سلام دوستای گلم...
امشب قسمت اول داستان جدید رو اوردم... تا بخونید و یکم بیشتر باهاش اشنا بشید ... از هفته بعد این داستان مثل روال همیشه یک قسمت در هفته گذاشته میشه و داستان مرا دوست بدار دو قسمت در هفته.... به نظرم خوبه نه؟...
بفرماید ادامه برای خوندنش ...
گل رز 1
قلمش را ارام روی کاغذ میغلطاند کلمات منظم و خوش خط کنارهم روی کاغذ چسبیده میشد ، اهنگ ملایمی هم در فضا پیچیده بود . انگشتان مردانه و کشیده شیوون قلمی به دست ارام روی کاغذ مینوشت چهره ش غمگین بود نگاه خمارش به برگه های جلویش بود که با جمله زن جوان ارام سرراست کرد" : یوبو...داری مینویسی؟...چقدر خوب... زن جوان سینی به دست به طرف میزی که شیوون پشت صندلیش نشسته بود رفت فنجان قهوه را روی میز گذاشت . شیوون لبخند بیرنگی زد نگاهی به فنجان کرد گفت: ممنون...
کیو لبخند زد گفت: هیونگ هر وقت وقت کنه میزه سراغ نوشتن...اونم...لبخندش محو شد غبار غم روی صورتش نشست گفت: خاطرات " چویی کی مین" ...اون زن مهربون زیبا... زنی که واقعا هر چی درموردش بنوسی کمه.... به هیونگ گفتم در موردش کتاب بنویسه ....تا همه در مورد چویی کی مین بدونن...زن جوانی که کنار دست کیو روی میل نشسته بود لبخند کمرنگی زد گفت: من همیشه دلم میخواسته درمورد چویی کی مین بودنم...کاش برامون همه چیزو تعریف میکردی.... زن جوان که با سینی قهوه وارد اتاق شده بود کنار شیوون ایستاده بود نگاهش به شیوون بود گفت: اره ...منم همیشه دلم میخواست درموردش بدونم...درمورد کسی که هم اسم من بود ...ولی مطمین انقدر مهربون و بینظیر بود که یوبوی من ( عشقم من...شیوون) و کیوهیون اوپا رو اینطور تحت تاثیر خودش قراره داده... حتی یوبو عاشقانه دوستش داشته.... اون زن منو به یوبو رسوند... من ازش شناختی نداشتم و ندارم...فقط شاید دو یا سه بار دیده بودمش... ولی خیلی دلم میخواد ازش بیشتر بودنم...اصلا کامل بشناسمش...نمیشه برامون همه چیزو تعریف کنید؟...
شیوون باسنش را روی صندلی چرخاند کامل طرف زن جوان ( کی مین) کرد سرش را ارام تکان داد غم در چهره ش فریاد میزد با صدای ارامی گفت: چرا میخوام بگم...ولی...کیو با اخم ملایمی نگاهشان میکرد وسط حرف شیوون گفت: چرا همه چیزو براتون میگم...تا حالا فرصت نشد...ولی الان بهترین فرصته...با دست به کی مین اشاره کرد گفت: کنار هیونگ بشین تا همه چیزو برات تعریف کنم...کی مین نگاهی به شیوون کرد ، شیوون با سراشاره کرد که بنشیند و کی مین روی صندلی کنار شیوون نشست.
کیو با سرفه ای گلو صاف کرد با اخم ملایمی چهره اش را جدی کرده بود به دو زن جوان نگاه میکرد گفت: همیشه از ما شنیدید که گفتیم چویی کی مین یه دختر زیبا و مهربون و ساده بود....که واقعا هم همین بود...یه دختر سرشار از عشق و محبت...بسیار هم نسبت به شیوون هیونگ حسود...انقدر عاشق هیونگ بود که دیوانه وار دوسش داشت....گاهی اوقات از عشق زیاد حتی عصبانی میشد ...دلش میخواست هیونگ فقط فق مال اون باشه...این احساس رو ما میفهمیدیم...هیونگ هم همیشه درکش میکرد....اون دختر جوون چند سالی از هیونگ بزرگتر بود...هشت سال از هیونگ بزرگتر بود...ولی سن ملاک نبود...سن مانع عشق نمیشه...همینطور که خیلی چیزهای دیگه مانع عشق و دوست داشتن نمیشد...با هر جمله ای که میگفت چهره اش ارام ارام غمگین میشد نگاهش به شیوون شده بود که شیوون چهره اش بیرنگ و غمگین بود سرش پایین وگویی نگاهش را از بقیه پنهان میکرد غرق خاطرات خود بود.
کیو هم نفس عمیقی از غم کشید ادامه داد: اون دختر فن گروه ما بود...یه فن مثل همه فن های که داریم...اون به قول خودشون...یعنی چیزی که بین فن ها هست...شیوونیست بود...کسی که طرفدار گروه سوجو ولی فن آیدال مورد علاقه اش که عاشق هم بود .... عاشق چویی شیوون...اون یه شیوونیست بود...اشنایی هیونگ ...اصلا اشنای همه ما با چویی کی مین به سال 2006 میرسه...زمانی که من و لیتوک هیونگ...شیندونگ هیونگ...هیوک هیونگ تصادف سختی کرده بودیم...البته شما اون تصادف رو یادتونه درسته؟...درموردش که شنیدید؟....
دو زن جوان چهره شان درهم و ناراحت بود کیو داشت قصه درامی را برایشان تعریف میکرد پس ان دو هم پکر بودن درجواب کیو سرشان را درتایید تکان دادن . کیو هم سرش را ارام تکان داد گفت: توی اون تصادف ما چهار نفر بد وضعیتی پیدا کردیم...بخصوص من...چند ماه تو بیمارستان بستری بودم...بعد مرخص شدن هم زیاد تو برنامه های سوجونبودم ...چون حالم زیاد خوب نبود...همون موقع ها بود که ما چویی کی مین اشنا شدیم...یعنی وارد زندگی شیوون هیونگ شد...نگاه خیس کیو که از غم اشک درچشمانش شناور بود با چشمان خمار و خیس شیوون که ارام سربالا کرد با کیو هم نگاه شد یکی بود گفت: تو یه روز بارونی ...یه روز سرد بارونی ....چویی کی مین وارد زندگی سوجو شد...
********** ************** ***********
فلاش بک
2006
شیوون مچ دست کیو را گرفته از ون مخصوص کمپانی پیاده شدند باهم تقریبا زیر باران دویدند با اشاره دو منجر مردی که همراهشان بودنند به سمت رستوان کافه ای رفتند، باهم وارد کافه شدند. با انکه فاصله ماشین ون تا کافه زیاد نبود یعنی فقط پیاده رو بود ولی چون شدت باران زیاد بود شیوون و کیو تقریبا خیس شدند . با ورود به کافه دو منجر نگاهی به اطراف کردنند. کافه تقریبا خالی بود فقط چند مشتری مرد و یه مشتری زن نشسته بودند.
یکی از منجرها رو به شیوون و کیو کرد گفت: بچه ها برید سریکی از میزها بنشینید ... براتون نوشیدنی گرم سفارش میدم...بخورید گرم شید...ما پنچری ماشین رو بگیرم ...میریم ...منجر دیگر امان نداد حرف همکارش را برید گفت: بچه ها مواظب باشید شما رو نشناسن...میدونید که فن ها شما رو بشناسن چیکار میکنن؟...گیر بیوفتید ...گیر یکی از فن ها سمج چی میشه که...بقیه اعضا همراهتون نیستن... شما دوتا تنهای اینجاید ....ببینتون فن سای وونکیو نت رو پر میکنه...فعلا بخاطر حال کیو نمیخوایم کسی ببینتون...لبه کلاه عقابی که به سرکیو بود را گرفت قدری پایین کشید صورت کیو را تقریبا پنهان کرد گفت: کیوهیون میکاپ نداره...فن ها نباید چهره شو ببین...صورتش بدون می کاپ خوب نیست....
شیوون هم مثل کیو کلاه عقابی سرش بود با اخم و چشمان ریز شده به منجیر نگاه میکرد گفت: باشه هیونگ...مواظبیم...ولی هیونگ.... نگو صورت کیوهیونا خوب نیست...خوب همه میدونن کیوهیون حالش خوب نیست...فن ها خودشون خوب میدونن..لازم به پنهان کردن نیست...بعلاوه صورت کیوهیون هیچ ایرادی....منجیر با حرف شیوون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گویی قدری عصبانی شد میخواست اعتراض کند که منجیر دیگر برای فیصله دادن به بحث دست روی بازوی شیوون گذاشت وسط حرفش گفت: خیلی خوب بچه ها..برید بنشیند...برید اینجوری جلوی در ایستادیم جلب توجه میکنید...چند ضربه خیلی ارام به بازوی شیوون زد گفت: برید...برید من براتون نوشیدنی سفارش بدم....شیوون نیم نگاهی به منجیر کرد سرش را تکان داد گفت: چشم...دست پشت کیو حلقه کرد تقریبا بغلش کرد با اشاره منجیر به طرف میز و صندلی که کنج کافه بود رفتند.
شیوون صندلی را عقب کشید کیو روی صندلی نشست سرراست کرد با لبخند ملایمی گفت: ممنون هیونگ...شیوون درجوابش سرش را تکان داد به طرف دیگر میز رفت روبروی کیو روی صندلی نشست .میز دو نفره بود شیوون وکیو روبروی هم نشستند. هر دو کلاه عقابی به سرو کاپشن به تن داشتند و یقه های کاپشنهایشان را بالا اورده گردن خود را پوشانده بودنند ؛ کلاه عقابی هم پایین اوردند تقریبا صورت خود را پوشانده بودنند. شیوون روی صندلی نشست دستانش را روی میز گذاشت انگشتانش را بهم قفل کرد به جلو خم شد سرش را به کیونزدیکتر کرد گفت: کیوهیون...تو...که یهو دختر جوانی جلوی میز ایستاد با چشمانی گرد شده به ان دو نگاه میکرد.
شیوون از یهو ظاهر شدن دختر جمله اش نیمه ماند همانطور که به جلو خم شده بود روبرگردانند با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده به دختر نگاه کرد. کیو هم متوجه دختر شد یهو سرراست کرد از زیر لبه کلاهش به دختر نگاه کرد زیر لب که شیوون هم نشنید گفت: اوه....این چرا اینجوری نگاه میکنه؟..مارو شناخت؟... شیوون همانطور با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به دختر که همان تنها مشتری زن کافه بود جلویشان ایستاده بود نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: نمیدونم...شاید...یعنی شاید شناخته...شایدم نه...ولی چرا اینجوری ماتش برده؟...نکنه تو خواب داره راه میره؟...انگار خوابه ولی چشماش بازه....
هنوز جمله اخر "بازه" از دهان شیوون خارج نشده که دختر که با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده مات به ان دو نگاه میکرد یهو فریاد زد : شیـــــــــــــــــــــــــــوون اوپـــــــــــــــــــــــــــا..... کیوهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــون اوپـــــــــــــــــــــــــــــــا.... شروع کرد به جیغ زدن. جیغی که تمام کافه به لرزه درامد. شیوون و کیو از جیغ بلند دختر یکه ای خوردنند . شیوون یهو کمر راست به پشتی صندلی خود را پرت کرد با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده از وحشت به دختر که شدید جیغ میزد نگاه میکرد . کیو هم با جیغ دختر یکه ای خورد با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده سرراست کرد نگاهش میکرد. دختر هم جیغ خیلی بلند کشداری کشید یهو هم جیغش قطع شد بدنش شل شد زانو زد جلوی میز روی زمین نشست .