سلام ... بفرماید ادامه....
پارت 18
دوباره پلکش حرکت کرد و بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد....
اون لحظه احساس می کردم همه ی حسهای محتلف دنیا هجوم اورد بودن طرفم...خوشحالی...ناراحتی...ترس...سرگشتگی و حتی عصبانیت...هر چند که نمی دونستم از کی و چی عصبانیم.فقط فهمیدم اینقدر احساسات چند گانه ای داشتم که نمی دونستم کدومشون رو باید بروز بدم.
دستمو گذاشتم رو پیشونیش و موهاشو کمی زدم عقب و با همه ی بغضی که تو گلوم بود سعی کردم خودمو کنترل کنم.لبخند زدم و گفتم:سلام عزیزم...
هنوز نگاهش بی حالت بود و انگار هوشیاریشو به دست نیاورده بود.دوباره با مکث بیشتری صداش زدم و اینبار با نگاهش بهم جواب داد اما قبل از اینکه چیزی بگه دوباره سرفه های شدیدش شروع شد و حالت تهوع بهش دست داد.هیوک سریع اومد و کمکش کرد و و سعی کرد ارومش کنه.با چشمای خودم می دیدم که حتی از چندین ساعت پیش هم ضعیف تر شده و دیگه کل وجود و زندگیش انگار به یه تار مو بنده.هیوک داشت ماسک اکسیژنو می ذاشت رو صورتش و دوباره می خوابوندش.جثه و ظاهرش عین یه پسر 12-13 ساله شده بود که نگاه کردن بهش نفسمو بند می اورد.از از اینکه می دیدم اینجوری ناتوان شده و حتی ذرات باقی مونده ی وجودش هم دارن تحلیل می رن قلبم گرفت.هیوک از کنارش بلند شد و چند لحظه با نگاهی که می تونستم بفهمم یعنی "این دیگه اخرشه"بهم زل زد و بعدم همراه دونگهه رفتن از اتاق بیرون.
سرمو چرخوندم و به شیون خیره شدم. اونم با چشمای باز داشت بهم نگاه می کرد.ته نگاهش یه چیزی داشت تموم می شد مثل نوری که داره خاموش می شه و همین باعث می شد نتونم چشم ازش بردارم.
همونطور که بهش خیره مونده بودم با چشماش به ماسک رو دهنش اشاره کرد و لباش یه کم تکون خورد.دستمو دراز کردم و ماسکو برداشتم که دوباره به سرفه افتاد سریع خواستم دوباره بزارمش رو صورتش که دستاشو به زور اورد بالا و جلومو گرفت.
بعد از چند لحظه که ارومتر شد با صدای که انگار از ته چاه میومد به زور گفت:
-وقتی چشمامو باز کردم....دیدمت...فکر کردم تو بهشتم...
با صدای لرزون گفتم:می خواستی قبل از دیدن من بری بهشت؟
-نمی خواستم....
نفسش خس خس می کرد و صداشو به زور شنیدم:...نمی خواستم با دیدنم اینجوری زجر بکشی....
با یه اخم مصنوعی گفتم:نمی دونستم اینقدر بی معرفتی....
سرشو چرخوند طرف دیگه و گفت:اگه می دونستم تو منتظرم نشستی زودتر سعی میکردم چشمامو باز کنم.
لبمو گاز می گرفتم و به خودم فشار می اوردم که اشکام نریزن.نمی خواستم اخرین تصویری که ازم تو ذهنش می مونه یه تصویر گریون و پریشون باشه.با همه ی سختی و بد حالیش بازم ادامه داد:حالم خیلی بد بود....وقتی باهات خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم دیگه نفهمیدم چی شد.همونجور که به عکست نگاه می کردم کم کم از حال رفتم...الان که چشمامو باز کردم و دیدم بالا سرم وایسادی فکر کردم خواب می بینم و همون عکسه که بزرگ شده و جلوم وایساده یا شاید مردم....اما وقتی تکون خوردی و صدام زدی فهمیدم رویا نیست...تمام تلاشمو کردم که چشمامو باز نگه دارم و بتونم بازم ببینمت....
بار ارامش گفتم:مطمئن بودم که بالاخره چشماتو باز می کنی....
با همون بی رمقیش سعی کرد یه لبخند کمرنگ بزنه و دستشو حرکت داد طرفم.خودم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم و اروم اورد بالا چسبوندمش به صورتم.مثل همیشه گرم بود و از تمامش با صورتم احساس لذت بهم دست می داد.زبونم برای گفتن هیچ حرفی تو دهنم نمی چرخید و فقط می خواستم اون لحظه ها رو با تمام جزئیاتش برای همه ی باقی موند ه ی زندگیم تو ذهنم ثبت کنم.
-کیو هیون؟
نگاهم تار شده بود و چشمام می سوخت چیزی که تو گلوم بود و داشت بهم فشار می اورد فراتر از هر بغضی بود.صدام بدتر از قبل می لرزید و دیگه داشتم کم می اوردم"خدایا نذار ببینه که دارم میشکنم..."با صدای لرزون گفتم :جانم؟
-ببخش...به خاطر همه چی...
سعی می کرد جلوس سرفه کردنشو بگیره و با همه ی سختیش داشت اخرین جمله هاشو به زبون می اورد و با هر کلمه بیشتر صدای شکستم قلبمو می شنیدم.قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره خودش گفت:بارها خودمو به خاطر وارد کردنت تو زندگیم سرزنش کردم...بارها خودمو محاکمه کردم به خاطر اینکه عاشقت شدم و عشق تو رو هم پذیرفتم...خیلی وقتا بهت گفتم که دیگه بر نگردی....اما می خوام بدونی که هیچ وقت از ته دلم نتونستم از خودم برونمت....هر دفعه که می گفتم بری و تو بر می گشتی بیشتر از قبل عاشقت می شدم و می فهمیدم برام مثل یه فرشته ای... .
چند تا تک سرفه کرد و باز خواست ادامه بده که گفتم:این حرفا رو نمی خواد بزنی...من خودم همشو می دونم...به خودت فشار نیار شیون...
-بذار به حساب اعتراف...اما می خوام بدونی که هیچ وقت با همه ی وجودم سعی نکردم مانعت بشم...چون نمی تونستم....نمی تونستم کیو....می تونی برای همه عمرت از من متنفر باشی که اینجوری احساستو نادیده گرفتمو به اینده ی تو فکر نکردم....احساستو پایمال کردم و فکر نکردم که بعد از من چه می کنی ....ولی نتونستم...باور کن هیچ وقت نتونستم از ته دل و با همه ی اراده ام بهت اجازه نزدیک شدن به خودمو ندم....
دیگه هیچ چیز نمی تونست جلو دارم باشه و مانع اشک ریختن اشکام بشه.دستشو بیشتر به صورتم فشار داد و گفتم:این حرفا چیه شیون چی داری می گی؟
-همیشه فکر کردم کاشکی جلوی توام اون غرور احمقانه و لعنتیمو داشتم....غرور که حتی باعث شد این مرض به جونم بیفته اگر جلو توام حفظش کرده بودم هیچ وقت تو این دردسر نمینداختمت....کاشکی حداقل اینقدر احساس شرمندگی نمی کردم که راحت تو چشمات نگاه کنم....
سرمو بردم جلو و اشکام از رو صورت خودم سر می خوردن و می افتادن رو صورتش.تو چشماش عمیق نگاه کردم و با همه ی وجود گفتم:تو هیچ گناه و تقصیری نداری...اگه تو اسم اینو میزاری دردسر اما برای من خود زندگی بود...این راهی بوده که خودمون خواستیم و خودمون انتخابش کردیم...باشه؟
با صدای گرفته گغت:دیگه اخرشه....
با اصرار دوباره گغتم:تو گناهی نداری...باشه؟
دوباره به سرفه افتاد و وسط سرفه هاش نگاه و لبخند اشناشو برای بار اخر دیدم.
-هیچ وقت دست از سماجت و لجبازیت بر نمی داری...حتی وقتی که من....
چشمامو بستم و نفسمو تو سینه ام حبس کردم.کاشکی می شد هیچ وقت ادامه ی حرفشو نشنوم .کاشکی می شد هیچ وقت نشنوم که می گه:
-....حتی وقتی که من دارم می میرم...
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.دیگه چیزی برای وحشت کردن باقی نمونده بود.لحظه ای که حتی فکر بهش هم همه ی جسم و روحمو تحت فشار می ذاشت و داغونم می کرد الان جلوی روم بود و داشتم تجربه اش می کردم.با خودم فکر می کردم حتی بدترین شکنجه های دنیا هم همچنین دردی دارن؟!؟
-کیوهیونم؟.... –جانم.....
-قول بده به زندگیت ادامه بدی....باشه؟
-باشه عزیزم.....
با صدای لرزون دوباره صدام زد و با نگاهم منتظر بقیه ی حرفش شدم.داشت زور می زد و صداش هر لحظه نا مفهموم تر می شد.
اروم و گنگ گفت:دوست دارم کیو....
دست لرزونشو هنوز رو صورتم نگه داشته بودم و اون اروم با سر انگشتاش دونه های اشکی که از چشمام می ریخت پایین پاک می کرد.دستشو به سختی حرکت داد و انگشتاشو رسوند به لبام.
آب دهنشو قورت داد و به زور گفت:دلم برات تنگ می شه...برای همه چیزت....
فقط نگاش می کردم....تنها حرفی که داشتم تو نگاهم بود.قد همه ی قطرهای اشکی که از چشمام میومد پایین کلمه و واژهای مختلف تو ذهنم بود ولی....یعنی خودش از نگاهم خوندش؟فهمیدشون؟فهمید که حتی همون زجرم با وجود اون برای به معنی می شد؟فقط با نگاهم همه ی حرفامو می ریختم بیرون....دیگه صدایی برام نمونده بود.بغض تو گلوم جلوی خارج شدن هر حرفی رو از حنجره ام گرفته بود.بازم نگاش کردم.نور ته چشماش داشت خاموش می شد.من اینو می دیدم....می دیدم که....
نوک انگشتاشو بوسیدم و دستشو از رو صورتم برداشت.سرمو بیشتر بردم پایین و لبامو گذاشتم و لبهاش.مزه ی تلخ لب و دهنش برام از هر شیرینی شیرین تر بود و طعم بهترین بوسه ها رو داشت.یه لحظه فقط یه لحظه لبامو کشید تو دهنش و بعد....شل شد....لباش دیگه رو لبام هیچ فشاری نمی اوردن...دیگه داغی نفسش نمی خورد تو صورتم...دیگه تموم شد...تو اخرین بوسه تموم شد...سرمو بلند کردم و نگاهش کردم....چشماش بسته بود....انگار خواب بود.... مطمئنم داشت خواب خوبی می دید چون یه لبخند محو رو لبش بود...بر خلاف قبل از به هوش اومدنش که انگار یه درد و ناراحتی تو صورتش بود ولی اینبار فقط ارامش بود و رضایت....سبک بود و راضی...اینقدر سبک که داشت سنگینی درد و بغض تو سینه ام کم می کرد....دستشو گذاشتم پایین و اروم گفتم"خداحافط عشق من" و سرمو گذاشتم رو سینه اش...سینه ای که همیشه برام حکم دنیای عشق و محبت و عضمتو داشت....و حالا دیگه حتی بالا و پایین نمی رفت....ساکن بود و هیچ نشونی از تپش قلب و تنفس نداشت...دیگه لازم نبود وقتی سرمو می ذارم رو سینه اش سعی کنم جلوی خودمو بگیرم....دیگه لازم نبود که ببینه دارم می شکنم...شکستم....دیگه حتی گوش های خودم برای شنیدن صدای هق هقم کر شده بودن...
سلام.
واااای خداااااااا...
چقدر جگر خراش بود..... خدای من قلبم.
وااهاااییی نابود شدم.
اخرش خیلی عالی نوشته شده بود!!
ممنون منتظر ادامش هستم.
سلام عزیزم...این غم انگیز ترین و زجر اور ترین داستانی بود که تا حالا خوندممممممممممممممممممممممم....











قسمت بعد قسمت اخر این قصه ست ...از قسمت بعدش من بهش اضافه کردم
سلام


من خوندمش ولی هنوزم دارم گریه میکنم بغضم داره خفه م میکنه
خیلی نابودکننده بود
سلام

وای چقدرررررررررر غمگیننننننننن....
حرفی نمیذاره واسه آدم..