سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت...
پارت 16
روی نیمکت راهروی بیمارستان نشسته بودیم جرات سر بلند کردن نداشتم اما نمی تونستم طاقت بیارم... چشم هامو اروم اروم بالا کشیدم.نمی تونستم باور کنم که دوباره کنارش نشستم.عاقبت چشم های لرزانم به ان دو چشم سیاه و درشت میخکوب شد.به چشم هایی که حاضر بودم روزی یا لحظه ای عاشقانه ترین نگاها را در اون نسبت به خودم ببینم ...چشم هایی که دوست داشتم هستی را فدای یک لحظه دیدنشون کنم یا در زلالیش یک لحظه خنده در اون ببینم.اما حالا اون نگاه و چهره تو هاله ای غم فرو رفته بود .حس می کردم این کیو هیون رو نمی شناسم با اینکه دقت چندانی در چهره اش نکرده بودم اما رده پای غم و غصه یک شکست بزرگ را بیش از همه در ان صورت رنگ پریده و بی روحش حس می کردم.
چند دقیقه گذشته بود اما کیو هیون هنوز سرش پایین بود و حرف نمی زد.احساس کردم از درون خورد شده....دستمو توی دستش گرفتم و گفتم:حالش چطوره؟
چیزی نگفت انگار که اصلا صدامو نمی شنید.
-کیو هیون...
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:برای چی اومدی....؟
سکوت کردم و به چهره غم زده اش دوباره خیره شدم.بغضم گرفت یاد اون روز افتادم که تو اتاق تنها بودیم و با حرارت بغلم می کرد.دوباره اشک روی صورتم راه افتاد اهسته گفتم:کیو هیون خوبی؟
-من دلتو شکستم یوری....
با ناراحتی گفتم:چی می گی کیو...من...
–نمی خواد دلت برام من بسوزه....برای چی به سراغم اومدی...اونم بعد از این که پشت پا به همه چیز زدم؟بعد از این که تمام قول و قرار ها و عشق و علاقه ام رو زیر پا گذاشتم؟
با بغض گفتم:کیو اینجوری نگو....
-یوری !تمام زندگی من به یه ویرانه مخرب و سوخته و به خاکستر نشسته تبدیل شده.من... همه چی رو از دست دادم!دیگه چیزی برام نمونده....خستم...از همه جا رونده شدم....نمی خوام به پای من حروم بشی....تو میتونی خوشبخت باشی...من با وجود شیون احتیاجی به هیچی ندارم.
سرشو بلند کرد و به چشم هام نگاه کرد برقی از اشتیقاق چشم هایم رو پر کرد.به چشم های سیاه رنگش خیره شدم برقی از امید دوباره!امید دوباره داشتن کیو هیون در دلم پیچید یعنی ممکن بود.....
بغضشو قورت داد تا بتواند درست حرف بزند لب های خوش فرمش کمی می لرزید:یوری...من ..من ..
با اشتیاق نگاهش کردم..اشک تمام صورتمو گرفته بود صدای خسته اش می لرزید :
-میدونی یوری مدت هاست که حالم خوب نیست از وقتی که حس کردم و عادت کردم به تنهایی از وقتی که فهمیدم شیون بیشتر از هر چیزی دوست دارم....زندگی خیلی بی رحمه که میزاره شیون اینجوری زجر بکشه حتی مرگ هم منو دوست نداره که میزاره ببینم شیون جلوی چشمام داره زره زره اب میشه ...صداش میکنم التماسش میکنم تا همراهیش کنم اما انگار صدامو نمیشنوه حتما لایقش نیستم که مرگ اجازه نمیده کنار خودم داشته باشمش...موجود حقیری مثل من چه لایق همراهی اون....
