SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 20

سلام به همه....

 این قسمت...یعنی از این به بعد هر چی میزارم قسمتهای که خودم بهش اضافه کردم... بفرماید ادامه ...


  

پارت بیستم

""""

"من که دارم حرف می زنم چرا این خل شده؟"از صدای فریاد دونگهه پدر و مادرم و هیوک هم از خواب بیدار شده بودن تو اتاق هر چقدر تلاش کردم که اونا حداقل حرفامو بشنون بازم نشنیدن.کم کم فهمیدم اشکال از منه  و انگار فقط خودم صدای خودمو می شنوم.من حالم خوب بود نه دردی داشتم نه ناراحتی سبک و راحت بودم اما اونا نگران  وحشت زده بودن نمی فهمیدم مشکل چیه...اون لحظه نمی فهمیدم تا اینکه بعد از چند ساعت و بعد از کلی دیدن دکترهای مختلف و دادن ازمایشهای جور وا جور همه به این نتیجه رسیدن که شوک عصبی به تارهای صوتیم اسیب زده و به همین راحتی لال شده بودم!به همین سادگی..!

"""""

شیوون برگه های دستش که به صورت کتاب بهم منگنه شده بود را روی میز انداخت کمر راست کرد  پشت به مبل لمه داد پای چپ روی پای راست گذاشت رو به کیو که سینی به دست به طرفش میامد گفت: چطور بود هیونگ؟... خوبه؟...کرد اخمی به چهره جذاب مردانه خود داد به کیو که جلویش ایستاد خم شد فنجان داخل سینی که قهوه بود را جلویش روی میز گذاشت نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: سرد...خشگ... درام تلخ...با پایانی مرگ اور.... کیو فنجان دیگری را از داخل سین برداشت طرف دیگر میز گذاشت یهو سرراست کرد با چشمانی کمی گشاد به شیوون نگاه میکرد روی مبل جلوی شیوون نشست گفت: اینا رو باید تعریف حساب کنم؟....

شیوون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: تعریف؟...تو به اینا میگی تعریف؟...پا از روی پایش برداشت پایین گذاشت خم شد فنجان قهوه را برداشت به جلوی بینی خود برد قهوه را بو کشید به فنجان نگاه میکرد گفت: دارم میگم داستانت تلخه.... تلختر از این قهوه.... فنجان را به لبش چسباند قلوبی از قهوه نوشید از تلخی قهوه چهره ش درهم شد فنجان را روی میز داخل فنجان گذاشت به کیو نگاه کرد گفت: مرگ یکی از شخصیت های اصلی  اخر داستانت تلخی بدی به داستانت داده.... کیو هم سینی را روی میز گذاشت چهره ش تغییر کرد اخمی کرد به پشتی مبل لمه داد گفت: خوب میدونم...داستانم درامه...باید اخرش مرگ باشه...خودم خواستم اینطور تلخ بشه... خوب طرف ایدز داشت...میخواستی زنده بمونه؟...

شیوون دوباره کمر راست کرد پشتش را به مبل گذاشت تکیه داد دستانش را روی مبل ستون کرد با اخم و حالت جدی که جذابیت صورتش را چند برابر کرده بود به کیو نگاه میکرد گفت: نه نمیخواستم...ولی کیوهیون اینو باید بدونی ...چون طرف ایدز داره که زرتی نمیافته بمیره... علم خیلی پیشرفت کرده... الان بیمارانی که ایدز دارن میتونن مثل ما ادمهای معمولی زندگی کنن... حتی ازدواج کنن و بچه دار بشن...نه اینکه درجا بمیرن... تو ته داستانت خیلی تلخه... خودت میدونی که مردم کشور ما چقدر رو بیماری ایدز حساسن... اصلا ایدز تو این کشور از طاعون و جزام هم بدتره... یه بدبختی که ایدز بگیره مردم اونو انگار تبعید میکنن..البته الان اوضاع خیلی بهتر شده...ولی داستانی که دراین مورد باشه خیلی خیلی خواننده کم داره...بخصوص اینکه اخرشم مرگ داره....

کیو تغییری به حالت چهره و صورت خود نداد گفت: میدونم هیونگ... ولی خوب من میخواستم اینبار اینطور بشه...من همیشه داستانم خنده دار بوده...  من از ماجراهای که تو شرکت ام میفته ایده میگرفتم و داستانهای کمدی یا عاشقانه مینوشتم... ولی خوب حالا خواستم اینو بنویسم...شیوون هم تغییری به چهره اخم الود و حالت نشستن خود نداد حرفش را برید گفت: بله... خواستی اینبار اینطور بنویسی... ولی چرا شخصیت هات اسم منو و خودتو و دونگهه و هیوکن؟... اون دوتا میدونن تو داستانت اسمشونو اوردی؟... اگه بدونن که تو همچین داستانی اسمشو اوردی میزنن ناکارت میکنن... نمیشد یه اسم دیگه بذاری رو شخصیات؟... من کسیم تو داستانت که ایدز میگیره و میمیره...ارزوی مرگو داری تو؟... فکر نمیکنی این کتاب چاپ بشه و خواننده بخونه فکر میکنه داستان حقیقی از زندگی خودته و ناشرش ... انوقت بدتر میان سراغمون و زندگی برامون نمیزارن؟...

کیو که از بخش اول حرفهای شیوون که درمورد ایونهه گفت خنده ش گرفت و پوزخندی زد ،ولی با بقیه حرفش لبخندش محو شد گفت: خدا نکنه هیونگ... من غلط بکنم همچین اروزی داشته باشم... راستش قصدی اینکارو نکردم... همین جوری این اسم  ها رو گذاشتم ...عوضشون میکنم... دوباره اخمی کرد گفت: حالا هیونگ...عوض کنم اسمارو کتابمو چاپ میکنی و وارد بازار میکنی؟... میخوام واکنش خواننده ها روبدونم...بهشون قول دادم...دیدی تو پرنس کنفرانس خبر داستان جدیدمو دادم....باید دیگه چاپش کنم...

شیوون با اخم به کیو نگاه میکرد گویی در حال فکر کردن بود برای چند ثانیه فقط نگاه کرد جوابی نداد .کیو هم که منتظر جواب از شیوون بود لبخند خیلی کمرنگی زد تا طبق معمول دل شیوون را به دست بیاورد بلند شد رفت کنار شیوون نشست دستانش را روی کمر شیوون گذاشت با همان حالت لبخند به لب گفت: هوم هیونگ؟... چاپش میکنی؟ ...خواهش میکنم... چاپش کن...باشه؟...شیوون چشمانش دوباره ریز شد همراه اخم گفت: نمیخوای ته داستانتو عوض کنی؟... میخوای همینطور تلخ باشه؟... شخصت اصلی داستانت بمیره؟...

کیو لبخندش محو شد لب زیرنش را پیچاند چهره ش توهم رفت سری در تایید تکان داد گفت: اوهوم... میخوام مرده باشه...اخه دلم میخواد این داستانم اینجوری باشه...خیلی خیلی برای این دستان زحمت کشیدم...دیدی هیونگ که چه شبها تا صبح نشستم و سرش کار کردم... مطمنم این داستانم خیلی پرفروش بشه...حالا ببین هیونگ... خیلی خواننده ها ازش خوششون میاد...خیلی ها پایان تلخ رو دوست دارن...همش که نباید داستان اخرش خوشی باشه... یه بار هم باید تلخ باشه... مثل زندگی... زندگی خیلی ها....

شیوون با اخم تاب داری که به ابروهایش داده بود و چشمان گیرایش را ریز کرده بود به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی حرفش را برید گفت: این داستانت یه شربه پا میکنه... درسته خیلی ها پایان تلخ رو دوست دارن.. دستان کیو را گرفت و از کمر خود جدا کرد بلند شد به طرف جالباسی رفت گفت: ولی خیلی ها هم از پایان تلخ متنفرن... و اینکه داستانت درمورد یه بیماری خاصه... کت مکشی که با شلوارش ست بود را از جالباسی برداشت در حال پوشیدن جلوی اینه قدی کنار کمد ایستاد به سرتا پای خود با اخم نگاه میکرد گفت: امیدوارم از این نظر برامون مشکلی ایجاد نکنه... پایان تلخ برای بیماران خاص که به جای امید دادن بهشون داری نابودشون میکنی... کتش را پوشید اخرین نگاه برای چک کردن به اندام خود در اینه به خود کرد چرخید با همان حالت اخم الود و جدی به کیو نگاه میکرد گفت: تو نویسنده ای... داستانی مینوبیسی که خواننده بخونه ... خیلی از خواننده ها با خوندن کتابها  وداستانها میخوان فرار کن... یا پناه ببرن...استرس... نگرانی ...روزگار بدی که دارن رو با  خودن چند خط  داستان میخوان فراموش کنن ...انوقت فکرشو بکن... یه داستان تلخ با پایان مرگ چه به روزگار اونا میاره...من که مخالفم...ولی خوب تو که اصرار داری باشه...میدونم کسی هم حاضر نمیشه چاپش کنه... خودم برات برات چاپش میکنم... ولی فعلا با تیراژ کم...تا ببینم عکس العمل خواننده ها چیه...

کیو از ذوق لبخند پهنی زد کتاب را از روی میز برداشت بلند شد به طرف شیوون رفت گفت: ممنون هیونگ...تو بهترینی...بهترین هیونگ دنیای...دوستت دارم... تا به شیوون رسید سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد کتاب را به طرفش گرفت. شیوون با بوسه کیو اخمش قدری وا شد کتاب را گرفت همراه اخم لبخندی زد گفت:خودتو لوس نکن... این کارها هم لازم نیست...گفتم که چاپش میکنم...

*************************************************

(دو هفته بعد)

" دو هفته گذشت... شیوون هیونگ به خواسته من تو این دو هفته کتاب رو چاپ کرد... اونم با تیراژ کم... سه روزه وارد بازار شده...یعنی از پریروز تا حالا... نمیدونم چرا هیجان دارم...مثل روزی که اولین کتابم وارد باز شد.... ولی خوب بار اولم نیست...چند تا کتاب نوشتم تاحالا...که همشون هم پرفروش بودن...کلی خواننده داشته...اصلا با کتابای کمدیم و عاشقانه ام  معروفم... ولی این کتابم...یه جور خاصی دوسش دارم... چون با کتابهای که تا حالا نوشتم خیلی فرق داره ....فراموشم نکن ....کتابی که خیلی براش زحمت کشیدم...یه داستان دارم با پایان تلخ.... میخوام بدونم عکس العمل خواننده ها چیه... نمیدونم چرا تا حالا خبری نشده... از دیروز  عصر تا حالا کارم شده تو نت چرخیدن... اینستا و توییتر از دستم خسته شدن از بس که چکشون کردم... ولی هیچ خبری نیست...انگار کسی خوشش نیومده...یا کسی تا حالا نخونده... نمیدونم...شاید من خیلی زورد منتظر عکس العملم...خوب باید بخونن دیگه.... کتاب ها...روزنامه نیست که یه ساعته بخونن... رومانه...وقت میبره....ولی خوب هیجان دارم...مثل غیر حرفه ای ها دارم رفتار میکنم... از صبح هم که حالم بدتر شده... انگار دارن تو دلم رخت میشورن... نمیدونم چرا انقدر شور میزنه...انگار قراره اتفاق بدی بیفته...اهههههه...مثل دختر بچه ها شدمااااااا.... "

"پوفففففففففففف..اصلا بیخیـــــــــــــــــــــــــــال.... "

اومدم جلوی پنجره ایستادم... دارم به خیابون نگاه میکنم ...منتظر هیونگم...نمیدونم چرا دیر کرده...تا حالا باید میاومد... امروز خییلی یر کرده... هوا تاریک شده.... دوساعته که  زنگ زده که داره میاد خونه...ولی هنوز نرسیده...نمیدونم چرا...به موبایلشم جواب نمیده... نمیدونم چی شده....اگه ترافیکم بود تا حالا باید میرسید.... نه اینطوری نمیشه باید بهش زنگ بزنم دوباره...

موبایلمو کجا گذاشتـــــــــــم؟...هومممم.... اها اونجاست... موبایلمو برداشتم دارم دنبال شماره هیونگ میگردم.... اهههه...گوشیم داره زنگ میخوره... هوم... دونگهه ست...

" الو ..دونگهه خوبی؟... هیوکجه خوبه؟....  هوم؟... شیوون هیونگ؟...نه خونه نیست...یعنی تو راه ...گفته داره میاد...ولی هنوز نیومده....هوم؟...چی شده؟... اتفاقی افتاده؟... چی؟... بیخودی نگران نشم؟...چی میگی هائه؟...زنگ میزنی بی مقدمه از هیونگ میپرسی و میگی نمیدونم چی شده...خوب بگو چی شده؟...اینطور ی که بدتر نگرانم میکنی....چی شده؟... از هیونگ خبری داری؟... "

 دونگهه دیگه داره اعصابمو خورد میکنه.. یه چیزی رو میخواد بگه ولی نمیگه... دیگه دارم از نگرانی میلرزم صدامم رفته بالا " :حرف بزنه هائه.... اتفاقی برای هیونگ افتاده؟... "

وااااااااااااااای باورم نمیشه دونگهه چی گفته.. صدام از وحشت میلرزه و چشمام از وحشت گشاد شده  با صدای بلندی گفتم " : چیییییییییییی؟...هیونگ کجاست؟... بیمارستانننننننننننننننننننن؟...برای چی؟...تصادف کرده؟... چییییییییییییی؟..."

 از گیجی جواب دونگهه چشمام گشاد و ابروهام درهم شد با همان صدای بلند گفتم " : چییییی؟... به ش حمله کردن؟...کیاااااا؟...کیا به هیونگ حمله کردن؟...مگه جنگ شده؟...درست حرف بزن ببینم چی میگی هائه؟...اون هیوکجه کجاست که گوشی رو بگیره...برای هیونگ چه اتفاقی افتاده... "

نه فایده ای نداره ..از این دونگهه فیشی نمیشه درست حسابی فهمید چه افتاقی افتاده... دارم از نگرانی برای شیوون دیونه میشم...دارم سکته میزنم...باید خودم برم... بیتوجه به ظاهر و لباسم دوان به طرف دراتاق رفتم و تو گوشی موبایلم سر دونگهه فریاد زدم   ": بگو هیونگ الان کجاست؟...کدومم بیمارستانه؟... بهت میگم هیونگ کدوم بیمارستانه... "

 دارم میرم بیمارستان..دارم میرم ببینم چه بلای سرهیونگ اومده... وای خدا ...هیونگو به خودت سپردم... اخه چی شده....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 5 آذر 1396 ساعت 23:14

قصد ناراحت کردن نداشتم فقط نظرمو گفتم
درهرصورت اگه ناراحت شدید ببخشید

نه عزیز از کامنت تو ناراحت نشدم...
در کل از این وضعیت ناراحتم... وضعیت کامنتای پستها رو ببین...من هر شب دارم پست میزارم... حتی زمانی که شارژ ندارم... دارم پست میزارم که یه قسمتی برای خوندن هر شب باشه... منتی سر کسی نیست...ولی خودتون جای من ...با این وضعیت ادامه میدید.... ده تا بیست تا پست بذاری بدون حتی یه شکلت...بابا تشکر نخواستم...همین انتقاد ...حتی فحش نمیتونن بیان بذارن.... وقتی میام میبینم هر پستی که میزارم ده بیست نفر ...حتی شده سی نفر خوندن ....ولی کسی نظری نذاشته.... خوب نیمفهمی این قسمت خوب بوده بد بوده....اصلا به درد بخور هست...ادامه اش بدی ندی.... خوب تو جای من دیگه رغبت میکنی ادامه شو بنویسی؟.... دیگه وقت و انرژی و رو صرف اینکار میکنی؟....

فاطمه یکشنبه 5 آذر 1396 ساعت 01:15

سلام
من گیمرم دلم نمیخواد کیو واسه شیوون بال بال بزنه
مث اینکه دوباره این فیکم داره به این سمت میره
خسته نباشی

سلام... نخیر عزیرم... تو این داستان کسی برای کسی بال بال نمیزنه... نه کیو برای شیوون نه شیوون برای کیو... داستانش اونی نیست که فکر میکنی.... هر چند فقط چند قسمت دیگه میزارم ... کلا دیگه شاید هیچ داستانی نذارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد