SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 43


سلام...

بفرماید ادامه ...


  

فرشته چهل و سه

سودنان کاپشن لی سفید رنگش را دراورد روی دسته مبل گذاشت در حال باز کردن دکمه پیراهن گلبه رنگش بود با چهره ای درهم و عصبانی  گفت: تو این سفر کیوهیون اوپا فقط داره همه چیزو بهمون زهر میکنه...مثلا رفتیم شهر بازی ...ولی توو اون سوار وسایل بازی شدید و من و جیوون هیچی ...اونم که مثل بچه ها میونه...انگار نه انگار یه مرد گندست و دکتره...به طرف اتاق خواب که شیوون روی لبه تخت نشسته بود میرفت به غرلندش ادامه داد: مثل پسر بچه های 8 ...ده سال سوار وسایل میشد ...داد و هوارش تمام پارک رو پر کرده بود...عابروش به کنار...نذاشت ما بفهمیم داریم چیکار میکنیم...اصلا سوار هیچی نشدیم...برگشتیم هتل...وارد اتاق شد به گفت: باورت میشه هنوزم صدای فریادش تو گوشمه...که با دیدن وضعیت شیوون که لبه تخت نشسته به جلو خم شده و دستانش را روی پیشانش گذاشته و چشمانش را بسته بود ارنجهایش را به زانوهایش ستون کرده بود و دستمال ابریشمی سفید را به پیشانی بسته بود چشمانش گرد شد وحشت زده گفت: چی شده یوبو؟... حالت خوب نیست؟...دوید جلوی شیوون ایستاد با همان حالت وحشت زده به سرتاپای شیوون نگاه کرد یهو زانو زد دستانش روی ساعد دستان شیوون گذاشت خواست حرف بزند که شیوون مهلت نداد .

شیوون کمر راست کرد دست از صورتش برداشت با چهره ای که رنگ پریده بود چشمانش خمار و سرخ شده بود بیحال به سودنان نگاه میکرد چهره اش هم از سردرد درهم بود با صدای گفته ای گفت: چیزی نیست...سرم درد میکنه... داره از درد منفجر میشه...حس میکنم تمام مغزم داره میاد تو دهنم...سودنان چشمانش گشادتر و رنگش از وحشت پرید با صدای لرزان نالید : چی؟... سرت درد میکنه؟... چرا؟... دست روی گونه شیوون گذاشت گفت: نکنه بخاطر سرماخوردگی دوباره تب کردی؟...صورت شیوون گرم بود ولی گرمایش به حد تب نبود ولی همین گرما هم سودنان را نگران و بیتاب کرده بود با پس کشیدن دستش خیز برداشت خواست بلند شود  گفت: انگار دوباره تب کردی...برم کیوهیون اوپا رو بگم بیاد معاینه ات....

شیوون اجازه نداد سودنان بلند شود با گرفتن دستش دوباره نشاندش اخمی به چهره مچاله اش داد گفت: کیوهیون نه... تو رو خدا نه...من از دست این بشر حالم بده... ازفریادهای همین کیوهیون به این رو افتادم...سرم درد میکنه...انقدر تو اون پارک سر اون بازها بغل گوشم جیغ زد و داد و هوار کشید که مغز سرم سوت کشید...اصلا این سردردم از همون پارک شادی شروع شد...نمیخواد به اون پسر بگی بیاد...من چیزیم نیست...اون که بیاد دوباره میخواد کلی بهم آمپول بزنه سوراخ سوراخم کنه...بگه این برات خوبه اون برات خوبه...بخواب امپول بزنم...بدبختی اینه که امپول زدنم که بلند نیست...فقط میزنه ناقصم میکنه.... سودنان چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: ولی یوبو...اینجوری با سردرد.... شیوون قدری چهره ش تغییر کرد با مهربانی حرفش را برید گفت: چیزی نیست یوبو... گفتم که چیزیم نیست...فقط بهم یه قرص بدید بخورم...یکم استراحت کنم...خوب میشم ...همین... سرجلو برد بوسه ای به لبان سودنان زد دست روی گونه اش گذاشت با نوک شصت گونه اش را نوازش میکرد نگاه خمارش با نگاه لرزان سودنان یکی بود گفت: همسر زیبام ...نگران نباش...من خوبم...

................................

جیوون دست به کمر با چهره ای برافروخته به کیو که روی مبل لمه داده با لبخند پهنی شاد و شنگول گفت: چقدر کیففففففففففففففففف کردیمااااااا...حسابی بهمون خوش گذشت نه؟... من هیونگ که حسابی خوش گذروندیم...نگاه میکرد حرفش را برید با عصبانیت گفت: اره به شما که باید خیلی خوش گذشته باشه...تو جمع چهار نفره ما که فقط شما کیف کردی...من وسودنان که فقط ایستادیم شاهد سوار شدن وسایل بازی توسط شما و داد و بیدادهای شما شدیم...اوپای بیچاه منم که فقط همراه شما بود...شماهم که تا دلت خواست هوارت تمام پارک رو پر کرده بود... فکر کنم ژاپنی ها تا به حال ...یعنی تا اخر عمرشون همچین ادمی ندیدن... فکر کردن دیونه ای...مرد گنده نزدیک سی سال سنته...داد و فریادت تمام پارک رو پر کرده بود...تو مثلا دکتری؟...این رفتارت واقعا خجالت اور بود...اصلا ببینم تو برای چی منو اوردی به این سفر؟...تو اومدی فقط خودت تفریح کنی وخوش بگذورنی... برای چی منو اوردی هااااااااااااا؟...

