سلام...
بفرماید ادامه...
برگ پنجاه و چهار
( 2 دسامبر 2012)
لیتوک انگشتانش را بهم قفل کرد روی میز گذاشت به جلو خم شد با اخم ملایمی به چهره خود حالت جدی داد گفت: شما دو نفر ...میدونید معاون چویی چطور پسرمو ...لی دونگهه رو ازاد کرد؟...چطور خانم کانگ رو راضی کرد؟...کانگین و ایل وو با چشمانی گشاد شده نگاهی به هم کردند در چهرشان گیجی و گنگی موج میزد باهم روبه لیتوک کردنند کانگین باهمان حالت گیجی گفت: ما قربان؟...ما میدونیم؟... ایل وو با همان حالت در ادامه حرف کانگین گفت: کی گفته ما میدونیم؟...دونگهه که دستانش را به روی هم روی سینه ش و باسنش را به کمد گوشه اتاق گذاشته بود با اخم شدید به ان دو نگاه میکرد به پدرش مهلت نداد وسط حرف ایل وو گفت: یعنی شما دوتا میخواید بگید نمیدونید و روحتون هم خبر نداره؟؟....
ایل وو چهره ش درهم شد رو به دونگهه کرد گفت: اخه کی گفته ما میدونیم؟...چرا ما باید بدونم؟...چرا معاون چویی باید به ما بگه که چطور همچین کاری کرده؟...هیوک که با فاصله ایستاده بود چند قدم جلو امد به لیتوک و دونگهه مهلت نداد گفت: کسی نگفته ...روز اخری که معاون چویی بیمارستان بود...یعنی روز قبل ازاد شدن رئیس لی...شما دو نفر ...رفتید دیدن معاون چویی...روز بعدش خانم کانگ رفت رضایت داد...گفت بخاطر معاون چویی راضی شد ...یعنی اون راضیش کرده...ما فکر کردیم حتما معاون چویی با شما دو نفر حرف زده...گفته که چطور خانم کانگ رو راضی کرده...هر چند امروز رفتم بیمارستان...دیدم معاون چویی رفته...مرخص شده...با اینکه حالش هنوز خوب نشده...از بیمارستان مرخص شده...من معاون چویی رو ندیدم.... که از خودش بپرسم...برای همین از شما پرسیدم که گفتم شاید بدونید....از همه مهمتر شما گفتید که معاون چویی خانم کانگ رو راضی کرده...گفتم حتما میدونید....
کانگین و ایل وو چشمانشان بیشتر گشاد شد کانگین وسط حرف هیوک پرسید: چی؟...معاون چویی مرخص شدن؟...ولی ایشون که هنوز حالشون خوب نشده؟...ایل وو هم با همان حالت کانگین وسط حرفش گفت: اخه چرا معاون چویی مرخص شد؟...حالش که هنوز خیلی بد بود...یعنی ما که پریروز رفتیم دیدنشون...اصلا حال خوشی نداشت...ماهم بخاطر حالش زیاد نموندیم... انوقت حالا میگید مرخص شد؟...هیوک اخمش بیشتر شد سرش را تکان داد گفت: اهوم...مرخص شده...
لیتوک با اخم و چشمان ریز شده نگاهشان میکرد وسط حرف هیوک گفت: این دوتا که وضعیتشون از ما بدتره... اینا که نمیدونن اصلا معاون چویی مرخص شده...انوقت چطور باید بدونن معاون چویی خانم کانگ رو راضی کرده؟...ایل وو و کانگین باهم سرشان را تکان دادن باهم گفتن: اهوم...اهوم...اهوم... دونگهه با اخم شدید به ان دو نگاه میکرد به لیتوک و بقیه مهلت نداد با صدای بلند از عصبانیت گفت: لعنتی ها.... چرخید با قدمهای بلند به طرف دراتاق رفت و بقیه هم فقط نظاره گرش بودن.