دستشو روی دستم قرار داد و بهم زل زد دو قطره درشت اشک با به هم خوردن پلک هاش روی گونه اش غلتید و تا بلندای گردنش پیش رفت:
منو میبخشی یوری من می دونم اگه اینجام اگه شیون اینجاست همش بخاطر منه بخاطر گذشته ای که با تو داشتم ...دارم چوب گذشته بدم رو می خورم...راه رفته ای رو که نباید می رفتم!....تو نمی دونی یوری توی این مدت چقدر پشیمونم که قلبتو شکوندم...من دیگه به جز شیون کسی رو ندارم...دیگه هیچ پناهی ندارم....من طاقت ندارم ....شیون تقصیری نداره ... خواهش می کنم از اون نرنج اون گناهی نداره...
با ناباوری به شونه ای لرزونش نگاه کردم به چشم هان عمیق و سیاهش که هاله ای از اشک درونش جمع شده باورم نمی شد این همان کیو هیون که اینجوری خورده شده بود.این کیو بود که اینجوری داشت از من معذرت می خواست کسی که با ان همه بی خیالی ان همه غرور حرف می زد ...باور نمی کردم .انگار خواب می دیدم تحمل دیدن این چهر های کیو رو نداشتم چشم های زیبا و جذابش که همیشه ستایششون می کردم و ارزو داشتن عشق خودم را درونش می پروراندم حالا از عشق شیون لبریز شده بود.
-خواهش می کنم کیو اینجوری نباش...هنوز که چیزی نشده....
-من دارم عزیز ترین موجود زندگیمو از دست میدم...شیونمو دارم از دست میدم...می دونم که دنیای از گناه و تقصیر گردنمه اما شیون مقصر نیست...منو ببین دیگه چیزی ندارم که از دست بدم....اومدی زجر کشیدن و پر پر شدن عشقمو جلو چشمام ببینی اره...خوب شد که اومدی تو باید منو تو این وضعیت میدیدی !.....باید میدیدی تا دل شکستت اروم بگیره!
-چی داری می گی ؟یعنی دل من با دیدن اشک و زنجر کشیدنت اروم می گیره؟من حتی هم نفرینت نکردم!درسته دلمو شکونی قلبم و به درد اوردی اما هیچ وقت نفرینت نکردم ....هیچ وقت بدبختی تو رو نخواستم...من هیچ وقت ناراحتی تو نخواستم که حالا با دیدنش اروم بگیرم!
وقتی کیو هیون و تو این حال دیدم بیشتر از خودم بدم اومد شاید من واقعا لایق عشق پاک و ابدی او نبودم ....
به خودم نهیب زدم:همین رو می خواستی؟می خواستی با اومدنت ازارش بدی؟می خواستی دوباره داغ دلت رو تازه کنی؟عشقی که رفته باید فراموش بشه....چرا باورت نمیشه که اون عاشق شیونه....به این فکر کردی که اگه پدر و مادرت اینجا ببینتت اونم دوباره کنار کیو هیون کسی که دیدنش رو برات محروم کردن می تونه چه عواقبی برای خودتو و کیو داشته باشه...اگه اذیتش کنن چی....
صدای ایونهه هر دومونو از فکر و خیال بیرون اورد با وحشت از جا بلند شد به دنبالش من هم بلند شدم:از اینجا برو یوری...من باید پیش شیون بمونم ...می دونی اگه چشماو باز کنه و من پیشش نباشم چقدر ناراحت میشه...
با سرعت به سمت در رفت اما ناگهان ایستاد مکثی کرد....برگشت و بهم خیره شد:منو ببخش یوری به خاطر همه چیز!فقط همینو ازت می خوام...شاید بخشش تو این سایه شوم از زندگی شیون کنار بزنه!
با نا امیدی نالیدم:کیو هیون....صبر کن!
اما کیو با سرعت به طرف در رفت و از جلوی چشمام ناپدید شد.
پاهام سست شد و با زانو رو سرامیک های کف بیمارستان نشستم احساس کردم مهر های کمرم در هم فرو رفتن صداش کردم....شکستم....اما اهمیتی نداد.چشم هایم به مسیر رفتن کیو هنوز خیره بودن.بارها بارها صدا و جمله ها در ذهنم تکرار شد....و هر بار بیشتر از قبل در هم فرو می رفتم.یکبار دیگه قلبم توسط کیو رانده شده اما زمانی که می دانست شیونی نیست که تا همیشه پیشش بمونه....
لحظه ای به همان حال موندم تا کمی اروم بگیرم تمام بدنم می لرزید حتی هنوزم در قلبم کیو جایی نداشتم.تن خسته ام رو بلند کردم وایسادم ....ازم می خواست ببخشم...فراموش کنم...اما مگه می تونستم ....چطوری ....چگونه می تونستم اون چشمها اون لبها اون زیبایی رو و اون خاطرات رو فراموش کنم...دلم می خواست حتی برای یکبار هم که شده در اون اندام مردانه و زیباش بغلم جا بگیرم.... در اغوش بگیرمش ...ببوسمش....اما افسوس که قدرت نداشتم...می خواستم فریاد بزنم و بهش بگم که هنوز هم دوستش دارم و به خاطر وجودش عشقش به این روز افتادم اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد...
امیدم یکبار دیگه برای به دست اوردن کیو به باد رفت فکر می کردم با اومدن به اینجا و دیدن دوباره کیو می تونم قلب او را را دوباره مال خودم بکنم...امروز فکر می کردم دوباره خوشبختی رو پیدا کردم احساس کردم یکبار دیگه خاطر اشنایی من و او دوباره زنده شد.اما افسوس که نشد و باز این دل من بود که پس زده شد.دیگه قدرت اونجا موندن رو نداشتم هیچ چیز با قبل فرق نکرده بود جز خودم که اکنون ذلیل و بیچاره تر شده بودم . از شور و نشاط که یک ساعت قبل که فکر می کردم کیو رو دوباره به دست اوردم در من اثری دیده نمی شد.قلبم به شدت گرفته بود و چشمانم سیاهی رفت شاید اگر کسی رو داشتم که چند جا که تعادلم را از دست دادم و به زمین خورم دستم را بگیرد بهتر می شدم.دوباره شده بودم همان یوری شکست خورده....ارزو می کردم که ای کاش همونجا در ان گوشه کسی به کمکم نمی امد و مرا به بیمارستان نمی رساند و می گذاشت همونجا بمیرم...اما افسوس که اینطوری که می خواستم نشد و دوباره زندگی با روی باز مرا در خودش جا داد....
*********************************
کنار تخت نشستم و دوباره دستاش رو گرفتم.می دونستم که دیگه داره زجر می کشه.سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت خم شدم بوسه ای بر پیشانیش زدم و با محبت موهایش را مرتب کردم .می خواستم حرارت بدنش رو حس کنم.همانطور که دستانش تو دستم بود ماندم.حساس ضعف و بی حالی داشتم.اما از عشق شیون سرشار بودم.دلم می خواست زودتر از بیمارستان به خونه بریم.دلم برای اون چشمها تنگ شده بود...دلم می خواست دوباره بغلش کنم ولی نمی تونستم...نگاهم به چنجره افتاد....به اسمون نگاه کردم...دوستم داشتم فقط یکبار دیگه اون چشمای زلالشو ببینم...."شیون منو اینطوری ترک نکن"
با صدای در انگار روح به بدنم برگشت و تونستم نفس بکشم نگاهم به در افتاد و هیوکی که در استانه اون در قرار داشت.ساکت بود و بهم نگاه می کرد...می دونستم که دچار عذاب وجدان شده و فر می کنه ازش ناراحتم.
به این خاطر گفتم شیون رو ببریمخونه.باید بهش می فهموندم که هیچی تقصیر اون نیست و من شرایط درک کردم.احساس کردم تو اون حالت سخت ترین کار دنیا برام لبخند زدنه. اما همیشه تو همه ی اون لحظه ها ی عمرم حتی سخت تریناشون سعی کرده بودم به خودم باداور بشم که دیگران تو ناراحتیا و بدبختی های من سهمی ندارن.قبل از اینکه چیزی بگم با قیافه گرفته گفت:
-من واقعا شرمنده ام کبو هیون....
با همه سخت بودنش سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:این حرفا چیه من شرایط تو و بیمارستان رو می دونم.تا همینجاشم اینقدر بهم لطف کردی تا ابد مدیونتم .فکر می کنم شیونم وقتی چشماشو باز کنه و ببینه تو خونه ی خودشه خوشحال تر میشه.
هیوک با ترس نگام کرد و تو چشماش تردید و می دیدم راجبع به حرفی که می خواست بزنه.ولی انگار بعد از چند دقیقه به ترسش غلبه کرد و با صدای لرزون گفت:کیو هیون...ممکنه...یعنی خیلی امکانش هست که...که شیون دیگه چشماشو باز نکنه.
سرشو انداخت بود پایین و سعی می کرد به زور این جملاتو از فکر و ذهنش پرت کنه بیرون.اروم و خونسرد گفتم:
-من ازش خواستم چشماشو باز کنه....
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:بدون دیدن من نمی ره.مطمئنم....
سرشو اورد بالا و با تعجب نگاهم کرد.می دونستم خیال میکنه دیونه شدم یا از شدت شوک و ناراحتی زده به سرم!اما من خیلی وقت بود که منتظر....نه!منتظر کلمه ی درستی نیست خیلی وقت بود که از همچین لحظه هایی و فکر بهشون فرار می کردم!اما به هر حال می دونستم که اتفاق می افته از روزی که حس کردم شیون رو عاشقانه دوست دارم و دلم می خواد باهاش باشم می دونستم.
می دونستم که بالاخره میره و تنهام می ذاره و باید با همچین لحظه هایی مواجه بشم به همین خاطر می خواستم خودمو نبازم و به خودم و اطرافیانم ثابت کنم که پای انتخابم تا اخرین لحظه وایمیسم....
سلام
ببخشید من مسافرت بودم نشد نظر بذارم
البته به جز گریه کاری نمیتونم بکنم
آخی یوری بیچاره دوباره رونده شد ولی نمیدونست عشق این دوتا انقدر زیاده کیو نمیتونه وونو ول کنه حتی توی این شرایط
طبق معمول طفلک کیو عزیزم
مرسی
سلام عزیزم...دشمنت شرمنده ..انشالله که بهت خو ش گذشته باشه





هی چی بگم...این داستان خیلی غم انگیره
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییییییی
نه به اینکه نظرا رو میخوره!
نه به اینکه دوتا دوتا ثبت میکنه!
قاطی داره
سلام اونی.




وااااااااااای خدا دلم برا یوری سوووووووخت
اما دلم برا کیو بیشتر سووووووووووووخت
نه دلم برا هیوک بیشتر سوووووووووووخت
نه دلم برا شیوون بیشتر سووووووووووخت
اصلا دلم برا همشون سوووووووووووووخت
حرفای اخر کیو منو اتیش زد واااهااای
ممنون اونی و همینطور از نویسنده متشکرم.
منتظر ادامه هستم
سلام عزیزم...


گفتم که داستان خیلی غم انگیزیه
خواهش میکنم...من ازت ممنونم....چشم
سلام اونی.




وااااااااااای خدا دلم برا یوری سوووووووخت
اما دلم برا کیو بیشتر سووووووووووووخت
نه دلم برا هیوک بیشتر سوووووووووووخت
نه دلم برا شیوون بیشتر سووووووووووخت
اصلا دلم برا همشون سوووووووووووووخت
ممنون اونی و همینطور از نویسنده متشکرم.
منتظر ادامه هستم