سلام...
بفرماید ادامه...
برگ پنجاه و سه
( 1 دسامبر 2012)
کیو چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا ر فت گیج و نفهمیده با صدای کمی بلند گفت: چی؟...کجا؟...یونهو هم مثل کیو شوکه شده بود با صدای کمی بلند وسط حرف کیو گفت: شیوون خودش رفته؟...کجا؟...یه بیمارستان دیگه؟...مین هو اخم کرده نگاهشان میکرد درچهره اش هیچ حسی وجود نداشت شانه هایش را بالا انداخت خونسرد گفت: نمیدونم...نه بیمارستانم دیگه نرفت....ریوون شی امروز صبح بعد اینکه تو رفتی شیوون رو مرخص کرد برد...نمیدونم کجا....
کیو و یونهو شوکه تر شدند چشمانشان گشادتر بهم نگاهی کردنند رو به مین هو کیو با صدای کمی بلند از شوک گفت: ریوون شی مرخصش کرده بود؟...اخه برای چی؟...چرا یهوی؟...اخه کجا بردتش؟...چرا چیزی به من نگفتن؟...مین هو چهره ش درهمتر شد گفت: من نمیدونم چرا به تو نگفتن...ولی تا جایی که میدونم یهویی نبوده...از قبل گرفته بودن ...امروز صبح هم ریوون شی مرخصش کرده بود...کجا رو نمیدونم ...ولی میدونم خود شیوون همچین چیزی خواسته...نگاهش به یونهو شد گفت: راستی اقای جونگ....برای سفرتون...یعنی ادامه معالجه تون...من هماهنگی لازم رو کردم...یه چند روز دیگه باید جواب درخواست من بیاد...انوقت شما برای بقیه مداواتون میتونید برید لندن...اونجا....
کیو که با جواب مین هو گیج تر شده بود از گیجی اخمی کرد خواست حرف بزند که مین هو امان نداد روبه یونهو حرفش را زد .یونهو وجیجونگ گیج حرفهای مین هو بهم نگاهی کردن یونهو روبه مین هو کرد با چهره ی از تعجب بهت زه گفت: چی؟...برم برای درمان؟....چی دارید میگید دکتر لی؟...من دارم از شیوون میپرسم...شما از سفر برای درمانم میگید؟...اصلا کی مخواد بره سفر؟...چرا میگید.... مین هو اخمش بیشتر شد چهره ش را جدی تر کرد گفت: در مورد شیوون گفتم که نمیدونم...برای درمان هم شیوون بهم گفت که کارهای سفرتون رو انجام بدم...دیروز بهم گفت که این کارو انجام بدم...یعنی زمانی که شیوون حالش بد شده بود...من اومدم بهش مسکن زدم بهم گفت که اینکارو بکنم...منم با پرفسور دونگ حرف زدم...یعنی کسی ک شیوون قبلا باهاش حرفاشو زده ...داره کارهای سفرتونو انجام میده...دیروز شیوون بهم گفت که برم با این پرفسور حرف بزنم ...ببینم کارای سفرت به کجا کشیده...چون خودش حالش خوب نیست... تو این مدت هم بخاطر عمل و بستری بودنش نتونسته با پرفسور حرف بزنه... منم .....
یونهو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...دیروز شیوون هیونگ باهاتون حرف زد؟...کیو هم با اخم وچشمان درشت شده وسط حرف یونهو گفت: چی؟...دیروز این حرفو زد؟...یعنی وقتی تو اتاق باهاش تنها بودی؟...بعدش اومدی گفتی که همکاراشو کار داره من نرم تو اتاق بهت گفت؟...مین هو سرش را تکان داد گفت: اره...همون وقت گفت....کیو چهره ش دوباره درهم شد گفت: خوب این یعنی چی؟.... شیوون هیونگ کارهای سفر یونهو شی رو به تو سفارش میکنه تا انجام بدی...بعدش یهو امروز صبح خودشو مرخص میکنه معلوم نیست کجا میره...یعنی خونه نرفته؟...شاید رفته باشه خونه؟...
یونهو چهره اش درهم شد سریع گفت: نه...نه...شیوون خونه نیومده...من دارم از خونه میام...شیوون نیومده خونه....کیو چهره ش درهمتر گفت: خونه نرفته؟...پس کجا رفته؟...رو به مین هون کرد گفت: تو یعنی نمیدونی شیوون هیونگ کجا رفته؟...مین هو چهره ش درهم شد گفت: گفتم که نمیدونم... چند بار میپرسی ...اصلا ریوون شی زنگ بزن ببین کجاست...چرا از من میپرسی؟...من برم کار دارم...باید به مریضا سربزنم ...چرخید به یونهوو کیو که با چهره های اشفته نگاهش میکردنند مهلت نداد رفت.
********************************
( عصر)
دونگهه با قدمهای بلند و سریع وارد اتاق شد گفت: پدر...لیتوک که پشت میزش نشسته برگه ها روی میز جلویش بود درحال نوشتن داخل برگه ها بود با ورود دونگهه سرراست کرد گره ای به ابروهایش داد گفت: اومدی؟...دونگهه به همراه هیوک به طرف میر رفت جلویش استاد بی توجه به حرف لیتوک گفت: پدر...واقعا راسته که من به کمک چویی شیوون ازاد شدم؟...یعنی معاون چویی خانم کانگ رو راضی کرد که شکایتش رو پس بده؟....لیتوک کمر راست کرد به پشتی صندلی لمه داد با اخم به دونگهه نگاه میکرد با حالتی ارام اما جدی گفت: اره...دستش را روی میز گذاشته بود با خودنویس ور میرفت با همان حالت گفت: معاون چویی از زندان رفتن نجاتت داد....
دونگهه دستانش را روی میز ستون کرد کمر خم کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به لیتوک نگاه میکرد حرفش را برید گفت: چی؟...اخه چطور ممکنه؟...معاون چویی چطور خانم کانگ رو راضی کرد؟...اونم که اونطوری توی بیمارستان افتاده...انوقت چطوری رفت دیدن خانم کانگ؟...یا نه یکی رو فرستاد....لیتوک که تغییری به حالت چهره خود نداد حرفش را برید گفت: من نمیدونم...باید از خود معاون چویی بپرسی....هیوک که به حالت احترام پشت سر دونگهه ایستاده بود با حالت جدی حرف لیتوک را برید گفت: محافظ کیم و کارمند جانگ ( ایل وو) میدونن معاون چویی چطور خانم کانگ رو راضی کرد....
دونگهه یهو برگشت و لیتوک هم کمر راست کرد از تعجب چشمانشان گشاد شد باهم گفتند : چی؟...لیتوک گفت: محافظ کیم و کارمند جانگ ؟...هیوک با همان حالت جدی سری تکان داد گفت: بله...اون دو نفر بهم گفتن که معاون چویی وخام کانگ رو راضی کرده...اون دو نفر میدونن چطوری ...ولی به من نگفتند....لیتوک اخمی کرد گفت: چی؟..اون دونفر میدونن؟...خوب اون دو نفر رو فردا بیارید دفتر من تا باهاشون حرف بزنم...باید بگن معاون چویی چطور خانم کانگ رو راضی کرد...
*******************************************
کیو نشسته خم شده ارنجهایش به روی زانوهایش بود چهره ش درهم و رنگ پریده بود نگاهش به موبایل دستش بود گویی فکر میکرد. یونهو چرخهای ویلچرش را چرخاند جلوی کیو نگه داشت چهره سوخته ش درهم بود با حالت اشفته ای گفت: اخه کجا رفته؟...چه خبره؟...نه خونه ست...نه خونه ریوون شی؟...نه هیچ جای دیگه...نه موبایلشو جواب میده...ریوون شی هم که جواب نمیده...حتی مین هو شی هم ازش خبر نداره...معلوم نیست کجا رفته؟...چرا رفته....جیجونگ کنار ویلچر ایستاد اخمی کرد گفت: خوب شاید رفته پیش کسی...یه دوستی...یه همکار دیگه....یونهو اخمش بیشتر وسط حرفش گفت: نه...پیش هیچکی نیست...هیچکی ازش خبر نداره...مگه ندیدی به هر کی زنگ زدم گفته نمیدونه اون کجاست...اصلا نمیدونستن مرخص شده...حتی این همکارمون...جانگ ایل وو.... اینم از خبر نداشت...دیگه کسی نمونده که ازش خبر بگیرم...
کیو که تمام مدت به همان حالت نشسته بود سکوت کرده بود توجه ای به حرف انها نداشت، گویی نشنید انها چه گفتند با صدای ارامی بدون تغییر به حالتش گفت: چه اتفاقی افتاده؟...برای زندگی ما چه اتفاقی افتاده؟...توی این خونه بوی زندگی میاومد...بوی وفا...بوی صمیمت...بوی برادری...بوی زنده بودن...بوی مهر...ارامش...اما حالا...فضا سرده...دارم یخ میزنم...بوی مرگ میاد...هیچکی نیست...همه چیز مرده...تقصیر کیه؟...تقصیر منه یا تقصیر شماست؟... کی مقصره؟...چطور این اتفاقی افتاد؟...چطور همه چیز از بین رفت؟... این همه اتفاق تقصیر کیه؟...تقصیر منه؟...تقصیر سویانگ؟...یا تقصیر یونهو؟...یا تقصیر کیم هیچل؟...کی مقصره توی مرگ صمیمت و برادری و دوستی بین من و هیونگ؟...کی مقصره تو کشتن زندگی توی این خونه؟...سرراست کرد به بقیه نگاه کرد.
بقیه هم فقط نگاهش کردنند. سویانگ و یونهو و جیجونگ جوابی برایش نداشتن فقط با چهره های درهم و نارحت نگاهش میکردنند.
کیو نگاه ازرده اش به انها بود ادامه داد: توی این خونه زندگی که عطر بهاری میداد جاری بود....من و هیونگ مثل دوتا برادر که نه نزدیکتر از برادربهم بودیم...هیونگ قرار بود ازدواج کنه...منم همسر اینده مو انتخاب کرده بودم...ما همه کس هم بودیم...هیوگ پدر ومادر وخواهر و همه کس من بود...من دونسنگ نداشته هیونگ....امام نمیدونم چطور و کجا طوفان اومد...طوفانی که همه چیزو خراب کرد....هیونگ این همه اتفاق بد براش افتاد...از من دور شد...طوری دور شد که من حالا نمیدونم هیونگ الان تو کدوم نقطه این دنیاست....همه اینا نمیدونم تقصیر کیه...شاید مقصر اصلی من باشم...یا شادیم کمی هیچل...یا شایدم یونهوشی...به هر حال هر کی مقصره...باعث شده که من هیونگ رو از دست بدم...این داره منو دیونه میکنه...کاش هیونگ دوباره منو دوست داشته باشه...کاش هیونگ مرا دوست بداره...بگرده پیشم....کاش...بغضی که به دیواره گلویش چنگ زده بود ترکید سرپایین کرد هق هق گریه ش درامد شانه هایش از گریه تکان میخورد.