کیو با حرفهای جیوون لبخندش خشکید کمر راست کرد با چشمانی گشاد به جیوون نگاه میکرد گفت: خوب اوردمت تا باهم خوش بگذرونیم...ولی خوب امروز نمیدونم چرا تو نونا نیومدیت چیزی سوار شید...تقصیر من چیه...جیوون چهره ش درهمتر شد با عصبانیت بیشتر حرفش را برید گفت: چی؟...ما نیومدیم چیزی سوار شیم؟... تو اومدی بهمون گفتی که بیایم سوار بشیم ما نشدیم؟....تو که امون ندادی...تا میخواستیم بیام همراهتون تو دست اوپا رو گرفتی رفتی تند تند سوار شدی...اصلا منو نمیدیدی...فکر خودت بودی...اصلا تو رفتارت عوض شده...همش  به فکر خودتی...به ...

کیو چهره ش درهم شد بلند شد رخ به رخ جیوون ایستاد اخمی به چهره خود داد حرفش را برید با حالتی عصبانی اما ارام گفت: چی؟...من رفتارم عوض شده؟...کی؟...کجا رفتارم عوض شده؟...میگی  سوار وسیله بازی همرات نشدن شد عوض شدن رفتار من؟...داد زد : ارههههههه؟....

.......................

سودنان در باز کرد جیوون در استانه در ظاهر شد چهره ش از عصبانیت گر گرفته بود اخم الود گفت: اونی میتونم بیام تو؟... سودنان با دست اشاره کرد گفت: البته ..بیا تو ...جیوون سری تکان داد گفت: ممنون ...وارد شد گفت: ببخشید این موقع شب مزاحم شدم...سودنان هم متوجه حالت عصبانی و بهم ریخته جیوون شد با بستن در دستی پشت جیوون گذاشت فشار داد تا جیوون راه برود با او هم قدم بود گفت: خواهش میکنم...نه مزاحم نیستی...اخم ملایمی کرد نگاه پرسگری به نیم رخ جیوون میکرد گفت: چیزی شده؟...انگار عصبانی هستی؟...

جیوون وسط حال ایستاد یهو طرف سودنان برگشت گفت: اره عصبانیم...خیلی هم عصبانیم ...نگاهی به همه جای اتاق کرد دوباره رو به سودنان کرد گفت: اوپا کوش؟...بیرون رفته یا خوابه؟... کارش دارم ...میخوام بره حساب این پسره پرو ..کیوهیون اوپا رو برسه... سودنان ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد دستانش را بالا برد وسط حرفش گفت: نه نه... تو رو خدا...به اوپات کاری نداشته باش...اون خوابه...دستانش را پایین اورد چهره ش درهم شد گفت: سرش درد میکنه...از دست این کیوهیون که تو پارک فریاد زد سرش درد گرفته...اخمی کرد گفت: چی شده؟... از دست کی عصبانی هستی؟...از دست کیوهیون اوپا؟...چرا؟...

جیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: چی؟...اوپا سرش درد میکنه؟...چهره ش درهم شد گفت: حقم داره...وقتی چند ساعت تموم یه ادم پرو بغل گوش ادم همش هوار بزنه باید هم سردرد بگیره...منم بودم سرم منفجر میشد از اون همه داد و هوار... اره از دست اون بچه پرو عصبانیم...عوض اینکه بابت رفتاری که تو پارک داشته معذرت خواهی کنه باهام دعوا مکینه... حتی سرم داد هم میزنه...خیلی خیلی رو داره... پسره  پروی... سودنان اخمش بیشتر شد وچشمانش ریز شد حرفش را برید گفت: چی؟... شما دوتا دعواتون شد؟...ای بابا...مچ دست جیوون را گرفت به طرف در اتاق میبرد گفت: بیا بریم ...بیا بریم ببینم چرا دعواتون شد...باید بریم ببینم دردتون چیه...دعواتونو خواهشن تو این اتاق نیارید که یوبو خوابیده...سرش درد میکنه تازه خوابش برده...

