سلام دوستان....
من حالم خوب نیست.... نتونستم اپ کنم.... این قسمت هم گذاشتم تا بدقولی نشه...
بفرماید ادامه ...
برگ پنجاه و دو
مین هو گوشه لحاف را گرفت تا روی سینه شیوون بالا اورد با اخم که نگرانی را میشد در چشمانش دید به شیوون که روی تخت دراز کشیده و رنگی به رخسار نداشت با مسکنی که برای رفع تهوع بهش زده بود خمار وبیحال بود نگاه میکرد گفت: حالا بگیر بخواب... باید استراحت کنی شیوون...میفهمی؟...اینجا بیمارستانه...تو مریضی...مریض... فقط باید استراحت کنی...شیوون به ارامی پلکی زد با صدای گرفته ای از بیحالی گفت: باشه ... چشم...ممنون مین هوی....مین هو سری تکان داد چرخید خواست قدم بردارد گفت: میرم ریوون شی رو میگم باید داخل...بدبخت دختره از دست تو ...که با حرکت شیوون ایستاد وجمله ش هم نیمه ماند روبرگردانند با تابی به ابروهایش به شیوون نگاه کرد.
شیوون که مچ دست مین هو را گرفت مانع رفتنش شد تا او رو برگردانند امان نداد با همان حالت بیحال گفت: یه لحظه وایستا کارت دارم...درمورد یونهو...میخوام یه چیزی درموردش بهت بگم...باید یه کاری برام بکنی....وقتی هم رفتی بیرون قبل ریوون به ایل وو و محافظ کیم بگو بیان داخل...کارشون دارم...مین هو طرف شیوون برگشت اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...به اون دوتا بگم بیان؟... شیوون بهت میگم استراحت کن...تو میگی...شیوون چهره ش غمگین شد با حالت ملتمس وسط حرفش گفت: خواهش میکنم ....
................... .....................
کیو و ریوون و ایل وو و کانگین با باز شدن در خیز برداشتند سریع دور مین هو حلقه زدنند کیو به کسی مهلت نداد با حاتی اشفته و نگران گفت: چی شده؟...حال هیونگ چطوره؟...چرا حالش بهم خورده؟...هنوز حالت تهوع داره میخواد بالا بیاره؟... میخواید ازمایشی چیزی ازش بگیرد؟... میخواید...مین هو اخم کرده بود دستانش را داخل جیب روپوش سفیدش گذاشته بود گویی در فکر بود با حرف پرسش کیو به خود امد بدون تغییر به حالت چهره ش به کیو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: نه...تهوع نداره...بهش مسکن زدم...اروم شده...ولی...اخمش بیشتر شد گفت: مگه بهتون نگفتم خسته اش نکنید...یا نذارید عصبی بشه...چرا عصبیش کردید که حالش بد بشه؟....
کیو قدری ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...عصبی شده؟...کی عصبیش کرده؟...خودش گفته که عصبانی شده؟....از دست من عصبانیه؟... ولی من که.... مین هو تغییری به حالت صورت خود نداد وسط حرفش گفت: نه....شیوون چیزی نگفته...نگفته از کی عصبانیه...ولی از حالش پیداست...از خستگی که حالش بد نشده....چون تازه بیدار شده بود...حتما چیزی گفتید که حالش شده این... با این وضعیتی که داره با عصبی شدن حالت تهوع میگیره...نباید عصبی بشه...نباید دوباره میگرنش اود کنه...اصلا اصلا براش خوب نیست...اگه عصبی بشه و میگرنش اود کنه ممکنه بره تو کما....کیو چشمانش گشاد شد وحشت زده گفت: چی؟...کما؟... ولی.... چهره ش سریع تغییر کرد درهم شد با ناراحتی گفت: ولی ما هم کاری نکردیم...داشتیم حرف میزدیم...کسی عصبیش نکرده... حالا...حالا حالش چطوره؟...میشه بریم پیشش؟..خوابیده؟...
مین هو سری تکان داد گفت: نه...نخوابیده...با مسکنی که زدم کم کم باید بخوابه....کیو سری تکان داد گفت: اها...پس من برم پیشش...برم مراقبش...همینطور که حرف میزد قدمی برداشت تا برود اتاق شیوون که مین هو اجازه نداد دستش را روی سینه کیو گذاشت نگهش داشت با اخم بیشتری وسط حرفش گفت: نه....تو نباید فعلا بری تو...شیوون میخواد با ایل وو شی ومحافظ کیم حرف بزنه...با حرف مین هو چشمان ریوون و کیو و ایل وو و کانگین گشاد و ابروهایش بالا رفت حالت گیج و متعجب به مین هو نگاه میکردنند . کیو دوباره به کسی مهلت نداد گت: چی؟...میخواد ایل وو شی و محافظ کیم رو ببینه؟؟... منو نمیخواد ببینه؟...نمیخواد نامزدشو ببینه؟...
مین هو تغییری به حالت چهره خود نداد گفت: نه اینکه نخواد تورو یا ریوون شی رو نبینه...میتونی بری داخل...ولی الان نه...بذار اول ایل وو شی و محافظ کیم برن...شیوون باهاشون کار داره...میخواد تنها باهاشون حرف بزنه...بعد هم تو و ریوون شی برید داخل کنارش باشید...باشه؟...به کیو مهلت نداد رو به ایل وو وکانگین کرد دست روی شانه ایل ووگذاشت گفت: میشه برید داخل؟...شیوون کارتون داره...میخواد باهاتون حرف بزنه...
در چهره مین هو چیز عجیبی بود گویی میدانست شیوون با ان دو چیکار دارد ،چیزهای دیگری هم بود که گویی فقط مین هو میدانست ،این دانستن چهره مین هو را درهم و اخم الود کرده بود. با حرف مین هو ایل وو و کانگین چشمانشان گشادتر و نگاهی بهم کردنند ایل وو گفت: اره...چرا نشه بریم...مگه میشه هیونگ با ما کار داشته باشه ما نریم...کانگین هم سری تکان داد گفت: ما در خدمت ارباب چویی شیوون هستیم...مین هو لبخند کمرنگی زد سری تکان داد گفت: ممنون...پس بفرماید داخل...ایل وو و کانگین با سرتعظیمی کردنند با اشاره مین هو در اتاق را باز و وارد اتاق شدند.
کیو هم که عصبانی از اوضاع پیش امده اخم کرده بود غضب الود به داخل رفتن ایل وو وکانگین نگاه میکرد با بسته شدن در دوباره روبه مین هو کرد گفت: هیونگ با این دوتا چیکار داره که ما نباید باشیم تو اتاق؟...حالا دیگه ما غریبه شدیم این دوتا....مین هو لبخندش محود و دوباره اخم کرد حرفش را برید گفت: تو غریبه نیستی کیوهیون...خودت با کاری که کردی خودتو غریبه کردی ...البته این نظر منه... خودت که میدونی و شیوون رو میشناسی...ده ساله دوستشی...تو یه خونه باهاش زندگی کردی...بهتر از هر کسی میشناسیش....شیوون کسی نیست که دوستش برای غریبه بشه... اون هیچوقت دوستاشو نمیزاره کنار... ولی ...خواهش میکنم در این مورد ناراحت نشو...یه مسائلی هست که شیوون فعلا نمیتونه به کسی بگه...یعنی با این دونفر کار خاصی نداره...کارش مربوط به شرکته... این دو نفر از همکاراشن...مطمین صحبتهای که درمورد شرکت میخواد بکنه از حوصله من و تو خارجه...منم به شیوون در صورتی اجازه دادم که زود صحبتشو تموم کنه...هر چند با مسکنی که به شیوون زدم زودی خواب میره...پس صحبتاشون هم زود تموم میشه...تو میتونی بری اخل...اصلا میبینی که نامزدشم اجازه نداد بره داخل... شیوون حتی نخواست وقتی با اون دو نفر حرف میزنه نامزدشم بیاد داخل...تو که از نامزدش غریبه تر نیستی...پس تو هم غریبه نیستی...بی خودی دراین مورد جبهه نگیر...به کیو که با حرفهای اخمش بیشتر شد دهان باز کرد حرف بزند مهلت نداد رو به ریوون کرد گفت: ریوون شی...چند لحظه بیاید میخوام باهاتون حرف بزنم...درمورد یه سری مراقبتهای که باید از شیوون بکنید...دست پشت ریوون گذاشت با خود همراه کرد از کیوفاصله گرفت.
کیو هم با حرکت مین هو اخمش بیشتر شد با حالتی برافروخته به مین هو و ریوون نگاه میکرد زیر لب گفت: میگه جبهه نگیر....ولی هی حرفهای یواشکی میزنن...اون که از اون دوتا که فرستاد تو...اینم از اینکه داره با رویون حرف میزنه...انوقت میگه تو غریبه نیستی...لعنتی...خودتون کاری میکنید که ادم فکر کنه غریبه ست دیگه....
........................................................
کیو دستانش را به روی هم روی سینه اش گذاشت روی مبل ولو شده بود با اخم شدید و چشمانی ریز شده خیزه به شیوون بود که روی تخت خوابانده شده بود سیم مانیتورینگ به روی سینه اش و سیم سرم به دستش کانتل تنفس به بینیش ؛ گان( پیراهن بیمار) به تنش و دکمه های باز لخت مشخص بود وباندی وسط سینه ش جای قلبش چسبانده بود در خواب بود . ریوون هم در طرف دیگر تخت سربه تخت گذاشته دستانش زیر سرش بود در خواب بود ولی کیو در دل شب روی مبل ولو شده با اخم شدید زل زده بود به شیوون فکر میکرد، به اتفاقات امروز که شیوون ایل وو و کانگین را تنها در اتاقش دید و با ان صحبت کرد .
چه به انها گفت؟ چه صحبتی داشت که کیو نباید میفهمید؟ کیو کاملا میهفمید که رفتار شیوون با او عوض شده . از وقتی که برگشته بود با اتفاقاتی که افتاده بود شیوون کاملا رفتارش با کیو عوض شده بود که شیوون حق هم داشت؛ کیو به او حق میداد .ولی کیو میدانست چه بکند تا دلخوری از دل شیوون بیرون کند. گویی هیچ راه حلی نبود .البته شیوون هنوز حالش خوب نبود در بیمارستان بود کیو فرصت داشت دراین مدت فکر کند ببیند چطور میتواند شیوون را از خود راضی کند. ولی تا این دلخوری بود از رفتار شیوون کیو را ازرده میشد ،با نبودن راه حل هم کیو اشفته تر میشد و درمانده تر. مثل امروز که نفهمید شیوون با ان دو چیکار داشت . چقدر کیو برایش غریبه شده بود که جلویش حرف نزد ؛ چقدر دوستی ده ساله از بین رفته بود که کیو برایش غریبه شده بود؛ این دوستی این غریبه شدن هم خود کیو مسببش بود و نمیدانست چه بکند.
*******************************************
روز بعد ...1 دسامبر 2012
کیو سرش پایین نگاهش به سنگ فرش راهروی بیمارستان بود فکر میکرد ؛ قدمهایش شمرده بود متوجه اش به اطرافش نبود ،همانطور که فکر میکرد سرراست کرد بیهدف به روبرویش نگاه کرد که به اتاق شیوون نزدیک میشد و یونهو را روی ویلچر نشسته و جیجونگ همکار و دوست یونهو را کنارش دید . گویی با دیدن ان دو به خود امد به قدمهایش سرعت بخشید با صدای که سعی کرد زیاد بلند نباشد تا بیماران را اذیت نکند ولی یونهو هم صدایش را بشنود گفت: یونهو شی....یونهو و جیجونگ رو برگردانند با اخم منتظر رسیدن کیو شدن.
کیو تا به ان دو رسید با سرتکان دادن گفت: سلام... یونهو و جیجونگ هم در جوابش سرشان را تکان دادن گفتند : سلام...یونهو امان نداد گفت: کجایید کیوهیون شی؟ ...بیمارستان نبودید؟... کیو اخم ملایمی به چهره خسته خود داد گفت: نه...بیمارستان نبودم...دیشب بودم ...تا صبح بالای سر شیوون هیونگ بودم...ولی صبحی از اداره پلیس باهام تماس گرفتن...گفتن باهام کار دارن...درمورد پرونده چاقو زدن به شیوون...یعنی کیم هیچل...منم رفتم اداره...الانم که میبینی برگشتم... اخمش بیشتر شد نگاهی به در اتاق شیوون کرد روبه یونهو گفت: شما چرا اینجا ایستادی؟...نرفتی داخل پیش هیونگ؟... ریوون شی پیش شیوون هیونگ بود...من فقط....
یونهو چهره ش درهم و ناراحت بود گفت: رفتی اداره پلیس؟....پس پیش شیوون نبودی؟...ریوون شی پیشش بود؟...ماهم رفتیم داخل ...ولی شیوون نیست...فکر کنم بردن برای عکس برداری یا ازمایش چیزی.... روی تختش که نیست...کیو با حرف یونهو چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت گفت: چی؟...شیوون هیونگ نیست؟...بردنش برای عکس برداری؟...ولی عکس برداری چیزی نداشت...شیوون هیونگ تو اتاقش بود...امروز هیچ ازمایشی نداشت....
یونهو اخمی به چهره ناراحت خود داد گفت: ازمایش نداشت؟...ولی الان تو اتاقش نیست...ریوون شی هم نیست...مطمینی نداشت؟...یعنی کجاست؟... شیوون رو جایی بردن؟...کیو حالتش اشفته تر شد در اتاق را باز کرد نگاهی به تخت خالی شیوون کرد روبرگرداند به همان حالت اشفته گفت: نه...شیوون هیونگ کجا بردن؟... هیونگو با این حالش نمیشه برد جایی...یعنی...چشمانش از فکری که یهو به ذهنش رسید گشادتر شد گفت: نکنه حالش بد شده؟...دوباره بردنش ای سی یو؟؟...یونهو هم از وحشت چشمانش گشادتر شد گفت: چی؟...ای سی یو؟...جیجونگ هم با وحشت گفت: نه...شیوون شی رو دوباره بردن ای سی یو؟...
کیو با اشفتگی به اطراف نگاه میکرد گفت: نه...نمیدونم...نمیدونم ...که یهو دید مین هو از اتاق بیماری بیرون امد .کیو چشمانش گشادتر شد یهو چرخید با قدمهای بلند و سریع تقریبا دوید به طرف مین هو میرفت صدا زد : مین هو شی...دکتر لی...مین هو با صدا زدن کیو ایستاد چرخید با دیدن کیو اخمی کرد دستانش را در جیب روپوشش گذاشت. کیو دوان خود را به مین هو رساند .جیجونگ هم ویلچر یونهو را هول داد جلوی مین هو ایستاد با سر تعظیم کردن سلام کردنند.
مین هو هم سری تکان داد جواب سلام انها را داد. کیو از اشفتگی و نگرانی رنگ به رخسار نداشت نفس زنان گفت: مین هو شی...هیونگ...هیونگ...با دست به اتاق شیوون اشاره کرد گفت: کجاست؟...هیونگ تو اتاقش نیست...اتفاقی افتاده؟...هیونگ کجاست؟... هیونگ حالش بد شده؟...ای سی یوه؟... هیونگ کجا....مین هو اخم کرده بود ولی ظاهرش ارام بود با صدای ارامی وسط حرف کیو گفت: نه...شیوون حالش خوبه...ولی دیگه تو بیمارستان نیست...رفت...از این بیمارستان رفت....
کیو و یونهو و جیجونگ از جوابش گیج و چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت نفهمیدند مین هو چه جوابی داده. یونهو با گیجی به کیو مهلت نداد گفت: چی؟...رفته؟... کجا؟...مین هو تغییری به چهره خود نداد شانه هایش را بالا انداخت با خونسردی گفت: نمیدونم ...نگاهش به کیو شد گفت: ریوون شی امروز صبح بعد اینکه تو رفتی شیوون رو مرخص کرد برد...نمیدونم کجا.... فقط میدونم شیوونو برد....