SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 49

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....



  

برگ چهل و نهم

( 28 نوامبر 2012 )

دکتر سو سیم درن در دستش نگاهش به شیوون بود که روی تخت خوابانده شده بود بالاتنه ش کامکلا لخت و تنش اسیر سیم ها مختلف وسایل پزشکی بود باند پهنی وسط سینه ش بود پرستار با بیرون کشیده شدن سیم درن پنبه ای را روی شکاف کوچک پستان راست گذاشته بود در حال چسب زدن بود. شیوون چشمانش خیلی نیمه باز و نگین های یاقوتی رنگش به زحمت از لای مژه های مشکی بلندش قابل رویت بود نگاه بیجانی میکرد.

دکرت سو با لبخند خیلی ملایمی به شیوون نگاه میکرد گفت: خیلی خوب شیوون شی...شما مرد خیلی قوی هستی...مشکل ریه ات حل شده...حالا میتونیم به بخش منتقلت کنیم...همراه لبخند اخمی کرد نیم نگاهی به مین هو که با نگرانی و چهره ای غمگین به شیوون نگاه میکرد کرد دوباره روبه شیوون گفت: ولی خوب دوستت هنوز باهات کار داره...البته من هنوزم تو بخش دکترمتا...باید به حرفهای من گوش بدی...تا حالت خوب خوب بشه...ولی خودمونیما...حسابی اوضاع بیمارستانو بهم ریختی شیوون شی...نامزدت... دوستات ... حسابی اوضاع بیمارستانو بهم ریختن...شب وروز پشت در آی سی یو بست نشستن تا تو رو به بخش بیاریم...یعنی دست از پا خطا میکردم تو حالت یه کوچولو بد میشد ...اونا مارو میکشتن...خنده ارامی کرد گفت: ولی خوب خوشبختانه ما کارمونو درست انجام دادیم... تو حالت داره خوب میشه...

شیوون بی حال بود توانی برای عکس العمل نشان دادن نداشت حتی حالی برای شوخی که دکتر با او میکرد نداشت، فقط خیلی ارام و با مکث پلکی زد پلکهایش را بست خیلی با مکث پلکهایش را باز کرد نگاه بیهدفش به دکتر سو و مین هو شد .مین هو که نگاه خیسش به شیوون بود با شوخی دکتر لبخند خیلی کمرنگی زد سرش  را تکان داد در جواب دکتر گفت: درسته...اون بیرون خیلی ها منتظر شیوون...لبخندش محو شد با چهره ای غمگین گفت: چون این مردی که اینجا اینطور بیحال و بیرمق خوابیده به اونا که بیرون منتظرن خیلی محبت کرده...این مردی که اینجا اینطور بی توان افتاده...کسیه که اون بیرون یک تنه خیلی کارها میکرده... خیلی کسا بهش مدیون محبت و وفاشن...اگه بگم یه شهر منتظر این مردن دروغ نگفتم... شیوون واقعا یه مرد واقعیه...یه مردی که نظیرش خیلی کم پیدا میشه...

دکتر سو با حرفهای مین هو لبخندش محو شد با اخم ملایمی که به چهره اش داد نگاهش را جدی کرد گفت: درسته...توی این مدت با چیزهای که دیدم و شنیدم ... فهمیدم شیوون شی کیه...تمام تلاشمو میکنم که این مرد واقعی رو دوباره برگردونم بین این ادمهای که منتظرشن...با تمام شدن جمله اش نگاهش را به شیوون کرد که بیحال توانی برایش نگذاشت پلکهای سنگینش ارام بسته شد .مین هو دکتر سو خیلی غمگین نگاهش میکردنند.

***************************************

هان دستش را روی سرش گذاشت موهایش را شانه وار به عقب فرستاد از کلافگی باد گونه هایش را صدادار خالی کرد : پوففففففففففففففففف.... دستانش را تکان میداد با چهره ای گر گرفته و عصبی و صدای بلند گفت: چیکار کردی چولا؟...میفهمی چیکار کردی هااااااا؟ ...این که با تیر بهش زدی دیگه دوتا کارگر بدبخت کارخونه یا اون چانگ دونگ هو نگون بخت نبودن...اون یه افسر پلیس بود ... اگه بمیره میدونی چی میشه؟... یه قتل دیگه به گردنت میافته کمه نه ...تو قاتل یه افسر پلیس میشی ...میفهمی؟...اره؟... چرا؟...چرا اینکارو  کردی؟...چرا با تیر زدیش؟...

هیچل چمباتمه زده روی تخت نشسته بود دستانش را دور پاهایش حلقه کرد پاهای را به سینه خود چسبانده بود چانه ش را به روی زانوهای خود چسبانده بود نگاه بی رمق سردی به هان میکرد با حالت ارامی گفت: اون دوتا کارگر من نکشتم...خودشون تو اتیش سوختن ...به من چه...اون دونگ هو حرومزاده رو هم یکی دیگه کشت...یعنی من دستور دادم به یکی دیگه ...اونم کشتش... من فقط به این پلیس عوضی تیر زدم...چون ترسیدم...چون اون دوتا پلیس کثلافت یهو اومدن تو دفترم تو کارخونه...منو ببرن...بهم گفتن میخوان در مورد مسایلی حرف بزنن...بهم گفتن چو کیوهیون یه چیزهای گفته که من باید برم براشون توضیح بدم... انگار اون کیوهیون عوضی همه چیز یادش اومده...اون چلاق نفله ...اون پلیس های احمق بهم گفتن میخوان در مورد مرگ چانگ دونگ هو حرف بزنن...این حرفا یعنی چی...یعنی همه چیزو فهمیدن...منم تو اون لحظه مغزم از کار افتاد...تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با تیر اون دستیارلعنتی شو بزنم...فرار کنم که فرار هم کردم...اومدم اینجا...اینجا امنه...کسی از این ویلای من خبر نداره...پس میتونم مخفی بشم...چون نمیخوام برم زندان...اگه به اون پلیسه تیر نمیزدم کارم تموم بود...الان تو زندان بودم...

هان چهره اش درهمتر شد گویی از حرفهای هیچل درمانده و مستسل بود داغ کرده بود دست روی پیشانی خود گذاشت گفت: چی؟...نمیخوای بری زندان؟... جلوی هیچل روی لبه تخت نشست با همان حالت بیچاره به هیچل نگاه کرد گفت: ولی چولا...الان با این کارت تو خودتو بیشتر تو هچل انداختی...انوقت اگه میگرفتنت فوقش میبردنت اداره ...من به عنوان وکیلت میاومدم نجاتت میدادم...ولی حالا چی؟...واقعا نمیدونم چیکار کنم...تو با این کارت ثابت کردی همه اون کارو کردی...حتی ضارب یه پلیس هم شدی...اگه اون پلیس بمیره میشی قاتل...میهفمی چولا؟...تو زندان نمیرفتی چون من نجاتت میدادم...ولی حالا نه...چون نمیدونم چیکار کنم...بعدشم اینجا مخفی بشی؟...تا کی؟...تا کی میخوای مخفی بشی؟ ... گیرت میارن چولا...تو یه پلیس رو با تیر زدی میفهمی؟...الان یه ارتش پلیس دنبالته...چولا ...اخه برای چی اینکارو کردی؟...

هیچل چهره اش درهم شد با حالیت عصبی اما همانطور ارام حرفش را برید گفت: مجبور بودم ...نفهمیدم ...مغزم یه لحظه از کار افتاد...نفهمیدم دارم چیکار میکنم...میهفمی چی میگم؟... چرا نمیفهمی هان؟...من نمیخواستم به اون عوضی تیر بزنم...مجبور شدم ...مجبور...یهو روی تخت به پهلو دراز کشید لحاف را برداشت روی سرخود کشید کاملا خود را زیر لحاف پنهان کرد با صدای خفه ای گفت: حالا هم میخوام بخوابم...خسته ام ...حالم خوب نیست...ولم کن...ولم کن... هان چهره ش درهمتر و عصبانی و دهان باز کرد حرفی بزند ولی نمیدانست چه بگوید وچه بکند به هیچل مچاله شده زیر لحاف نگاه میکرد با عصبانیت فریاد زد : لعنتی...گند زدی ...گند...بلند شد با قدمهای سریع به طرف در اتاق رفت.

............................................................................

کیو و ریوون و یونهو و ایل وو دور تخت حلقه زده بودنند با چهره های بیرنگ اما لبخند پهنی از شادی به شیوون نگاه میکردنند. شیوون تقریبا نیم خیز روی تخت خوابانده شده بود صورتش به شدت بی رنگ و کانتل تنفس به بینی و زیر چشمانش گود افتاده بود صورتش از درد کشیدن و بی حالی لاغر شده بود مثل تنش ، سیم ها دارو و خون هم به مچ دستانش و بالاتنه ش لخت و باند زخم به وسط سینه جای قلب و سیم مانتورینگ به روی پستان چپ و پستان راست هم باند زخمی تقریبا پهنی پوشانده بود، شکم چند تکه و سینه خوش فرم شیوون با نفس کشیدن خیلی ارام منظم بالا و پایین میرفت . شیوون هم بیحال بود پلکهایش به زحمت گویی به اجبار نیمه باز بود نگاه خمار و بیرمقی به کسانی که دور تختش حلقه زده بودنند بود ،در نگاهش هیچ حسی نبود چون توانی نداشت بی اختیار پلک میزد نگاه میکرد .

ریوون دست چپ و کیو دست راست شیوون را به دست داشتند با لبخند که از ذوق و چشمان خیس از غم به شیوون نگاه میکردنند .یونهو هم پایین تخت روبروی شیوون ایستاده بود بی صدا اشک میریخت دستانش مدام اشک را از گونه هایش پاک میکرد و همانطور هم لبخند میزد نگاهش به شیوون بود. ایل وو هم کنار کیو بالای سر شیوون ایستاده بود دستش روی شانه لخت شیوون بود ارام نوازش میکرد با لبخند کمرنگی نگاهش میکرد . همه نگاها به شیوون بود با نگاه قربان صدقه ش میرفتند با او حرف میزدنند ،با نگاهشان حرف میزدنند  و زبانشان از شادی بند امده بود نمیدانستند چه بگوید فقط نگاهش میکردنند که این سکوت که نگاها هیاهو به پا کرده و زبانها بسته بود را مین هو شکست.

مین هو با پرونده ای به دست داشت به همراه پرستاری وارد اتاق شد نگاهی به بقیه کرد دوباره نگاهش به پرونده دستش شد به طرف تخت میرفت گفت: خوبه...همه اینجا جمعید ...خیال همه تون راحت شد که شیوونو اوردیم تو بخش...کنار یونهو پایین تخت ایستاد نگاه اخم الودی که میشد در نگاهش فهمید که اوضاع خوب نیست دید به شیوون کرد با مکث نگاهش را به بقیه کرد گفت: خوشبختانه اوضاع قلب شیوون خوبه...عمل خیلی خوب بوده... ریه ش هم اب اورده بود...اوضاعش خوبه... خونو کشیدیم بیرون...ولی یه مشکل دیگه ای هست...یه مشکلی که کهنه بود ...ولی تازه سرباز کرده...

ان چهار نفر با حرفهای مین هو که نوید حال خوب شیوون را ابتدا داده بود لبخندشان پررنگتر شد ولی با جملات اخر مین هو لبخند ها محو شد چشمانشان گشاد و ابروها بالا داده بهم نگاهی کردنند همه دوباره روبه مین هو کردن .کیو به کسی مهلت نداد با نگرانی گفت: مشکل دیگه؟...چه مشکلی؟...مشکلی که کهنه بود؟...منظورت میگرنشه؟...یعنی سرش مشکلی داره؟...مین هو پرونده را به دست پرستار کنار دستش داد گفت: نه... سرش مشکلی نداره...معده شه...معده ش مشکل داره..