****************************************************

ژاپن ..توکیو

26 مارس 2014

شیوون چهره ش درهم و اخم الود و چشمانش ریز شد به حالتی ارام گفت: کیوهیون...تو پدرت از رابطه تو و جیوون میدونه و مخالفه نه؟... اگه اینطوره چرا راضیش نمیکنی که بیاد شکایت...با حرف شیوون کیو وسودنان که دور میز نشسته و مشغول خوردن غذا بودن یهو سرراست کردن با چشمانی گشاد وابروهای بالا اداده نگاهش کردنند . کیو با همان حالت شوک گفت: چی؟...بابام...شکایت کرده؟...به کی؟... شیوون پشتی به صندلی تکیه داد با همان حالت صورت درهم سری تکان داد وسط حرفش گفت:اره ...پدرت رفته سراغ بابام...باهاش دعوا کرده که ما داریم پسرشو گول میزنیم...دخترمونو داریم بهش میندازیم ...کلی حرفهای زشت نامربوط به پدرم زد...اینا رو جلوی جیوون نگفتم...با دست اشاره کرد گفت: جیوون که رفته به تلفنش جواب بده...بهت گفتم که اون نشنوه...بابام یه ساعت پیش بهم زنگ زد گفت...منم دنبال فرصت بودم تا بهت بگم...نمیخوام خواهرم درمورد حرفهای که پدرت زده بدونه...اخمش بیشتر شد گفت: کیوهیون...ما واقعا داریم گولت میزنیم و من خواهرمو به تو دارم میندازم؟...مگه من مخالف این رابطه نبودم...پدرت نباید اون حرفا رو به پدرم میزد...اصلا تو چرا وقتی از پدرت اجازه نگرفتی اومدی سراغ خواهر من...

کیو چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت با حالت وحشت زده وسط حرف شیوون گفت: نه...نه هیونگ...پدر من...یهو چهره ش عوض شد  درهم و عصبانی دستش را روی میز کوبید گفت: پدر من دیگه شورشو دراورده...اون حق نداشته بره سراغ پدرت ... اون حق نداره...بلند شد جمله خود را نیمه گذاشت گوشی موبایلش را از جیبش دراورد سریع شماره ای را گرفت گوشی را به گوشش چسباند به چند زنگ نخورد طرف جواب داد، کیو هم با چهره ای به شدت درهم و عصبانی صدای سرد و خشن گفت: الو...بابا... این چه کاری بود که کردی... بلند شد از پشت میز کنار رفت و چرخید با قدمهای بلند و سریع از میز فاصله میگرفت عصبانی گفت: چیه کاری؟...بله همیشه همینه...به طرف در ورودی رستوران میرفت با موبایلش حرف میزد.

سودنان با چهره ایا درهم و ناراحت گوشه لبش را گزید به بیرون رفتن کیو نگاه میکرد با مکث نگاهش را گرفت رو به شیوون با ناراحتی گفت: یوبو...چه خبر شده؟...واقعا شوهر خاله رفته پیش بابا؟...خوب الان چرا اینا رو گفتی؟... داشت غذا میخورد... حداقل میزاشتی بعد....

شیوون با اخم به در خروجی رستوران نگاه میکرد وسط حرفش گفت: کی میگفتم؟ ...روبه سودنان کرد گفت: پس کی به کیوهون میگفتم...اون باید زودتر از جیوون بفهمه پدرش چیکار کرده...بابا خیلی عصبانیه...که حقم داره...ممکنه تا حالا به جیوون گفته باشه...یعنی تماسی که با جیوون گرفته شادی داره بهش میگه...البته من بهش گفتم نگه...خودم همه چیزو درست میکنم...ولی خوب بابا خیلی ناراحت و عصبانیه...چون پدر کیوهیون حرفهای خوبی نزده...رفته خونمون با داد و بیداد به پدر گفته که دخترشو فرستاده سراغ پسرش تا عروسش بشه...درحالی که خودشون برای پسرشون عروس انتخاب کردن...خواهر من لیاقت پسرشو نداره...همین سفر... که دوتا عروس و داماد دارم میرن سفر... چرا باید پسرشون با یه دختر هرزه بره ...اینا همه نقشه ست ...من و تو با خواهرم پسرشو اوردیم سفر که رو مخش کار کنیم.... تا پدرم به خواسته ش برسه...دخترش عروس خانواده چو بشه...این یه نقشه کثیفه که خانواده ما کشیده....کلی حرفهای سنگین و زشت به پدرم زده...تو باشی ناراحت نمیشی؟...تو خودت شاهدی ...من و خانواده ام برای خانواده چو و پسرش دامن پهن کردیم تا پسرشو و ثروتشو بالا بکشیم؟ ...اره؟...مگه من از اول مخالف این رابطه نبودم؟...من این روزا رو میدیم...من سر قضیه خودمو و کیوهیون با شوهر خاله ات حرف زدم و دیدم چه رفتاری باهام داشت...نمیخواستم و نمیخوام خواهرم یه عمر زیر دست همچین پدر شوهری زندگی کنه... پس باید همه چیز بهم بخوره... نمیخوام خواهرم بدبخت بشه...سودنان با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده شوکه شده به شیوون نگاه میکرد.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد