سلام دوستان...
بفرماید ادامه.....
برگ پنجاه و یک
مین هو اخمی کرد چشمانش ریز شد گفت: چی؟...شیوون از دست شما دلخوره؟... نمیخواد ببیندتون؟...از کجا فهمیدی شیوون از دستتون دلخوره؟... شیوون که بدبخت حال درست حسابی نداره ...نه میتونه حرف بزنه...نه کاری بکنه...انوقت تو چطور فهمید؟... کیو چهره ش درهم و اخم الود بود گفت: از رفتار امروز شیوون...درسته شیوون نمیتونه خیلی حرف بزنه...ولی خوب امروز نه عکس العمل نشون میداد...نه مارو نگاه میکرد ...ولی موقع زدن لیسیون به بدنش هر چی من و یونهو حرف میزدیم...وقتی همکارش اومدن یهو رفتارش عوض شد...با اینکه حال نداشت ...ولی باهاشون حرف زد....حتی باهاشون خندید...ولی با من و یونهو...
مین هو اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: تو مطمینی؟...من فکر نکنم ...یعنی شیوون همچین اخلاقی نداره...خودت که میدونی ...شیوون اگه هم از کسی دلگیر بشه...بازم به روش نمیاره و میبخشدش...کلا چیزی نمیگه...انوقت تو میگی که از دستت دلگیره و بهت جواب نداده...یا نگات نمیکنه...خیال میکنی ...اشتباه کردی... درمود رفتارش با همکارش ...خوب اونا اومده بودن دیدنش ...نمیشد که باهاشون...کیو چهره ش درهمتر شد حرفش را برید گفت: نه...اشتباه نمیکنم...به هیونگ هم حق میدم...کاری که من و یونهو کردیم خیلی خیلی بد بود...بخصوص کار من...من بدترین کاری که میشد در حق هیونگ کردم...پس باید همچین رفتاری با من داشته باشه...خود من بودم بدتر از این باهاش رفتار میکردم ...چهره ش غمگین شد گفت: من اشتباه بزرگی کردم...دل هیونگ رو شکوندم...ده سال دوستی رو زیر پا گذاشتم و لهش کردم...حالا انتظار بی خودی از هیونگ دارم...باید ازش ببخش بخوام...باید کاری بکنم که منو ببخشه...دوباره دوستم داشته باشه...اره باید اینکارو بکنم...که صدای گفت: باید منم ازش طلب بخشش کنم...کاری کنم که منم دوست داشته باشه...جمله کیو نیمه ماند یهو رو برگردانند . مین هو هم رو برگردانند به طرف صدا که صدای یونهو بود.
یونهو رو ویلچرش نشسته بود پشت سر کیو ایستاده بود با چهره ای غمگین و چشمانی غمناک از اشک به ان دو نگاه میکرد . کیو کامل طرف یونهو برگشت گفت: یونهو شی ...یونهو چهره ش غمگین تر شد به کیو مهلت نداد گفت: منم در حق شیوون بد کردم...از محبتش سوء استفاده کردم...من به شیوون و محبتش احتیاج داشتم...همین باعث سوء استفاده من ازش شد...بهش نگفتم کیم... شیوون منو که فکر میکرد تویی یعنی کیوهیون دوست داشت...دوست داشتنی که من بهش احتیاج داشتم...حالا هم باید کاری بکنم که منم ببخشه...دوست داشته باشه...مثل همون روزهای که تو خونه اش به عنوان کیوهیون بودم...دوست داشت باشه...اما نه به اسم کیوهیون...بلکه به اسم یونهو...منو به عنوان یونهو دوستی که خیلی دوستش داره...دوست داشته باشه...
کیو از حرفهای یونهو لحظه ای چهره ش غمگین شد ،ولی دوست نداشت شیوون یونهو را دوست داشته باشد نسبت به محبت شیوون به مردهای دیگه حساس بود پس از حرفهای یونهو خوشش نیامد ،اخمی به چهره غمگین خود داد حرفش را برید گفت: هیونگ...فقط منو باید دوست خودش بدونه...و دوستم داشته باشه...درکنار ریوون شی که نامزدشه...باید منو دوست داشته باشه...نه تو رو...تویی که ازش سوء ستفاده کردی...تو قبلا تو شرکت دشمن هیونگ بودی...حالا میخوای دوستت داشته باشه...واقعا که...چه توقع بالای داری یونهو شی ...به یونهو که از حرفهایش چشمانش گشا و ابروهایش بالا رفت امان نداد چرخید با قدمهای بلند رفت .
مین هو با اخم به رفتن کیو نگاه میکرد مخاطبش یونهو بود گفت: شانس اوردی زنده موندی مین هو شی... کیوهیون خیلی حساس و حسوده...حساس به شیوون و حسود به اینکه شیوون مردهای دیگه رو دوست داشته باشه بهشون توجه کنه...روبه یونهو کرد گفت: دیگه جلوش نگو شیوون دوستت داشته باشه...چون دفعه بعد مطمین باش تا این حرفو زدی زنده زنده پوستتو میکنه...یونهو از حرف مین هو چشمانش بیشتر گرد شد نگاهش کرد.
********************************************
( 30 نوامبر 2012 )
دونگهه چشمانش را گشاد کرد گفت: چی؟...محافظ کیم همه چیزو درمورد یونا به بابا گفت؟...هیوک به پشتی صندلی لمه داد دستانش را در جیب شلوارش گذاشت پاهایش را زیر میز دارز کرد با اخم گفت: اره...انگار همون روزهای اول که استخدامش کردی...محافظ کیم همه چیزو برای پدرت گفته...دونگهه اخمی کرد عصبانی گفت:چی؟...یعنی چی؟...من اون مرتیکه رو استخدام کرده بودم ...انوقت اون جاسوسی منو برای بابام میکرده؟...یعنی اون اصلا جاسوس بابا بود...نه بادیگارد من؟...
هیوک تغییری به حالت نشستن و چهره خود نداد گفت: نخیر...اون از اول هم محافظ تو بود...ولی بابات ازش خواسته بود همه چیزو بهش بگه...اونم بخاطر اینکه پدرته ...نگرانته ...میخواسته از تو مراقبت کنه...محافظ کیم هم از سرمحبت و دوستی اینکارو کرده ...دونگهه هم تغییری به چهره عصبانی خود نداد گفت: ولی این درست نیست ...من که بچه نیستم...این مراقبت نیست...این جاسوسیه...هیوک اخمش بشتر شد گفت: الان مهم جاسوسی پدرت یا کار کانگین نیست...مهم اینه که خانم کانگ حاضر نیست دست ار سرت برداره ...تا ندازتت زندان ولت نمیکنه...دونگه چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: این زن وحشی قاطی داره...نباید به پرو پاش میچپیدم... حالا میگی چیکار کنم؟... هیوک هم چهره اش توهم رفت گفت: الان میگی چیکار کنم؟...اون وقت که داشتی نقشه میکشیدی برای معاون چویی باید این فکرو میکردی...الانم نمیدونم...واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم...برای اولین بار موندم که چه کنم تو رو از اینجا در بیارم...واقعا کاری کردی که همه مون موندیم چیکار بکنیم...
*****************************************
کانگین سری تکان داد گفت: اره...فعلا بازداشته...منتظره که دادگاش شروع بشه...خانم کانگ راضی نمیشه ...میخواد بندازتش زندان...میگه یکی از طرحهای مهم شو دزدیه ...باعث شده نتونه تو جشنواره جهانی شرکت کنه... در حالی که اینطور نیست...جشنواره ی درکار نبود...این زن دیونه ست...اگه رئیس لی رو بندازه زندان برای رئیس لی خیلی بد میشه...برای اعتبار شرکت هم ... الانشم کلی دردسر شده برای شرکت....رئیس پارک هم خیلی از این موضوع ناراحته....
شیوون که نیم خیز روی تخت دراز کشیده و گان( لباس بیمار) به تن داشت که جلویش کامل باز و دکمه هایش را نگذاشته بودنند ،سینه وشکمش لخت مشخص بود وسط سینه اش جای قلب باند زخم پهن بود ،باند کوچکتری هم روی پستان راست بود سیم مانیتورینگ که صدای ضربان ارام قلبش را دراتاق پیچده بود روی پستان چپ بود .سرمی هم به مچ دست چپ شیوون وصل بود کانتل تنفس هم به بینی اش بود چهره ش به شدت بی رنگ و لبانش پوست پوست شده بود چشمانش از بیحالی خمار و سرخ و پف کرده بود به کانگین و ایل وو نگاه میکرد ،با صدای خیلی ضعیفی که از بیحالی نفس نفس میزد گفت: من تا حالا با خانم کانگ برخورد نداشتم...ولی شنیدم که چقدر دیونه ست....لی دونگه نباید اینکارو میکرد...اون میخواست منو به دردسر بندازه...ولی این شر برای خودش شد...
ایل وو و کانگین باهم سر تکان دادن و ایل وو گفت: درسته...عوض اینکه بابت اینکه جونشو نجات دادی ...ازت تشکر کنه...میخواست با این زن دیونه درگیرت کنه ...تو رو بندازه زندان.... شیوون اخم خیلی ملایمی به چهره بیحال خود گفت: مهم نیست ...نفس زدنش قدی بیشتر شد اما توجه ای نکرد گفت: الان مهم وضعیت رئیس لی که باید کمکش کرد...نباید بره زندان...منم میدونم چیکار کنم... چطور اون زن رو راضی کنم... میدونم چطور به رئیس لی کمک کرد... کانگین و ایل وو چشمانشان گشاد شد باهم گفتند : چی؟...کانگین گفت: میدونی چیکار کنی که اون زن راضی بشه؟... چیکار؟.... شیوون نفس عمیقی کشید خواست جواب کانگین را بدهد که کیو امان نداد.
کیو با اخم شدید و چشمان ریز شده غضب الود به ان دو نگاه میکرد از حضورشان حسابی عصبانی بود بخصوص اینکه شیوون حسابی انها را تحویل گرفته بود گرم صحبت بود حسادت کیو را برانگیخته بود . کیو حسود حسابی اتیشی شده بود برای بیرون انداختن ان دو با صدای خفه ارام اما لحن عصبانی گفت: حالا دیگه بسه...بقیه بحث رئیس لی باشه برای بعد... هیونگ تو حالت خوب نیست...نباید خسته بشی...وقت استراحته...این بحث باشه برای بعد....شیون اروم سرشو چرخوند اخمش بیشتر شد چشمان خمارش ریزتر شد ؛ با انکه بیحال بود ولی جدیت رو تو صورتش میشد دید با صدای خیلی ضعیفی گفت: خوب داریم حرف میزنیم...بحثی نیست ...منم خسته نیستم...
کیو چهره ش درهم شد از اینکه شیوون میخواست هنوز با ایل وو و کانگین حرف بزنه عصبانی و ناراحت بود وسط حرفش گفت: خسته نیستی؟...از چهره ات معلومه....تو حالت خوب نیست هیونگ...یه عمل سخت قلب داشتی ...حرف زدن برات خوب نیست...نباید خسته بشی...ولی تو اهمیت نمیدی....شیوون هم چهره ش توهم رفت نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه حرفش را برید گفت: گفتم که من خسته نیستم...اصلا تو برام یه کاری بکن...برو به مین هو بگو باید اینجا کارش دارم...راستی یونهو نیومده امروز؟...از صبح انگار نیومده ...نمیبنمش...خونه مونده؟...حالش خوبه؟... طوری که نیست؟...
کیو با اورده شدن اسم یونهو وسط شیوون حسادت و خشمش بیشتر شد با حالتی عصبانی واما ارام گفت: چی؟...یونهو؟...حالا سراغ یونهو رو میگیری؟... نه حالش خوبه... بله ...باید هم سراغشو بگیری...کسی که تو رو به این روز انداخته ...باید سراغشو بگیری...تو حوصله همه رو داری... نگران همه ای... همه برات مهمن و دوستتن...این وسط بده فقط من...کیوهیون پسر منفوریه...پسریه که باهات قهر کرده ...بهت نگفته داره میره فرانسه...تو بخاطرش این همه بدبختی کشیدی...اره... تنها کسی که تو ازش دلگیری و بدت میاد کیوهیونه....
ایل وو و کانگین متعجب از رفتار و حرفهای کیو با چهره ای درهم و ناراحت نگاهش میکردنند .شیوون هم با اخم و چشمان ریز شده عصبانی نگاهش میکرد که یهو حالش بهم خورد .نفهمید چی شد که حالت تهوع بهش دست داد چهره ش مچاله شد اوقی زد . کیو که درحال صحبت کردن بود با بهم خوردن حال شیوون جمله ش نیمه ماند و چشمانش گشاد و وحشت زده فریاد زد : هیونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ....
سلام اونی.
وااااای خاک عالم. معده، معده اش! وااااااهااااااااایییی!!! چیشد؟؟؟؟؟ معده اشه؟؟؟؟؟ ارههههههه!!!! وااااای خدا به دادمون برس.
کیو هم که یهو امپر چسبوند! دقت کردی توی این داستان همه یهو امپر میچسبونن؟
حالا جدی شیوون با کیو قهره!!! حالا نمیشه اشتی کنه!
دونگهه حالا میخواد چیکار کنه؟
ای بابا عجب گیری کردماااا.... یه عالمه سوال دارم.
راستی ریوون کو؟؟؟؟
ممنون اونی خیلیییی قشنگ بود منتظر ادامه اش هستم.
سلام عزیزدلم

اره معده اش...نگران نباش
اره دیگه ...همه اعصاب ندارن
اره قهره....خبو باید ادامه ماجرا رو بخونی
چه سوالاتی؟...
چشم میزارمش