SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 55

سلام....

من شارژ اینترنیتم تموم شده...با بدبختی یه مقدار خریدم... امیدوارم زودی تموم نشه که دوباره نرسم داستانو بذارم...

بفرماید ادامه....

  

برگ 55

( 2 دسامبر 2012 )

ریوون سینی را روی میز گذاشت فنجانها را جلوی مین هو و ایل وو و کانگین میگذاشت گفت: بفرماید...ان سه با سرتعظیم کردنند تک تک شان گفتند: ممنون ... ممنون ... ممنون ...شیوون نیم خیز رروی تخت دراز کشیده بود پیراهن سفید به تن داشت که دکمه هایش را نبسته بود سینه خوش فرمش که وسطش باند سفید جای قلبش چسبانده شده بود تا زیر سینه ش لخت مشخص بود لحاف از روی شکم تا پاهایش را کامل پوشانده بود ،سرمی به مچ دست شیوون بود سیم مانیتورینگی روی پستان چپ بود ضربان قلبش ارام از مانیتورینگ شنیده میشد صورت شیوون رنگ پریده و لبانش سفید و پوست پوست شده چشمانش از بیحالی خمار بود . نگاهش به مین هو که لبه تخت نشسته بود با صدای ضعیف و ارامی گفت: کیوهیون و یونهو نمیدونن من کجا رفته ام؟....

مین هو سری تکان داد با اخم ملایمی به چهره خود داد گفت: اهوم...اون دوتا دارن دنبالت میگردن...نمیدونن کجایی...فکر میکنن ریوون شی مرخصت کرده برده یه جای خیلی دور...شاید بردتت خارج....چون به هر کسی که فکرشو میکردن بدونن تو کجایی تماس گرفتن...به خودتون هم که تماس گرفتن...که تو وریوون شی جوابشونو ندادین...البته کیوهیون یه شکایی برده بود که من میدونم تو کجای...اون روز که حالت بد شده بود بهم گفتی میخوای از بیمارستان بری به ویلای من..بعدشم درمورد یونهو گفتی ...که کارهای سفربرای درمامنش انجام بدم....با ایل وو شی و محافظ کیم کار داری...کیوهیون شک کرد که ما همه میدونیم...ولی وقتی همه مون اظهار بی اطلاعی کردیم...شکش بر طرف شد...تو گفتی میخوای مرخصت کنم...چون  نمیخوای  کیوهیون و یونهو روببینی...نمیخوای ویلای خودتون هم بری...چون اون دو نفر اونجا پیدا میکنن...چون کیوهیون ادرس ویلاتو بلده....ولی هیچوقت نمیفهمن اومدی ویلای من.... که حدستت هم درست بود...اونا نمیدونن اومدی ویلای من... فکرشم نمیکنن اینجا باشی... فقط در به در دنبالتن.....

ایل وو فنجانش را داخل نعلبکی روی میز گذاشت نگاهش به شیوون شد وسط حرف مین هو گفت: رئیس پارک ...رئیس لی ...هم دنبال شمان...یعنی میخوان بدونن  تو چطور خانم کانگ رو راضی کردی...تا از شکایتش صرفنظر کنه...کانگین هم اخم ملایمی کرد در ادامه حرف ایل وو گفت: از ما پرسیدن ...ماهم گفتیم از شما خبر نداریم...البته مستقیم نگفتیم...دروغ هم نگفتیم...به طور حرفه ای اظهار بی اطلاعی کردیم....

شیوون نگاه خمارش به ان دو شد با صدای ارامی گفت: یعنی نفهمیدن من به شما گفتم با خانم کانگ حرف بزنید؟...ایل وو سری تکان داد گفت: بله...نفهمیدن...نفهمیدن اون روز اخری که تو بیمارستان بودی...من و محافظ کیم اومدیم ...تو به ما گفتی که بریم به خانم کانگ از طرف تو بگیم که بهش یه طرح لباس پرنسس میدی...ایشونو تو لیست زیباترین و برترین لباس شب که تو ایتالیا برگذار میشه قراره تو تو لیست باشی جاش اسم اونو مینویسی...راضیش کنیم ...که خانم کانگ هم با چیزهای که ما بهش گفتیم ...رفت رضایت داد...رئیس لی ازاد شد...نفهمین ما رفتیم بهش گفتیم ...اونم به گفته تو...کانگین هم با اخم وسط حرف ایل وو گفت: رئیس لی و رئیس پارک و وکیل لی ازمون پرسیدن...ولی ما چیزی نگفتیم...

شیوون چهره بی حالش ارام بود ارام سرش را تکانی داد گفت: ممنون...ایل وو تابی به ابروهایش داد گفت: ممنون؟...بابت چی؟... ما باید ازت تشکر کنیم ...یعنی رئیس لی و رئیس پارک باید تشکر کنن...تو با راضی کردن خانم کانگ ...شرکت رو نجات دادی ...اوضاع رو اروم کردی... رئیس لی رو از زندان رفتن نجات دادی... ما و رئیس لی و رئیس پارک و همه کارمندا مدیون تویم...انوت تو از ما تشکر میکنی....

شیوون تغییری به حالت ارام و خمار خود نداد به ایل وو نگاه میکرد با صدای ارام وبی حالی گفت: به هر حال...من از شما تشکر میکنم... چون تو این کار بهم کمک کردی... من خودم که نمیتونستم برم با خانم کانگ حرف بزنم...شما دو نفر جای من رفتین...از این تشکر کردم که جای من رفتین... گویی چیزی یادش امد ارام روبه مین هو کرد گفت: راستی...مین هوی...اون بسته رو فرستادی؟...

مین هو سری تکان داد گفت: اره... فرستادمش... شیوون هم با همان حالت گفت: ممنون.... مین هو امان نداد وسط حرف شیوون گفت: خوب...فعلا بسه...این حرفا و فلان کارو برام کردی بسه... من باید پانسمان بخیه های سینه تو عوض کنم...نگاهی به بقیه کرد روبه شیوون گفت: بقیه صحبتها باشه برای بعد ...باید پانسمان رو عوض کنم...داروهاتم تزریق کنم...درسته همرات دکتر و پرستار فرستادم به اینجا...شب و روز مراقبتن...ولی خودم اومدم و میام تا معاینه ات کنم هم پانسمان عوض کنم...وبقیه کارها...پس حالا هم نوبت کار منه....

*********************************************************

( 3 دسامبر 2012)

کیو دسته های ویلچر را گرفت گفت: نه بابا...چه زحمتی...دارم میرم بیمارستان ...پیش مین هو تو رو هم میبرم...خواست ویلچر را به طرف در خروجی بچرخاند که صدای زنگ در امد کیو ایستاد روبه در کرد با اخم گفت: کیه؟...یونهو هم یهو روبه در کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: شیوون؟...نکنه شیوونه؟...کیو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده یهو روبه یونهو کرد گفت: چی؟...شیوون هیونگ؟...هیونگه؟...تو از کجا میدونی؟...مطمینی هیونگه؟...

یونهو با همان حالت روبه کیو کرد گفت: نه...مطمین نیستم...یعنی نمیدونم...یعنی نمیگم  پشت در حتما شیوونه...میگم...یعنی نکنه شیوونه؟...یعنی شیوون برگشته باشه....کیو ابروهایش بالا رفت همانطور با چشمانی گشاد به یونهو نگاه میکرد که دوباره صدای زنگ امد کیو یکه ای خورد دوباره روبه در کرد یهو دوید طرف در با صدای بلند گفت: بلـــــــــــــــــــــــــــه؟...کیــــــــــــــــــــــــه؟... صدای مردی از پشت درامد : یه لحظه بیاید دم در...پستچی هستم....

کیو با جواب مرد جلوی در ایستاد اخمی کرد گفت: پستچی؟... دکمه را زد در باز کرد مردی که جعبه بزرگی دستش بود دراستانه در ظاهر شد، کیو با اخم نگاهی به سرتاپای مرد کرد گفت: پستچی؟...مرد با سرتکان داد جواب داد: بله...براتون بسته اوردم...جعبه ای را به طرف کیو گرفت. کیو اخمش بیشتر شد به جعبه بزرگ نگاه میکرد گفت: بسته؟ ... بسته برای من؟...از طرف کی؟....

مرد به برگه دست خود نگاه میکرد گفت: نوشته چویی...کسی که بسته رو براتون فرستاده با اسم اقای چوی...اسم کوچیک ننوشته...سرراست کرد به کیو نگاه کرد گفت: ادرس فرستنده هم نداره.... فقط نوشته چویی...کیو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟...چویی؟...مرد اخمی کرد وسط حرفش گفت: بله چویی.... ولی اقا...نمیخواید بسته رو تحویل بگیرد؟... کیو تغییری به حالت چهره شوکه شده خود نداد گفت: نه...نه...یعنی چرا....

...............

کیو جعبه به بغل وارد حال شد یونهو با اخم ملایمی نگاهی به کیو و جعبه دستش کرد گفت: این چیه؟...کی اورده؟...کیو جعبه را روی میز گذاشت و سریع در حال باز کردن جعبه بود گفت: پستچی اورده...میگه اقای چویی فرستاده...یونهو چرخهای ویلچرش را چرخاند  از حرف کیو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...اقای چویی؟...اقای چویی  کیه؟...

کیو در جعبه را بار کرده بود نگاه اخم الودش به داخل جعبه بود سریع پاکتی را از داخل جعبه دراورد با اخم نگاهش میکرد با صدای ارامی وسط حرف یونهو گفت: چویی شیوون...روبه یونهو کرد گفت: این جعبه رو هیونگ فرستاده...شیوون هیونگ فرستاده....یونهو با جواب کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟...کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟.... شیوون فرستاده؟....

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد