سلام دوستان ...بفرماید ادامه...
فرشته چهل و دوم
هیوک با چشمانی گشاد شده به دونگهه نگاه میکرد گفت: نکنه داییت در مورد بشکه ها فهمیده ؟...اره؟... دایی اون انبار بشکه ها رو دید؟... بخاطر جنس های که برای اقای چویی تولید کردید ...انبار هاتون جا نداشت...گفتی میخواید از اون انبار استفاده کنید؟...استفاده کردید بالاخره؟...دایی دید بشکه ها رو؟...دونگهه کمر راست کرد به پشتی صندلی لمه داد چهره ش درهم و با اخم به هیوک نگاه میکرد گفت: نه...دایی بشکه ها رو ندید...شانس اوردم ...لحظه اخر...یعنی وقتی میخواستیم بریم سراغ اون انبار ...یکی از مشتری ها اومد...اجناسشو از انبار دومون برد...انبار خالی شد...جنس های اقای چویی رو گذاشتیم اونجا...
هیوک چهره ش تغییر کرد گوی نفسش را حبس کرده بود با اهی کشیدن نفسش را صدادار بیرون داد گفت: اها...چه خوب...اقای چویی اجناسشو برده تون اون انبار...مکثی کرد با اخم گفت: خوب ...اگه داییت بشکه ها رو ندیده...اون انبار هنوزفقط بشکه هاست...پس مشکل چیه؟...چرا قیافه ات اینجوریه؟...انگار از چیزی ناراحتی ...اتفاقی افتاده؟...دونگهه تغییری به چهره خود نداد با همان حالت بی حوصله گفت: نه اتفاقی نیافتاده...خود من عصبیم...نمیدونم تا کی اون بشکه ها تو انبار میخواد باشه...هیچل هیونگ حاضر نمیشه اونا رو ببره...میگه هنوز مشکلش حل نشده...هنوز باید تو اون انبار بمونه...این منو عصبی میکنه...این دفعه شانس اوردم...مشتری اومد اجناسشو برد...انبار خالی شد...ولی دفعه دیگه چی...؟...اگه دوباره این اتفاقی بیفته من چیکار کنم...واقعا خسته شدم...خسته...
هیوک با اخم و چشمانی ریز به دونگهه نگاه میکرد حرفش را برید گفت: خوب به خودش بگو...به خود کیم هیچل بگو که مشکل داری...بیاد بشکه ها رو ببره... دونگهه چهره ش درهمتر و عصبانی شد با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چی؟...بهش بگم؟...بهت میگم طرف میگه مشکل داره...نمیتونه...انوقت تو میگی بهش بگم بیاد بشکه ها رو ببره...واقعا که تو هم حالیت نیست...من بیخودی دارم باهات حرف میزنم...بلند شد موبایلش را از روی میز برداشت به طرف در کافه رفت. هیوک هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده هنگ شده به رفتن دونگهه نگاه میکرد گفت:چقـــــــــــــــــــدر عصبانیه...یهو چهره ش تغییر کرد اخم الود داد زد : یااااا...یاااااااااااا...لی دونگهه...وایستااااااا...اقای کیم نمیاد بشکه هاشو ببره...چرا دعواشو با من میکنی؟....یاااااااااااا...لی دونگهه...بلند شد تقریبا دوان دنبال دونگهه راهی شد.
****************************************************
25 مارس 2014
ژاپن .. توکیو...شهر بازی
ساکورا ( شکوفه های گیلاس ) همه جاهای کشور ژاپن را در تصرف خود داشت و زیبا کرده بود حتی شهربازی را. شهر بازی کیوتو مملو از جمعیت بود ، فستیوال بهاره ساکورا مهمانهای زیادی را به کشور ژاپن دعوت میکرد وشهر بازیش هم دراین فصل مثل همیشه شلوغ بود .
شیوون و سودنان و جیوون درکنار هم همقدم هم پشمک به دست در حال خوردن بودن و بهم نگاه میکردنند و حرف میزدنند از حرفهای هم میخندیدند. کیو هم جلو ان سه راه میرفت پشمک میخورد با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده از هیجان به وسایل عظیم شهر بازی نگاه میکرد ،گویی در حال کندوکاو وسایل بود تا ببیند کدام یک برای بازی بهترین وسیله است که بالاخره انتخاب کرد ، یهو ایستاد چشمانش گشاد به وسیله ای مثل برجی بلند بود نگاه کرد یهو چرخید بازوهای شیوون را چنگ زد با صدای بلند از ذوق گفت: هیونــــــــــــــــــــــــــــگ...هیونـــــــــــــــــــگ....هیونـــــــــــــــــگ.... بیا بریم فریزیی چلنجر سوار شیم...یالا هیونگ....
