SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 39


سلام دوستان...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 39

24 مارس 2014

ماه عسل ..ژاپن ..توکیو.

شیوون تی شرت سفید به تن نشسته به روی تخت سربه بالش تکیه داده و تقریبا حالت نیم خیز نشسته بود دستاش را به تخت ستون کرد به ارامی حالت نشسته کرد پشتش را به بالش تکیه داد چشمانش از بیحالی خمار بود با صدای ارام و گرفته ای گفت: چرا تو رختخواب؟ ... من که چیزیم نیست...یه سرما خوردگی سادست...میام از تخت پایین...دو نفری میشینیم سرمیز دیگه....یا نه اصلا میرفتیم تو رستوران هتل...سودنان سینی که داخلش چند ظرف غذا و لیوان اب میوه بود را از روی میز وسط اتاق برداشت به طرف تخت میرفت با لبخند ملایمی به لب به همسر جذابش نگاه میکرد گفت: نه...تو رختخواب بهتره...درسته فقط یه سرماخوردگی سادست...ولی تو تمام دیشبو تب داشتی...سینی را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت روی لبه تخت نشست لبخندش محو شد گفت: تازه کمی حالت بهتر شده...نمیخوام حالت بد بشه یوبو <عزیزدلم )  ...فعلا...دوباره لبخند ملایم بی جانی زد گفت: میخوام دو نفری یه صبحونه رومانتیک عاشقانه تو رختخواب بخوریم...کارمند هتل که دیشب موقعی که حالت بد شده بود دکتر اورده بود ...الانم برامون صبحونه اورده که فرنی واب پرتقاله... که مطمنیا دستور پزشک هتله.... برات خیلی خوبه... هر چند الان دیگه بعد ظهره...ولی ما دوتا هنوز صبحونه هم نخوردیم...در حالی که باید عصرونه بخوریم...چون تو که تماما خواب بودی...منم کنارت خوابم برده بود.... تازه بیدار شدیم... حالا هم بیا باهم یه صبحونه عاشقانه ...چهره اش یهو تغییر کرد اخم الود گفت: بدون مزاحمت اون دوتا مزاحم بخوریم ...

شیوون که خمار و بیحال به سودنان نگاه میکرد با جمله اخرش قدری ابروهایش بالا و چشمانش از حالت خمار در امد به سودنان که ظرف فرنی را از داخل کاسه برداشته بود ارام با قاشق همش میزد نگاه میکرد با صدای ارام و گرفته ای گفت: چی شد؟...اون دوتا مزاحم؟...تو به جیوون و کیو گفتی مزاحم؟... سودنان هم زدن فرنی  را متوقف کرد با اخم به شیوون نگاه کرد گفت: چیه؟... نمیتونم بهشون بگم مزاحم؟... به دو نفری که ماه علسمو زهرمار کردن نمیتونم بگم مزاحم؟... من منظورم در مورد اینکه جیوون خواهرشوهرمه ندارم... نمیخوام زن داداش بازی در بیارم...یا اون کیوهیون اوپای نامرد ... چون اون پسرخاله لمه... نه منظور من یه چیز دیگه ست.... شیوون بدون تغییر به چهره ش حرفش را برید گفت: نه... میدونم تو چطور ادمی هستی ...ولی...منظور منم این نبود که تو به خواهرم گفتی ...تعجیبم از این بود که تو داری درمورد اون دو نفر اینطوری حرف میزنی...اخه خودت اصرار به اون دوتا داشتی...تو همش اصرار کردی که همرامون بیان به این سفر... یا همیشه حمایتشون میکنی...ولی حالا بهشون میگی مزاحم...

سودنان چهره ش درهم و اخم الودتر شد با حالت عصبانی گفت: بله ...حمایتشون میکردم...فکر میکردم جونن گناه دارن... ولی اشتباه میکردم...الان  از دست جفتشون عصبانیم...کیوهیون اوپا که دیروز با اون شوخیش باعث شد تو سرما بخوری...دیشب تب کردی... حالت بد بود...میدونی دیشب که تب کردی چه حالی داشتم؟...مردم و زنده شدم... اقا لطف کرده بود مثلا تا صبح بالای سرت نشست...هی با انواع امپولا تنت رو سوراخ سوراخ کرد...تا صبح فقط فحشش دادم... وقتی هم صبح شد بیدار شدم دیدم جفتشون نیستن...رفتم پشت در اتاقشون ببینم کجان...کیوهیون اوپا بیاد ببینه حالت چطوره... یا ببریمت بیمارستان...چون دکتر هتل گفته بود که باید صبح که شد ببریمت بیمارستان... ولی دیدم اون دوتا تو اتاقاشون نیستن... رفتن بیرون... کارمند هتل گفتن باهم رفتن بیرون... مطمینا هم رفتن سر قرار...از صبح تا حالا که بعد ظهر اون دوتا رفتن سر قرار عشق و حال...انوقت ماه عسل مارو زهر مار کردن تو رو به این روز انداختن... یعنی بدترین ماه عسلی که میشد یه عروس داماد داشته باشن رو این دوتا برامون درست کردن...حالا خودشون رفتن عشق و حال ....

شیوون که از حرفهای سودنان چهره ش تغییر کرد لبخند ملایمی به لبان خوش فرمش نشست چشمانش خمار شد دستانش ارام جلو برد دستان سودنان را گرفت با صدای ارام و خسته ش حرفش را برید گفت: بویوی قشنگم < عشق قشنگم > ....میدونم چی میگی و درکت میکنم... چون خودم اذیت شدم... من میخواستم بهترین ماه عسلو داشته باشی...ولی خوب با این کار کیوهیون همه چیز خراب شد... ولی خوب اون دو نفر رو بخشش ...کیوهیونا که قصد بدی نداشت.... به خیال خودش میخواست شوخی کنه مارو شاد کنه... خودت که میشناسیش...میدونی چه بچه شیطونیه... وقتی شوخی میکنه دیگه خیلی بچه میشه... ولی خوب این دفعه شوخیش خیلی مناسب نبود...منو به این روز انداخت ...ولی خوب بیا عصبانی نباش...اینا رو هم ول کن... به گفته تو این دوتاهم عاشق همن...میخوان توی این سفر باهم باشن... مطمنم کیوهیون صبح دید حالم خوبه رفت با دوست دخترش ...اخمی کرد گفت: البته بدون اجازه من با خواهرم رفته سر قرار...ولی خوب دیگه اینارو ببخش... جاش منو تو حالا بدون مزاحم این دوتا صبحونه یا همون عصرونه میخوریم... و دوتا باهم میریم بیرون یه گردش عاشقانه بدون مزاحم این دوتا....

سودنان از عشق چشمانش دو دو میزد دستانش را میان دستان شیوون چرخاند انگشتان بهم قفل شد سودنان سرجلو برد با بوسه ای به لبان شیوون ساکتش کرد قدری سرپس کشید نگاه چشمانشان درهم غرق شد ،درنگاه سودنان عطش خواستن و عشق زبانه میکشید با صدای ارامی گفت: یو بو < عشقم> ...تو مهربونترین ...بینظیرترین مردی هستی که وجود داره...این عشق منو بیشتر و بیشتر میکنه...عاشقتم شیوونا...عاشقت... شیوون هم در نگاهش عشق و خواستن فریاد میزد دستانش را ارام دور کمر سودنان گذاشت با صدای ارامی گفت: منم عاشقتم...نگاه خمارش به لبان سودنان شد دلش خواست دوباره از لبان سودنان بچشد پس سرش را ارام جلو برد چشمانش را بست تا با بوسه با لبان نرم سودنان از لبانش بچشد . سودنان هم تشنه بوسه و چسیدن دوباره لبان خوش طعم شیوون  بود چشمانش را بست اماده  شد که به همسرش بوسه دهد که چند ضربه به در اتاق نواخته شد مانع وصال  دو لب شد. 

شیوون و سودنان با زده شدن در اتاق یکه ای خوردنند یهو چشمانشان باز و باهم روبه دراتاق کردنند با چشمانی کمی گشاد از گیجی دوباره بهم نگاه کردنند و شیوون گفت: کیه؟... سودنان شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم... کمر راست کرد اخمی کرد گفت: هر کسی هست میدونم کیوهیون و جیوون نیستن...شیوون امان نداد جمله ش را کامل کند روبه دراتاق کرد به انگلیسی گفت: بله؟...مکثی کرد به ژاپنی هم گفت: بله؟... چون فاصله تخت از در ورودی زیاد بود در ورودی در هال بود و تخت شیوون در اتاق خواب بود و کسی که پشت در بود صدای شیوون را نشنید دوباره در زد. سودنان روبه شیوون کرد با لبخند گفت: اونی که پشت دره صداتو نمیشنوه...تو اتاق خوابی یا.... شیوون رو به سودنان کرد ابروهایش قدری بالا انداخت گفت: اوه..اره راست میگی...نوک زبانش را بیرون اورد ارام خندید.

سودنان هم خنده ارامی کرد گفت: میرم ببینم کیه...بلند شد اتاق خارج شد به طرف در هال رفت به انگلیسی گفت: بله...کیه؟... صدای مردی از پشت درامد که به انگلیسی لهجه دار گفت: کارمند هتل هستم...سودنان ابروهایش بالا انداخت گفت: کارمند هتل؟... جلوی در ایستاد دکمه دستگیره را زد در را باز کرد مرد جوان ژاپنی که لباس کارمند هتل به تن داشت پشت در ظاهر شد تا کمر تعظیم کرد گفت: روز بخیر.... پاکتی که مثل نامه بود و داخل سینی کوچکی به دست داشت به طرف سودنان گرفت با لهجه به انگلیسی گفت: ببخشید مزام شدم...این برای شماست.... سودنان درجواب مرد با سرتعظیم کوتاهی کرد با اخم به پاکت نگاه کرد گفت: این برای منه؟...چیه؟...کی داده؟... مرد دوباره تعظمی کرد همانطور سینی را به طرف سودنان گرفته بود با همان لهجه به انگلیسی گفت: بله...برای  شماست...ضیافت جشنی دعوت شدی... ضیافتی که برای شما ترتیب داده شده...یه سوپرایز برای شماست...به مناسبت مراسم ازدواجتون...جشن ماه عسل  برای شماست....این پاکت هم دعوت نامه به ما داده شده که به شما بدیم... از ما خواسته شده که بهتون نگیم طرف کیه...چون قراره سوپرایز بشید...پس لطفا قبول کنید...وقتی به ضیافت برید میهفمید کی دعوتون کرده...

سودنان با اخم به مرد نگاه میکرد با مکث دستش را جلو برد پاکت را از داخل سینی برداشت به پشت و جلو پاکت نگاه میکرد به انگلیسی گفت: این یه سوپرایزه؟ ...یه جشن برای ازدواجمون؟...اخه کی برای ما جشن گرفته؟... کسی که اینجا مارو نمیشناسه...مگه اینکه...پاکت را باز کرد داخلش کارت دعوتی بود را بیرون اورد به کارت نگاه کرد گفت: دوستان تجاری بابا < پدر شیوون> مارو دعوت کرده باشن....مرد بیتوجه به حرف سودنان دوباره تا کمر تعظیم کرد گفت: بهتون خوش بگذره...شب خوشی داشته باشید...با مکث کمر راست کرد چرخید بیتوجه به حرف  سودنان با قدمهای منظم و بلند رفت. سودنان با حرف مرد سرراست کرد با اخم میان حرفش گفت:چی؟..چیرو ما شب خوبی داشته باشیم... ما نمیریم ...اخه اوپا مریضه...دیشب تب شدید داشته...سرما خورده...با توجه نکردن مرد که میرفت اخمش بیشتر شد به دور شدن مرد نگاه میکرد گفت: یااااااا...یااااااااااااااا...اقا...هی... ولی مرد توجه نکرد رفت.

 سودنان باخم شدید به دور شدن مرد نگاه میکرد به کره ای گفت: بیتربیت...گذاشت رفت...انگار نه انگار من  داشتم باهاش حرف میزدم... مگه نمیگن ژاپنی ها شدید موبادی ادابن...پس چرا این انقدر بیتربیت بود؟... حتما ژاپنی نیست...یه رگش چینیه... که صدای شیوون امد که گفت : کیه یوبو؟... چیزی شده؟... سودنان چرخید و دید شیوون رودشابش را به تن کرده دستی به دیوار گرفته با کمک گرفتن از دیوار با قدمهای اهسته به طرفش میامد . سودنان چشمانش گشاد شد سریع برگشت داخل اتاق و در را بست گفت: یوبو ...چرا از جات بلند شدی؟... با قدمهای سریع تقریبا دوید به طرف شیوون رفت تا بهش رسید زیر بغلش را گرفت با نگرانی به چهره رنگ پریده شیوون نگاه میکرد گفت: بیا بریم به تختت ...نباید بلند شی... کمک کرد شیوون بچرخد به طرف اتاق خواب میبرد.

شیوون که از راه رفتن نفس نفس میزد رو به سودنان کرد وسط حرفش گفت: گفتم کی بود؟... با کی داشتی دم در حرف میزدی؟...چی شده؟... سودنان همانطور که دستی زیر بغل شیوون را گرفته بود کمک میکرد راه برود دست دیگر پاکت را جلوی شیوون گرفت با اخم گفت: هیچی بابا...کارمند هتل بود...یه نامه اورد...میگه به یه جشن دعوت شدیم... جشنی که بخاطر ازدواج ما گرفتن...سوپرایزی برای ما... ولی نگفت طرف کیه...گفت برید جشن میفهمید کیه.... شیوون همانطور که به کمک سودنان قدم برمیداشت با اخم به پاکت نگاه کرد از دست سودنان گرفت گفت: چی؟...جشن؟... به کمک سودنان که همانطور زیر بغلش گرفته و بازویش را هم گرفت روی لبه تخت نشست نفس زنان به پاکت دستش نگاه میکرد درش را باز کرد کارت را از داخل دراورد با اخم شدید به کارت نگاه میکرد گفت: این کیه که اینجا برامون جشن گرفته؟...کی اینجا میدونه ما اومدیم برامون جشن گرفته؟... نوشته روی کارت را خواند " جشن میان < شکوفه های گیلاس > ساکورا ٌنشانه عشقٍٍٍٍ ٌ برایتان گرفتیم تا لحظات عاشقانه تان را ماندگار کنیم. شیوونای عزیز مهربان , سودنان مهربان زیبا  به جشن خود بیاید تا هدیه ای فراموش نشدنی را تقدیم شما کنیم. امشب ساعت نه در رستوران پارک چیدورگافیچی منتظر شما هستیم " ارام سر راست کرد هم نگاه سودنان شد گفت: این کیه....که گویی چیزی به ذهنش رسید پرسش خود را نیمه گذاشت ابروهایش بالا رفت پوزخندی زد همراه لبخند ملایمی گفت: فهمیدم کیه....

سودنان اخمی کرد گفت: چی؟...فهمیدی کیه؟...کیه ؟...من که میگیم از همکارای تجاری باباتن...مطمن باش بابات بهشون گفته که برامون جشن بگیرن...حالا که ما کیوهیون اوپا و جیوون رو همراه خودمون اوردیم ...پدرت حدس زده که بهمون باهاشون خوش نمیگذره ...پس برامون جشن گرفته... شیوون با لبخند به کارت دعوت  دست خود نگاه میکرد سری تکان داد میان حرف سودنان گفت: امیدوارم همین که میگی باشه... اگه اونی باشه که من فکر میکنم که رسما کشته میشه توسط جفتمون...چون من میگم کسی دیگه ایه ...که مطمنم یه گند دیگه میزنه...بلای دیگه سرمون میاره...این بار مارو راهی بیمارستان میکنه... سودنان اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چی؟... کی رو میگی یوبو؟... راهی بیمارستان میشم؟...خد ا نکنه...همین مونده که تو ماه عسل بریم بیمارستان...طرف کیه یوبو؟... هر چند ...مهم نیست...ما که نمیریم...تو حالت خوب نیست... نمیتونیم بریم...توباید استراحت کنی...شیوون سرش را بالا انداخت وسط حرفش گفت: نه...اتفاقا ما میریم... من حالم خوبه...مشکلی ندارم....میخوام برم به این جشن...باید برم به این جشن ....سودنان با عصبانیت گفت: نه یوبو... ما نمیریم به این جشن... تو حالت خوب نیست...منم نمیخوام دوباره بالا بیاد سرت...بسمونه دیگه...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

< کره >

لیتوک وارد اتاق شد گفت: هائه...دونگهه که با موبایلش در حال صحبت بود با ورود لیتوک سریع تماس را قطع کرد چرخید در جوابش گفت: بله دایی...لیتوک جلوی دونگهه ایستاد با لبخند ملایمی گفت: فردا بیا کارخونه... خیلی کار داریم...باید کمکم کنی...میدونم میخواستی فردا بری با دوستات گردش...ولی متاسفانه باید سفرت بندازی یه روز دیگه...چون به کمکت خیلی احتیاج دارم... فردا محصولات جدید که اقای چویی خواستند اماده میشه...باید تو انبارها یکی دو روز بمونن...تا اقای چویی بفرستن دنبالشون...به اون انبار اخری که زیاد ازش استفاده نمیکنیم هم احتیاجه...تولیدات ایندفعه خیلی زیاده... 

دونگهه چشمانش گرد شد با صدای کمی بلند گفت: چـــــــــــــــــــــی؟...اون...اون انبار؟... لیتوک از حالت چهره دونگهه و حرفش تعجب کرد با اخم گفت: اره ...اون انبار... چطور مگه؟...چی شده؟...اون انبار مگه چشه؟... مشکلی هست؟...نمیتونیم ازش استفاده کنیم؟... اتفاقی افتاده؟...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 20:12

سلام اونی.
اخ اخ اخ اخ اخ اخ...
عاخ عاخ عاخ عاخ عاخ عاخ عاخ.....
کیوهیون رسما رد داده نه؟؟؟؟
کار کیوهیونه نه؟؟؟؟؟؟؟
یه گند گنده تر ارههههه؟؟؟؟؟؟
وای وای وای وای وای طوفاااااااان ارههههه؟؟!!!!
همون طوفانه که خیلی وقته منتظرشم؟؟؟!!! یا هنوز مونده؟؟؟؟؟
ممنون اونی منتظر ادامه هستم

سلام عزیزدلم
کیوهیون دیگه
اره این طوفانه...یه طوفان خیلی بد
چشممممممم...ممنون ازت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد