سلام دوستای عزیزم...
خوب اینم قسمت اخر این داستان... از هفته دیگه داستان جدید میزارم... توضیحاتش و بقیه چیزا هم باشه همون موقع میگیم....
بفرماید ادامه برای خوندنش ....
عاشقتم هفتاد (قسمت اخر)
همه از اتاق رفته بودن بیرون شیوون و کیو تنها شدن. شیوون نشسته روی تخت پشتش به بالش تکیه داده بود اخم ملایمی به چهره بیحال رنگ پریده خود داده بود نگاه چشمان خمارش به پنجره بود که دانه های برف در قاب پنجره سرک میکشیدند و ارام و شیک روی زمین مینشستند. کیو هم میان فاصله بین تخت و پنجره روی ویلچر نشسته بود نگاهش به پنجره بود .
شیوون ارام سرچرخاند نگاه خمارش به کیو شد با صدای ارامی از بیحالی گفت: کیوهیون شی....کیو با صدا زدن شیوون روبرگردانند ارام گفت: بله.... شیوون سرش را به تاج تخت تیکه داد با همان صدای ارام گفت: میخوام یه چیزهای بگم...حرفهای میخوام بزنم که میخوام گوش کنی...تا اخرش حرفی نزنی...حالا که اومدی بهم سربزنی ...میگی حوصله ات سر رفته...اومدی دیدن من...منم فرصت رو غنیمت میدونم حرفامو بهت میزنم...ازتم میخوام تا اخرش سکوت کنی حرفامو گوش بدی...وسطش هم چیزی نگی...فقط گوش کن ...اخرش وقتی تموم شد هر چی خواستی بگو...باشه؟....کیو نمیدانست شیوون چه میخواهد بگوید ولی برایش مهم نبود ؛ دران لحظه مهم فقط این بود که شیوون میخواست با او حرف بزند.کیو هم همیشه منتظر همین بود شیوون برایش حرف بزند او از شیوون ،صدای شیوون و نگاه به صورتش لذت ببرد . پس شکایتی نداشت با رضایت کامل سرش را تکان داد گفت: باشه...من اماده ام ...هر چی باشه گوش میکنم...تا اخرش هم حرفی نمیزنم ... بفرماید ...
شیوون تغییری به چهره بیحال اما جدی خود نداد با صدای ارامی گفت: کیوهیون شی...من قبلا بهتون گفتم که میدونم چه حسی به من داری...میدونم حس و حال شما چیه....نگات به من چه حسی توش هست.... ضربان قلبت وقتی منو میبنی چقدر بالا میره...تنت گر میگیره و چقدر داغ میکنی...من حالتو میفهمم...ولی نمیتونم کمکت کنم...چون گفتم که مثل تو نیستم...من تمایلم به زن هاست...نامزد دارم...برعکس شما...ولی نمیخوام در مورد حس و حال شما حرف بزنم...یا بگم این حس بده خوبه درسته یا غلط....نه...حرف من یه چیز دیگه ست.... کیوهیون شی...فکر کنم متوجه شدی که حس عجیبی داری... یه چیزی جدید رو حس میکنی...حسی که تا حالا نداشتی...الانم تو اتاق منی تا از این حس فرار کنی درسته؟... حس عجیب و تمایل به اون زن جوون...سون یو...مادر اون دختر کوچولو مریض...مطمینم که همین حس رو داری...اون نگات به اون زن رو خوب میفهمم...
با حرفهای شیوون که درست هم بود چشمان کیو گشاد شد و ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد تا حرف بزند ولی یهو یاد قولی که به شیوون داده بود یعنی ساکت ماندن و فقط گوش دادن افتاد دوباره دهانش را بست ساکت ماند.
شیوون با حرکت کیو مکثی چند ثانیه ای کرد نفس کشید تا حالش جا بیاید توان برای حرف زدن بیابد با مکث ادامه داد: ولی نمیخوای قبول کنی...میدونم داری حست به اون زن رو از خودت دفع میکنی...ازش فرار میکنی... نمیخوای قبول کنی که حس جدید داری... برای همین اینجای...چون عاشق منی...ولی کیوهیون اینکارو نکن...بذار این حس تو رو توی راه جدید بذاره...بذار این حس که خیلی زیباست تو رو به زیبای ها برسونه....چهره اش مهربان و ارام و هر جمله ای که میگفت با ارامش بود حس زیبای داشت به همان ارامی گفت: کیوهیونا...خدا مارو افریده همه چیز بهمون داده...خدا زیباها رو بهمون داده...زیبای که با تمام وجود باید حسش کنی...حس ها زیبا...عشق زیبا....که باید به دستش بیاری...باید از فرصت ها استفاده کنی....نباید زندگیتو با چیزهای باطل هدر بدی....مثل عشق به من ...عشقی که دراون جز درد و عذاب چیزی برات نداره...تو وقتی عاشق من بمونی فقط اسیب میبنی...چون خودتم که میدونی من مال تو نمیشم...این عشق اشتباست... تو فقط زندگیت تباه میشه...به نقطه ای میرسی که برات خیلی دیر میشه... و من نمیخوام این طور بشه...نمیخوام تو به اون نقطه برسی...چون برام خیلی عزیزی....پس اجازه بده حس جدید دنیاتو عوض کنه...به اون زن زیبا که تنهاست با تو کامل میشه اجازه بده وارد قلبت بشه...از زیباهای اون زن...زیبای چهره...زیبای باطنش....که مهربونه...خوش قلبه...پاکی در وجودش هست لذت ببر...اجازه بده اون فرشته زیبا وارد زندگیت بشه...درسته از نظر تو من فرشته هستم...ناجی تو و دخترت ...کسی که جونتو بهش میدونی...ولی من از خودتم ...من نمیتونم عشق و لذتی که او زن میده رو بهت بدم...خداوند انسانها را جفت افرید از جنس مخالف....زن و مرد...مطمینا وقتی با اون زن باشی میبینی چقدر لذت و حس های زیبا دریافت میکنی... حس های که نمیتونی از من مرد دریافت کنی...اجازه بده کیوهیون ...به خودت...به اون زن...یه فرصت بده تا اونچه که خدا براتون در نظر گرفته برسید ...اون زن زیبا تنهاست...توهم تنهای...ولی بگم بخاطر تنهای خودت و اون زن بهش نزدیک نشو ...برای کامل شدن...برای رسیدن به کمال...برای رسیدن به عشق پاک...برای رسیدن به ارامش ...برای رسیدن به لذت و خاص و زیبا وارد زندگی اون زن شو...
شیوون با ارامش خاص و صدای ارام برای کیو حرف میزد .کیو با چشمانی خیس و چهره ش بغض الود نگاه میکرد ، بغض بی رحمانه گلویش چنگ میزد گویی قصد داشت گریه ش را در بیاورد وفریاد بزند و انچه که در قلبش بود را فریاد بزند " نه شیوون...من تو رو میخوام...من عاشق توام...من نمیخوام قبول کنم به اون زن احساس دارم...نمیخوام قبول کنم دارم عاشق اون زن میشم...من همیشه همیشه فقط عاشق تو هستم".. ولی نمیتوانست . نمیدانست چرا ، لبانش بهم قفل شده بود نمیتوانست حرف بزد، شاید چون حرفهای شیوون درست بود ،شاید چون عشقش داشت حرف میزد او فقط میخواست صدایش را بشنود ،شاید چون انقدر عاشق شیوون بود که نمیتوانست برخلاف حرفش حرفی بزند . هر چه بود کیو را ساکت کرده بود بغض الود با چشمانی خیس و لرزان از اشک به شیوون نگاه میکرد.
شیوون هم متوجه نگاه وحال کیو بود میفهمید در نگاهش چه میگوید ، با همان ارامش و ارامی گویی جوابش را داده گفت: کیوهیون ...من میدونم چی میخوای بگی...ولی گفتم که به خودت و اون زن فرصت بده...به عشق اجازه بده مسیر دیگه ای رو برات باز کنه...منم توی این راه کمکت میکنم...من همیشه همیشه در کنارتم...بهت کمک میکنم...نه به عنوان معشوق یا دلبرتو...به عنوان یه دوست ..یه دوستی که مثل برادرکوچیکتر (دونسنگ) دوستت داره ...میخواد دوستت باقی بمونه...همیشه به عنوان دوست کنارت باشه...بهت کمک کنه...باشه؟....
کیو چشمانش لحظه به لحظه از بغض خیس تر میشید توان حرف زدن نداشت نگاه خیسش به شیوون بود با مکث سرش را ارام تکان داد یعنی " باشه...تو دوستم باش ..بهم کمک کن...بهم خیلی خیلی کمک کن...چون من نمیتونم تاب بیارم... نذار زمین بخورم...نذار نابود بشم...نذار تنها بمونم..بهم کمک کن.."... شیوون هم متوجه نگاه کیو بود میفهمید چه جوابی به او بده ،او به ارامی سرش را تکان داد گفت: من همیشه کنارتم کیوهیونا..همیشه مثل یه برادرکوچیکتر کنارتم و دوستت دارم....
***********************************************************
***************************************************************************
3 سال بعد ..بهار
25 آپریل 2015
شیوون نگاهی به سرقلاب دست خود که کرمی در ان ول میخورد کرد با اخم به رودخانه نگاه کرد گفت: تو مطمینی توی این رودخونه ماهی داره؟...یعنی این قسمت ...فکر نکنم تو این قسمت چیزی باشه ها؟...با دست به بالای رودخانه اشاره کرد گفت: معمولا باید اونجا ماهی باشه...چون عمقش بیشتره...اینجا عمقش خیلی کمه....دونگهه تکانی به قلاب ماهی گیری خود داد عقب و جلوی کرد پارچه شلوارش را بالا زده بود رفت داخل اب رودخانه که عمقش خیلی کم بود به زور تا ساعدش میشد طناب ماهیگری که قلابی به لبه اش بود را داخل اب پرت کرد با لبخند پهنی رو برگردانند به شیوون نگاه کرد گفت: نه اقای دکتر ...اونجا خبری نیست...اینجا ماهی هست...من همیشه از همین جا ماهی میگیریم....هیوک هم که پاچه شلوارش را بالا زده بود دنبال دونگهه وارد اب شد و قلاب ماهیگری خود را داخل اب انداخت با لبخند به شیوون نگاه کرد درادامه حرف دونگهه گفت: اره اقای دکتر ...هائه راست میگه...اینجا ماهی های خیلی بزرگی پیدا میشه....یعنی یه ماهی های به قد نهنگ به قلاب ادم میفته که باورت نمیشه...حالا ما میگیریم میبینی...
با حرف هیوک چشمان شیوون و مین هو گرد شد نگاهی به هم کردنند دوباره روبه ان دو کردنند با هم گفتند: چی؟...قد نهنگ؟... شیوون اخمی کرد و چشمانش ریز شد گفت: این دیگه از اون حرفا بودا...مین هو اخم کرد بازوی شیوون را گرفت همراه خود راهیش کرد وچند قدم بردتش با اخم به ان دو نگاه میکرد وسط حرف شیوون گفت: بیا شیوون...بیا این دوتا خلن...مارو هم خل گیر اوردن..بیا ما بریم بالای رودخونه ماهی بگیریم... این دوتا اینجا نهنگ بگیرن...من و تو بریم بالای رودخونه ماهی کوچولو بگیریم برای نهار...الان یه گردان صداشون در میاد....همه گشتنه ان و منتظرن که ما ماهی بگیریم کباب کنن نهار بخورن...اگه به حرف اینا باشه که ما باید گشنگی بکشیم...
یونهو و ایل وو هم قلاب ماهیگری را روی شانه های خود گذاشتند نگاهی با تابی به ابروهایشان به ایونهه کردنند وسط حرف مین هو یونهو گفت: اره بریم ...ما بریم اونجا ماهی بگیریم...اینجا رو خلوت کنیم تا این دوتا خل نهنگشونو بگیرین...ایل وو پوزخندی زد گفت: اره نهنـــــــــــــــــــــــگ..... صدادار خندید یونهو هم همراهش خندید .مین هو و شیوون هم خنده بیصدای کردن. ایونهه با گیجی نگاهی به ان چهار نفر که به طرف بالای رودخانه میرفتن کردن و با مکث بهم نگاه کردن دونگهه با چشمانی گشاد و گیج گفت: اینا به کی میگن خل؟.... هیوک با اخم گفت : به ما میگن...به دونگهه امان نداد روبرگردانند با صدای بلند گفت: یاااااااااااا...یااااااااااااااا...شماها به کی میگید خل؟...خل خودتونید... فکر کردید چون دکترید.....
شیوون همانطور که جلو جلو میرفت رو برگردانند دست جلوی بینی خود گذاشت وسط حرف هیوک گفت: هیسسسسسسسسسسسسسسسسسس...ارومتر هیوکجه شی... دادن نزن...ماهی ها میترسن در میرنا... قلابو نمیگیرن...نه ببخشید ...نهنگ ها ...نهنگ ها فرار میکنن...دونگهه که مثل همیشه گیج میزد حرف شیوون را باور کرد با ابروهای بالا رفته با ارنج به بازوی هیوک زد گفت: هی هیوکجه یواشتر...دکتر چوی راست میگه ...ماهی فرار میکن...چرا داد میزنی؟.... از حرف دونگهه ان چهار نفر یهو قهقه زدنند . کیو هم که تمام مدت دست به کمر ایستاده بود با لبخند به جدال انها نگاه میکرد همراه ان چهار نفر صدادار خندید.
هیوک از خنده انها عصبانی تر شد اخمش بیشتر شد با صدای بلندتری فریاد زد : یاااااااااااااااااا ...یاااااااااااااااااا....شما...که اینبار دونگهه که از فریاد هیوک چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت یهو دست جلوی دهان هیوک گذاشت و دست دیگر پس گردنش را گرفت مانع فریاد زدنش شد گفت: هیسسسسسسسس...چه خبرته هیوکجه...ماهی ها...که با حرکت دونگهه هیوک تعادلش را از دست داد از عقب در حال افتادن بود و دونگهه هم که جلوی دهانش را داشت تعادلش را از دست داد باهم داخل اب افتادن . با افتادن ان دو بقیه دوباره قهقه زدندند و خندیدند.
روز قشنگی بود ؛ مثل این چند وقت ؛ مثل این چند روز؛ مثل این چند هفته؛ چند ماه. چند دوست به همراه خانوادهشان در یک روز بهاری در پارک جنگلی به پیک نیک امده بودنند.
شیوون به همراه هسرش سون آه و نوازد پسرشان که شش ماهش بود. کیو به همراه همسرش سون یو و دختر سون یو جی نا و سولبی و نامزدش هنری که پسر بزرگ شیوون بود. مین هو به همراه همسرش سوزی . ایل وو و همسرش. یونهو و همسرش. دونگهه و همسرش و هیوک وهمسرش. همه شاد و خوشبخت به همراه عشقهایشان به طبیعت امده تا از باهم بودن لذت ببرند.
کیو درکنار خانواده و جمع دوستانی که هر روز اوقاتش را با انها میگذارند نشسته بود در حال خوردن عصرانه که بعد از نهار مفصلی خورده بودن بود. به شوخی ها و سربه سر گذاشتن بقیه میخندید . نگاهش بیشتر به شیوون بود؛ یعنی به بقیه نگاه میکرد و اخرش به شیوون ختم میشد دوباره نگاهی به بقیه و اخرش به شیوون میرسید. با لبخند قلوبی از قهوه فنجان خود مینوشید نگاهش به شیوون بود در ذهنش با خود گفت:
"سه سال گذشت...سه سال از اون روزهای سخت و پر درد گذشت...حالا همه خوشحال و شادیم...اما مسیر سختی رو گذروندیم...مسیری که پر پیچ وخم بود...درد و رنج زیادی برامون داشت ...ولی توی این مسیر سختی که گذروندم شیوون هیمنطور که بهم قول داد مثل یه دونسنگ مهربون ...مثل فرشته ...چیزی که هست درکنارم بود...بهم کمک کرد...من عاشق شیوون بودم...البته هنوزم هستم...دوسش دارم...ولی به کمک شیوون به عشق دیگه ای هم رسیدم...زن زیبای وارد زندگیم شد...زنی که بهم عشق داد ... ارامش داد...مسیر زندگیمو به همراه شیوون عوض کرد.... سون یو که دختر کوچیکش جی نا سرطان داشت...شیوون درمانش کرد...جی نا دیگه حالش خوب شده...تونست به کمک شیوون غول سرطان رو شکست بده...من هم دلبسته سون یو شدم...تونستم دل سون یو رو هم به دست بیارم...باهاش ازدواج کنم... یک ساله که ازدواج کردیم ... سرپرستی سون یو رو هم قبول کردم...حالا دوتا دختر دارم..سولبی و جی نا.... البته ازدواج با سون یو همچین راحتم نبود با وجود سولبی...سولبی راضی به این ازدواج نبود...خیلی اذیتم کرد... که به کمک شیوون اونم راضی شد...حالا سولبی رابطه ش با سون یو خیلی خوبه...همینطور سولبی توسط شیوون درمان شد...سولبی تو ازمایشاتی که گرفته شده بود ...مشخص شد مشکل کبدی نداره...ولی یه جور بیماری عصبی داشت ...اگه شیوون به موقع نمفهمید بیماریش جدی تر مشید...من دخترمو از دست میدادم ...چون با بیماری عصبی که داشت به افسردگی شدید میرسید ...خودکشی ومرگ ...ولی شیوون به موقع فهمید...سولبی رو نجات داد و درمان شد...از اون طرف هم هنری عاشق سولبی شد...میخواست خیلی زود با سولبی ازدواج کنه... و.لی من مخالفت کردم...چون سولبی هنوز کوچیکه...که بازم این شیوون بود که منو راضی کرد که فعلا این دو تا نامزد بمونن...تا هم سولبی بزرگتر بشه...هم این دوتا بهتر همو بشناسن...باهم باشن...خود شیوون هم با نامزدش دکتر کیم سون آه ازدواج کرد...حالا یه پسر کوچولوی با مزه دارن....که 6 ماشه... دکترهای دیگه ...یعنی مین و یونهو...هم با همارها وپرستارها که دوست داشتن ازدواج کردن....ایل ووهم با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد...دختری که از بچگی دوست داشت...واینکه من تونستم راضیش کنم که درسشو ادامه بده...الان تو دانشگاه داره پزشکی میخونه...اونم جراحی...البته اسون نبود...چون ایل وو راضی نمیشد...کلی باهاش درگیر بودم تا بالاخره راضیش کردم...همینطور بیماری خود من...شیوون منو درمان کرد...دوباره جون منو نجات داد...شیوون بهم کمک کرد که به سرطان کبد غلبه کنم...درمان بشم...حالا یه مرد سالم هستم در کنار خانوده ام...ایونهه هم ازدواج کردن...هیوک با دختری که وکیل بود...طی ماجرای که یه روز تو خیابون باهاش تصادف میکنه ...این تصادف باعث اشنای و بعد هم ازدواجشون میشه...دونگهه هم با یکی از شاگردهای موسیقی شیوون ازدواج میکنه...یعنی زمانی که شیوون حالش بد بود بخاطر اون ادم ربای تو بیمارستان بستری بود...شاگردهای دانشگده موسیقی شیوون میان دیدنش...دونگهه یکی از دخترهای دانشجو رو دید...عاشقش شد...شیوونم کمک کرد این دوتا باهم ازدواج کنن...البته سهون خواهر زاده دونگهه هم حالش خوب شد...اونم حالش خوبه...الان داره با مادرش زندگی میکنه....میشه گفت همه زندگی خوب و شادی داریم.... البته کسای دیگه هم هستن که توی ماجرای 3 سال قبل دخیل بودن ...اون گروهی که شیوون رو گروگان گرفتن...بین اون چهار مرد یه نفر بود به اسم کانگین...که عاشق مادر شیوون بود...شیوونو گروگان گرفته بود...بعد اینکه شیوون ازاد شد اون دستگیر شد...بارها از شیندونگ دایی شیوون خواسته بود که شیوونو ببینه...که بعد از گذروندن مدت زندانیش ...یه روز بالاخره اون شیوونو دید...ازش ببخش خواست ...کلی گریه کرد با شیوون حرف زد...از عشق خودش به مادر شیوون گفت....به شیوون گفت که ... این دیدار اخرشه... برای همیشه میره...فقط میخواست برای اخریت بار شیوون رو ببینه...همینطور مادر شیوون رو...بعد اون روز هم واقعا دیگه رفت ...بعدها شنیدم که اون گروه از کشور رفتن...انگار قبلا رفته بودن چین...که بعد اون ماجرا هم دوباره رفتن چین...الان هم دارن اونجا زندگی میکنن..شیندونگ دایی شیوون هم بعد اون ماجرا زندگی جدیدی شروع کرد...یعنی عاشق یکی از همکاری پلیس زن شد ازدواج کرد...ولی یه نفر هست که هنوز که هنوزه از سرنوشتش خبر درستی نداریم...لی سونگمین...سونگمین بعد اون ماجرا همراه وکیلش از کشور رفت...کسی نمیدونه کجاست...یه وقتی شنیدم که داره تو استرالیا زندگی میکنه...که البته فکر کنم درست هم بوده...ولی من به پلیس لوش ندادم...چون منم تو این ماجرا یعنی انتقام گیری سونگمین دخیل بودم...با لو ندادن اون میخوام جبران کنم...میخوام سونگمین تو استرالیا زندگی کنه به ارامش برسه... واینکه با ناپدید شدن سونگمین کسی نفهمید ماجرای ادم ربای انتقام سونگمین از من بوده... بخصوص شیوون...ماجرا فراموش شد....همه فکر کردن یه باج گیری بود. ...اره حالا همه ما به ارامش و شادی رسیدم...به عشق و دوست داشتن...من درکنار همسرم شاد و خوشحالم...هنوزر درکنار شیوونم...کسی که این زندگیموبهش مدیونم..همیشه همیشه بهش میگم که دوسش دارم...یه زمانی نمیتونستم به شیوون بگم دوسش دارم...ولی حالا راحت میتونم بگم...چون اون زمان دوست داشتن از روی هوس و شهوت بود...ولی حالا از درون قلبمه... یه احساس پاک و برادرانه ...پس خیلی راحت میتونم بگم " شیوونا دوستت دارم ".... پایان
سلام اونی جونم، خوبی؟
من فدا اون چااالاااااش
احساس پاک برادرااااااانهههههههه


وااآی خدا چقدر خوب بود این قسمت، اشکمو در اورددددد
وااااهاااااااااایییییییی چقدر خوب بود اخرش. ماماااااان
وای خدا شیوون فرشته ی نجااااااااااااتِ عشششششششق خداااا
عشق هنری و سولبی ام که منو کشت. عشق کیو هم نابودم کرد. وای اون بچه ی شیوون منو محو کرد!
خدایااااااااا عشق کیو به شیووووون
یکی ایونهه رو بگیره دوباره دیوونه بازیاشون شروع شد
اخه چقد این دونگهه خنگه!
مرسی اونی خسته نباشید میگم برای این داستان خیلی قشنگ بود. منتظر داستان جدیدت هم هستیم.
دفتر یه داستان عالیه دیگه تموم شد. دلمون براش تنگ میشه. ممنون که هستی دوستت دادم بووووووس
سلام عزیزدلم














واقعا خوب بود؟..خوشحالم که راضی کننده بود
اره شیوون فرشته نجاته
سولبی به هنری رسید و کیوهیون هم که دیگه اخرش بود
ایونهه در همه جا هیمنن
ممنون عشقممممممممم
هی اره هر داستانی که تموم میشه دل ادم میگریه
منم دوستت دارم یه عالمممممممههههههههههههه
سلام خوبی دستت درد نکنه داستان جالب و زیبایی بود از همراهی لذت بردم
سلام عزیزدلم


مممنون عزیزدلم...منم ممنونم که همراهیم کردی
خب خب قصه ما بسر رسید...... خسته نباشی و دست گلت درد نکنه منتظر ی قصه باحال از ایونهه هستم ی قصه خفن!!!!!! دست ب کار شد خواهر جوون.. ...
بله این قصه هم تموم شد.... ممنون عزیزدلمممممممممممممممم..فدای تو عزیزم.... اهوم