شیوون از حرکت کیوجا خورد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت نگاهی به سرتاپای کیو کرد به بازوی خود که در چنگ کیو بود هم دوباره نگاهش کرد با حرفش اخم کرد گفت: چی؟...چی سوار شیم؟...این دیگه چیه؟....ارومتر کیوهیون؟...چه خبرته؟...چرا داد میزنی؟...چی میگیی تو؟...کیو نگاهش به وسیله بازی بود بدون رو کردن به شیوون دستش را دراز کرد اشاره کرد با لبخند گفت: اون...اون وسیله رو میگم...به اون وسیله بازی میگن فریزیی چلنجر...چقدرهممممممممممممممممم بلندهههههههههههه....بیا بریم ...به شیوون مهلت جواب نداد بازویش را کشید وکشان کشان دنبال خود برد به حرف شیوون هم توجه نکرد که با حرکتش چشمانش گشاد شد گفت: یاااااااااا ... یااااااااااا ... کیوهیون ... وایستااااااا...یااااااااااا...سودنان و جیوون هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده فقط ایستاده به ان دو نگاه میکردنند.
شیوون و کیو ان وسیله ای که کیو خواسته بود سوار شدند ، ارتفاع وسیله خیلی زیاد بود و ترسناک .هر چند شیوون نمیترسید ولی از فریادهای که کیو حین بالا و پایین شدن توسط وسیله از هیجان میزد حسابی کلافه شده بود . بعد هم وقتی پیاده شدند شیوون پیش سودنان و جیوون رفت دوباره ان سه باهم حرف میزدنند و کیو جلویشان راه میرفت با هیجان به وسایل نگاه میکرد.
شیوون با لبخند به قسمتی از پارک نگاه میکرد با دست اشاره کرد گفت: اونجا رو نگاه...چه گل های قشنگی داره...میاید بریم ببینم ؟...انگار گل هم برای فروش هست...سودنان و جیوون به سمتی که شیوون اشاره کرد نگاه کردنند چشمانشان گشاد شد جیوون به سودنان مهلت نداد گفت: اوه...اره...اوپا راست میگه... چقدرم گلهاش قشنگه...سودنان هم با لبخند گفت: اگه گل برای فروش هست چرا که نه...بریم یه چند تا گل برای خونمون بگیرم... شیوون سری تکان داد گفت: اره...باشه...بریم...هر چی دوست داشتی بگیرم... سودنان و جیوون با لبخند سرتکان دادنند بابا شیوون قصد کردنند به طرف گل فروشی وسط پارک بروند که کیو فریاد زد : واااااااااااااااااااااااااااااااااااای....هیونـــــــــــــــــــــــــــــــگ...اونو نگاه...دستش را دور بازوی شیوون حلقه کرد به طرف خود کشید ، شیوون را عقب عقب برد گفت: بیا هیونگ...بیا سوار سورنا بشیممممممممم...چه ارتفاعی هم داره ... ایولللللللللللللللللل ...شیوون که چشمانش گشاد و ابروهایش بالا داده گیج و غافلگیر شده بود از حرکتش به سودنان و جیوون نگاه میکرد کشان کشان دنبال خود برد .
سودنان و جیوون هم که قدم برداشتند به طرف گل فروشی بروند جای شیوون را کنار خود خالی دیدند یهو سرراست کردنند با هم نگاهی به کنار دست خود جای خالی شیوون و عقب برگشتند شیوون را دیدند که قاپیده شده بود دست و پا میزد میخواست از دست کیو فرار کند ولی نمیتوانست و کیو او را کشان کشان به طرف قایق بزرگ بازی سورنا میبرد.
دوباره شیوون وکیو سوار وسیله بازی دیگری شدند و شیوون نه از ارتفاع ونه از بالا و پایین شدن قایق میترسید فقط از فریادهای بلند کیو که از هیجان و شادی میزد کلافه شده بود تمام مدت هم با اخم و چشمان ریز شده از کلافگی و عصبانیت به کیو نگاه میکرد و هیچ لذتی از سوار شدن به وسیله بازی نبرد. کیو هم بیتوجه به نگاه شیوون فقط با نهایت توان فریاد میزد شادی میکرد . بعد از پیاده شدن از سورنا شیوون دوباره پیش سودنان و جیوون رفت و کیو هم همراه انها شد ولی دوباره دنبال وسیله دیگری بود .شیوون هم چهره ش درهم وبه ظاهر عصبانی بود. سودنان وجیوون هم چهره های گرفته ای داشتند.
سودنان دستش را روی بازوی شیوون گذاشت به کافه کوچکی که زیر چند درخت ساکورا گوشه پارک بود اشاره کرد گفت: یوبو...میای بریم یه چیز بخوریم؟...گل که نتونستیم بخریم...حداقل بیا یه چیز بخوریم... شیوون چهره ش درهم کرد گفت: نه ...من چیزی نمیخورم...شما رو میبرم هر چی بخواید براتون میخرم...ولی خودم چیزی نمیخورم...وقتی هم هر چی خواستید خوردید...باید بریم گل رو ببنیم و بخریم... جیوون چهره ش ناراحت و لب زیرنش را پیچاند گفت: ولی اوپا...تو که نمیخوری ما هم نمیخوریم....روبه سودنان کرد گفت: مگه نه؟...سودنان هم با ناراحتی سرش را تکان داد فگفت: اهوم...تو نمیخوری یوبو من...که کیو جمله ش را نیمه گذاشت.
کیو نگاهش به سمت دیگری بود با دست چند ضربه خیلی محکم از هیجان به پشت شیوون زد طوری که شیوون تعادلش را از دست داد به جلو خم شد قدمی جلو رفت تا خود را نگه دارد . کیو هم بیتوجه به وضعیت شیوون نگاهش به سمت دیگری بود با صدای بلند از هیجان گفت: هیونگ...هیونگ...بیا بریم ترن هوایی ...اگه اینو سوار نشیم ...یعنی هیچی سوار نشدیم... شیوون کمر راست کرد چرخید چهره ش درهم شد خواست حرفی بزند که جیوون امان نداد با عصبانیت گفت: یااااااااا...اوپا...بسه دیگه...چرا تو اینجوری میکنی؟... کیو با فریاد جیوون لبخندش خشکید رو برگردانند قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...من چیکار میکنم ؟...خوب با هیونگ وسایل بازی سوار میشم...اخمی کرد گفت: خوب میگی چیکارت کنم؟...ما اومدیم شهر بازی ها...اومدیم بازی کنیم...نه اینکه بریم گل بخریم...یا کافه بشنیم چیز بخوریم...اگه گل میخواید برید گل فروشی نه اینجا...کافه هم که خیلی بهترش بیرون از اینجا هست...اینجا شهر بازیه...ماهم اومدیم اینجا بازی... با عصبانیت و حالت حق به جانبی اما ارام گفت: اصلا شماها چرا سوار وسایل نمیشید؟ ...انگار نه انگار اومدید شهر بازی....به سودنان و جیوون دوباره امان نداد دستی دور بازوی شیوون حلقه کرد و شیوون را کشان کشان دنبال خود برد تا سوار وسیله بازی دیگری شوند.
کیو حسابی در شهر بازی خوش گذرونده هر وسیله ای که دلش میخواست سوار شدند ،شیوون هم به زور با خود همراه کرد با شادی و شیطنت هم حسابی داد و فریاد کرد و هوار کشید و انرژیش را تخلیه کرد . شیوون هم لحظه به لحظه با سوار شدن به وسایل کلافه تر شد و از کلافگی و خستگی چون سرماخوردگی هم داشت سرش درد گرفت لحظه به لحظه سردردش بیشتر شد. کیو هم حسابی سوار وسایل شد تا بالاخره سیر شد دل کند از شهر بازی به هتل برگردنند که این بازی کردن کیو چند ساعت طول کشید وقتی برگشتند هتل دیگر شب شده بود.
*****************************************
شیوون بلوز سفیدش را از تنش دراورد روی لبه تخت گذاشت خم شد از جیب کتش دستمال سفید ابریشمیش در اورد ارام و منظم تایش کرد به طرف اینه قدی کنار تخت رفت ایستاد با چهره ای رنگ پریده خسته به خود نگاه کرد دستمال را روی پیشانی خود پیچاند لبه هایش به پس سر خود بست ،دست روی دستمال روی پیشانی گذاشت چشمانش را بست ارام روی لبه تخت نشست .همین زمان سودنان وارد اتاق شد کاپشن لی کوتاه خود را از تن خود درمیاورد با حالت عصبی گفت: خسته مون کرد همش سوار این وسیله شد ...اون وسلیه شد... قد یه بچه ده ساله شده بود...انگار نه انگار دکتره...روبه شیوون کرد گفت: تو روهم خسته کرد با این حالت...که با دیدن شیوون که دستمال به پشیانی بسته دست جلوی صورت خود ارنج به زانو ستون کرده به جلو خم شد ،جمله ش نیمه ماند چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی شده یوبو؟...سرت درد میکنه؟...حالت خوب نیست؟...با نگرانی شدید تقریبا دوید به طرف شیوون.
سلام اونی.



اونیییییییییی!!!
اخه این چه کاریهههههه؟؟؟؟ فک کنم شیوون سودنان رو با خودش ببره عملیات بیشتر بهشون خوش بگذره
ای خداااا
ولی اینجا جای دونگهه و کیوهیون عوض شده هاااا خفن!
همیشه بر عکس بود!
کلا این هیچول کار دیگه ای جز اتیش زدن به زندگی وونکیو ایونهه کار دیگه نداره؟؟؟؟ نه جون من کار دیگه ای نداره؟؟؟؟
کلا راه میره زندگی اینا رو نابود میکنه میره!
ممنون اونی جونم. منتظر ادامه هستم.
سلام عزیزدلم




شیوون و سودنان سرکار
اره کلا جاشون عوض شده
نه والا کار دیگه ای نداره
خواهششششششششششش خوشگلم