سلام دوستای عزیزم...
خوب فردا شب این داستان تموم میشه و شما راحت میشید... میدونم کسی داستانهامو دوست نداره....چون داستانهام از اون داستانها نیست... منم انگار فقط برای خواننده های خاص دارم مینویسم... خوب چه کنم ... منم اینم دیگه...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت....
عاشقتم 69
شیوون اخم ملایمی کرده و چشمانش ریز شده به صورت بیحال و رنگ پریده خود داد و حالتش را جدی کرده با صدای بیحالی که سعی کرد رسا شود گفت: نگو چیزیم نیست...فکر کردی من چون حالم خوب نیست متوجه اطرافیانم نیستم؟...نه پسر جون...من حواسم به همه هست...بخصوص به تو...من بزرگت کردم...پس وقتی حالت رفتارت عوض بشه خوب میفهمم...تو نمیتونی ...هنری چهره اش درهم و ناراحت بود لبه تخت نشسته بود حرف را برید با ناراحتی گفت: چیزی رو ازت مخفی کنم....چون تو میفهمی من حالم عوض شده...چون بزرگم کردی و پدرمی.... شیوون گره ابروهایش بیشتر شد با حالت ازرده ای گفت: نه...اینکه تو چیزی رو ازم مخفی کنی ...نه پسرچون...میگم میفهمم حالت عوض شده...نفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاید از نفس کشیدن شکمش که رد بخیه ها رویش جا خوش کرده بودنند درد گرفت قدری چهره ش مچاله شد ولی بی توجه به درد با همان حالت گفت: خیلی سکوت شدی...همش یه گوشه میشینی ...زل میزنی به یه گوشه.... رنگتم پریده...به نظر مریض میای...ولی مریض نیستی...یه حالی هستی که من حدس میزنم برای چیه...ولی میخوام خودت بگی.... دستش را ارام بالا اورد روی ران هنری گذاشت با همان بیحالی اما جدی حالت پدرانه گفت: چی شده هنری ؟... بهم بگو چرا حالت اینه...
هنری گوشه لب زیرنش را گزید اخمی به چهره غمگین داد گفت: بابا واقعا نمیشه از شما چیزی رو پنهون کرد...البته من نمیخواستم ازتون مخفی کنم...یعنی اره...من یه چیزیم هست ...یه چیزی که خودمم نمیدونم چیه ...یعنی هنوز خودم مطمین نیستم...سرش را پایین کرد تا نگاهش را از شیوون مخفی کند گفت: خودمم نمیدونم این احساسم چیه...چرا اصلا حالم اینه...اصلا دردم چیه خودمم نمیدونم...شیوون که با اخم به هنری نگاه میکرد با حرفهایش اخمش وا شد لبخند ملایمی بی حالی روی لبش نشست با صدای ارامی وسط حرف هنری گفت: این درد...درد عشقه...دردی که درمون نداره...منه دکتر ازش عاجزم....با حرف شیوون سون آه رو به شیوون کرد با چشمانی گفت: چی؟....درد عشق؟...یعنی چی اوپا؟...هنری...هنری عاشقه؟... عاشق کی؟...نکنه....
هنری که گویی ار حرف شیوون جا خورد یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه میکرد . شیوون هم قدری لبخندش پررنگتر شد با همان صدای ارام وسط حرف سون آه سری تکان داد گفت: اهوم... درست حدس زدی...هنری عاشق شده...عاشق ...رو به هنری کرد گفت: دختر چوکیوهیون...درسته هنری؟...تو عاشق اون دختر شدی...هنری از درست حدس زدن شیوون شوکه بود چشمانش بیشتر گشاد شد با حالت لکنت وار گفت: پد...پدر...شما...شما از کجا میدونید؟...یعنی شما...شیوون تغییری به حالت خود نداد با مهربانی دوباره حرفش را برید گفت: من حدس میزدم...اون نگاهی که تو به اون دختر ...سولبی میکنی...یعنی وقتی میبینیش...خشکت میزنه...یا اون حرفهای که درموردش میزنی...یعنی عاشق شدی...تو از اون دختر خوشت اومده...میخوای برای خودت بشه...این یعنی عشق...تو عاشق شدی...ولی خوب هنوز احساستو نمیشناسی...چون بار اولته...اینکه انگار من پسرمو خوب بزرگ نکردم...یعنی کوتاهی کردم... پوزخند ارامی زد به حالت شوخی گفت: ترسو بارت اوردم....من تو اینکه چطور با دختری که دوستش داری حرف بزنی...مال خودت کنیش...کوتاهی کردم...همراه لبخند اخمی کرد گفت: پسرم جرات نداره بره با دختره حرف بزنه...البته باید از پدرش رضایت بگیریم...چون باباش یکم با بقیه فرق داره...انگار این کار منه...من باید با پدرش حرف بزنم...
هنری از حرفهای شیوون چشمانش بیشتر گرد شد گویی وحشت کرده بود وسط حرفش گفت: نه...نه بابا...این حرفا چیه؟... عاشق چیه؟...من هنوز مطمین نیستم... نه...یعنی نمیخواد بری با باباش حرف بزنی ها...من هنوز نمیدونم احساسم چیه....نه...من یعنی....سون آه تابی به ابروهایش داد حرفش را برید گفت: یعنی چی؟؟...یعنی تو عاشق اون دختر نیستی؟...که چند ضربه به در اتاق نواخته شد جمله سون آه نیمه ماند روبه در کرد گفت: بفرماید...دراتاق باز شد ویلچری به اخل اتاق هول داده شد که رویش کیو نشسته بود هیوک هم که ویلچر را هول میداد وارد اتاق شد. شیوون با باز شدن در روبرگردانند با دیدن کیو لبخندش پررنگتر شد با صدای ارامی گفت: اینم از یه عاشق دیگه...سعی کرد صدایش قدری بلند باشد گفت: کیوهیون شی...
سون آه که نشنید شیوون چه گفته فقط فهمید چیزی را زیر لب زمزمه کرد یهو روبه شیوون کرد با ابروهای بالا داده نگاهش کرد ولی هنری اصلا متوجه نشد شیوون چیزی گفته باشد با ورود کیو یهو از لبه تخت بلند شد چند قدم جلو رفت تا کمر تعظیم کرد گفت: سلام اقای چو...کمر راست کرد دوباره تا کمر تعظیم کرد گفت: خوش اومدید...سون آه با حرکت هنری چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت. شیوون هم با اخم به هنری نگاه کرد با صدای ارامی که هم هنری شنید وهم سون آه گفت: نگاه کن چه دولا راستی میشه...میگه من عاشق نیستم...ولی برای پدر دختره خودشو داره میکشه....
هنری که اینبار صدای شیوون را شنید یهو کمر راست کرد روبرگردانند به شیوون با چشمانی گرد شده نگاه کرد سرش را به دو طرف تکان داد هول شده گفت: بابا نگو...بهش نگی ها...خواهش میکنم...الان نه...یعنی...کیو که نمیدانست بین شیوون وهنری چه گذشته فقط جملات اخر هنری را شنید لبخند زد همراه اخم وسط حرف هنری گفت: چی شده شیوون شی؟...پسرتون چی میگه؟...چی رو نباید به کی بگید؟.... شیوون روبه کیو کرد لبخند کمرنگی زد زیر چشمی نگاهی به هنری که فکر میکرد شیوون میخواهد همه چیز را بگوید از ترس قالب تهی میکرد کرد با صدای ارامی گفت: هیچی.... پسرم از یه دختر خوشش اومده...فکر کنم من خیلی زود پدر شوهر بشم و پدر بزرگ.... لبخندش پررنگتر شد که چال گونه هایش مشخص شد حالت صورتش با مزه شد گفت: که این خیلی خوبه...پدر بزرگ جوونی میشم نه؟...اصلا بهم میاد؟....
کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت نگاهی به هنری که با حرفهای شیوون خیالش راحت شد که نگفته نفس راحتی کشید کرد دوباره روبه شیوون کرد گفت: چی؟...پسرتون از یه دختر خوشش اومده؟...لبخند پهنی زد گفت: این که خیلی خوبه...خوشبحال دختره که شما میشی پدر شوهرش...فضولی نباشه...ولی این دختر خوشبخت کیه؟... شیوون لبخند پهنش کمرنگ شد گفت: یه دختر خیلی زیبا...اما خیلی خشن و جدی ...چشمکی از سرشیطنت زد گفت: که البته شما هم میشناسیدش....ولی خوب به موقع مفهمید کیه.... اخم ملایمی همراه لبخند کرد گفت: حالا بگذریم...شما برای چی اومدین؟...باز که از جاتون بلند شدید...مگه نگفتم باید استراحت کنید...هی بلند نشنید تو بخش ها نچرخید....نکنه اومدید حال مادر و دخترو بپرسید....
کیو که هنوز درگیر جمله " شما دختر رو میشناسیدش " بود و ذهنش جمله را حلاجی میکرد وگیج از سوال شیوون ابروهایش بالا رفت گفت: هااااا؟...حال اون مادر و دخترش؟...نه نمیخوام بپرسم...نه یعنی دوستم... با دست به هیوک که کنارش ایستاده بود اشاره کرد گفت: از احوال اونا بهم گفته...من اینجام تا شما رو ببینم...کاری ندارم... همینجوری اومدم دیدنتون...یعنی دل...لحظه ای نفهمید دارد چه میگوید گویی یهوی متوجه حضور هنری و سون آه دراتاق شد جمله ش که میخواست بگوید" دلم برات تنگ شده بود ..اومدم ببینمت" را نیمه گذاشت برای رد گم کردن حرفش را عوض کرد گفت: حوصله ام سررفته بود اومدم هوا خوری...همینجوری گفتم بیام ببینمتون...
ولی شیوون متوجه حرف کیو شده بود فهمید جمله ای که نیمه گذاشته چه بود لبخندش خیلی کمرنگ شد به کیو که با چشمانی تشنه نگاه نیازمندی بهش میکرد هم نگاه بود متوجه چیزی دگیری هم بود . کیو دلبسته بود ولی حال دیگری داشت ،کیو در حرفهایش گفت که جویای حال زن غریبه ای است، زنی زیبا که در اغوشش غش کرده بود . شیوون نگاه مات و حیران کیو را به زن دیده بود خوشحال بود برای کیو که حس و نیازش داشت عوض میشد .ولی این تغییر احتیاج به همراهی و راهنمای داشت چون کیو نمیخواست باور کند یا مقاومت میکرد به این حس جدید و شیوون میدانست چه بکند و چطور به کیو کمک کند.
***************************************
شیندونگ با اخم و چشمانی ریز شده به چهار مرد نگاه میکرد گفت: خوب خوشبختانه خطر رفع شد...حال شما چهار تا خوب شده..باید برگردید به بازداشتگاه...یه سری اتفاقات افتاده...یعنی کسی که این ادم ربای رو از شما خواسته...یعنی لی سونگمین...قبول کرده این کارو ازتون خواسته...ولی نمیگه باج میخواسته...حرف پول وسط بوده...هر چی که شما گفتید رو رد کرده...و شما...لیتوک با ابروهای بالا داده و چشمانی گشاد شده وسط حرفش گفت: چی؟....رئیس لی همه چیزو انگار کرده؟...اون دکتر رو دزدیده بودیم که پول بخواد؟... ولی قرارمون این نبود....
شیندونگ اخمش بیشتر شد با حالت جدی تر گفت: اره...رئس لی گفته ...کانگین که گویی اصلا به بحث انها توجه نمیکرد اصلا نمیشنید چه گفتن با حالتی غمگین وسط حرف شیندونگ گفت: قربان ...خواهش میکنم...ازتون التماس میکنم اجازه بدید من دکتر چویی رو ببینم... جناب سروان ...شما بهم گفتید باهاش حرف میزنید...اجازشو میگیرید.... باهاش حرف زدید؟...بهم اجازه نمیده؟...ازتون التماس کردم...به جون پسرتون قسم میدم ...شنیدونگ با اخم شدید به کانگین نگاه کرد با حالت عصبانی اما ارام گفت: من پسر ندارم...من اصلا بچه ندارم...دراون مورد هم من با دکتر چویی حرف نزدم...چون....
کانگین چشمانش گشاد شد حالت صورتش ملتمس تر شد وسط حرفش گفت: چی؟...باهاش حرف نزدی؟...یهو از روی تخت بلند شد جلوی پای شیندونگ زانو زد با حالت ملتمس گفت: تو رو خدا...تو رو به مقدسات...اجازه بدید من ببینمش...شیندونگ از التماسهای که کانگین میکرد دلش سوخت تغییری به چهره خود نداد ولی لحنش تغییر کرد ، خم شد بازوهای کانگین را گرفت وسط التماسش گفت: اقای کیم....بلندش کرد با اخم اما مهربان به صورت کانگین که از اشک خیس و مچاله بود نگاه میکرد گفت: من نمیتونم اجازه بدم شما دکتر چویی رو ببینی...نه اینکه اون خواهر زاده من باشه...نه...چون قانون این اجازه رو نمیده...شما فعلا مجرم هستید...البته باید بگم که دکتر چویی از شما شکایتی نداره...یعنی پدرش که شکایت کرده...اون شکایت رو پس گرفته...از من درمورد شما پرسید ....منم گفتم که به دستور کس دیگه ای اینکارو کردید...چیزهای که شما بهم گفتید روبهش گفتم...اون هم که میخواست شما رو ببخشه کاملا رضایت به این کار داد...شما شاکی ندارید...ولی طبق قانون بخاطر ادم ربای یه چند ماهی باید برید زندان...یعنی حکم چند سال زندانی شما میشه چند ماه....ولی نمیتونید شیوون رو ببنید...چون دکتر چویی هم نمیخواد شما روببینه...درسته شما رو بخشیده...ولی نمیخواد ببیندتون...درکش کنید...بفهمید چرا نمیخواد شما رو ببینه ... منم نمیتونم کاری بکنم...پس خواهش میکنم از من اینکارو نخواید....
با حرف شیندونگ چشمان لیتوک و یسونگ و ریووک از شوک گرد شد .کانگین هم چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفته از شوک اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش میغلطید با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: چی؟... دکتر چویی مارو بخشیده؟... یعنی ..یعنی ...ما چند ماه ...فقط چند ماه میریم زندان؟...انوقت منو نمیخواد ببینه؟... شیندونگ سری تکان داد گفت: بله...که همین زمان چند ضربه به دراتاق نواخته شد شیندونگ روبه در کرد گفت: بله...دراتاق باز شد افسر پلیس جوانی وارد شد گفت: ببخشید قربان....یه اتفاقی افتاده...یعنی چیزی شده....
شیندونگ اخم کرد گفت: چی؟...اتفاق؟...چه اتفاقی؟.... چی شده؟... افسر چند قدم جلو امد گفت: بله قربان...بهمون خبر دادن که لی سونگمین فرار کرده...یعنی غیر قانونی از مرز فرار کرده...چون ممنوع خروج بوده....غیر قانونی توسط قاچاقچی ها همراه وکلیش فرار کرده رفته...مشخص نیست به کدوم کشور رفت...فقط مشخص شده هر چه مال و اموال و شرکت داشته رو فروخته فرارکرده رفته...شیندونگ و بقیه با چشمانی گرد شده به افسر جوان نگاه کردنند شیندونگ ناباورانه گفت: چی؟... لی سونگمین فرار کرده؟...
سلام دستت درد نکنه این پارت هم عالی بود ولی حیف که داره تموم میشه
سلام عزیزم...ممنون گلم...خوب هر داستانی یه روزی تموم میشه دیگه
سلام اونی..
فرشته ی اتش نیست چرا هر وقت شد، دوباره اپ کن.
پایان این داستان هم رسید. اینطوری هم نگو داستانات خیلی هم قشنگن.
اسم شیوون رو توی این قسمت باید گذاشت عاشق یاب!
بقیه رو ول کن فقط شیوون عاشق یاب رو بچسب!
ممنون اونی جونم. دوستت دارم همیشه موفق باشی.
سلام عزیزم....

خیلی باحال گفتی 


شرمنده اره دیدم نیست... برای چهارشنبه اپش میکنم باشه؟...
شیوون چی؟
ممنون عزیزدلممممممممم...دوستت دارم