سلام...
بفرماید ادامه ....
فرشته چهل و چهار
(27 مارس 2014)
دونگهه ابروهایش درهم تاب خورد چهره ش درهم شد گفت: چی؟...نمیخوای همه بشکه ها رو ببری؟...چرا هیونگ؟... یهویی زنگ زدی گفتی بیام کارم داری...اومدم میگی میخوای بشکه ها رو ببری...ولی همه رو نه...چند تایی باید بمونه.... میگی مشکلت حل شده...ولی چرا همه رو نمیبری؟...هیچل پک عمیقی به سیگار دست خود زد نگاه چشمان ریزش به دونگهه بود دود سیگار را با مکث بیرون داد گفت: چون مشکلم کامل حل نشده ...این چند تا بشکه رو هم چون بهم گفتی چرا نمیبرم دارم میبرمشون...سیگار را انداخت روی زمین با نوک کفش سیگار رو له میکرد گویی تمام خشم خفته خود را با نوک کفش له میکرد سیگار را از خشم ، با همان چشمان ریز و اخم الود به دونگهه نگاه میکرد در نگاهش میشد دلخوری را دید گفت: من رو کمکت حساب کرده بودم...ولی خوب میبینم انگار تو هم مشکل داری...نمیتونی بهم کمک کنی...پس بشکه ها رو میبرم یه جای دیگه...یکی از دوستامم یه جا برام پیدا کرده... که میتونم بشکه هارو ببرم اونجا...ولی خوب همه بشکه ها کامل جا نمیشه...باید یه جای دیگه برای بقیه ش پیدا کنم...اونم یه چند رو دیگه طول میکشه...پس متاسفانه هنوز باید مزاحمت بشم...ولی بعد چند روز حتما میام بقیه شو میبرم.....
دونگهه با حرف هیچل چهره ش درهمتر شد گفت: نه هیونگ.... مزاحم نیستی... اینطوری حرف نزن...ناراحت نشو...من منظوری نداشتم...اصلا نمیخواد ببری...بذار همش بمونه ...هر وقت مشکلت حل شد ببرشون...هیچل لبخند کمرنگی به چهره اخم الود خود داد دست روی شانه دونگهه گذاشت حرفش را برید گفت: نه هائه...ناراحت نیستم...بهتره یه چند تا بشکه رو ببرم...اینجوری بهتره...میترسم وقتی به اون انبار احتیاج پیدا کنید...اون بکشه ها هم لو برن...انوقت برام درد سر میشه...با دست چند ضربه به شانه ش زد گفت: خوب من دیگه باید برم...شب میام کارخونه...بشکه ها رو میبرم...فعلا خداحافظ...نگاهی به هیوک که با فاصله ایستاده بود کرد با سرتکان دادن از او خداحافظی کرد دوباره به دونگهه نگاه کرد با لبخند سری هم برای او تکان داد چرخید با قدمهای بلند و سریع رفت.
هیوک هم که در جواب هیچل با سرتعظیمی که به رفتنش کرد با اخم نگاه میکرد . دونگهه با حرفهای هیچل چهره ش درهمتر شد دهان باز کرد حرفی بزند ولی با رفتن هیچل فرصت نیافت با اخم و ناراحت به رفتن هیچل نگاه میکرد گفت: لعنتی...ناراحت شد...یعنی یه کار ازم خواسته بود...انقدر غر زدم که مجبور شد بیاد بشکه هارو ببره...هیوک تغییری به چهره اخم الود خود نداد گفت: خوب تقصیر تو نیست...توهم مشکل داری...بعلاوه اون بشکه ها برای بودن تو انبار کارخونه شما خطرناکه ها...باید همه شو از اونجا ببره ...دونگهه همچنان رو برگردانند به هیچل که سوار ماشینش شده بود درحال دور شدن بود نگاه میکرد جوابی به هیوک نداد.
********************************************
ژاپن ..توکیو
کیو خم شد سجده کرد با مکث کمر راست کرد سراز سجده برداشت نگاهی به شیوون و سودنان و جیوون که زانو زده نشسته بودن کرد زانو زده نشسته بود دستانش را به روی رانهایش ستون کرد با حالت احترام سرپایین کرد با صدای رسایی به حالت رسمی گفت: شیوون هیونگ....جیوون شی... من از طرف چو یونگ هوا ( پدرش) ازتون معذرت میخوام...امیدوارم گستاخی پدرمو ببخشید...سرراست کرد نگاه اخم الود اما شرمنده ش به شیوون یکی شد گفت: البته پدرم هم در کره پیش پدر شما رفت... رسما معذرت خواهی کرد ...بابت گستاخی که کرده بود احظار شرمندگی کرد... امیدوارم پدرتون ببخشدش .... همینطور که من خواستار بخشیده شدن از طرف شما هستم...
شیوون زانو زده نشسته بود دستانش به روی رانهایش بود با حالت رسمی با اخم و چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: تو چرا بخشش میخوای ...تو که کاری نکردی...اون پدرت بود که اون حرفا رو زد... انگار هم رفته معذرت خواهی...نمیدونم تو چی گفتی و چیکار کردی از اینجا که ...پدرت تو کره رفته پیش پدرم...احظار شرمندگی کرده...پدرمم اروم شده...بخشیدش...ولی خوب با این همه ما وقتی برگشتیم کره...خانواده شما باید بیان رسمی از پدرم و جیوون معذرت خواهی کنن...کیو با سرتعظیم کوچکی کرد با حالت احترام گفت: چشم هیونگ...
شیوون سرش را چند بار تکان داد با همان حالت جدی گفت: خوبه...با این اوضاع ما فردا برمیگردیم کره...کیو یهو چهره ش تغییر کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید به حالت عادی گفت: چی؟...برمیگردیم کره؟...برای چی هیونگ؟...تازه چند روزه اومدید ماه عسل...مگه قرار نبود ده روز بمونید؟...چرا انقدر زود داریم برمیگردیم؟... شیوون تغییری به حالت صورتش نداد همانطور اخم الود گفت: داریم برمیگردیم چون هر چی بیشتر میونیم بلای بیشتری سرمون میاد... از روزی که امدیم همش داره اتفاقات بد میافته...ماه عسل نیست که ...ماه زهر شده برای ما ...یا مریضی کشیدم...یا اتفاق بد افتاد...میخوام برگردم ...خسته شدم از این سفر بد....
سودنان هم چهره ش درهم و ناراحت بود سری تکان داد وسط حرف شیوون گفت: اره ...یوبو راست میگه...بهتره برگردیم...سفر خیلی بدی بود...نمیخوام بیشتر از این اینجا باشم...کیو چهره ش توهم رفت گوشه لب خود را گزید ناراحت گفت: همش تقصیر منه...من ماه عسلوتونو خراب کردم...شرمنده هیونگ....جیوون با اخم شدید و چهره گر گرفته و عصبانی به کیو نگاه میکرد وسط حرفش از میان دندانهای بهم سایده ش گفت: و این سفر...علاوه بر زهر مار شده به اوپا و اونی...سفری شد که من تو بهم زدیم اوپا...اوپا بیا بهم بزنیم... چون دیگه نمیخوام ببینمت...یهو بلند شد میان چشمان گشاد شده و ابروهای بالا داده از وحشت کیو که از حرفش شوکه شده بود به طرف در اتاق رفت از ان بیرون رفت . شیوون هم با اخم به بیرون رفتن جیوون نگاه کرد گفت: خوب اینم یه دلیل دیگه که ما باید برگردیم کره...اماده شید فردا برمیگردیم ...
************************************************************
( 12 روز بعد )
( 7 آپریل 2014 )
( صبح خیلی زود)
شیوون سرش را چند بار تکان داد با لبخند گفت: خیلی خیلی ممنون ازتون...خیلی ممنون که به فکرم بودید...ممنون که تولد گرفتین برام...ممنون از کادوتانون...کانگین لبخند زنان گفت: کاری نکردم که...تولدته ...تولد معاون مقر ما ...تولد بهترین نیروی من...دلم میخواست برات یه تولد خیلی بهتری بگیرم...ولی خوب از دیشب تا حالا هی ماموریت میخوره میرم...دیگه گفتیم اخرین ساعت کاری امروزه...کیشیکمون تموم میشه...میریم خونه...همه تا عصر میخوابیم... دیگه فردا که تولدت نیست...امشبم که نمیشه برات جشن گرفت...گفتم تا نرفتیم برات یه جشن بگیریم...
هیوک صدا دار خندید وسط حرف کانگین گفت: خوب امشب که نمیشد براش جشن گرفت...مطمین خانواده خود معاون چویی براش جشن میگیرن...شیندونگ هم دستانش را بهم زد زیر چانه خود گذاشت نگاهش به سقف بود گویی چیزی را خیال میکرد گفت: واااااااااااااای...نگو ...نگو جشن خانوادگی...نگاهش به شیوون شد گفت: جشن های که خانوما میگیرن پر از غذاهای خوشمزه و کیک و شیرنی های خیلی خوشمزه ست...لب زیرنش را پیچاند گفت: خوشبحالت معاون چویی... منم میخوام ...
یسونگ تابی به ابروهایش داده نگاه میکرد حرفش را برید گفت: ولی فکر نکنم خانواده معاون چویی براش جشن بگیرن...اگه میگرفتن ما رو هم دعوت میکردن...حتما جشن نمیگیرن دیگه... سونگمین اخمی کرد با چشمانی ریز شده به یسونگ نگاه میکرد گفت: خوب تو رو که نباید دعوت کنن... حتما جشن میگیرن...مگه میشه جشن نگیرن...ولی جشن خونوادگیه... دیگه قرار نیست مارو دعوت کنن...عروسی نیست که میخوای بری...ریووک هم در تایید حرف سونگمین سری تکان داد گفت: اره...هیونگ راست میگه...ما که نباید تو جشن خانوادگی باشیم....
شیوون با لبخند که از شرمندگی میزد چون تا جایی که فهمید کسی قرار نبود برایش جشن تولد بگیرد ،پس سرخود را میخواراند گفت: شرمنده بچه ها.... واقعا نمیدونم برام جشن میگرن یا نه... ولی واقعا شرمنده شمام که شمارو دعوت نکردن...یعنی بهم نگفتن جشن میگیرن که دعوتون کنم...ولی خوب من بخاطر تولدم امشب همه رو میبرم رستوران شام میدم...باشه؟...خوبه؟... شیندونگ و بیقه رفتن از خوشحالی فریاد بزنن تا گفتن : وووواااااااااااااوووووووووووووووو..کانگین فرصت نداد با اخم و صدای کمی بلند گفت: نه معاون چویی ...نمیخواد...اینکار لازم نیست...نگاهی به بقیه کرد که با حرفش چهرشان توهم رفت بود گفت: خیلی خوب بچه ها ...حتما که نباید برید شمام بخورید...این هم جشن بود دیگه... اصلا ببنیم مگه شماها فردا صبح کشیک نیستید ... معاون چویی امشب و فردا صبح افه...ولی شماها که نه... میخواد تا دیر وقت تو رستوران شلوغ بازی کنید به کشیک هاتون نرسید... که یهو زنگ خطر که نشان از اتش گرفتن جایی بود به صدا درامد جمله کانگین نمیه ماند .
همه یهو روبرگردانند . هیوک با اخم گفت: لعنتی...به خشکی شانس...اهههههههههه...تو دقایق اخر کشیکمون هم باید بریم اتیش خاموش کنیم...اونم وسط جشن تولد.... شیوون بیتوجه به حرف هیوک دوید با صدای بلند گفت: یالا بچه ها...باید بریم ...یالااااااااااا...بقیه هم به ناچاری دنبال شیوون دویدند.
سلام اونی من شرمنده ام این چند وقت همه چیم پیچید تو هم. بدبختی و گرفتاری ولم نمیکنه تا پایان امتحانای ترم هم ادامه داره...
خب این چند قسمت که نظر ندادمو دنبال کردم عالییی بود. این دو قسمت اخر: یعنی نمیدونم چرا دلم میخواد هیچولو تو بشکه هاش، بندازم فندک بندازم توش...
دونگهه ام که ساده و...
یعنی بدبخت شیوون یه ماه عسل خوشم نداشت بخت برگشته سودنان...
جیوونم که...
اقای چو نمیخواد بس کنه؟؟؟ چقدر میخواد کیو و خانواده ی چویی رو اذیت کنه؟ این حرفا چی بود به جیوون نسبت داده بود؟؟؟
ای خدا اژیر!!!! واااای خدا به داد برسه!!!!
ممنون منتظر ادامه هستم...
سلام عزیزدلم






دشمن شرمنده... گفتم که ره وقت نتونستی بیا...
هیچل تو بشکه هاش
اره دونگهه ساده ست بیچاره
هی بیچاره شیوون و سودنان
نه اقای چو خیلی پروه....
خواهش عزیزدلممممممممممم