با جواب مین هو چشمانشان بیشتر شد اینبار ریوون به کسی مهلت نداد با صدای گرفته ای گفت: چی؟...معده اش؟... مین هو اخمش بیشتر شد سری تکان داد گفت: بله...معده اش...معده شیوون مشکل داره...ریوون حالتش وحشت زده تر شد گفت: معده اش ؟...ولی چرا؟...اوپا میگرن داشت...چه ربطی به معده ش داره...یونهو هم حرف ریوون را برید گفت: به قلبش چاقو زدن...که عملش کردین...میگرن داشته...ایل وو هم به یونهو مهلت نداد جمله ش را تمام کند او جای یونهو جمله ش را ادامه داد: این معده این وسط چی میگه؟ ...برای چی معده ش مشکل پیدا کرده؟...نکنه اون لعنتی چاقوش به معده اشم اسیب زده؟...

مین هو بدون تغییر به چهره ش گفت: نه...اون چاقو به معده ش نخورده...بلکه میگرنش باعث این مشکل شده ...شیوون سردرد میگرفت بخاطر میگرنش...من اصرار میکردم که وقتی سر درد داره بی اشتها میشه...حالت تهوع میگیره...مجبورش کنید تا قرصاشو با معده خالی نخوره...نگاهش به کیو و ریوون شد گفت: درسته؟...ان دو باهم سرشان را در تایید تکان دادن. مین هو مهلت نداد  حرفی بزنند گفت: خوب منم دردم همین بود که گفتم با معده خالی قرص نخوره ...که شیوون هم گوش نمیداد...وقتی سرش درد میگرفت با معده خالی قرص میخورد...این اخریها هم که مدام سردرد میگرفت... بخاطر فشار کار و قضیه دادگاه و دوستش که فکر میکرده کیوهیونه.... قرصها رو هم که کیلو کیلو میخورد...اونم با معده خالی...همینم کارشو ساخته...معده ش رو داغون کرده...بخاطر چاقو و عمل جراحی ضعف بدن توی این مدت مشکل معده ش ظاهر شد...معده ش تو وضعیت خوبی نیست...

چهرها از وحشت داغون شد کیو دوباره به کسی مهلت نداد گفت: خوب حالا چیکار باید کرد؟...دوباره باید اینبار معده شو عمل کنید؟...مین هو سرش را به بالا تکان داد گفت: نه...عمل لازم نیست...با دارو مشکلشو حل میکنیم...البته اگه نشه با دارو مشکلشو حل کرد...مجبور به عمل میشم...ولی با این بدن ضعیفی که شیوون پیدا کرده... دیگه بعید میدونم این عمل دووم بیاره...من تمام سعیمو میکنم که کار به عمل نکشه...شماهم باید کمکم کنید تا درمانش کنیم...تا به عمل نکشه...بقیه با چهره های داغون و غمگین سری تکان دادنند باهم گفتند : حتما...روبرگردانند اینبار با حالت افسرده و غمگین به شیوون که پلکهایش سنگن ارام روی هم رفت نمیدانست بقیه چه حالی دارن برای چه اینطور غمگین نگاهش میکنند به خواب رفت نگاه میکردنند.



نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas جمعه 28 مهر 1396 ساعت 11:03

سلام اونی.
هیچول زد ادم کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آها هنوز نمرده! عه حالا هرچی... اصلا این اسلحه از کجا اورد؟؟؟؟ مرت..... بوووووووق فشار گرفتم از دست هیچول این داستان!
اوه اوه مشکل معده اش واسه اینه پس!!!!! اخی دلم چقد برا مینهو میسوزه دلیلشو نمیگم.
ممنون اونی منتظر ادامه اش هستم دوستت دارم یه دنیاااااااا بوووووس

سلام عزیزم...
هیچله دیگه...انتظار دیگه ای ازش داری؟...برای نجات خودش هر کاری میکنه....
هی اره شیوونم
خواهش عزیزدلم.... چشم.... منم دوستت دارم یه دنیاااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد