سلام...
بفرماید....
فرشته چهل و یک
( 24 مارس 2014 )
( ماه عسل .. ژاپن ..توکیو )
کیو چهره ش ناراحت بود میکروفون را جلوی دهان خود گرفت با حالتی غمگین گفت: هیونگ...نونا...من باید ازتون معذرت بخوام...من با شوخی که کردم هیونگ رو مریض کردم...بخاطر شوخی بد من هیونگ مریض شد....شب و روز بدی رو گذروند...در حالی که ماه عسل شماست...شما باید خاطرات خوشی براتون ساخته بشه...روزهای عاشقانه داشته باشید...ولی با کاری که من کردم...شما ماه عسلتون خراب شد...در حالی که باید براتون روزهای خوشی میساختم...حالا من برای جبران کار بدی که کردم براتون این جشن کوچیک گرفتم...تا شب رویای عاشقانه براتون بسازم...شبی زیبا که شاید جبران بشه خطای من ...ازتون میخوام منو ببخشید...برای زیبا کردن این شب عاشقانه براتون ترانه ای میخوام بخونم...ترانه ای عاشقانه برای مهربون ترین هیونگ دنیا...زیبا ترین نونای دنیا...رو برگردانند نگاهی به جیوون کرد . جیوون هم به کیو هم نگاه بود با حرف کیو آهنگ که مینواخت را تغییر داد اهنگ دیگری را با پیانو شروع به نواختن کرد .کیو با نگاهش از جیوون تشکر کرد با لبخند کمرنگی سرش را برایش تکان داد با مکث رو برگردانند با چشمانی خیس و عاشقانه به شیوون و سودنان که با اخم ملایمی نگاهش میکردنند شد با صدای خوش اهنگی شروع به خواندن کرد :
" ای تو عشق..ای تو دلبرم... ای تو همه وجودم... ای تو محبوبم... دنیای برایم ساختی... دنیای که با تو لبخند مینشیند بر لبم...دنیای که با تو دیگر تنها نیستم... دنیای که مهر تو ان را همیشه گرم و بهاری میکند... دنیای که شاپرک هایش و پروانه هایش بال های رنگین کمان دارند ...عطر گل هایش بینظیرند...دنیای که شب تاریک و غم ندارد...دنیای که رویای همیشه من بود.... ای عشق من... همه دلبر من...همیشه دنبال بهانه ایم...تا بگویم دوستت دارم...بی بهانه...با بهانه میگویم دوستت دارم...بینهایت دوستت دارم عشق من...دوستت دارم ...با من بمان فرتشه من...دوستت دارم با من بمان معجزه زندگی من...دوستت دارم... با من بمان ارام جانم...با من بمان... دوستت دارم...تا همیشه... تا اخرین ضربان قلبم دوستت دارم... دوستت دارم ..."
کیو برای شیوون و سودنان با پیانوی که جیوون مینواخت شعر عاشقانه را میخواند با چشمانی سرخ که اشک رو ارام و بی صدا روی گونه هایش جاری میکرد نگاهش به ان دو بود . شیوون هم با چشمانی تر شده از اشک که با قورت دادن آب دهانش بغضش را ثانیه به ثاینه فرو میداد همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نشسته بود و سودنان با چشمانی که ارام اشک میریخت و دستی را جلوی لبان خود گذاشته بود تا لرزش لبانش را مخفی کند به کیو نگاه میکردنند شب زیبای عاشقانه را میگذرانند.
******************************************
( یک ساعت بعد)
سودنان با لبخند گفت: ممنون اوپا ...ممنون جیوونی...واقعا شب قشنگی بود...خیلی خیلی زیبا بود...ممنون ازتون ...ولی لازم به این کار نبود...ببخش لازم نبود...خوب اتفاقا دیگه میافته دیگه... جیوون و کیو با لبخند به سودنان نگاه کردنند وجیوون روی مبل جلوی سودنان نشست با لبخند از رضایت خوشحال کردن زن داداش زده بود گفت: نه...زن داداش معذرت خواهی که لازم بود...کیوهیون اوپا کار بدی کرد...باید معذرت میخواست...برای همین من و اوپا امروز صبح زود باهم رفتیم پی این کار.... البته خود اوپا فکرشو کرده بود...برنامه جشن تو رستوران و پیانو و اواز شام و بقیه کاراشو رو انجام داد... تا جبران کار بدی که کرده بشه...کیو هم به کنار مبل امد ایستاد با لبخند پهنی که از ذوق زده بود حرف جیوون را برید گفت: جیوون راست میگه نونا...من باید معذرت خواهی میکردم ...کارم خیلی زشت بود...بخصوص اینکه با این کارم هیونگ مریض شد... نونا از دستم ناراحت شد ...که حقم داشت...ناراحت بشه....
شیوون که روی مبل با فاصله از بقیه نشسته بود با لبخند کجی از دویلی و ابروهای تاب داده به ان سه نفر نگاه میکرد با حرف کیو نگاهش به سودنان شد مهلت نداد سودنان حرفش را که میدانست چیست " نه اوپا...من از دستت ناراحت نشدم" بزند پوزخندی زد وسط حرف کیو گفت: نه بابا ...نونات ناراحت نشد...فقط یه کوچولو عصبانی بود...میخواست به قصد کشت کله تو بکنه...که اونم با این کارت حل شد.... با حرکت سودنان که با حرفش رو به او برگردانند با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش کرد دوباره پوزخندی زد دوباره به سودنان مهلت نداد روبه کیو که با حرفش ابروهایش بالا رفته بود نگاهش میکرد گفت: به هر حال این کارا لازم نبود کیوهیون...من به سودنان هم گفتم...تو زیاد شوخی میکنی...این کارتم از قصد نبود...میخواستی شوخی کنی...مارو بخندونی...که این اتفاق افتاد...منم ازدستت اولش عصبانی بودم... ولی بعد دیگه نه...پس معذرت خواهی لازم نبود...
کیو چهره ش درهم و ناراحت بود با سرتعظیم کوچکی کرد حرفش را برید گفت: ممنون هیونگ ...تو همیشه ...همیشه همین...خیلی بخشنده و مهربونی ...من همیشه در مقابل محبتت کم میارم...به طرف شیوون قدم برداشت به شیوون مهلت جواب نداد گفت: هیونگ حالا این حرفا به کنار حالا نوبت یه چیز دیگه ست...باید دارو تزریق کنم...یعنی پلی سیلین تو ....شیوون که با لبخند کجی به کیو نگاه میکرد با جمله اخرش چهره اش تغییر کرد چشمانش گذاشت و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...پلی سیلین؟... کیو جلوی شیوون ایستاد گفت: اهوم...باید پلی سیلین بزنی دیگه...تو هنوز سرما خوردگیت خوب نشده...باید دارو تو کامل مصرف کنی... با عکس العمل شیوون که چهره ش درهم شد دهان باز کرد حرف بزند امان نداد با اخم دستانش را بالا برد گفت: نگو نه هیونگ...که خودت هم خوب میدونی هنوز سرما داری...بعلاوه من دکترتم...میفهمم حالت چیه...بعلاوه...از همه مهمتر ... نمیخوام امشب دوباره تب کنی...حالت بد بشه ...که اگه اینطور بشه نونا واقعا اینبار منو میکشه...هم جیوون...پس خواهش میکنم بلند شو بریم رو تختت دراز بکش...من پلی سیلین تو بزنم...
.......
شیوون به امر کیو رفت به اتاق خواب روی لبه تخت نشست نگاهی به کیو کرد دکمه استینش را باز کرد ارام روی تخت پشت دراز کشید شروع کرد به بالا زدن استینش .کیو که کیف وسایل پزشکیش به دستش بود وارد اتاق شد کیفش را روی میز عسلی گذاشت در حال در اوردن سرنگ و شیشه دارو از داخل کیفش بود نگاهی به شیوون کرد دوباره روبه کیفش کرد گفت: دمر بخواب...شیوون که گویی متوجه نشد کیو چه گفته روبه او کرد با اخم و چشمانی ریز شده گفت: هاااااا؟...چی؟...چی گفتی؟... کیو چرخید در دستش سرنگ بود و شیشه کوچک پنی سیلین و درحال تکان داد شیشه کوچک بود گفت: گفتم دمر بخواب ...میخوام به باسنت بزنم...پنی سلینو وریدی میزنن...نه به بازو...باید به باسنت بزنم... یعنی تا حالا پنی سیلین نزدی؟... نمیدونی به کجا میزنن که میخوای به بازوت بزنم؟...
شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چرا ...پنی سیلین زدم...ولی میگم پنی سلین لازم نیست...یه دارو ساده تر بزن...اونم به...دستش رابالا اورد گفت: بازوم...لازم نیست که...کیو نوک سوزن را وارد شیشه کوچک پنی سیلین که مخلوطش کرده بود کرد با اخم به شیشه نگاه میکرد حرفش را برید گفت: نه...باید پنی سیلین بزنی هیونگ... داروی ساده تر نمیشه...نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: خواهش میکنم هیونگ...دمر شو که امپولتو بزنم...خواهش میکنم بهونه هم نیار...از آمپول میترسی بگو میترسم...الکی بهونه نیار...
شیوون با اخم شدید به کیو نگاه میکرد با حالتی عصبانی اما ارام گفت: نخیر ...من از آمپول نمیترسم...بهونه هم نمییارم...زیب شلوار خود را پایین اورد کمربند شلوارش را شل کرد چرخید دمر دراز کشید سرش را نیم رخ به بالش گذاشت دستانش را بالا کنار سرخود روی بالش گذاشت با اخم از گوشه چشم به کیو نگاه میکرد گفت: منظورم اینه که نمیخواد پنی سیلین بزنی...چون سرماخوردگیم خیلی بهتر شده...لازم نیست...کیو سرنگ را پر مایع پنی سیلین کرد تکه پنبه ای را اغشته به الکل کرد چرخید طرف شیوون کمره شلوار و شورتش را قدری پاین کشید طرف چپ باسن شیوون را لخت کرد پنبه اغشته به الکل را روی باسن میکشید حرفش را برید گفت: نه هیونگ...سرماخوردگیت بهتر نشده...اگه من دکترم که میگم سرما خوردگیت خوب نشده... یعنی این پنی سیلین رو نزنی دوباره عود میکنه...نوک سوزن را روی قسمتی که الکل مالید گذاشت خیلی ارام نوک سوزن را فرو کرد گفت: وقتی یه مریضی گرفتی باید کامل داروشو مصرف کنی...والا فایده ای نداره ...بیماری دوباره...که با ناله شیوون جمله ش نیمه ماند.
شیوون که دمر دراز کشیده سرش نیم رخ با اخم شدید به کیو نگاه میکرد با ورود نوک سوزن به باسنش یهو درد وحشتناکی به جانش افتاد چهره ش از درد مچاله و پلکهایش را بست انگشتانش به بالش زیر سرش چنگ زد ناله زد :آیییییییییییییی... یواشترررررر ...کشتی منو...کیو که نوک سوزن را فرو کرده بود در حال خالی کرن مایعش بود همانطور هم در حال صحبت کردن بود با ناله شیوون یکه ای خود لحظه ای کارش متوقف شد ،با یکه خوردن دستش هم تکان خورد همامطور داشت آمپول را بد میزد به باسن شیوون با تکان خوردن دستش سوزن هم بیشتر در باسن شیوون فرو رفت درد بیشتری به جان شیوون انداخت .
چهره شیوون مچاله تر پلکهایش را بهم فشرد لب زیرنش را گزید از درد ناله خفه در گلو زد : هممممممممممممممممممممممممم... همانطور چشمانش را بسته بود نالید: درشششششششششششششششش بیار اون لعنتی روووووووووو...داغونم کردیییییییییی... سرچرخاند صورتش را در بالش فرو کرد دوباره ناله خفه در بالش زد: آیییییییییییییییی ...انگشتانش بیشتر بالش به چنگ گرفت با درد کشیدنش بدنش به طور طبیعی حالت منقبض شد باسنش هم منقبض شد . کیو با حرکت شیوون و منقبض شدن پاها و باسنش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دستی که سرنگ را فرو کرده بود مایع داخلش را وارد رگ باسن میکرد دست دیگر هم روی باسن گذاشته بود را انگشتانش به گوشت باسن فشار داد گفت: شل کن هیونگ....شل کن خودتو ...
شیوون که صورت در بالش فرو کرده بود از درد میلرزید با حرف کیو تمام سعی خود را کرد بدنش دوباره شل شد .کیو هم سریع بقیه مایع سرنگ را خالی کرد یهو سرنگ را بیرون کشید و پنبه اغشته به الکل را روی سوراخی که سوزن ایجاد کرده بود خون ارام از ان بیرون میامد گذاشت با انگشت رویش فشار داد تا خون بند بیاید . شیوون همانطور صورتش به بالش بود انگشتانش به بالش چنگ زده ناله خفه میزد : اههههههههههه...با یهو بیرون کشیده شدن سرنگ تکانی به بدن خود داد ناله بلندترخفه ای در بالش زد : اهههههههههههههههههههههههه.... یهو سر از بالش گرفت رو برگردانند با چهره ای به شدت مچاله از درد چشمانی که از درد سرخ و خیس بود به کیو نگاه میکرد با حالت عصبانی گفت: یااااااااااااااا...یاااااااااااااااااا...یاااااااااااااااااا...کیوهیون...کشتی منو...این چه وضع آمپول زدنه...زدی منو ناقص کردی تو که... میگن دکترها بلد نیستن آمپول بزنن....راست میگن...این پنی سیلین بود تو زدی یا چاقو فرو کردی؟...گفتم نمیخواد که آمپول بزنی...اصرار کردی که بزنی که ناقصم کنی...بابا من نخوام تو بهم آمپول بزنی کی رو باید ببنیم...اههههههههه...این چه سفر کوفتیه که من اومدم...
کیو همانطور انگشتانش پنبه را روی زخم باسن شیوون فشار میداد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده وحشت زده به شیوون نگاه میکرد گفت: ببخشید هیونگ...ببخشید هیونگ...اوه...اوه...ببخشید ...دستم لرزید...خوب تقصیر من نیست...تو ناله زدی ...منم یهو هول کردم... شیوون چهره اش درهمتر شد قدری سرش بالاتر امد بالاتنه اش قدری چرخید تا کیو را بهتر ببیند با همان حالت عصبانی گفت: چی؟...من ناله زدم تو هول کردی؟... خوب از اولش هم بد آمپول فرو کردی...من دردم گرفت ناله زدم...اصلا کارت از اول ناقص بود...ناله اولمم تقصیر تو بود... کلا زدی نابودم کردی... خودتم خوب میدونی که بد آمپول میزنی...پس بهونه نیار... الان نه تنها سرما خوردم ...باسن چپمم ناقص شده...نمیدونم تا اخر این سفر چه بلاهای دیگه ای میخوا ی سرم بیاری...خدا به دادم برسه.... کیو چهره ش درهم و ناراحت شد گوشه لبش را به دندان گرفت نگاهی به باسن لخت شیوون که پنبه ای که روی سوراخ گذاشته بود کاملا خونی شده بود نگاهی کرد گفت: ببخشید هیونگ...راست میگی...درسته...من دکترم...ولی آمپول زدنم خیلی بده...یعنی در حد افتضاحه...ببخشید...ببخشید هیونگ....
**************************************
هیوک اخمی کرد به پشتی صندلی لمه داد گفت: معاون چویی فعلا ماه عسله.... ولی مطمنم یه چند روز دیگه میاد...یعنی برای اینکه بیاد مارو دق بده...تو ماموریتها باشه...زودتر از ماه عسل میاد...انوقت من دوباره همش باید برم ماموریت...چون نمیتونم از کشیک هام جیم بشم...مکثی کرد به دونگهه که گوشی خود را که روی میز بود با اخم شدید خیره بود گویی فکر میکرد اصلا نمیشنید او چه میگوید نگاه کرد گفت: هائه؟...هائه؟...شنیدی چی گفتم؟...
دونگهه چهره ش درهم و اخم الود بود با مکث نگاهش را از گوشی گرفت روبه او با صدای ارامی گفت: اره شنیدم چی گفتی...داری غر میزنی...خوب چی بگم...تو همش میخوای از زیر کار در بری...یکی هم پیدا شده که به کار کردن وادارت کنه تو همش داری غر میزنی...من چیکار کنم...هیوک اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد حرفش را برید گفت: چی شده هائه؟...به نظر حوصله نداری...یعنی اصلا حوصله نداریا....اتفاقی افتاده؟...تو کارخونه...یا تو خونه اتفاقی افتاده؟... یهو چیزی به ذهنش رسید چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: نکنه...نکنه داییت درمورد بشکه ها فهمید؟...اره؟...داییت اون انبار و بشکه ها رو دید؟...
سلام اونی جونم.
ای بابا این کیو چرا انقدر داره گند میزنه!!! یکی بگیره اینو!!
مثل این که برای خیلی چیزا باید بیشتر صبر و تحمل پیشه کنم.
ممنون اونی منتظر ادامه هستم.
دوستت دارم.
سلام عزیزدلم..اخه الهی...اره صبر ایوب میخواد داستانهام