********************************************
ریوون قاشق را داخل کاسه گذاشت دستمال سفید را برداشت ارام روی لب شیوون گذاشت اطراف لبش را پاک میکرد گفت: بالاخره امروز دیگه کامل غذاتو خوردی اوپا...لبخندی زد گفت: فکر کنم بخاطر فضای خوب اینجاست.... شیوون نیم خیز روی تخت دراز کشیده پیراهن سفید به تنش بود چند دکمه پیراهنش باز بود باند وسط سینه ش مشخص بود صدای ضربان قلبش از طریق مانتیورینگ در فضا میپیچید لبخندی خیلی کمرنگی زد گفت: اره...ممنون...
ریوون لبخندش محو شد مهلت نداد شیوون حرفش را بزند گفت: هر چند مال خودمون خیلی بهتر و قشنگتر بود...ولی خوب کیوهیون ادرس اونجا رو داره...میرفتیم اونجا حتما تا حالا پیدامون میکرد...شیوون هم لبخندش محو شد گره ملایمی به ابروهایش داد چهره رنگ پریده اش را جدی کرد گفت: اهوم...گویی میخواست بحث را عوض کند با بیحالی گفت: راستی ...نگفت کی میاد؟...اون دوتا چی؟...تماس نگرفتن؟...بهشون نگفتی بیان؟...
ریوون با اخم چهره ش را جدی کرد گفت: چرا...تو راهن...گفتن دارن میان...کاسه را روی میز عسلی گذاشت دوباره چرخید سمت شیوون با لبخند کمرنگی به شیوون نگاه میکرد گوشه لحاف را گرفت تا سینه شیوون بالا اورد دستش روی گونه شیوون گذاشت ارام نوازشش میکرد گفت: تو بهتره یکم استراحت کنی تا برسن....که چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله ریوون نیمه ماند رو برگردانند گفت: اوه...فکر کنم اومدن....
*****************************************
کیو به جلو دستانش را به روی میز ستون کرد با چهره ای ازخشم برافروخته و چشمان ریزشده و صدای کمی بلند گفت: نمیدونم از کجا ...فقط میخوام دستگیرش کنید...اون کیم هیچل رو باید بگیرید...من ازش شاکیم...میخوام که دستگیر بشه..اصلا مگه به یه افسر پلیس تیراندازی نکرده؟...نمیخواید دستگیرش کنید؟...خوب منم میخوام دستگیرش کنید ...افسر پلیسی که روی صندلیش نشسته بود از فریاد کیو چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط فریاد کیو گفت: اروم باشید اقای چو....خیلی خوب...خیلی خوب...ما کیم هیچل رو دستگیر میکنم...ولی شما چرا انقدر عصبانی هستید؟...گفتیم که ما داریم تمام تلاشمونو میکنیم...
کیو تغییری به حالت خود نداد باهمان عصبانیت گفت: شما دارید تلاش میکنید؟...چه تلاشی؟...چند روزه که مثلا دنبالشید...ولی نتونستید کاری بکنید...یونهو که روی ویلچر و جیجونگ پشت سرش ایستاده بودند با اخم و چشمانی ریز شده به کیو نگاه میکردنند . سونگمین هم کنار کیو ایستاده بود ولی او متعجب از رفتار کیو وسط حرفش گفت: اروم باشید مهندس چو...جناب سروان گفت که دنبال کیم هیچل هستن....رو به افسر پلیس کرد گفت: منم شاکی هستم از دست اقای کیم...منتظرم پلیس اقای کیم هیچل رو دستگیر کنه...چون کلی جرم تو کارخونه ما انجام داده... باید بابتش دستگیر بشه...روبه کیو کرد گفت: ولی با ارامش این موضوع رو پیگیری میکنم... داد و فریاد زدن فایده ای نداره....
کیو اخمش بیشتر با عصبانیت میخواست جواب سونگمین را بدهد که یونهو مهلت نداد با چهره ای درهم اما لحنی غمگین گفت: اقای چو بخاطر دوستشون عصبی هستن...اقای کیم هیچل علاوه بر اون کارهای که تو کارخونه کرده...شما از دستش شاکی هستید ...دوست چنداین ساله اقای چو رو هم با چاقو زده...یعنی دستور داده اینکارو بکنن...اونم بخاطر همون قضیه اتش سوزی در کارخونه شما....حال دوست اقای چو خوب نیست...اقای چو از این بابت اشفته ان...بهشون حق بدید که عصبی باشن....
سونگمین چهره اش توهم رفت گوشه لبش را گزید به یونهو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: بله...میدونم...به مهندس چو حق میدم...ولی خوب.... عصبی شدن هم فایده ای نداره ... جناب سروان هم دارن تمام تلاشونو میکنن...پس افسر پلیس با ناراحتی بهشان نگاه میکرد وسط حرف سونگمین گفت: بله...بله...درسته...ما تمام تلاشومون داریم میکنم...با دست به کیو اشاره کرد که روی مبل بنشید گفت: به نتاج خیلی خوبی رسیدیم...به زودی کیم هیچل رو دستگیر میکنیم...به امر پلیس کیو که گویی قدری ارام گرفته بود نشست به افسر پلیس نگاه میکرد منتظر توضیحاتش شد.
******************************************
هیچل اخمی کرد گفت: من نمیدونم چطوری...فقط منو از مرز رد کن....من که توی این موقعیت که مطمینا ممنوع خروج شدم...نمیتونم برم فرودگاه... از این کشور برم...باید قاچاقی برم...پس باید برام ...هان با چهره ای به شدت درهم واخم الود به هیچل نگاه میکرد وسط حرفش با عصبانیت گفت: قاچاقی بری؟...ولی چطوری؟...تو که تو این خونه خودتو مخفی کردی...بعلاوه من از کجا قاچاقچی مورد اعتماد پیدا کنم؟....انقدر شده که طرف کلی پول داده تا از مرز ردش کنن...طرف رو برده ولش کرده...پلیس طرفو دستگیر کرده ... نمیشه به هیچ قاچاقچی اعتماد کرد....
هیچل تغییری به چهره خود نداد با صدای خفه ای وسط حرفش گفت: من نمیدونم چطور و از کجا قاچاقچی قابل اعتماد پیدا میکنی...من فقط فقط میخوام برم...تو باید برام اینکارو بکنی...من میخوام از این کشور برم...خیلی خیلی زود هم میخوام برم...پس اینکارو بکن ....به هان مهلت حرف زدن نداد بلند شد به طرف اتاق خواب رفت.
*************************************************
( 3 دسامبر 2012 )
کیو چهره رنگ پریده ش درهم و اخم الود بود با صدای گرفته ای گفت: میخوام برم پیش مین هو شی...ببینم از شیوون هیونگ خبری چیزی بهش رسیده یا نه؟...توهم میای؟...یونهو چرخهای ویلچرش را چرخاند روبه کیو کرد گفت: اره...منم میام...لطف میکنی منو ببری.... شرمنده زحمت منم افتاده گردن تو....کیو بلند شد به طرف یونهو میرفت گفت: نه چه زحمتی...دارم میرم تو روهم میبرم...که زنگ در خانه به صدا درامد جمله کیو نیمه ماند. کیو روبه در کرد گفت: کیه؟...یونهو ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: شیوون؟...نکنه شیوونه؟...
سلام اونی. من شرمندت. این چند وقت از همه لحاظ سرم شلوغ بود! الانم خسته و له و داغونم.
همه ی داستانا رو خوندم منتهی نشد نظر بدم شرمنده!
عاقا جدی جدی این شیوون کجا رفت؟ کیو میخواد ببینه؟؟؟
الان اینا کین؟؟؟ اینایی که اومدن پیش کیو و یونهو!!
چرا تموم شد؟؟ منو با این همه علامت سوال تنها نزار
ممنون اونی جونم. منتظر ادامه هستم.
دوستت دارم.
سلام عزیزم....الهی خسته نباشی...
خوب اره دیگه سوالات پشت سوالات ایجاد میشه ....ولی میرسید به جوابش ...کمی صبر