادرمو با تهدید یا با وعده وعید یا خریدن خوراکی مجبور میکردم منو لو نده...ولی بالاخره یه روز که مامان زودتر از سرکار برگشت من خونه نبودم وبرادرم تنها بود لو رفتم.... پدرمم دعوام کرد...که چرا برادرمو تنها تو خونه میزارم...باید مراقبش باشم...منم عوض اینکه بابت کاری که کردم شرمنده باشم...بیشتر از دست پدرم عصبانی شدم...چون اون هیچوقت دعوام نمیکرد...این منو پروکرده بود....سر دعوای پدرم حسابی عصبانی شدم... روز بعد که پدر ومادرم رفتن سرکار من با داداش کوچولوم حسابی دعوا کردم...حتی یه سیلی هم بهش زدم ....که اون باعث شد بابام دعوام کنه...اون مزاحمه...مزاحم زندگی کردن من...اگه اون نبود من راحتتر زندگی میکردم... من این حرفا رو به یه پسر بچه هشت ساله زدم... داداش کوچولوم... با تعریف خاطرات تلخ بغض دیوانه وار به گلویش فشار اورد چشمانش خیس و صدایش میلرزید مکثی کرد نفس عمیقی کشید به زحمت با قورت دادن اب دهانش بغضش را فرو داد با صدای لرزانی گفت: با حرفم داغون شد....اون یه پسر هشت ساله بود ولی خیلی باهوش بود...بیشتر از سنش میفهمید...با حرفای من گریه اش دراومد...گفت اون مزاحم زندگی کردن من نیست...اگه اینجوریه برای همیشه میره...تا من راحت زندگی کنم...من شدید عصبانی بودم...لحظه اول متوجه منظورش نشدم...تا خواستم به خودم بیام...دیدم برادرم از خونه دوید بیرون...منم دنبالش رفتم...انگار با بیرون رفتن برادرم فهمیدم چه حرفای بدی زدم...دنبالش رفتم تا از دلش دربیارم...ولی خیلی دیر شده بود....اشک اروم و بی صدا از چشمان لرزانش به روی گونه هایش غلطید و صدایش میلرزید گفت: برادر کوچولوم گریه کنان از خونه اومد بیرون تو خیابون میدوید...نمیدونم قصد داشت کجا بره....فقط میدوید گریه میکرد...یهو رفت سمت خیابون... تا من بیارم بهش برسم ...اون رفت وسط خیابان...یه ماشین به سرعت زد بهش...جلوی چشمای من برادر کوچولوم به هوا پرت شد.... بی جون روی اسفالت خیابون افتاد....

با جملات اخر کانگین چشمان خمار شیوون کمی گشاد شد با صدای ارام وسط حرفش گفت: چی؟...یعنی چی؟...یعنی تصادف کرد؟... کانگین چهره اش از گریه بی صدا مچاله شده بود ارام اشک میریخت و سرش را تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره...برادرکوچولوم تصادف کرد....درجا مرد.... شیوون حالت صورتش وحشت زده شد گفت: آه.... چه وحشتناک...متاسفم....

کانگین با همان حالت سرش را تکان داد همانطور با صدای گرفته و لرزان گفت: اره...خیلی وحشتناک بود....اون روز وحشتناک ترین روز زندگیم بود...من باعث مرگ برادرم شده بودم....انگار من همراه برادرم مرده بود....پدرو مادرم بعد اون اتفاق داغون شدن...ولی خوب با اینکه من مقصر بودم تو مرگ برادرم...ولی بازم پسرشونو ...یعنی پسری که برادرشو به کشتن داد دوست داشتن...بهم محبت میکردن...این منو بیشتر نابود میکرد....بعد اون اتافق زندگی من سیاه و داغون شد...نمیفهمیدم دارم چطور زندگی میکنم...مثل مرده متحرک بودم...غذا میخوردم...میخوابیدم...راه میرفتم...درس میخوندم ...اصلا نفهمیدم چطور وارد نیروی ویژه شدم...شدم محافظ....اصلا نمیدونستم هدفم از این انتخاب چی بود.... به خودم میگفتم که من عرضه محافظت از برادرمو نداشتم...حالا میخوام محافظ جون مردم باشم؟...از طرفی ...میگفتم که بخاطر برادرم ...بخاطر کوتاهی در مراقبت کردن از برادرم محافظ جون مردم میشم....با خودم درگیر بودم...تا بالاخره اموزش تموم شد...من شدم یه محافظ...نمیدنستم میتونم محافظ کسی باشم یا نه...اصلا انتخابم درسته یا نه... که همین زمان پدرتون...ارباب چویی اومد...منو برای محافظت از شما استخدام کرد...یعنی میشه گفت من استخدام شدم درست زمانی که شما تازه دنیا اومدی....اولش محافظ مادرتون که شما رو تازه دنیا اورد شدم...تا بعد که شما کمی بزرگتر شدید...من شدم محافظ شخصی شما....شما هر روز که بزرگ و بزرگتر میشدید من بیشتر به یاد برادم میفتادم...کم کم میفهمیدم برای چی این شغل رو انتخاب کردم...به خودم میگفتم که خدا خواسته که من این شغلو انتخاب کنم...تا جبران کاری که با برادرم کردم بشه ...بعدشم که شما شدید همه چیز من...من فقط محافظ شما نبودم... گویی با رسیدن به اینجای خاطراش گریه ش ارام گرفته بود با دست اشک های روی گونه هایش را پاک کرد گفت:  از شما مثل جون خودم محافظت میکردم...حس میکردم شما داداش کوچولوی منی که دوباره زنده شدی...من باید مراقبت باشم...همه چیزو داشت خوب و عالی پیش میرفت ...شما منو اجوشی صدا میزدی....چون من بینهایت دوستتون داشتم...شما احساس صمیمیت میکردی...اصلا انگار منو محافظ خودت نمیدونستی...چون من هم محافظت بودم...هم همبازیت...هر وقت میتونستم با شما تو حیاط خونه بازی میکردم...هم هر شیطنتی که تو خونه میکردی من به گردن میگرفتم...تا شما تنبیه نشی... این هم بقیه رو میخندون چون کارهای رو گردن میگرفتم که اصلا با عقل جور درنمیاومد کار من باشه...بقیه هم میفهمیدن...هر روز صمیمیت بین ما رو بیشتر میشد.... تا اینکه اون روز شوم اتفاق افتاد...اون تصادف ...تو بیمارستانمن فکر کردم...

 شیوون که چهره بیحال و چشمانش دوباره خمار شده بود با لبخند کمرنگی به کانگین نگاه میکرد وسط حرفش با صدای ارامی گفت: من مردم...چون اشتباه شنیدی...فکر کردی من مردم...کانگین چهره ش دوباره غمگین شده بود سرش را تکان داد گفت: اره...فکر کردم دوباره برادمو از دست دادم...دوباره بیعرضگی کردم برادر کوچولومو از دست دادم ...برای همین فرار کردم ...نه از ترس ...از خودم میخواستم فرار کنم...از این کشور....از جایی که دوباره برادر هشت سالمه ازم گرفته بود...رفتم چین...اونجا هم فقط یه کار میکردم ...یعنی تنها کاری که بلد بودم...محافظت ...البته نه از بچه ها...از هر کی که بشه...ولی دیگه از بچه ها محافظت نمیکردم...ولی مثل مردها زنده گی میکردم...دوباره....که صدای وسط حرف کانگین گفت: کیم کانگین؟...محافظ کیم کانگین؟...خودتی؟...کانگین جمله اش نیمه ماند با شنیدن صدای اشنا یهو روبرگردانند اقای چویی را دید که وسط اتاق ایستاده با چشمانی گشاد که گویی روح دیده بهش نگاه میکند. کانگین هم چشمانش گشاد ازدلتنگی دیدن اقای چویی خیس اشک شد ارام از روی لبه تخت بلند شد با صدای لرزانی نالید: ارباب ...ارباب چویی...

********************************************

( بیمارستان)

پلکهایش لرزید ارام و بیاختیار از هم باز شد دوباره بست ،ولی با صدا زدن اسمش دوباره ارام پلکهایش را باز کرد نگاهش تار بود صورت هایی که رویش خم شده بودنند تار میدید ، ولی صدایی که نامش را صدا میزد اشنا بود : کیوهیون...کیوهیون شی....صدامو میشنوی؟... صدای مین هو بود. کیو دوباره پلکی زد تا از تاری چشمانش کم کند سرش را تکانی به دو طرف داد ،تکانی هم به تن خود داد گویی میخواست بی اختیار بلند شود بنشیند . مین هو که بالای سرش ایستاده بود متوجه حرکتش شد با دست گذاشتن روی شانه اش اجازه نداد با اخم گفت: داری چیکار میکنی؟...بلند نشو...نمیشنوی چی بهت میگم؟....

کیو نگاه بیحالش به مین هو شد با صدای ضعیفی گفت: من کجام؟...چی شده؟...مین هو اخمش بیشتر شد قدری کمر راست کرد گفت: پس میشنوی؟...چیزی نیست....تصادف کردی...اوردنت بیمارستان...خوشبختانه....کیو که لحظه ای همه چیز را فراموش کرده بود نمیدانست کجاست و چه اتفاقی افتاده با حرف مین هو همه چیز یادش امد . دادگاه بود ریوون امده بود اوهم دنبال ریوون رفت تا خواست به او برسد یهو چیزی بهش برخورد کرد که ماشین بود، کیو هم افتاد روی زمین دیگر هیچ نفهمید. حال در بیمارستان چشم باز کرد با حرف مین هو چشمانش گشاد شد بیتوجه به حرف مین هو حرفش را برید با همان صدای ضعیفی گفت: ریوون...ریوون شی...ریوون کجاست؟...هیونگ کجاست؟...

مین هو همراه اخم چشمانش را ریز کرد گفت: چی؟...ریوون شی؟...نه اون اینجا نیست...یعنی تو اتاق نیست.... بیرون منتظره... رسوندت بیمارستان...الان نگران حالته...کیو چشمانش گشادتر شد با صدای که کمی بلند بود گفت: چی؟...بیرونه؟... خیز برداشت که بلند شود که مین هو اجازه نداد دستانش را روی شانه کیو گذاشت نگذاشت بلند شود عصبانی گفت: یااااااااا....داری چیکار میکنی؟...کیو با حالتی اشفته گفت: میخوام برم پیش ریوون شی...اومده بود دادگاه....رفتم دنبالش ...یهو نفهمیدم چطور تصادف کردم...حالا میخوام برم ببینمش...بپرسم هیونگ کجاست...اصلا ببینم تو ازش نپرسیدی هیونگ کجاست؟...خواهش میکنم...من باید برم ....مین هو اخم کرده به کیو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: نه نپرسیدم...تو رو که تو این حال اورد ...من فقط به فکر تو بودم...خیلی خوب...تو بلند نشو...من الان میرم بهش بگم بیاد ...به کیو مهلت نداد چرخید به طرف در اتاق رفت.



نظرات 2 + ارسال نظر
Chonafas شنبه 11 آذر 1396 ساعت 21:31

سلام...
خوووووب پس از سالها موفق شدم بخونم این داستان روانقدر کنجکاو بودم راجع بهش...
عه هیچول دستگیر شد یعنی!!!!
کیو تصادف کرد! خااااک بر سرم چراااا؟؟؟؟؟
اخی مامان بابای شیوون اومدن پیشش چقده خوووب...
مینهو چه عصبیه بچه! معلوم نی یونهو و کیو چقدر رو مخش رژه رفتن.
اوهو جذبه ی ریوون داغونم کرد!
دیگهه....
اوووه دیدار اقای چویی و کانگین!!!! چرا دیگه ننوشتی بعدش چی؟ عه خب من فضولیم گل کرد کههه.
مثل همیشه عالی بود اونی جونم ممنون و دوست دارم و منتظر ادامه هستم...

سلام گلممممممممممممم...
اخه الهی
اره دستگیر شد
خدا نکنه...اره کیو تصادف کرد
کیو و یونهو بیچاره اش کردن
خوب چی بگم....
چشم...منم دوستت دارم ...ممنون خوشگلمممممممممممم

. جمعه 10 آذر 1396 ساعت 07:58

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد