سلام...
بفرماید ادامه
برگ 58
5دسامبر 2012
دادگاه
کیو درمانده به قاضی نگاه میکرد باید جوابه ای به قاضی میداد ؛ باید از خود دفاع میکرد .به قاضی میگفت او مجرم نیست و مجرم اصلی کس دیگه ای است ولی باید وکیلی از او دفاع میکرد و ریوون که وکیل این پرونده بود حال در دادگاه نبود تا از او دفاع کند. کیو هم مانده بود چطور حرف بزند از خود دفاع کند نگاهی به یونهو کرد . یونهو هم مثل او بود با رو کردن کیو چهره اش درهم شد با صدای اهسته ای که فقط کیو شنید گفت: میخوای من جات حرف بزنم؟...من یه بار اینکارو کردنم...یعنی یه روز باید ازخودم دفاع میکردم ...نمیدونستم اصل قضیه چیه....ببین تو و کیم هیچل چه اتفاقی افتاده بود... ولی باید از خودم دفاع میکردم ...منم حرفای زدم...میخوای الانم جات حرف بزنم؟.... حالا که اصلا قضیه رو میدونم...
کیو چهره اش درهم و ناراحت بود اخمی کرد به همان اهستگی گفت: نه ...نمیخواد ...خودم حرف میزنم...قاضی که با اخم شدید به کیو نگاه میکرد منتظر بود کیو حرفش را بزند با معطل کردن کیو اخمش بیشتر شد انگشتانش را بهم قفل و روی میز گذاشت با صدای محکم و رسا وسط پچ پچ ان دو گفت: اقای چو ...نمیخواید چیزی بگید؟...دفاعیه ای ندارید؟ ...وکیلتون خانم جانگ نیستند؟...کیو با حرف قاضی جا خورد یهو روبه قاضی کرد با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد گفت: نه..بلند شد گفت: چرا ...چرا میخوام حرف بزنم ...یعنی خودم حرف...که صدای گفت: نه اقای قاضی...من اینجام...ببخشید دیر کردم...کیو جمله اش نیمه ماند یهو برگشت با چشمانی گرد شده به ریوون نگاه کرد که وارد سالن دادگاه شده بود . یونهو هم مثل کیو شوکه شده روبرگردانند نگاه کرد.
صدا صدای ریوون بود که رسا و بلند به قاضی گفته بود وارد سالن شد با سرتعظیمی کوچکی به قاضی کرد با فاصله کنار کیو ایستاد بودن انکه نگاهی به کیو و یونهو بکند رو به قاضی با اخم و حالت جدی گفت: یه مسئله ای بود که باید بهش رسیدگی میکردم....تا خودم رو برسونم دیر شد...با سرتعظیم خیلی کوتاهی کرد گفت: ببخشید بابت تاخیرم... سرراست کرد گفت: درمورد دفاعیه اقای چو...روبرگردانند نگاه اخم الود وجدی که گویی کیو مثل موکل عادی و غریبه برایش بود کرد با دست به کیو اشاره کرد دوباره روبه قاضی به حالت رسمی گفت: توی این پرونده خودش قربانیه...من براتون یه سری مدارک جدید اوردم ثابت میکنه اقای چو بیگناه...مقصر اصلی اقای کیم هیچله....اصلا اینکه اقای چو ایشون هستند...نه اون اقای که روی ویلچر نشستند. ...
با جمله اخر ریوون قاضی اخمش بیشتر شد با چشمانی ریز شده که میشد گیجی و پرسش را درنگاهش دید به کیو و یونهو نگاه کرد . همهمه ای هم از جمعیت داخل سالن به پا شد. کیو همه تمام مدت با چشمانی به شدت گرد شده و ابروهای بالا داده به ریوون نگاه میکرد گویی روح دیده بود با ساکت شدن ریوون بلند شدن همهمه فرصت رو غنیمت شمرد قدمی به طرف ریوون برداشت فاصله اش را با ریوون کم کرد با حالتی ناباورانه گفت: ریوون شی....شما کجا بودی؟...شیوون هیونگ...هیونگ کجاست؟...حالش خوبه؟...
ریوون سرچرحاند نگاه سرد و اخم الودی به کیو کرد با حالت رسمی و خشک گفت: اقای چو ...ما در جلسه دادگاه هستیم...به جای این حرفا به فکر جلسه دادگاه باشید...به کیو مهلت هیچ عکس العملی نداد روبرگردانند به قاضی وبا صدای تقریبا بلند و رسا گفت: جناب قاضی....
*********************************************
شیوون نگاه خمار و بی حالی به کانگین که به اغوشش داشت کرد با صدای ارامی گفت: ممنون...خیلی لطف کردی... ولی گفتم خودم بلند میشم...شما زحمت نکش...من سنگینم...شما...کانگین نگاهی به پرستار که ملحفه روی تخت را گرفت و ملحفه سفید تمیز جایش پهن کرد درحال مرتب کردن لبه های تخت بود روبه شیوون کرد وسط حرفش گفت: نه ارباب ....خم شد شیوون را ارام روی تخت نیم خیز خواباند گفت: شما نباید بلند شید ... هنوز وضعیتون خوب نیست...بعلاوه شما سنگین نیستید...کمر راست کرد با چهره ای درهم و ناراحت به شیوون نگاه میکرد گفت: اتفاقا از وقتی که مریض شدید خیلی هم لاغر شدید....
شیوون با نیم خیز روی تخت نشسته بود پرستار در حال مرتب کردمن ملحفه ای که روی پایش گذاشته و سیم های که مچ دست و وسط سینه شیوون وصل بود شیوون با چهره ای ارام لبخند خیلی کمرنگی به کانگین نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرف کانگین بی مقدمه گفت: اجوشی...گفتی من صدات میزدم اجوشی؟...کانگین که لحظه ای از حرف شیوون جا خورد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا نگاهش میکرد گویی نفهمید شیوون چه گفته گفت: هااااا؟...چی؟.... شیوون ازحالت شوک کانگین لبخندش پررنگتر شد گفت: خودت گفتی من وقتی بچه بودم صدات میکردم اجوشی...
کانگین که گویی تازه متوجه شد با همان حالت گفت: هاااا...اه...اره...لبخند پهنی زد گفت: شما منو صدا میزدید اجوشی...منم صداتون میزدم ارباب کوچولو...ولی الان برام هستید ارباب...شیوون بدون تغییر به چهره ش با همان ارامش حرفش را برید گفت: اجوشی میشه از اون موقع ها بگی؟...خوب قبل این اتفاق تا جایی که یادمه قرار بود من و شما باهم یه روز دراین مورد صحبت کنیم...الان فکر کنم بهترین موقعیت باشه...شما که کاری نداری داری؟...کانگین ابروهایش بالا رفت خوشحال از حرف شیوون لبخندش پهن تر شد گفت: نه...نه...چه کاری دارم؟...هیچ کاری ندارم.... حتما...چرا که نه...هرچی که بخواید از اون وقتا براتون میگم...هر چی بخواید....
***********************************
دادگاه
قاضی چکش را روی میز کوبید با اخم وحالت جدی به همه نگاه میکرد گفت: با اظهارت خانم وکیل ...که با مدراک ارائه کردن...پرونده دو کارگر متوفی روند دیگه میگیره...با اظهارات اقای چو هم متهم پرونده عوض میشه...اقای چو که متهم بود به شاکی و اقای کیم هیچل که شاهد ماجرا بوده...متهم شناخته میشه...پرونده به دست پلیس سپرده میشه...برای دستگیری اقای کیم هیچل ...و جلسه امروز که قرار بود اخر باشه نیست...جلسه بعدی اعلام میشه ...چکش را دوباره روی میز کوبید گفت: ختم جلسه امروز رو اعلام میکنم....
با جمله قاضی همهمه ای بین جمعیت سالن به پا شد تقریبا همه بلند شدند حرف زنان به طرف درخروجی سالن میرفتند. ریوون که زمانی که قاضی داشت جملات اخرش را میگفت وسایلش را جمع کرد تا قاضی پایان جلسه رو اعلام کرد او هم سریع بلند شد به طرف کیو و یونهو چرخید با حالت رسمی با سرتعظیمی کرد گفت: خداحافظ ...سریع برگشت با قدمهای بلند و سریع همراه جمعیت به بیرون سالن میرفت. کیو ویونهو که تمام مدت شوکه شده فقط به ریوون نگاه میکردنند در چشمان گشادشان پرسش و شوک فریاد میزد لحظه شماری میکردنند تا جلسه تمام شود انها پرسشهایشان را بپرسند. ولی ریوون به ان دو فرصت نداد تا جلسه تمام شد سریع به طرف در خروجی سالن رفت.
کیو ویونهوبا حرکت ریوون چشمانشان گشادتر شد نگاهی به هم کردنند کیو از جا پرید با صدای تقریبا بلند گفت: ریوون شی...ریوون شی...وایستا...خانم وکیل...وکیل جانگ...ولی ریوون توجه ای به صدا زدن کیو نکرد میان جمعیت خود را گم کرد به طرف درخروجی رفت. کیو تقریبا دوید دنبالش با همان صدای بلند گفت: ریوون شی وایستا...خواهش میکنم...ریوون شی...هیونگ کجاست؟...هیونگ حالش خوبه؟...یونهو هم چرخهای ویلچرش را چرخاند دنبال کیو راه افتاد.
کیو میان جمعیت با پس زدن مردم به جلو میرفت با نوک پا بلند شدن به جلو نگاه میکرد تا ریوون که میان جمعیت در سالن درحال رفتن بود را گم نکند و همچنان صدا میزد : ریوون شی...خانم وکیل...با زحمت خود را از جمعیت بیرون کشید با دویدن خود را به ریوون رساند مچ دستش را گرفت گفت: ریوون شی...وایستا...چرا جوابمو نمیدی؟... نمیشنوی صدات میزنم؟...
ریوون با گرفته شدن مچ دستش ایستاد یهو برگشت عقب با اخم شدید نگاه جدی به کیو و مچ دستش خود کرد ؛ نگاهی که کیو جا خورد با چشمانی گشاد شده نگاهی به دست خود کرد مثل برق گرفته ها یهو مچ دست ریوون را رها کرد . ریوون هم مهلت نداد با همان حالت اخم وجدی و خشک گفت: شنیدم صدام میکنید...ولی من حرفی ندارم که بزنم...حال اوپا ( شیوون) هم خوبه...ولی نمیتونم بگم کجاست...با سرتعظیم کرد .کیو با حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا تررفت گفت: چی؟...هیونگ حالش خوبه؟...اما نمیتونی بگی؟ ...چرا؟... من فکر کردم شما رفتید کانادا...شما کره اید؟...که همین زمان مرد قد بلند چهار شانه ای که بادیگارد بود پشت سر ریوون ظاهر شد وسط حرف کیو گفت: خانم...ماشین حاضره ..بفرماید...جمله کیو نیمه ماند.
ریوون هم سریع چرخید چهار مرد که بادیگارد بودن دورش را احاطه کردنند با قدمهای سریع به طرف در خروجی رفتن. کیو لحظه ای شوکه شده به رفتن انها نگاه میکرد و لحظه ای بعد دنبالش دوید دوباره با صدای بلند فریاد زد: ریوون شی وایستااااااااااااااا...دنبال انها از در سالن بیرون رفت ودید ریوون به همراه بادیگارد به طرف خیابان رفتن تا سوار ماشین شوند. کیو هم دنبالشان دوید تقریبا به انها رسید فریاد زد: ریوون شی وایستا ...هیونگ کجاست؟...کجا...که یهو از پشت ضربه ای محکم به کیو خورد فریاد کیو نیمه ماند تا خواست بفهمد چه شده نقش زمین شد. ماشینی از پشت به کیو زده اورا نقش زمین کرد.
********************************************
هیچل کلاهی به سرش که پیشانی تا ابروهایش را پوشانده بود و کاپشن بلندی که یقه هایش را بالا اورده بود پوشیده بود با اشاره مرد جلو رفت . مرد چاق گنده ای ایستاده بود به هیچل اشاره کرد و هیچل هم جلویش ایستاد و مرد دستش را دراز کرد با صدای کلفتی گفت: رد کن بیاد....هیچل از داخل جیب کاپشنش پاکتی را دراورد مرد پاکت را گرفت و از داخلش پول را دراورد شروع به شمردن کرد با اخم شدید به هیچل نگاه کرد گفت: همین؟...قرار ما این نبود...با این تا تو قایق هم نمیبرمت...تا چه برسه...هیچل هم اخم کرد حرفش را برید گفت: میدونم...قرارمون همونه...فقط بقیه پول وقتی نصف مسیرو رفتیم... مرداز سرخشم پوزخندی زد گفت: یارو رو... با سراشاره ای کرد گفت: هی یارو...فکر کردی تو اینجا تعیین کننده ای....اگه پول کافی رو همین الان ندی.... که یهو صدای فریادی امد: پلیسسسسسسسسسسسس...پلیس ها اومدن.... جمله مرد نیمه ماند وحشت زده برگشت به عقب نگاه کرد...