سلام دوستان...
بفرماید برای خوندن این قسمت.....
پارت 15
سریع ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.در حیاط باز بود و با عجله رفتم تو و پله ها رو دو تا یکی کردم و رفتم بالا.از تو صدای سرفه های بلند شیون و شنیدم برای یه لحظه نفس راحت کشیدم"پس هنوز زنده اس".بقیه ی پله ها رو رفتم بالا و وارد خونه شدم.دونگهه داشت سر شیون و جا به جا می کرد .تا منو دید از جاش پا شد و با نگرانی گفت:هیوک...پس کجایی تو؟
سریع رفتم تو و نشستم کنار شیون و سعی کردم یه معاینه ی سطحی بکنمش.دونگهه هم با نگرانی وایساده بود بالا سرم و داشت نگام می کرد.با ترس گفت:من فقط تونستم نبضشو بگیرم.دیگه نمی دونستم باید چه کار کنم.
-همین که سرشو جا به جا کردی و سرفه کرده یعنی راه تنفسیش باز تر شده.
-برم به اورژانس زنگ بزنم؟
-نه برو کیف منو از تو ماشین بیار بالا بعدم خودمون می بریمش بیمارستان.
دوباره گفت:ولی اوژرانس بیاد بهتره.
از جام پاشدم و با عصبانیت بهش گفتم:به اورژانس می خوای چی بگی اگه بگی یه مریض ایدزیه امکان نداره بیان حالا هم برو کیف منو بیار بالا.
سویچمو از دستم گرفت و دوید سمت در.می خواستم دوباره بشینم کنار شیون که یک لحظه چشم تو تاریکی به کیوهیون افتاد که عقب تر به دیوار تکیه داده بود و با چشمای گشاد شده داشت منو نگاه می کرد.تازه حواسم به اون جمع شد.رفتم طرفش و اروم صداش کردم:کیوهیون؟؟صدامو می شنوی؟
فقط می لرزید و بدون اینکه حرف بزنه نگام می کرد.از شدت شوک عین مبهوت شده ها بود و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود.اروم چند تا ضربه زدم تو صورتش و کشیدمش جلو اما از جاش تکون نمی خورد.همون موقع دونگهه برگشت بالا.سریع کیفمو ازش گرفتم و گفتم:دونگهه بیا کیو شوکه شده بیا باهاش حرف بزن تکونش بده که هوشیارشه .
و خودم رفتم طرف شیون... می فهمیدم دونگهه هم دست و پاشو گم کرده و درست نمی فهمه چی دارم می گم برعکس خودم که اینقدر تو بیمارستان از این صحنه ها دیده بودم و عادت کرده بودم!
از تو کیفم دستگاه فشار خونو دراوردم و فشار شیون رو گرفتم اینقدر پایین بود که ترسیدم.سریع یه امپول تو رگش تزریق کردم و بدم سعی کردم با جا به جا کردن سر و گردنش راه تنفسیشو باز تر کنم.سرفه های شدید می کرد که مدام رنگش کبود می شد و نفس کم می اورد.اما فشارش کم کم داشت بر می گشت به حالت عادی و یکم از اون وضعیت بحرانی داشت فاصله می گرفت.همیشه سخت ترین درمان برام درمان بوده که با مریض اشنا باشم و نسبت بهش احساس مسئولیت زیادی داشته باشم و من هم شیون رو می شناختم و هم کیوهیون که جفتشون تو شرایط بحرانی و بدی به سر می بردن.شیون از نظر جسمی و کیوهیون از نظر روحی.به غیر از اون همه ی حرکاتم با کمی ترس و توجه بیش از اندازه همراه بود که یه وقت موقع تزریق و یا تنفس مصنوعی خودمم الوده نکنم.
