SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 50


سلام دوستان...

بفرماید ادامه....

  

برگ پنجاه

( 29 نوامبر 2012 )

لیتوک دست از پیشانی برداشت به پشتی مبل لمه داد با چهره ای  درهم و ناراحت گفت: این پسر با این کاراش... خودشو انداخت تو چاه ...نمیشه درش اورد...اون زنه دیونه ست ...هیچ جوره حاضر نمیشه شکایتشو پس بگیره... دونگهه رو ببخشه...میگه تا چند سال نفرستش اب خنک بخوره ول کن نیست.... هیوک با حالت احترام ایستاده بود با اخم و چهره اش را جدی کرده بود گفت: درسته رئیس...این زن عقل درست حسابی نداره...نه طراحیش و مزونش درست حسابیه...نه اخلاق و رفتارش ...اصلا انگار از یه فرقه خاص تبعیت میکنه... فرقه ای با عرف جامعه جور نیست... ولی نمیدونم...یعنی موندم چطور انقدر معروف شده... طراحش انقدر معروفه...شاید بخاطر همین عجیب وغریب بودنش باشه...به هر حال رئیس لی هم اینبار اشتباه کرده...باید این خانم رو هر جوره هست راضی کنیم... رئیس لی رو ازاد کنیم...نمیشه که تو زندان بمونه...

لیتوک اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: اینبار اشتباه کرده؟...این بار دومه که همچین اشتباهی کرده...دفعه قبل معاون چویی نجاتش داد...اگه معاون چویی نبود الان ما داشتیم با مافیا شرکت هانجو هم یا میجنگیدیم یا همکاری میکردیم...واقعا معاون چویی نعمته برای شرکت ما...هیوک از حرف لیتوک جا خورد تاجایی که میدانست لیتوک از قضیه یونا و شرکت هانجو خبر نداشت.ولی حالا میدید که لیتوک همه چیز را میدانست یعنی شیوون به لیتوک همه چیز را گفته بود؟ هیوک چشمانش از وحشت گشاد شد وابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...شرکت هانجو مافیا؟...ما باهاشون همکاری کنیم؟...

لیتوک همراه اخم چشمانش ریز شد گفت: بله...با کاری که هائه داشت میکرد...نزدیک بود باهاشون همکاری کنیم ...که معاون چویی نجاتمون داد...چیه وکیل لی؟...تعجب کردی؟ ...نکنه میخوای بگی نمیدونستی؟...نگو نه که میدونم میدونستی...همینطور که من از اول میدونستم...با دست به کانگین که گوشه اتاق ایستاده بود اشاره کرد گفت: هائهه یهوی برای خودش بادیگارد مخصوص میگیره...ازش میپرسم چیکار میخواد بکنه... چیزی نمیگه ...بعدشم به خیال خودش فکر میکنه من چیزی نمیدونم...پیگیر چیزی نیستم...ولی من هائه رو بزرگ کردم...اون مثل پسرمه...هر پدری همه جوره مراقب بچه شه...پس منم همه جوره مواظب هائه هستم...از بادیگارد کیم خواستم همه چیزو بهم بگه...هر اتفاقی میافته رو ازهمون روزهای اول بهم میگفت...تا اخرش ...تا کتک زدن شیوون شی...بیمارستان بردنش...بعدشم نجات دادن هائه توسط شیوون شی از دست دختر دیونه هانجو...من همه چیزو میدوسنتم...ولی متاسفانه این دزدی رو نمیدونستم...چون هائه مخفیانه اینکارو کرده ...هم خودشو هم مارو به دردسر انداخت...نمیدونم چیکار باید بکنم...

هیوک که با چشمانی گشاد از هنگی به لیتوک نگاه میکرد کم کم چهره ش تغییر کرد غضب الود به کانگین نگاه میکرد. ولی کانگین توجه ای به نگاه هیوک نداشت با اخم و چهره ش جدی به حالت احترام ایستاده بود به لیتوک نگاه میکرد گویی منتظر بود حرفهای لیتوک تمام شود باهاش کار داشت .ولی گویی حرفهای لیتوک تمام شدنی نبود پس خود اقدام کرد، قدمی جلو امد با حالت احترام حرف لیتوک را برید گفت: ببخشید رئیس ...لیتوک ساکت شد رو برگردانند کانگین امان نداد سریع گفت: قربان...اجازه هست من مرخص بشم؟...گفتم که کاری ندارید میخوام برم بیمارستان به معاون چویی سری بزنم...جویای احوالش بشم...

لیتوک گره ابروهایش وا شد قدری چشمانش گشاد شد گفت: اه...نه باهات کاری ندارم ...میتونی بری ...با دست اشاره کرد گفت:برو به معاون چویی سر بزن... از احوالش بهم خبر بده...پیغام منم بهش برسون...کانگین با سرتعظیم کرد گفت: چشم قربان ... ممنون ...چرخید با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت.

***************************************************

شیوون به حالت نیم خیز روی تخت دراز کشیده بود دستانش قدری هم باز و از بدن لختش فاصله داده شده بود بالاتنه ش لخت و لحاف سفید پاهایش را پوشانده بود سیم های سرم و دارو مچ دست چپ شیوون را به اسارت گرفته بود، گیرهای حسگر فشار سنج نوک انگشتانش را، روی سینه خوش فرمش جای قلبش باند زخم که برای پوشاندن بخیه های وسط سینه بود جا خوش کرده بود . سیم مانیتورینگ روی پستان چپ بود پستان راست هم باند زخم روی سینه را پوشانده بود .رنگی به صورت شیوون که لاغر شده بود نمانده بود. زیر چشمانش گود افتاده و لبانش به شدت پوست پوست ،کانتل تنفس به بینیش بود به  کمک ان نفس میشکید اکسیژن وارد ریه هایش میشد.

شیوون از بیحالی چشمانش خمار بود پف کرده به ارامی پلک میزد به اطرافش نگاه میکرد . از روز قبل حالش بهتر بود همه حس هایش برگشته بود .همه چیز را هم به یاد اورده بود تمام اتفاقاتی که طی چند ماه قبل تا لحظه اخر ، چاقو خوردن هم یادش امده بود، ولی هنوز خیلی بی حال بود نمیدانست عکس العمل خاصی نشان دهد توانی هم برای صحبت کردن نداشت فقط نگاه بیحالی میکرد.

کیو و ریوون و یونهو در اطراف تخت بودنند . کیو و یونهو کنار هم یکی نشسته روی ویلچر و دیگری ایستاده کنار تخت بود . ریوون هم طرف دیگر تخت ایستاده بود با دستمال نمناکی ارام به حالت نوازش وار روی سینه شکم و صورت و گردن شیوون میکشید یه حالتی داشت حمامش میکرد. کیو هم لیسیون مخصوص را با اجازه دکتر اورده بود در حال مالیدن روی بدن لخت شیوون بود . کیو و ریوون با لبخند های کمرنگ به شیوون نگاه میکردنند . یونهو هم روی ویلچر نشسته بود با لبخند ملایمی نگاهش میکرد.

کیو همانطور که دستانش را اغشته به کرم لیسیون کرد روی بازو و شانه لخت شیوون میکشید ارام ماساژ میداد تا لیسیون به خورد تن شیوون رود با لبخند گفت: خوبه هیونگ؟ ...دردت که نمیاد؟... اذیت که نمیشی؟... معمولا لیسیون مالیدن حال ادمو بهتر میکنه ... لیسیونش از بهترین لیسیونهاست...از برندهای معروفه... از فرانسه اوردمش...سوغاتی برای تو بود...از بوش خوشت میاد؟... کیو چند سوال پرسید ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نداد در جواب یکیش هم سری تکان نداد یا نگاهی نکرد رو برگردانند بود خمار و بیحال به پنجره اتاق نگاه میکرد.

کیوبا عکس العمل نشان ندان شیوون لحظه ای مکث کرد لبخندش محو شد نگاهی به ریوون روبه یونهو کرد .یونهو هم متوجه شد روبه کیو کرد او هم لبخندش محو شد گفت: خوب کیوهیون شی...شاید شیوون از بوش خوشش نمیاد...یه لیسون دیگه نداری؟...روبه شیوون کرد گویی او میخواست امتحان کند گفنت: شیوون از این بوی این لیسون خوشت نمیاد؟ ...میخوای یه لیسیون دیگه بزنه؟... کیو چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: ولی این لیسیون بوی عطری رو میده که شیوون دوست داره...یعنی لیسیونی گرفتم که بوش شبیه عطری باشه که شیوون دوست داره و مصرف میکنه...

شیوون دوباره عکس العملی به پرسش یونهو و حرف کیو نداد . کیو کارش را متوقف کرد با ناراحتی به شیوون نگاه میکرد یونهو هم چهره ش درهم و ناراحت شد . ریوون گیج رفتار نامزدش ونگران شد نگاهی به ان دو کرد رو به شیوون کرد دستش را روی گونه شیوون گذاشت با صدای ارامی گفت: اوپا...صدامو میشنوی؟... شیوون خیلی ارام سرش را قدری چرخاند پلک بیحالی زد لبانش به سختی تکان خورد صدایش خیلی ضعیف در امد: اره...میدونم... ریوون با جواب شیوون چشمانش قدری گشاد شد نگاهی یونهو وکیو که با جواب شیوون چهره شان ناراحت بود کرد دوباره روبه شیوون کرد گفت: میشنوی؟...پس چرا جواب کیوهیون اوپا و یونهو شی رو...که با ورود افرادی جمله اش نیمه ماند.

کانگین و ایل وو در استانه در ایستاده دست کانگین سبد میوه ای بود وایل وو چند ضربه به در باز اتاق زد گفت: ببخشید...میتونم بیام تو؟...ریوون و کیو ویونهو روبه در کردن ریوون زودتر از ان دو گفت: بله بفرماید....کانگین و ایل وو وارد شدن به طرف تخت میرفتند باهم گفتند: سلام...ایل وو با لبخند ملایمی به شیوون نگاه میکرد گفت: حال معاون چویی ما چطوره؟...انگار بیداره نه؟... ریوون سری تکان داد گفت : بله بیداره...ایل وو وکانگین به کنار تخت رسیدن ، ریوون چند قدم عقب رفت تا ان دو سرجایش بیستن .

ایل وو و کانگین روبه یونهو و کیو با سرتعظیم کردنند و سلام کردنند ان دو هم  جوابشان را دادنند. ایل وو با لبخندی که از شوق و دیدن وضعیت بهتر شیوون زده بود بهش نگاه میکرد دست روی شانه لختش گذاشت گفت: چطوری هیونگ؟...انگار امروز یکم حالت بهتره نه؟... شیو.ن با دیدن کانگین و ایل وو سرش را کامل چرخاند نگاه خمارش به ان دو شد پلکی زد قوایش را برای حرف زدن جمع کرد نفس عمیقی کشید با صدای خیلی ضعیفی گفت: خوبم... ممنون...با نگاه خمار مهربانی که به ایل وو میکرد قند تو دل ایل وو آب میشد نگاه خمارش را به کانگین کرد پلکی زد به همان ضعف و بیحالی از دو کلمه حرف زدن به نفس نفس افتاده بود گفت: محافظ ....کیم....خوبید؟..  

کانگین هم چشمانش خیس اشک بود نگاه لرزانش از شوق احوال پرسی شیوون بیشتر خیس اشک شد در جواب شیوون با قورت دادن آب دهانش برای فرو دادن بغض گفت: بله خوبم...دستش را روی دست شیوون گذاشت قدری فشرد با همان حالت گفت: خوشحالم که وضعیتون بهتر میبینم...خوشحالم ارباب کوچولو...چیزی که تو بچگی صدات میزدم... ارباب کوچولو... هنوزم عادتمه...اینجوری صدات بزنم...شیوون بیحال بود ولی گوی با دیدن ایل وو و کانگین نیرو گرفته بود از حرف کانگین خنده ش گرفته بود لبخند بیجانی زد با صدای ضعیف و بیرمقی گفت: چی؟...چه ...جالب... نفس عمیقی کشید با بیحالی پلکی زد با همان صدای ضعیف بیجانی گفت: انوقت...من چی...صدات میکردم؟... اصلا ..صدات میزدم؟...

کانگین از سوال شیوون لبخند پر دردی زد گفت: بله...شما بهم میگفتی اجوشی... منو صدا میزدی اجوشی... منم با شنیدنش ذوق میکردم...انقدر دوست داشتم اینجوری صدام میزدی...لبخندش قدری کمرنگ شد گفت: راستی معاون چویی..از طرف رئیس پارک براتون پیغام دارم... تا یادم نرفته بهمتون بگم... بهم گفت بهتون بگم...معاون چویی زودی زود خوب شو که منتظریم بیای ..باید بیای شرکت که کلی کار داری...بخصوص اینکه از طرف دفتر ریاست جمهوری بخاطر طرح لباسی که برای رئیس جمهور زدی میخوان بیان ...انگار برات میخوان مراسم بگیرن...ازت تقدیر بشی... پس باید زودی خوب شی...چون دیگه ادم خیلی خیلی مهمی شدی...

شیوون که توانی برای حرف زدن نداشت فقط در جواب کانگین لبخندش قدری پررنگتر شد سرش را در تایید تکان داد. ایل وو و کانگین با شیوون حرف میزدنند و شیوون درجوابشان لبخند میزد عکس العمل نشان میداد ، با این کارش کیو ویونهو چهره هایشان تو هم رفته بود ناراحت نگاهش میکردنند. متوجه چیزی شدن، شیوون از حضور ان دو ناراحت بود جوابشان را نمیداد چون نمیخواست ان دو درکنارش باشند. البته مطمین بودن ولی گویی از رفتار شیوون اینطور برداشت میشد کرد.

*************************************

مین هو با اخم ملایمی گفت: واقعا کیم هیچل دستیار پلیس رو با تیز زده فرار کرده؟...افسر پلیس هنوز زنده ست؟...کیو که اخم کرده بود به گوشه ای خیره بود گویی فکر میکرد با سوال مین هو به خود امد روبه او سری تکان داد گفت: اره...با تیر زده...اره اون افسره هم خوشبختانه زنده ست...تیر به شونه ش خورده زنده ست...مین هو لبانش را بهم فشرد سری تکان داد گفت: خوبه... برای اون پلیسه خوشحالم که زنده ست...ولی اون کیم هیچل ...کیو که با اینکه جواب مین هو را داده بود ولی حواسش جای دیگه ای بود بی توجه به حرف مین هو وسط حرفش گفت: هیونگ...به نظرت شیوون هیونگ ...از دست ما هنوز عصبانیه نه؟... دلش نمیخواد من و یونهو رو ببینه...انگار هنوز از دستمون دلخوره...مین هو گیج پرسش کیو چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: هااا؟... چی؟....

نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas پنج‌شنبه 4 آبان 1396 ساعت 03:30

سلام اونی جونم.
واااای خاک عالم شرمنده اونی من بد سرما خوردم. برا همین یه کم حواس پرت شدم
در مورد این قسمت باید بگم من واقعااااا اجازه ی قضاوت در مورد هیییچ کدوم از افردا رو به خودم نمیدم. از طرفی به شیوون حق میدم و براش ناراحتم! از طرفی بهش حق نمیدم و تازه از دستش ناراحت هم هستم!
دونگهه ام که گند زدن رو تماااام و کمااااال انجام داد اینجا و بنده از دستش عصبانیییم زیییاد!!!
بقیه ام که هیچی....
ممنون اونی جونم منتظر ادامه هستم

سلام عزیزم...
خدا نکنه برای چی؟...
اخه الهی.... میدونم چی میگی.... درسته نباید زود قضاوت کرد...همیشه قضیه اون چیزی نیست که ما میبنیم
بله دونگهه جا در همه حال فقط گند میزنه
چشم...خواهشششششششششش میکنم عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد