سلام دوستان....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت....
پارت 17
می دونستم که بالاخره می ره و تنهام می ذاره و باید با همچین لحظه هایی مواجه بشم به همین خاطر می خواستم خودمو نبازم و به خودم و اطرافیانم ثابت کنم که پای انتخابم تا اخرین لحظه وایمیسم...
هیوک دیگه چیزی نگفت و رفت از اتاق بیرون. برگشتم و دوباره شیون و که با چشمای بسته و ماسک اکسیژن رو تخت خوابیده بود نگاه کردم چهره اش گرفته بود انگار داشت درد می کشید... یه درد و عذاب درونی.اروم دستمو گذاشتم رو دستش و با خودم زمزمه کردم:یعنی واقعا می خوای بری و تنهام بزاری؟
جوابمو نمی داد ولی دلم می خواست باهاش حرف بزنم.همین که نفس می کشید و هنوز قلبش می زد کافی بود که بتونه حرفامو حس کنه.اره حسشون می کرد مطمئنم که حرفامو حس می کرد.با همون قلبی که داشت دیگه برای اخرین لحظه ها می تپید و اخرین قطره های خون الود و مریضشو پمپاژ می کرد.با همون قلبش می تونست حرفامو حس کنه.
با صدای لرزون برای بار هزارم صداش زدم و باز هم کوچکترین حرکتی نکرد.داشتم می دیدم که لحظه به لحظه حتی نفس کشیدنم براش سخت تر می شد ولی بازم ته دلم نمی ذاشتم امیدم از بین بره"یعنی واقعا شیون می خواد بدون دیدن من بره؟....نه امکان نداره....مگه نه شیون؟دلت نمیاد مگه نه؟"
-کیوهیون....بلند شو بذار تختو جا به جا کنن....
صدای گرفته و بی حال دونگهه بود که منو از تو حال و هوا و افکار خودم در اورد.با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم.به کل یادم رفته بود اونم اونجاس.با گیجی گفتم:تو کی اومدی؟
عمیق نگام کرد و خیلی اروم گفت:کیو جان من از اول باهات اومده بودم.
سرمو چرخوندم و دور و برمو نگاه کردم."پس چرا من یادم نمیاد؟دونگهه کی باهام اومده بود که خودم نفهمیده بودم؟خدایا....چرا من اینجوری شدم؟چرا انگار تو خلا ام و نمی فهمم چی دور و برم می گذاره؟"
دونگهه دستشو اورد جلو و دستمو گرفت و خواست از روی صندلی بلندم کنه که یهو با وحشت گفت:کیو...چرا اینقدر سردی؟!
راست می گفت خودمم احساس می کردم دستش خیلی گرمتر از دست منه.با تعجب به اون دستم که دست شیون و گرفته بودم نگاه کردم و با کنگی گفتم:ولی این یکی دستم گرمه.
دونگهه سریع دستشو گذاشت و اون یکی دستم و ایندفعه من احساس کردم که دست اون خیلی سردتره!ترس و تعجبو تو صورتش می دیدم اما خودمم نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته .همون موقع هیوک برگشت تو اتاق و گفت:بهمون یه امبولانس دادن که شیون و باهاش ببریم الان پرستارا میان که....
صداش قطع شد چشماشو تنگ کرد و رو به من با یه لحظه مکث گفت:خوبی کیو؟؟!
دست شیون تو دستم فشار دادم و با بی حالی و به زور گفتم:اره....
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و درست نمی تونستم حرف بزنم.انگار جمله ای که داشتم می گفتم برای اونا هیچ معنی نداشت و منظورمو نمی فهمیدن.هیوک چند قدم اومد طرفم و با ترس گفت:ولی تو انگار....
یه لحظه با خودم فکر کردم"چرا صدای هیوک داره کش میاد؟چرا صورتهای بقیه داره دراز می شه؟چرا همه چی سفید شد یهو؟چرا....".ناخوادگاه دست شیون و محکمتر تو دستم فشار دادم و اخرین چیزی که شنیدم صدای فریاد دونگهه و بعدشم درد زیادی که تو بدنم پیچید و دیگه سکوت مطلق....
از یه جای دوری یه سری صداهای مبهم و گنگ میشنیدم.هر چی می خواستم چشمامو باز کنم نمی شد.هر چی بود سیاهی بود و سکوت.
سعی می کردم تقلا کنم و تکون بخورم اما انگار تو یه قفس زندونی شده بودم.عضلاتم منقبض بودن و یخ کرده بودم ولی بعد از چند دقیقه تلاش کردن تونستم یه کم تکون بخورم.صداها کم کم داشتم واضح می شدن و از اون گنگی در اومدم.تو دستم احساس سوزش می کردم چشمامو به زور باز کردم ولی چیزی ندیدم.
-کیو جان نترس....سرم تو دستته.
چشمامو بستم و دوباره بازشون کردم و ایندفعه تصاویر برام واضع تر بودن.هیوک دیدم که کنارم روی زمین مچاله شد بود و داشت با نگرانی نگام می کرد.تو یه اتاقک کوچک با یه سقف کوتاه بودیم که از صدای بوق و سر و صدای ماشینهای بیرون فهمیدم تو امبولانسیم.
هیوک اروم گفت:یهو حالت بهم خورد و بی هوش شدی.
تازه یادم افتاد چی شده بود و با ترس بغل دستمو نگاه کردم که دیدم شیون کنارم رو یه تخت باریک دیگه خوابیده و ماسک اکسیژن هنوز رو صورتشه.اون لحظه تمام وحشت زندگیم این بود نکنه تو اون مدتی که من بیهوش بودم شیون چشماشو باز کرده باشه.
با صدای لرزن گفتم:شیون چشماشو باز نکرد؟
اه کشید و اروم گفت:نه....
یه نفس راحت کشیدم و دستمو دراز کردم و دست شیون رو گرفتم.هنوز گرم بود و گرماش همه ی وجودمو گرم می کرد .رومو کردم طرف هیوک و دوباره پرسیدم:چی شد که بیهوش شدم؟
-یهو انگار افت شدید فشار پیدا کردی بدجوری زمین بیشتر از اینکه از بیهوش شدنت بترسیم از این ترسیدیم که سرت ضربه نخورد باشه.اینقدر دست شیون و محکم گرفته بودی که موقع زمین خوردنت اونم با خودت از روی تختش کشیدی پایین و نزدیک بود پرتش کنی روی زمین.من و پرستارا پریدیم و شیون رو گرفتیم و گرنه اونم افتاده بود روت.
تازه فهمیدم علت درد و کوفتگی شدید بدنم و خصوصا سر و گردنم مال چیه.گردنمو یه کم جا به جا کردم و گفتم:کاشکی ضربه مغزی شده بودم و همون موقع مرده بودم.
-این حرفا چیه؟کیو هیون تو از اول همه چی رو می دونستی و این راهی بود که خودت انتخاب کردی.به درست و یا غلط بودنش کاری ندارم ولی حالا که انتخابش کردی پس تا اخرش برو و سعی کن درست هم بری.قرار نیست وسطش جا بزنی... هنوزم خلیا هستن که دوستت دارن و تو براشون مهمی.
چشمامو دوخته بودم به سقف ماشین و دست شیون و تو دستم فشار می دادم و به حرفای هیوک گوش می کردم.
-ولی اونیکه می خوام دوستم داشته باشه داره میره....داره جلوی چشمام میره.
با صدای غمگین گفت:فقط می تونستم بگم متاسفم کیوهیون....حتی حدس زدن میزان درد و ناراحتیشم برام غیر ممکنه.
نمی دونستم از کجا ولی انگار یه نیرو و روحیه ی محکم تو من رسوخ کرده بود و هر چی که بود داشت منو از زمین بلند می کرد و می برد بالا.اونقدر بالا که حتی می تونستم جلوی خودمو بگیرم و نااحتیمو بروز ندم.با یه صدای بی حالت و برای اینکه مسیر حرفمو عوض کنم گفتم:داریم می ریم خونه شیون؟
-اره....خودت اینطور خواستی. -دونگهه کجاست؟ -داره با ماشین تو پشت سرمون میاد...طفلکی اونم خیلی ترسید وقتی تو بیهوش بودی اینقدر گریه کرد که به اونم ارامبخش زدم.خیلی دوست داره....گاهی حتی فکر می کنم بیشتر از من ....خوش به حالت که دوست به این خوبی داری.
یه لبخند کمرنگ زدم و با خودم فکر کردم"همیشه همینطور بودیم.تو مشکلات هم حتی بیشتر از طرف مقابل حرص و جوش می خوردیم و نگران می شدیم..."
امبولانس نگه داشت و هیوک در عقبو باز کرد و از ماشین پیاده شد و با راننده برانکارد شیون و برد بیرون.منم از جام پا شدم و کیسه ی سرمی که بهم وصل بود و گرفتم دستم و دنبالشون پیاده شدم.همون موقع دونگهه هم رسید و سریع پارک کرد و از ماشین اومد بیرون و دوید طرف من.
در حالی که وارسیم می کرد گفت:خوبی کیو؟....تو که منو نصف عمر کردی.
با چشمای بی حالت نگاهش کردم و گفتم:ببخشید...اصلا نفهمیدم چی شد.
تو چشماش اشک جمع شد و گفت:دیونه عذر خواهی می کنی برای چی؟من فقط نگرانت شدم.
وقتی دید هیچی نمی گم و فقط زل زدم بهش دستمو کشید و بردم تو.هیوک و راننده شیون و گذاشته بودن رو تختش و داشتن برانکارد رو برمی گردوندن پایین.به جای من دونگهه از راننده تشکر کرد و من بدون اینکه به چیزی توجه کنم دویدم رفتم بالا پیش شیون.حتی نمی خواستم یه لحظه رو از دست بدم.
مثل چندین ساعت پیش دوباره نشستم کنارشو زل زدم بهش.تو دلم باهاش حرف می زدم و ازش می خواستم چشماشو باز کنه.
یه ساعتی می شد که تو همون حالت مونده بودم و انگار از دنیای اطرافم خارج شده بودم.میشنیدم که هیوک و دونگهه گاهی با هم حرف می زنن اما پیش من نمیومدن و گذاشته بودن تنها باشم.بعد از یه مدت دیگه هیوک از بیرون صدام زد.از جام پا شدم و رفتم طرف در اتاق و گفتم :بله...؟
-خوبی.... –نه....این دیگه پرسیدن داره؟
-نه پرسیدن نداره...اما حال جسمیت منظورم بود...
-اره... –شیون حرکتی نکرده؟
سرمو با ناراحتی به نشونه ی منفی تکون دادم که گفت:عیب نداره بیام تو اتاق یه سر بهش بزنم؟
دوباره بار سر جواب دادم و از جلوی در رفتم کنار که بیاد تو...با گوشیش اومد و رفت بالا سر شیون و اول نبضشو گرفت...بعدم با گوشی ضربان قلبشو گوش کرد و تنفسشو چک کرد.
-تغییری کرده؟
-نه انچنان...فقط نبضش یه کم قوی تر می زنه.
از جاش پاشد و سرشو تکون داد و اومد طرف من.
-سرمت دیگه داره تموم میشه....بیا بشین درش بیارم.
نشستم روی صندلی و همونجور که چشمم به شیون بود اونم داشت سوزنو از تو دستم در می اورد.یه لحظه احساس کردم پلک شیون تکون خورد.با تردید گفتم:هیوک انگار می خواد چشماشو باز کنه.
یه چسب زد رو دستم و اروم گفت:حرکات چشم طبیعیه....نشونه خاصی نمی تونه باشه.
ایندفعه با چشمای خودم دیدم که انگشتهای دست شیون تکون خوردن و دستشو جمع کرد.با فریاد از جا پریدم و گفتم:دستش تکون خورد.
هیوک سریع از جاش پا شد و برگشت طرف شیون و دقیق نگاش کرد...پلک یکی از چشماشو باز کرد و نبضشو دوباره گرفت.
از داد و فریاد من دونگهه هم دوید بود طرف اتاق با نگرانی وایساده بود و داشت نگاه می کرد.سه تا مون زل زده بودیم به شیون و منتظر بودیم یه حرکت دیگه بکنه که یهو خیلی سریع چشماشو باز کرد و چند لحظه بهمون خیره شد و دوباره چشماشو بست.از شدت خوشحالی دلم می خواست داد بزنم و با تموم وجودم اهل دنیا رو خبر کنم.اما تنها صدایی که از گلوم بیرون اومد یه صدای خفه و لرزون بود که اسمشو صدا کردم.هیوک خودشو کشید کنار و منو هل داد جلو و کنار گوشم گفت:بازم صداش کن.
دوزانو نشستم کنارش و دستاشو محکم گرفتم.
-شیون....شیونی؟صدامو میشنوی؟
صدای یه ناله ی اروم از گلوش اومد و ایندفعه دستشو بیشتر تکون داد.
-شیون....؟
صدای ناله ی ارومش قطع شد و پلکشم دیگه حرکتی نکرد.با ترس به هیوک نگاه کردم.اونم با اضطراب به شیون و حرکاتش خیره ش.با یه صدای خفه گفتم:پس چرا دیگه تون نمیخوره؟
-کیو ...دیگه هیچ نیروی نداره....
دونگهه دستشو گذاشت رو شونه امو فشار داد و با ترس نگام کرد.می دونستم هیوک می خواد بهم چی بگه.ولی نمی ذاشتم بهم بگه که این اخرین حرکاتشه.دست شیون و تو دستم فشار دادم و زیر لب گفتم:
-ازت خواهش می کنم شیون....
دوباره پلکش حرکت کرد و بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد.....
سلام
ولی بمیرم برای کیوم
مرسی عالیه
خسته هم نباشید
خب کم بود و چیزی به ذهنم نمیاد بگم
سلام عزیزدلم
هی چی بگم
سلام.
از حال من بگذریم.

قلبم تیکه تیکه شد
اونیییییییییی من خیلی خراب مریض شدم
وااااااااای طفلکیاااااا
اااااآههههه از دست نویسنده...
ممنون منتظر ادامه هستم.
سلام عزیزدلم...
انشالله زودی خوب شی
اخه الهی...خدا بد نده
هی چی بگم
چشم میزارم
سلام چرا اینهمه ناراحت کننده دستت درد نکنه
سلام...خوب گفتم که شدید داستان غمگینیه