شیون کم کم داشت تکون می خورد ولی معلوم بود اینقدر ضعف داره که همون یه مقدار تحرکم داره به زور انجام می ده. از جام پا شدم و رفتم سراغ کیو و دونگهه.کیوهیون یه کم حالش جا اومده بود و از اون حالت بهت زدگی خارج شده بود اما هنوز با وحشت نگاه می کرد و حرفیم نمی زد.به دونگهه گفتم:تو کیو هیون رو ببر پایین و تو ماشین من بشینین منم شیون رو میارم و می بریمش بیمارستان.
ترس و اضطرابو تو صورت دونگهه هم می دیدم ولی نمی تونستم حرفی بزنم که ارومش کنه تازه اون چند ساعت بود که ازماجرا با خبر شده بود و حتی امادگی ذهنی و قبلی هم برای مواجه با این شرایط نداشت.
دست کیو هیون رو گرفت و بلندش کرد و با هم رفتن طرف در.
خودمم رفتم طرف شیون و از روی زمین بلندش کردم و انداختمش رو شونه ام و رفتم پایین .کیو هیون عقب نشسته بود تا منو دید در ماشینو باز کرد و منم شیون و خوابوندم رو صندلی عقب و سرشو گذاشتم رو پای کیو هیون.خودمم سریع پریدم پشت فرمون و راه افتادیم.دونگهه با همون ترسی که از اول تو صورتش بود از رو صندلی جلو برگشته بود و داشت شیون و نگاه می کرد و بعد از چند دقیقه فهمیدم اروم داره اشک می ریزه.از تو اینه هم کیوهیون رو می دیدم که سرش پایین بود و لباش اروم تکون می خورد ولی صدای زیادی ازش نمی شنیدم.
اینقدر جو ماشین سنگین و بد شده بود که خودمم احساس خفگی بهم دست داده بود.پشت چراغ قرمز چند لحظه کامل برگشتم طرف صندلی عقب که ببینم در چه حالین که یه لحظه احساس کردم قلبم فشرده شد.کیوهیون دستشو گذاشته رو صورت شیون و با صدای لرزون بهش یه چیزایی می گفت.اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته گرفته بودم که بغض گلومو گرفته بود.فقط شنیدم که هی صداش می کرد و می گفت:شیونی...خواهش می کنم چشماتو باز کن...
به زور گفتم:کیو خیلی ضعف داره.اینقدر که حتی باز کردن چشماشم براش سخته ولی صداتو می شنوه هر چی می خوای بهش بگو.
شاید فقط 50 حرفی که می زدم از روی اطلاعات پزشگیم بود و نصف بقیه اش از روی احساسم بود.سرشو بالا کرد و از تو اینه با یه نگاه سرد گفت:دیگه چشماشو باز نمی کنه؟
چراغ سبز شده بود و ماشینها با سرعت راه می افتادن و می پیچیدن جلو هم.دستمو گذاشتم رو بوق و تمام حرصمو سر گاز ماشین خالی کردم و لاستیکهای ماشین و با جیغ از زمین کنده شدن.با ترس دوباره به ایینه یه نگاه انداختم و دیدم هنوز داره نگام می کنه و انگار منتظر جوابشه.با در ماندگی به دونگهه نگاه کردم و دیدم همونطور دستش زیر چونه اشه و به طرف عقب برگشته و داره اشک می ریزه.طاقت دیدن چشمای گریون دونگهه رو نداشتم...عصبانی بودم انگشتام دور فرمون قفل شده بودن و نگام به کف خیابون بود که اینقدر با سرعت می رفتم مشخص نمی شد.اروم و به زحمت گفتم:نمی دونم کیو...ولی هر کاری بتونم براش می کنم...
انگار سخت ترین جمله ی زندگیمو گفته بودم دیگه هیچ کس هیچ حرفی نزد و فقط صدای نجوای کیو هیون میومد و صدای گریه دونگهه و من سعی می کردم تو اون شرایط به خودم مسلط باشم که انگار از هر کاری تو دنیا سخت تر بود.
جلوی بیمارستان که رسیدم ماشینمو نگه داشتم و خودم با عجله رفتم و برانکارد اوردم و شیون و گذاشتم روش و بردیمش تو اورژانس.2-3 تا از پرستارا و همکارهای دیگه ام وقتی دیدن من همراه مریضم سریع تر از حد معمول اومدن جلو و شرع کردن به کمک کردن مدام می پرسیدن چی شده و مریض کیه و چه مشکلی داره.فقط یکی از دوستام و همکار صمیمیم از وسط باهاش تماس گرفته بودم و جریانو می دونست و داشت کمکم می کرد.شیون هنوز به شدت سرفه می کرد و حالت تهوع شدید داشت.دوباره فشارش افتاده بود و با کلی زحمت تونستیم کمی وضعیتشو ثابت کنیم.بعد از چند لحظه که از اون بحران خارج شدیم یکی از پرستارا اومد و شروع کرد به سوال و جواب کردن راجع به بیمار.دوستم که دید من چقدرعصبیم و به خاطر اشنایی با بیمار خودمم حالم خوش نیست پرستار برد بیرون و خودش شروع کرد به توضیح دادن براش.می دونستم با فهمیدن پرستارای بخش و دکترای دیگه امکان بستری شدن شیون صفره.ولی چاره ای دیگه ای هم نبود به هر حال دیر یا زود جریان می فهمیدن.
برگشتم و به کیو که دونگهه دستاشو انداخته بود دورش و بغلش کرده بود نگاه کردم.دوباره اون نگاه وحشت زده و مبهوت اش برگشته بود.رفتم طرفشون و سعی کردم شرایطو براشون توضیح بدم.تا نزدیک شدم دونگهه پرسید:چی شد؟چه کارش کردین؟
یه نگاه به کیو هیون کردم و بعد اروم گفتم:الان تو یه حالت نسبتا ثابته...ولی
دوباره یه نگاه به کیو انداختم ولی اون انگار تنها چیزی که تو اون لحظه براش وجود داشت شیون بود که به فاصله ی چند متر ازش با کلی سیم و شلنگ و دستگاه رو تخت خوابیده بود....سعی کردم چیزیو ازش مخفی نکنم و حقیقتو بگم.
-ولی...خیلی این وضعیت پایدار نمی مونه...
کیوهیون هنوز زل زده بود به شیون و حتی مژه هم نمی زد.با یه صدا یخ و بی روح برای بار دوم پرسید:چشماشو چی؟دیگه بازشون نمی کنه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:نمی دونم کیو...ممکنه دیگه باز نکنه.
تو اون لحظه از هر چی شغل پزشکی بود متنفر شدم.احساس می کردم تو نظر کیو هیون اون لحظه سنگدل ترین ادم دنیام اما با همون صدای یخش دوباره گفت:ممنون هیوک که راستشو می گی....اما می دونی اگه من ازش بخوام چشماشو باز می کنه.همیشه هر کاری ازش خواستم کرده....
بعدم بدون اینکه منتظر جوابی بشه رفت طرف تخت شیون.
دونگهه روشو کرد بهم و با نگرانی گفت:یعنی ممکنه دیگه بهوش نیاد؟!؟
با درموندگی گفتم:نمی دونم الانم بی هوش نیست اما اینقدر ضعف داره و بیماریش پیشرفت کرده که حتی هوشیاریش کم شده اخرین بار کی کیو هیون دیدتش؟
-مثل اینکه چند روزی ندیدن همو...
دوباره خواستم چیزی بگم که همون موقع یکی از دکترای بخش که یه خانم با سابقه و مسن بود اومد و صدام کرد.می دونستم چیکارم داره و خودمو اماده کرده بودم.رفتم از اتاق بیرون تا راحت تر باهاش حرف بزنم.بهم لبخند زد و گفت:از بستگانتون هستن دکتر؟
با اخم گفتم:چطور مگه؟حرف اصلیتونو بزنین؟
کمی جدی شد و گفت:حالا که خودتون می خواید بدون مقدمه حرفمو می زنم درسته که بیمارتون ایدز داره؟
با سردی گفتم:بله...درسته...
-من...واقعا متاسفم ولی می دونید با توجه به حال بد ایشون و اینکه تو شرایط بحرانی هستن اینجا نگهشون دارید اونم تو بخش با این همه بیمار...
فقط نگاهش می کردم و چیزی نمی گفتم دوباره ادامه داد:باور کنید من درک می کنم ولی اینجا هم شرایط و قوانین خودشو داره این بیمار با این شرایطی که داره حتی تا 24 ساعت دیگه زنده نمی مونه خودتون که بهتر می دونین شرایط خطرناکی برای بخش دارن و هر لحظه امکان خطر وجود داره...
سرمو انداخته بودم پایین و با ناراحتی به حرفاش فکر می کردم.نمی دونستم چی باید به کیوهیون بگم.دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت: دکتر نه ما نه شما نه هیچ کس دیگه نمی تونیم جلوی مرگ این شخص رو بگیریم.فقط می تونیم بهش کمک کنیم راحت تر و بدون درد کمتری بمیره.
سرمو بالا کردم و با طعنه گفتم:ممنونم از این همه انسان دوستیتون تا نیم ساعت دیگه می بریمش به همراهاشم می گم مریضتونو از بیمارستان انداختن بیرون که یه وقت محیط رو الوده نکنه!
لبخند زد و با لحن مهربون گفت:به نظر منم بهتره که اینکارو کنید و ببرینش جایی که همیشه دوست داشته و ارامش بیشتری داره هر وسیله و دارویی هم که نیاز دارید با مسئولیت من می تونید ببرید باور کنید این نهایت کمکیه که می تونم بهتون بکنم.
یه لبخند تلخ زدم و گفتم:ممنونم.
وقتی که رفت سرمو با ناراحتی پایین انداختم باید زودتر شیون می بردم از بیمارستان بیرون حتی نمی دونستم چه جوری جریانو به کیو هیون بگم.رفتم طرف اتاق و دیدم دونگهه رو یه صندلی نشسته و با چشمای خیس زل زده به شیون و کیو هیون.رفتم طرفش و به زور بهش لبخندزدم و گفتم:دونگهه جان خیلی امشب کمک کردی.ازت ممنونم عشق ام.اگه نبودی منم دست و پامو گم می کردم.
با صدای بغض الود گفت:هیوک...برای کیو نگرانم از وقتی شیون و اینجوری دیده حتی یه قطره اشکم نریخته.انگار اصلا شرایطو درک نکرده و همش منتظره شیون از جاش پاشه و بگه همه چی یه شوخی بوده.
با ناراحتی گفتم:چرا اتفاقا همه چی رو درک کرده و واقعیت رو هم پذیرفته به خاطر همینم هست که دیگه حتی گریه هم نمی کنه.فقط می خواد کنار شیون باشه تا اخرین لحظه.
چند لحظه سکوت کردم و دوباره گفتم:دونگهه...من تا اخرش به تو نیاز دارم...بهم کمک کن.
سرشو چرخوند و با گنگی نگام کرد:چه کمکی؟
-باید شیون و از بیمارستان ببریم نمی تونیم اینجا نگهش داریم.
با وحشت گفت:کجا ببریمش؟چرا نمی شه اینجا بمونه؟
صدامو اروم کردم و طوریکه کیوهیون نشنوه گفتم:چون شیون ایدز داره و حالشم خیلی وخیمه هم از لحاظ بهداشتی و هم ازنظر قوانین بیمارستان اینجا نمی تونه بمونه.
با اعتراض گفت:خوب ببریمش یه بیمارستان دیگه...
-فرقی نداره همه جا عین همن من فقط می خوام تو کمک کنی یه جوری به کیو هیون بگم که...
یهو از جاش پاشد و پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:بگیم که جالا که عشقت داره جلو چشمات می میره لطفا خودت زودتر کمک کن بمیره و سرشو کم کنه!بگم که شیون مثل یه اشغال و یه چیز کثیف می مونه که همه ازش فرارین....حتی دکترا و پرستارا بگم...
-دونگهه!من خودم همه ی این حرفارو به دکتر گفتم اما اونا هم مسئولیت این همه بیمار رو دارن باید واقع بین بود .شیون براش فرقی نداره که الان کجا باشه کلی هم به من لطف کردن و اجازه دادن هر دارو و وسیله ای که لازمه با خودمون ببریم باور کن تقصیر من نیست...
روشو کرد طرفم و با بغض گفت:من نمی تونم به کیو هیون بگم...حالشو نمیبینی؟برو به همون رئیس عوضیت بگو بیاد بهش بگه.
گریه اش اتیشم می زد محکم بغلش کردم و سرشو تو شونه ام فرو کردم باید خودم دست به کار می شدم چند لحظه فکر کردم و بعد در حالی که ازش جدا می شدم دو طرف شونه هاشو گرفتم گفتم:باشه.... تو نمی خواد بگی خودم می گم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف کیو هیون رو صندلی کنار تخت شیون نشسته بود پشتش بهم بود.ارنجشو رو تخت تکیه داده بود و دست شیون و بین دو تا دستاش گرفته بود و فقط داشت نگاهش می کرد.دستمو از پشت گذاشتم رو شو نه اش که با تماس دستم کمرشو صاف کرد و راست نشست.قبل از اینکه چیزی بگم خودش صدام کرد:هیوک...؟
-بله...؟ -داره می میره...اره؟
صداش مثل یه تیغه ی اهنی و سرد می رفت تو مغزم و زبونمو بند می اورد.سعی کردم صدام نلرزه و جوری که خودمم به زور شنیدم گفتم:اره...
-خیلی درد می کشه؟
-بدنش خیلی ضعیفه کیوهیون خیلی زیاد.دیگه هیچی از سیستم دفاعی و ایمنی بدنش باقی نمونده ممکنه هر بیماری دیگه ای هم تو این چند روز گرفته باشه...حتی سرطان. باز گفت:درد میکشه؟
با درموندگی گفتم:الان فکر نکنم خیلی هوشیار باشه و درد و متوجه بشه.ولی قبل از اینکه از حال بره خیلی درد کشیده.
چند لحظه سکوت کرد و قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره خودش گفت:ببریمش خونه اونجا حتما چشماشو باز می کنه....می دونه که من منتظرم.
-خونه کی؟ -خونه خودش....
سرشو بلند کرد و با ناراحتی نگام کرد نمی دونستم چی بگم همینکه بلند شد و روشو به طرف در کرد ایستاد. وقتی رد نگاهشو گرفتم دیدم یوری در استانه در ایستاده....
سلام


گلوم ترکید از بغض
وای واکنش کیو نابودکننده بود
آخی آخرای فیکه نه؟؟
ممنونم از جفتتون
سلام عزیزم...
بله اخراشه...البته داستانی که دوستم نوشته نوزده قسمته و من همهشو میزارم...خودم چند قسمت به تهش اضافه کردم ...که اونم میزارم...اگه دسوت داشتید بخونیدش
خواهش عزیزدلم
سلام اونی جونم.

اوه خدای من! وحشتناک بود این قسمت واقعا وحشتناک بود قلبمو تیکه تیکه کرد. واقعا زبونم بند اومده.
بیچاره هاااااا، طفلک هیوک مجبور خودش تنهایی رو به رو همه چی وایسه.
بیچاره دونگهه دیرتر از همه فهمید و همون موقع مجبور شد...
وونکیو رو که دیگه کلا نگوووووو
تشکر از نویسنده و همینطور اونی جونم.
منتظر ادامه اش هستم
سلام عزیزم...




چی بگم...هنوز قسمتهای بدترش هست
خواهش میکنم عزیزدلم.... چشم میزارم