SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 19


سلام...

این پایان قسمیته که نویسنده اش نوشته.... داستان هیمن جا تموم میشه.... از قسمت بعد که میزامش قسمتهایه که من بهش اضافه کردم..اونم با اجازه نویسنده...اگه مایلید ادامه شو بخونید....اگه نه که داستان تا همینجا تموم میشه... قسمتهای بعد کار منه...میتونید نخونید....



  

پارت 19

اون لحظات خوب یادم نیست...همه چی انگار تو هاله ای از غبار و غم تو ذهنم ثبت شده بودن....همه چی بی صدا و با حرکات اروم...عین یک فیلم سیاه و سفید ...مضحک و خنده دار...

هیوک و دونگهه رو می دیدم که از صدای من هراسون اومدن تو اتاق...دونگهه منو گرفته بود تو بغلش و باهام گریه می کنه ...هیوک رو شیون پارچه سفید می کشه...هیچی نمی شنیدم و هیچی نمی گفتم...فقط می دیدم....می دیدم که همه چی تموم شد...به همین سادگی...حتی نمی دونم چه جوری تموم شد...و چه جوری گذشت...بقیه اش یادم نیست...مطمئنم بی هوش نبودم و همه چیز رو می دیدم...اما هیچ یادم نیست چی شد و چند ساعت یا چند روز گذشت...فقط زمانی که تابوت رو دیدم فهمیدم دارن شیون رو می ذارن تو قبر... دوباره حواسم جمع شد...دوباره فهمیدم چی شد و چه اتفاقی داره می افته...فقط من بودم و دونگهه و هیوک.مادر شیون که دورتر از همه مثل یک تیکه سنگ بی حرکت ایستاده بود.دوستاشو می دیدم که با گریه ازش طلب ببخشش می کردند.با دیدن مادر شیون که خودشو عقب گرفته بود دیگه حتی گریه هم نمی کردم ... حتی ناراحت هم نبودم کوچکترین احساس غمی نداشتم.من از ذره ذره ی وجود شیون تو تک تک لحظه های زندگیم استفاده کرده بودم و هیچ حسرتی به دلم نمونده بود...نیاز نداشتم مثل بقیه شرمسار باشم و با گریه بخوام ببخشم...دوباره همون احساس نفرت اومده بود سراغم و دلم می خواست فقط  فریاد بزنم و بگم که الان دیگه دیره...پدرش که حتی برای به خاک سپردن پسرشم نیومده بود....یادم افتاد که شیون چقدر دوستشون داشت اما اونا عین یه اشغال انداخته بودنش دور...همین افکار دل منو بیشتر سنگ کرد...حتی دلم می خواست خودم زودتر خاک رو بریزم رو تابوت و پرش کنم...احساس می کردم اینجوری زودتر به ارامش می رسه...از دست این ادمهای که اینجوری پسش زدن زودتر خلاص میشه...از دست همه ی مردم نادونی که به محض فهمیدن بیماریش پسش زده بودن و حتی از مردشم ترسیده بودن...

بالاخره تموم شد...شیونم خلاص شد...از همه درد و اون فشارهای این دنیای لعنتی و مردم احمق و نادونش خلاص شد.

بعد از مرگ شیون دیگه زندگی می تونست چه ارزشی برای من داشته باشه مردن اون اون هم به این طرز یکباره دیگه  حماسه ای از عشق های بزرگ و با شکوه رو تو قلبم دوباره زنده کرد و من پی بردم شیون با رفتنش قلب من هم برای همیشه با خودش برد.

احساس اینکه بعد از اون محکوم به زنده موندن بودم منو عذاب می داد.اونروز  و اون شب برام مثل تیکه های از فیلم در حال گذشتن بودن .نفهمیدم راه رو با چه وضعیتی طی کردم فقط یادمه که دونگهه اومد و منو با خودش به خونه خودشون برد و اونجا مواظبم بود.هیوک نذاشت دوباره پا به خونه شیون بذارم.

 یک هفته از مرگ شیون گذشته بود زمان بدون وقفه می گذشت روحیه نا ارام من هیچ تعییری نکرده بود حتی گذشت روزها نیز نتونسته بود واقعه مرگ شیون رو از یادم ببره .هر روز ساعتها به اون و کارهای که با هم انجام دادیم فکر می کردم.به خاطراتی که با اون داشتم به تک تک لحظاتی که کنارش بودم. چطور می تونستم از زندگی لذت ببرم وقتی تنها مونس زندگیم پیشم نبود که دلتنگی های هر شبمو باهاش تقسیم کنم .حس پوچ بودن و تنها موندن لحظه ای رهام نمی کرد چطور می تونستم بعد از شیون زندگی کنم...با چه امیدی...

شب روز از پی هم می گذشت و گذشت زمان رو فراموش کرده بودم روزها و شب ها برا فراموش کردن غم بزرگم مشروب می خوردم و خودمو با  الکل غرق کرده بودم گاهی اونقدر می خوردم که مست و گیج به خونه برم و به زور الکل هر چند مدت کوتاهی همه چیز رو فراموش کنم .نمی دونستم از این همه غم چطوری فرار کنم.هر روز بیشتر از قبل می خوردم اونقدر می خوردم که موقع بیرون اومدن از کابارها نمی تونستم تعادل خودمو حفط کنم و از شدت مستی تلو تلو خوران خودمو به گوشه ای می رسوندم و همونجا تا صبح می خوابیدم.وقتی دوستام منو تو این وضعیت می دیدن دلشون برام می سوخت و با نصیحت مکرر از من می خواستند که دست از این مشروب خوری بیهوده بردارم.می گفتند اگه به همین وضعیت ادامه بدی دست اخر بخاطر مصرف بیش از اندازه می میری.

مرگ....اونا نمی دونستن نهایت ارزوم همین یک کلمه بود کلمه ای که دیگه ترسی ازش نداشتم بیشتر انتظارشو می کشیدم ولی افسوس که مرگ به سراغ من نمی اومد.

دیگه حتی به خونه دونگهه و هیوک هم نمی رفتم از ترس دیونگی و ناراحتی به خونه شیون هم نمی رفتم روی دیدن پدر و مادرم هم نداشتم از همه فراری بودم بی عکس تر از همیشه شده بودم.به زمین و زمان بد و بی راه می گفتم دیونه شده بودم....دوتا عاشق که می دیدم سریع چشمامو می بستم...هر کاری و هر چیزی که می خواستم انجام بدم گلوم پر از بغض می شد...چهره خندونش لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت .یعنی داشتم دیونه می شدم؟...اگر دیونه نیستم چرا نصف مغزم به یاد اوری اون و خاطراتش می گذشت؟....چرا چهره معصومش لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت...چرا نمی تونستم مثل دیگران از زندگی لذت ببرم...چطور می تونستم لذت ببرم...بهتره دیونه باشم تا به همه دنیا بفهمونم میون این همه ادم عاقل فقط من گیج و دیوانه ام.تو این روزهای دلتنگیم دارم هر لحظه می بازم.اخه دیونگی چاره ای واسه دردی که من دارم.

بغضم شکست اما اشکی نمی ریزم و فقط می شکنمش تا اونو دور بندازم.نگاهم به دودهای  بار خیره مونده بود.سرم و بالا می برم و احساس می کنم ستارها دور سرم می چرخن.دلم می خواد تمام زندگیم رو با این ستارها سپری کنم .لب پایینمو به دندون می گیرم و شیشه ویسکی رو دوباره سر می کشم.اهنگ شروع به نواختن می کنه با ریتم تند اهنگ تلو تلو می خورم.فاز اهنگ تو مغزم رسوخ کرده بود.تو بی حسی و نعشگی هجوم اثر الکل رو تو تک تک سلول های بدنم حس می کردم.ویسکی رو می گیرم تو دستم و می خوام پک بعدی رو بزنم که دونگهه دستم رو می گیره...با گیجی نگاهش می کنم چهره و حالت صورتش غمگین بود صورتشو واضح نمی دیدم .نمی دونم از کجا فهمید اینجا بودم .پشت سرش هیوک به فاصله چند قدم عقب ایستاده بود.با حالتی شاکی نگاهش کردم:چیه؟...

-بسه کیو بیا بریم خونه....                                          –از اینجا برو...

-تو داری با خودت چکار می کنی...

-بهت گفتم برو نمی خوام ریختتو ببینم...

-می خوای اینقدر بخوری تا سنکوب کنی...

شیشه مشروب رو از دستم می گیره  و میندازه رو میز .صدای تق کردن بطری شیشه  روی میز می ره رو اعصابم.از روی صندلی بلند می شم و بهش تشر می زنم:کری....

بهت گفتم گورتو گم کن...

دونگهه سرش رو با علامت تاسف تکون داد.شیشه رو بر می داره و روی سینه ام می کوبه :بیا اینقدر بخور تا جون بدی...مطمئن باش عمرا دست به جنازت نمی زنم.یه روز می رسه که چوب این ندونم کاریاتو می خوری...حیف شیون که اینقدر دوست داشت حالا که فکر می کنم می بینم تو لیاقت داشتن شیون نداشتی.

سعی می کنم تعادلم رو حفظ می کنم...بطری از روی سینه ام روی زمین افتاد و شکست .چند نفر بر می گردن و نگاهمون می کنند.نگاه خصمانه ای به صورت عصبانیش میندازم و بدون توجه به اطرافم نیشخندی می زنم و مقابلش قرار می گیرم و تو چشماش خیره می شم.

-به خودم مربوطه تو هم بهتره بری و به دوست پسر خودت برسی ...چیه از هیوک جونت سیر شدی...نکنه چشمت دنبال شیون من بود...امروز دوست پسرت به دلت نبوده ؟...

یکدفعه چنان سیلی محکمی به صورتم خورد که گوشم سوت کشید.حس کردم گوشه لبم تر شد.صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم.

-دونگهه چکار کردی...                                

– واقعا برات متاسفم چو کیوهیون...

قطره اشکی روی صورتم سر خورد و حرفاش داغ دلمو تازه کرد.دندنامو از شدت ناراحتی به هم می خوردن بدنم اشکارا می لرزید.می خواستم با تمام وجود گریه کنم و فریاد بزنم.

به سختی لبامو تکون دادم:ممنونم دونگهه...ولی این چیزی رو عوض نمیکنه...زندگی من خیلی وقته  بعد از مرگ شیون تموم شده...

هیوک که از حالم منقلب شده بود قدمی به طرفم برداشت و خواست حرفی بزنه که نذاشتم..دیگه تحمل هیچ حرفی رو نداشتم رگه های غم همچنان قلبم رو می فشردن و لحظه ای ارومم نمی کردن.دستامو تکیه گاه بدنم کردم و اروم به طرف در رفتم.از بین ادم ها دور و برم که رد می شدم قیافشون رو مثل هیولا می دیدم.انگار همه دارن به من می خندن دستی به پیشانیم می کشم حس می کنم در ازم دور دورتر می شه.چند قدم مونده به در که سرم گیج می ره و روی زانوهام می افتم.هیوک و دونگهه می بینم که با سرعت به طرفم میان.هیوک یه قدم مونده بهم بازو هامو می گیره و از روی زمین بلندم می کنه و دستمو می ندازه تو گردنش و با خودش به بیرون می بره.سرم با بی حالی روی شونه هاش می اندازم...فضای بار رو می دیدم که در حال گردشه کم کم چشمام سیاهی می ره و دیگه هیچی نمی فهمم.

تو خواب شیون می دیدم عین همون روزهای اول سرحال بود و پر انرژی بدون کوچکترین نشونه ای از بیماری و ناراحتی .باهام حرف زد خیلی زیاد و من مثل لحظه های اخری که زنده بود و باهام حرف می زد فقط نگاهش می کردم.بازم امید داشتم  حرفامو از تو چشمام بخونه .ولی اون نگران بود...نمی فهمیدم نگران چیه به سمتش رفتم واکنشی نشون نداد و با غم نگاهم می کرد.دلم به درد اومد...مدام با خودم فکر می کردم "پس چرا ناراحته...شیون که همیشه با یه نگاه همه ی حرف دل منو می فهمید پس حالا چی شده؟"

-تو با خودت داری چه کار می کنی کیو؟

با بغض  نگاهش کردم و چیزی نگفتم...

-کیو من اینجا ارامش ندارم میفهمی...

منظورش چی بود اون داشت راجب چی حرف می زد؟ قدمی به سمتش برداشتم و تا خواستم صداش کنم برگشت و اخرین جمله رو گفت و رفت...هر چی دنبالش دویدم و خواستم بهش برسم نتونستم.بهم گفت تا زمانی که دست از این کارام بر ندارم و به خواستش عمل نکنم دیگه بر نمی گرده پیشم ... و رفت...

تصمیم گرفتم صداش کنم اما نمی تونستم هر چی می خواستم فریاد بکشم نمی تونستم...یهو از خواب پریدم.همه تنم خیس بود و تمام بدنم درد می کرد.نفس نفس می زدم و تو تاریکی اتاق دنبال شیون می گشتم .بعد از چند لحظه فهمیدم خواب دیدم و شیون اونجا نیست وتازه یاد خوابم افتادم و یاد حرفای شیون و قولش...ازم خواست بهش عمل کنم ...قولی که موقع مرگش بهش داده بودم این که به زندگیم ادامه بدم...ولی چطور می تونستم به زندگی بدون اون ادامه بدم چطور می تونستم بدون اون از خوشی های زندگی لذت ببرم.اینقدر تو خواب واقعی بود که حضورشو تو اتاق حس می کنم...صورتشو.. عطر تنشو .از ترس به دور و برم نگاه می کنم بعد از چند لحظه که چشمام به تاریکی عادت کردن دونگهه رو دیدم که پایین تختم رو زمین خوابیده بود.صداش کردم ولی خودم صدای خودمو نمی شنیدم .بلند تر صداش کردم ولی بازم چیزی نمی شنیدم.با وحشت دولا شدم و تکونش دادم.سریع چشماشو باز کرد و نگاهم کرد با ترس گفت:چی شده کیو؟چرا اینقدر عرق کردی؟

جوابشو دادم و گفتم چه خوابی دیدم اما دونگهه بهم زل زده بود و انگار نمی فهمید چی می گم.

-بلند تر حرف بزن عزیزم نمی شنوم...

"خدایا چرا داره اذیتم می کنه؟من که دارم  داد می زنم ...چطور نمی شنوه "با صدای بلند تری دوباره حرفامو تکرار کردم.

دونگهه همونطور مبهوت زل زده بود بهم و منم داشتم با داد و فریاد براش می گفتم چی خواب دیدم.اما نمی شد.یهو از جاش پرید و چراغ اتاقو روشن کرد و اومد طرفم طرفم .منو محکم تکون می داد و می گفت:حرف بزن کیو هیون چرا اینطوری میکنی؟تو رو خدا حرف بزن...

"من که دارم حرف می زنم چرا این خل شده؟"از صدای فریاد دونگهه پدر و مادرم و هیوک هم از خواب بیدار شده بودن تو اتاق هر چقدر تلاش کردم که اونا حداقل حرفامو بشنون بازم نشنیدن.کم کم فهمیدم اشکال از منه  و انگار فقط خودم صدای خودمو می شنوم.من حالم خوب بود نه دردی داشتم نه ناراحتی سبک و راحت بودم اما اونا نگران  وحشت زده بودن نمی فهمیدم مشکل چیه...اون لحظه نمی فهمیدم تا اینکه بعد از چند ساعت و بعد از کلی دیدن دکترهای مختلف و دادن ازمایشهای جور وا جور همه به این نتیجه رسیدن که شوک عصبی به تارهای صوتیم اسیب زده و به همین راحتی لال شده بودم!به همین سادگی..!

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
Chonafas یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 19:14

سلام اونی جونم دست نویسنده درد نکنه و من همچنان منتظر اون ادامه ای که خودت نوشتی هستم.
واقعا قشنگ بود، خصوصا این قسمتا اخر توصیفات حال و اوضاع شخصیتا خیلی خوب بود، ولی چرا آخرش اینجوریه؟ خب حیفه که نوشته به این خوبی تهش اینجوری تموم شه
حداقل باید یه کوچولو دیگه به تهش اضافه میکرد نویسنده!!
خیلی خیلی ممنون از نویسنده و ممنون از تو اونی خوبم.

چشم میزارم...این هفته متاسفانه نمیشه...شهادت امام رضاست....از هفته دیگه میزارم.....
خوب داستانش اینجوری تموم شد که شیوون دور از جونششششششششششششششششششششششششششش مرد و کیو هم بخاطر مرگش لال شد منم تا چند ماه بخاطر این داستان افسردگی داشتم.... اه نمیدونی برای قسمت اخرش چقدررررررررررررررر به نویسنده اش التماس کرده بودم که اخرشو تغییر بده گوش نداد... الان پشیمونه که چرا به حرفم گوش نکرده بود
خواهش عزیزجونییییییییییییی دوستت دارم

باران یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 18:40

خب جیگر چقدر وقت بدم!!!!من الان بیشتر از ی ماااااااااااااهه درخواست دادم... تا آخر هفته می نویسی؟؟؟؟؟
ببین من چقدر داستانات دوست دارم و باهات چونه میزنم!!!

نوشتم عزیزم...میزارم برات ممنون از لطفت....خیلی بهم لطف داری

فاطمه یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 11:21

سلام
این فیکو خیلی دوست داشتم خیلی جذاب بود از نویسنده شم تشکر میکنم
فقط با آخرش مشکل دارم آخرشو دوست نداشتم حس میکنم انگار باید ادامه داشته باشه به جایی نرسیده
ولی بازم خسته نباشی خداییش خیلی داستان خوشگلی بود منتظر فیکهای خوشگل دیگه هستم

سلام عزیزم...گفتم منم اخرشو دوست نداشتم و اگه دوست داری قسمتهای که من بهش اضافه کردم رو بخونی.... از هفته دیگه میزارمش

باران شنبه 20 آبان 1396 ساعت 23:41

من این داستان دوست دارم
این ی کم دلخورررررم!!! الان چندباره درخواست ی فیک از ایونهه رو دادم.. پس چرا نمی نویسی

سلام عزیزم... گفتم من وونکیو مینویسم برای نوشتن ایونهه وقت بهم بده اوکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد